تریو تهران: شرحِ عصیان یک زن
«موهبتیست زیستن، آری
در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچهکش فوری
و شیخای دلای دل تنبک تبار تنبوری
شهر ستارگان گران وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهوارهی مؤلفان فلسفهی «ای بابا بهمنچه ولش کن»
فروغ فرخزاد
تریو تهران، نوشتهی رضیه انصاری که به تازگی در نشر مهری تجدید چاپ شده، یک سهگانهی زنانه در شرح پریشانی یک زن است که در سه مقطع تاریخی تکثیر میشود و در روح سه زن حلول میکند. هر سه این زنان در رخدادهایی تاریخی و اجتماعی و سیاسی، مردشان را از دست دادهاند. شوهر عالیه در جریان اشغال ایران و در گیرودار جنگ جهانی دوم ناپدید شده است. منیژه نیز همسرنوشتِ عالیه است. سرهنگ همسر او نیز از خانه رفته و بازنگشته.
"رامی هنرمند نقاشیست که برای یافتن آرامش، دل به مهاجرت سپرده و راهی سرزمینی دیگر شده است و حالا راویِ داستان برای دیدار با او به اروپا آمده است"در داستان سالومه هم راوی، معشوقش را در جریان اتفاقات سال ۱۳۸۸ از دست داده. رامی هنرمند نقاشیست که برای یافتن آرامش، دل به مهاجرت سپرده و راهی سرزمینی دیگر شده است و حالا راویِ داستان برای دیدار با او به اروپا آمده است.
خاک، خانه، سرزمین
رضیه انصاری، نویسندهبخش مهمی از روایت هر سه داستان در یک خانهی قدیمی رخ میدهد مثل صحنهی مشابه در یک نمایشنامه یا لوکیشن ثابت یک فیلم. آدمها عوض میشوند اما خانه همانگونه است که بوده و هست. گویی نویسنده علاوه بر تاکید روی تهران که در نام کتاب آمده، بر خانه به مثابه خاک، زادگاه، جایی برای آرامش و آسودن و سرانجام قرار گرفتن تاکید میکند.
در داستان سوم، سالومه که به نظر میرسد نویسنده انرژی بیشتری برای نوشتن آن صرف کرده، به دنبال یک شخصیت غایب راهی سفر می شود. او در سطر به سطر داستان از «رامی» حرف میزند.
نیمی از داستان با محوریت روایت دوم شخص و خطاب به رامی نوشته شده و شرح پریشانی سالومه در مسیر رسیدن به معشوق است که حالا به گفتهی خود او محرمش هم شده است. در نیمهی دیگر داستان، وقتی زن به این نتیجه میرسد که میباید کمی هم به خودش توجه کند و مهرهی منفعل نباشد، منظر راوی عوض میشود و حالا خودش را خطاب قرار میدهد چون تا آن مقطع غرق در خوبی معشوق بود و حالا با به یاد آوردن مرارتهایی که کشیده، دیگر نمیخواهد سانچوپانزای منفعل داستان باشد. او با دیدن چراغهای نئون مولنروژ در پاریس یکدفعه به خودش میآید که:
درست که حسابش را بکنیم راه من کوتاه تراست. سهم من این بار کمتر شده. اعتراف میکنم که همین یک بار به این سهم کم، قانعام.
"خاک، خانه، سرزمین رضیه انصاری، نویسنده بخش مهمی از روایت هر سه داستان در یک خانهی قدیمی رخ میدهد مثل صحنهی مشابه در یک نمایشنامه یا لوکیشن ثابت یک فیلم"چرا که سهم تو در گذاشتن و رفتن زیاد بود. خیلی زیاد. اصلا تمام و کمال از آن تو بود. و ماندن شد سهم من. تنها ماندن.
فراموش شدن. ترک شدن. هیچ وقت این طور مجهول و مفعول نشده بودم. حالا این به آن در.
در دو داستان عالیه و منیژه هر دو زن منفعل از شرایط تاریخیاند. کاری نمیتوانند بکنند جز اینکه عروس خوبی برای پدر شوهر و مادر شوهر باشند و خانم خانهیی موقر که تنها فعالیتش دادن عکس و نام و نشان شوهر گمشده به روزنامه است.
وطن زخمی
در نگاهی نمادگرایانه این زن منفعل میتواند وطنی زخمی باشد که در دورههای گوناگون تاریخی میخواهد به فرزندانش وفادار و عاشقی صادق باشد.
"نیمی از داستان با محوریت روایت دوم شخص و خطاب به رامی نوشته شده و شرح پریشانی سالومه در مسیر رسیدن به معشوق است که حالا به گفتهی خود او محرمش هم شده است"اما در داستان سوم که اوج این مجموعه داستان است زن دیگر مجهول و مفعول نیست. راه به سمت رهایی میجوید مانند لیلا دختر ادریس در فیلمنامهی بهرام بیضایی. یا همچون فروغ در شعر ” ای مرز پرگهر” زنان دو داستان اول تریو تهران وابسته به شرایط خانوادگی، مردان و کاملا سرخورده از تقدیرند.
انصاری با کنار هم گذاشتن سه داستان با یک تم مشترک مخاطب را برای یک عصیان آماده میکند. عصیانی که زن را از چارچوب خانه بیرون میآورد تا وارد میدان مبارزه با بیعدالتیها و محدودیتها شود. حالا زن داستان به بینشی از اجتماع پیرامونش دست یافته که برای او یک دستآورد به حساب میآید چون زنان پیش از او عالیه و منیژه محکوم به پیروی از اوضاع واحوالی بودند که جامعه بر آنها تحمیل کرده.
حالا اما جرات بیرون آمدن از پیله و پوستاندازی را یافتهاند و میتوانند حتا صاحت سویهی فکری متفاوت با جامعهی مردسالار باشند:
تاریخ هم روایتی است که سینه به سینه یا برگ به برگ نقلش میکنند اما حتما در هر روایتی چیزکی از آن پس وپیش میشود. اصلا مگر از ما چه میمانَد؟ راستش را بگویم، میترسم من و تو دست آخر بینشان شویم. تو آنجا و من اینجا به مد روز خودمان پیش برویم و با هم غریبه شویم. با این همه نامهی به اصطلاح مجازی، حس قاصدکی بیخاصیت را دارم که بیحرکت مانده کف اتاقی دربسته. خیلی وقتها فکر میکنم چه حیف است نسلهای بعد کتاب نامههای عاشقانه نداشته باشند.
"او با دیدن چراغهای نئون مولنروژ در پاریس یکدفعه به خودش میآید که:درست که حسابش را بکنیم راه من کوتاه تراست"همهی صندوق پستیهایمان شدهاند مجازی.
این اعتراض نرم همچنان که پیداست کمی محافظهکارانه به نظر میآید چون طرز فکر سنتی این است: چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید! راوی ابایی ندارد اگر این خُرد بودن در برابر معشوق را به تصویر بکشد.
مرد داستان به قول خودش تبعید شده و حالا پس از مدتی دوری از زن خواسته که در کشوری میانه همدیگر را ببینند. زن با دردسرهای معمول سفر به یک کشور اروپایی و در حالیکه روزهای اندکی تا اتمام ویزایش دارد به پراگ میرود و شوق دیدار یار او را وادار به تحمل سفری دراز میکند. یک روز را به خاطر یک اشتباه و نرسیدن به قطار از دست میدهد و در این میان میافتد و زخمی هم میشود. پس از رد کردن ایستگاههای زیاد و عبور از دو کشور به مقصد میرسد و درست در زمانی که به مقصد رسیده از خود میپرسد چرا من؟ او حتا حاضر نشد برای دیدن من به پراگ بیاید.
نمیدانم قسمت دیدارمان به شنبه نبود، یا من کم ریاضت کشیده بودم. نمیدانم طرف نقلم تویی یا خودم.
اصلا من و تو نداریم. نداشتهایم. نداشتیم تا تصمیمت به رفتن. وقتی یکی بخواهد برود، میرود. هرکس بر تصمیم خودش ماند.
"کاری نمیتوانند بکنند جز اینکه عروس خوبی برای پدر شوهر و مادر شوهر باشند و خانم خانهیی موقر که تنها فعالیتش دادن عکس و نام و نشان شوهر گمشده به روزنامه است"تو رفتی و من ماندم. هر دو همدیگر را میفهمیدیم. از اینجا به بعدش را هم میفهمیم. نقل است، قصه است، آخرش را داریم با هم تمام میکنیم. چه فرقی میکند اینها را برای خودم بازگو کنم یا تو.
وقتی ساعت شش و نیم بعدازظهر در ایستگاه اصلی پراگ باشی و سکوی نوشته شده بر بلیتت اصلا در ایستگاه وجود نداشته باشد، وقتی کارمندان ایستگاه انگلیسی حرف نزنند، وقتی یاد کسی که دوستش داری مدام ذهنت را سوراخ کند، وقتی دریای دلت طوفانی شود و ناآرام و بیقرارت کند، نتیجه همان میشود که قطار را از دست بدهی چون ایستگاه را اشتباه آمده ای.
عوعوی سگی ولگرد کنار خیابان
تغییر منظر زاویهی دید در این داستان بسیار هوشمندانه رخ داده است. وقتی که زن تصمیم میگیرد خودش باشد و به خودش هم فکر کند. اینکه قرار نیست وقتی دیگران به خودشان فکر میکنند او فداکاری کند. برای همین است که داستان با پایانی باز تمام میشود. تا مخاطب تصمیم بگیرد آن را تمام کند:
نیمی نگاه به دوربین پر از صلحات داری و نیمی به کاغذ نشانی.
"وطن زخمی در نگاهی نمادگرایانه این زن منفعل میتواند وطنی زخمی باشد که در دورههای گوناگون تاریخی میخواهد به فرزندانش وفادار و عاشقی صادق باشد"سوپت را داغ داغ و بیملاحظه هورت میکشی. اگر او بود میگفت از گوشه هاش بخور، زودتر خنک میشود. حالا باید بین میدان صلح و اولین پرواز به تهران، یکی را انتخاب کنی. خسته ای، از ما قبل تاریخ.
باری که تاریخ بر دوش این زن و زنان دیگر گذاشته، بسیار سنگین است. بار دختر بودن، بار خواهر بودن، باز زن بودن و سرانجام مادر بودن.
پس او در قبال تاریخ در ازای این مسئولیتها سهمی دارد که هیچگاه پرداخته نشده است. او حق دارد که به رامی اعتراض کند که چرا فرار کرده است؟
اصلاً دستگیری و حبس که شوخی نیست میدانم، اما به شنیدن عوعوی سگی ولگرد کنار خیابان که آدم خانه عوض نمیکند، میکند؟ جلای یار و دیار کند، راهش را بکشد برود رو به غروب ناکجا و پشت سرش را هم نگاه نکند؟ سرچشمه، بهارستان، توپخانه، این اسمها مگر میشود دلت را نلرزاند دیگر؟
منی که زن بودم و در همهی عمر سی وچندساله ام، از خانه تا مدرسه و دانشگاه و جامعه، کوتاه آمدن و سازش کردن و فراموش کردن را در آن سرزمین خوب یاد گرفته بودم. تو هم البته دل نازک شده بودی. حالا نُه ماه آزگار است کارم شده تا پاسی ازشب رفته زل بزنم به چراغ خانهی مجازی تو، تا آنور نیمکره صبح شود و چراغت روشن بشود و وصل شویم و به یاد هم بیاوریم که هنوز هر یکی آن طرف دنیا به یاد دیگری هست.یب
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران