قسمت چهارصد و هفت گودال

پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱

   سریال گودال قسمت چهارصد و هفت 407Çukur Serial Part ۴۰۷

گودال قسمت ۹۷

۸ ساعت قبل از اسلحه گرفتن کاراجا به سمت آذر، فادیک بعد از این که پیش سلطان می رود و سلطان به او نه می گوید، پیش آذر می رود و می پرسد: «تو چیکار کردی که این خانواده انقدر از دستت شاکیه؟ » آذر سکوت می کند و چیزی نمی گوید. فادیک باز می پرسد: «حداقل کاراجا از کاری که کردی خبر داره؟ » آذر جواب منفی می دهد و فادیک با ناراحتی به او خیره می شود.

نهیر بعد از این که از یاماچ جدا می شود، به کوچه ای خلوت می رود و گریه می کند. کسی او را دنبال می کند و وقتی نهیر خودش را به بیمارستان روانی می رساند و اتاقی برای خودش برمیدارد، مشخص می شود که آن شخص متین بوده که از طرف سلطان برای زیرنظر گرفتن او مراقبت از نهیر دنبال اوست. از طرفی هم علیچو طوری که کسی نفهمد کنار تیمارستان نشسته تا هرچه که از نهیر می بیند را به سلطان گزارش بدهد.

"فادیک باز می پرسد: «حداقل کاراجا از کاری که کردی خبر داره؟ » آذر جواب منفی می دهد و فادیک با ناراحتی به او خیره می شود"

مقبوله وقتی حال بد افسون را می بیند، می خواهد با او کمی حرف بزند اما افسون به تندی با او برخورد می کند و در اتاقش را می بندد و بعد هم کاغذی را از کشوی میزش بیرون می آورد و پاره می کند و درون سطل زباله ی اتاقش می اندازد و گریه می کند. مقبوله این صحنه را از لای پرده ی اتاق او می بیند.

فهمی، نوچه ی چنگیز، آریک را به هوش می آورد و به او می گوید که به دستور اوگدای اینجاست و یا باید قبول کند با آنها همکاری کند یا میمیرد! بعد هم به سمت دو نگهبانی که بالای سر آریک گذاشته می رود و می سپارد تا وقت امدن ندیم حواسشان به او باشد. آریک با چاقوی جیبی و کوچکی که در آستین کتش مخفی کرده طناب دور دست هایش را باز می کند و نگهبانان را بیهوش می کند. بعد هم با گوشی اش عکسی از ماشین آنها می گیرد و برای سرن می فرستد و با ماشین خودش هم فرار می کند.

افراد ندیم دنبال او می کنند ماشینش را پنچر می کنند. آریک کنترلش را از دست می دهد و به درختی برخورد می کند و بیهوش می افتد. همان موقع که فهمی به چنگیز خبر می رساند که آریک را گرفته اند، ندیم هم به چنگیز زنگ میزند و می گوید که یا باید خواسته هایش را براورده کند یا آریک خواهد مرد! چنگیز فورا گوشی را قطع می کند اما نگران آریک می شود. ندیم هم از ماشینی که با جرثقیل از بالا آویزان کرده اند تا روی ماشین آریک که بیهوش داخل آن است بیندازند عکس می گیرد و برای چنگیز می فرستد و به او پیام می دهد: «اگه تا شب تلفنمو جواب ندی پسرت له میشه! » چنگیز با نگرانی می گوید که باید هرطور شده یاماچ را پیدا کنند. او سراغ یاماچ می رود و به زور و تهدید او را سوار ماشین می کند و می گوید: «همون اندازه که عزیزانتو از دست دادی، مرده هاتم عذاب میشکن! » و او را به قبرستان و مزار کوچوالی ها می برد.

"کسی او را دنبال می کند و وقتی نهیر خودش را به بیمارستان روانی می رساند و اتاقی برای خودش برمیدارد، مشخص می شود که آن شخص متین بوده که از طرف سلطان برای زیرنظر گرفتن او مراقبت از نهیر دنبال اوست"جوانان محله هم این صحنه را می بینند و می روند تا به بقیه کوچوالی ها خبر بدهند. چنگیز اول به افرادش دستور می دهد سنگ قبر، جومالی بردار ادریس را خرد کنند. بعد هم به افرادش می گوید تا سنگ قبر ادریس را خرد کنند که یاماچ فریاد می زند و می گوید که هرچه او بگوید را قبول می کند. چنگیز لبخندی می زند و می گوید: «ولی باید یه کوچولو مجازات بشی! » و دستور خرد شدن سنگ قبر را می دهد. یاماچ گریه اش می گیرد و همان موقع وارتلو از راه می رسد و به سمت آنها اسلحه می گیرد.

چنگیز با پوزخندی به سمت او می گوید: «کاری نکن! قبر مادرتو میشناسم! » و به افرادش دستور می دهد تا قبر مادر او را هم خرد کنند. وارتلو با سرعت و تمام قدرتش به سمت سنگ قبر مادرش می رود و آن را در آغوش می گیرد و در مقابل کتک ها و لگد هایی که افراد چنگیز به او می زنند مقاومت می کند و کنار نمی رود. جومالی و سلیم وقتی می فهمند که چنگیز همراه یاماچ در قبرستان است با عجله و سرعت خودشان را به آنجا می رسانند اما همان موقع هم یاماچ به چنگیز می گوید که پیشنهادش را قبول می کند و همراه او می رود. لحظه ی آخر جومالی آنها را می بیند و به سمتشان شلیک می کند و فریاد می زند: «یاماچ بابامو کشتی بس نبود حالا سنگ قبرشم خرد کردی... » در همه محله می پیچد که جومالی محله را از حمله ی چنگیز نجات داده و مردم برای دست بوسی به سمت او می روند و جلوی او خم می شوند.

"از طرفی هم علیچو طوری که کسی نفهمد کنار تیمارستان نشسته تا هرچه که از نهیر می بیند را به سلطان گزارش بدهد"حسی از غرور به جومالی دست می دهد.

وارتلو همه شب را با ناراحتی سر قبر مادرش نشسته و با دیدن مدد به او می سپارد که از جایش تکان نخورد و خودش هم سراغ یاماچ می رود. او از یاماچ با عصبانیت دلیل کارش را می پرسد و یاماچ فریاد می زند و می گوید: «به خاطر اینکه گودال چیزیش نشه، خودمو فروختم! » وارتلو با اینحال قبول می کند که کمک دست او باشد. آن دو به وسیله ی ادرسی که به دست سرن و از روی عکسی که آریک فرستاده رسیده، به همان محل می روند و در بین ماشین های قراضه، با افراد زیادی که ندیم و یعقوب آنها را آنجا گذاشته اند می جنگند و همه شان را از سر راه برمیدارند. درست همان لحظه ای که به ماشین آریک می رسند، جرثقیل ماشین را از بالا رها می کند و ماشینی که آریک داخل ان بیهوش است کاملا به وسیله ی ماشین بالایی له می شود.

یاماچ با نگرانی به وارتلو خیره می شود و می گوید: «حالا باید چیکار کنم... »

کاراجا اسلحه را به سمت آذر گرفته و گریه کنان می گوید: «بگو من نکردم.. بگو! » آذر با بیچارگی می گوید که آن موقع چیز زیادی نمیدانسته و کاراجا فریاد می زند: «دیگه کیا تو این کار دست داشتن؟ » آذر می گوید: «افسون و یوجل و یکی هم اکین.. » کاراجا از چیزی که می شنود شوکه می شود و بیشتر گریه می کند و زیرلب می گوید: «من دوستت داشتم آذر.. من عاشقت بودم.

"آریک با چاقوی جیبی و کوچکی که در آستین کتش مخفی کرده طناب دور دست هایش را باز می کند و نگهبانان را بیهوش می کند"» آذر سعی می کند به او نزدیک بشود و آرامش کنده که کاراجا سه بار پشت سر هم به سمت او شلیک می کند. بعد هم وقتی متوجه کاری که کرده می شود با عجله بالای سر او می رود و گریه می کند و می گوید: «آذر بلند شو. آذر من دوستت دارم.. » آذر کمی به او خیره می شود و بعد چشمانش را برای همیشه می بندد. کاارجا برای چند ساعت او را نوازش می کند و بعد با همان سر و وضع لباس عروسی خونی و اسلحه در دست به خیابان می رود و به نگاه های خیره مردم هم توجهی نمی کند.



یاماچ سراغ چنگیز می رود و می گوید دیر رسید و کاری از دستش برنیامده. همان موقع از اتاق کناری آریک بیرون می آید و به او پوزخند می زند که باعث تعجب یاماچ می شود. چند ساعت قبل، آریک در ماشین به هوش امده و نگهبانی که بالاسرش بوده را کشته و به جای خودش داخل ماشین قرار داده و فرار کرده بوده... آریک به پدرش می گوید که فهمی در این کار دست داشته و خودش او را پیدا خواهد کرد اما چنگیز می گوید که دیگر او کاری انجام ندهد چون از این به بعد همه ی کارها را یاماچ پیش خواهد برد! آریک از این حرف او حرص می خورد و بعد هم به دیدن اوگدای می رود و به او می گوید: «تو سعی کردی منو پایین بکشی! » اوگدای هم با غرور می گوید: «تو کی هستی که من بخوام پایین بکشمت! » آنها به کل کل کردنشان ادامه می دهند و معلوم نمی شود که واقعا تله گذاشتن کار اوگدای بوده یا نه چون او چیزی را به گردن نمی گیرد.

ییلماز قصد دارد همراه برادرانش برای انتقام خون آذر به کوچوالی ها حمله کند.

"بعد هم با گوشی اش عکسی از ماشین آنها می گیرد و برای سرن می فرستد و با ماشین خودش هم فرار می کند"فادیک مانع او می شود اما ییلماز می گوید که اجازه نمی دهد خون برادرش پایمال بشود. آنها شبانه به خانه ی کوچوالی ها حمله می کنند و نگهبانان جلوی در را می کشند. جومالی و سلیم و اکین صدای گلوله ها را می شنوند و به مقابله با آنها می روند. زن های خانه هم از ترسشان در انباری پنهان می شوند. در این درگیری یکی از برادران ییلماز زخمی می شود و او به ناچار عقب نشینی می کند و فادیک با دیدن این صحنه به هردوی انها سیلی می زند و می گوید که خواهرهایشان را همین امروز به آدنا فرستاده و فردا هم آنها با هم برای همیشه به آدنا خواهند رفت.

پسرها هم روی حرف او حرف نمی زنند.

کاراجا تمام شب را با پای پیاده و با همان سر و وضع راه رفته و خودش را به گودال می رساند. او سر قبر ادریس می رود که وارتلو او را آنجا می بیند و از سر و وضعش همه چیز را می فهمد و با مهربانی از او می خواهد همراه او بیاید تا به خانه بروند. او همه چیز را از پشت گوشی برای سعادت تعریف می کند و سعادت با ترس و نگرانی همه اهالی خانه را از این موضوع خبردار می کند. همه با نگرانی جلوی در می ایستند تا کاراجا برسد.

"او سراغ یاماچ می رود و به زور و تهدید او را سوار ماشین می کند و می گوید: «همون اندازه که عزیزانتو از دست دادی، مرده هاتم عذاب میشکن! » و او را به قبرستان و مزار کوچوالی ها می برد"وقتی کاارجا از ماشین پیاده می شود عایشه با نگرانی به سمت او می رود و سعی می کند اسلحه را از دست او بگیرد اما کاراجا می گوید که این اسلحه صاحب دارد و به سلطان خیره می شود. و وقتی چشمش به اکین می افتد هم جور عجیبی به او لبخند می زند و بعد به سمت سلطان میرود و دست او را می بوسد و اسلحه را به دستش می دهد و بعد به آرامی می گوید: «من وظیفه مو انجام دادم . حالا نوبت توئه.. » سلطان اول به روی او لبخند می زند اما بعد از این حرف او متعجب می شود. سعادت و عایشه با غم زیادی او را به حمام می برند و سلیم هم با ناراحتی دم در اتاق او می ایستد.

کاراجا به خواب می رود و در خواب احساس می کند که در آغوش آذر است اما وقتی چشمانش را باز می کند و با واقعیت روبرو می شود فریاد می زند و با درد زیادی گریه می کند. سلیم و عایشه به سمت او می روند و سلیم در آغوشش می گیرد و نوازشش می کند تا آرام بشود.

جومالی به خاطر حمله ای که ییلماز به خانه و خانواده ی او کرده عصبانی است و وارتلو سعی می کند جلوی او را بگیرد اما جومالی می گوید: «به تو ربطی نداره. خانواده ی من، مسئله منه! » از طرفی فادیک همراه پسرانش در پمپ بنزین است و برای خواندن نماز توقف می کنند. پسرها هم منتظر مادرشان می ایستند که جومالی به آنها حمله می کند و همه شان را با ضرب گلوله می کشد.

"بعد هم به افرادش می گوید تا سنگ قبر ادریس را خرد کنند که یاماچ فریاد می زند و می گوید که هرچه او بگوید را قبول می کند"فادیک با شنیدن صدای گلوله به سمت پسرها می رود و با جنازه ی خونین شان روبرو می شود و مات و مبهوت می ماند. بعد هم پا برهنه در خیابان به راه می افتد...

مقبوله از نبود افسون در اتاقش استفاده می کند و کاغذی را که او در سطل زباله انداخته را بیرون می آورد و با خواندن آن متوجه می شود که افسون هشت هفته است که حامله است. او با نگرانی به آریک زنگ می زند و از او می خواهد فورا با هم دیدار داشته باشند چون موضوعی مربوط به یاماچ است.

علیچو به دیدن سلطان می رود و می گوید که نهیر بچه را نگه داشته و خودش شنیده که پشت تلفن به کسی می گفته نتوانسته آن را سقط کند. سلطان از شنیدن این خبر خوشحال می شود.



وقتی وارتلو قضیه همکاری یاماچ با اردنت ها را به سلیم می گوید، سلیم عصبانی می شود و ندیم هم این را می شنود. سلیم و وارتلو بحث می کنند و وقتی سلیم می گوید: «من وقتی خیانت کردم هیچ وقت نرفتم سگ دشمن بشم! » و جومالی هم همان موقع این را می شنود و با عصبانیت به آن دو خیره می شود.

ندیم به دیدن شخصی که رئیسش است می رود و می گوید: «یاماچتون الان سمت اردنت هاست.. »

یاماچ همراه چنگیز در جنگل است تا او را برای شکار همراهی کند. چنگیز به او می گوید که حالا باید مثل خانواده اش از او هم محافظت کند.

"چنگیز لبخندی می زند و می گوید: «ولی باید یه کوچولو مجازات بشی! » و دستور خرد شدن سنگ قبر را می دهد"یاماچ می گوید: «چرا من؟ این همه محافظ داری... تو به خاطر اینکه من ازت محافظت کنم منو پیش خودت نیاوردی.. » چنگیز هم لبخندی می زند و می گوید: «شاید از اون چیزی که فکر میکنی با ارزشتری! »

قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و هشت ۴۰۸ قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و شش ۴۰۶ Next Episode - Çukur Serial Part ۴۰۸ Previous Episode - Çukur Serial Part ۴۰۶

منابع خبر

اخبار مرتبط

پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۲۲ فروردین ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
جام جم - ۴ شهریور ۱۳۹۹
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱