“گریه کن ماچو”: تازهترین فیلم کلینت ایستوود
مایک میلو یک سوارکار بازنشسته و تربیتکنندهی اسب است؛ یک پیرمرد بدخلق و بد دهن با گذشتهای پیچیده، که عاشق کودکان و حیوانات است. با اینکه شخصی بدخلق است اما همچنان یک آدم حرفهای است که با آگاهی عمیقی از حرفهی خودش احساس شرافت سرسختانهای دارد. سادهتر بگویم: این نقش را کلینت ایستوود بازی کرده است.
ایستوود همچنین فیلم “گریه کن ماچو” را به سبک ساده و ملایمی که کاملاً با رویکرد مایک به زندگی مطابقت دارد، کارگردانی کرده. گاهی اوقات در فیلمهای ایستوود (از زمان “میستی را برایم پخش کن”) تفاوتی به روشنی روز میان او به عنوان بازیگر و کارگردان وجود داشته؛ تفاوت فکری چشمگیر و غالباً ظریف میان مرد کم حرف و چشم باریک روی صحنه، و هنرمند حیلهگر و ماجراجوی پشت دوربین. هرچند این دفعه، این چنین نبوده، و اشکالی هم ندارد.
مایک شغل پر مخاطرهای دارد، اما او بدون هیچ فوریت خاصی به وظایف خود میپردازد و ترجیح میدهد آهسته رانندگی کرده و از مناظر لذت ببرد.
"مایک میلو یک سوارکار بازنشسته و تربیتکنندهی اسب است؛ یک پیرمرد بدخلق و بد دهن با گذشتهای پیچیده، که عاشق کودکان و حیوانات است"ایستوود، که گویا از نظر ملی متعهد به ساخت آثاری در ژانر پدر عصبانی، انتقام و نجات است، از فیلم نامه (ارائه شده توسط نیک شنک و فیلمنامه ن. ریچارد نش، بر اساس رمانی از نش) به عنوان بهانهای برای یک گردش آرام در منظرهای زیبا استفاده میکند. مایک مأموریتی دارد که باید با عجله آن را انجام دهد، و در همین حال مردانی خطرناک در هر دو سمت قانون هم او را تعقیب میکنند. اما این اتفاق مانع از آن نمیشود که به یک دهکده آرام مکزیکی برود و به همراهانش بگوید: “اینجا شهر جالبی به نظر میرسد. بیایید یک نگاهی به آن بیندازیم.
“
پوستر فیلم “گریه کن ماچو”: تازهترین فیلم کلینت ایستووداین همراهان شامل پسری ۱۳ ساله به نام رافو (ادواردو مینت)، و خروس مبارز او، ماچو است؛ پرندهای نجیب که عنوان و مضمون فیلم را تعیین کرده است. رافو، که توسط پدر تگزاسیاش رها شده و مادر مکزیکیاش او را مورد آزار و اذیت قرار داده است، هم به ماچو وابسته است و هم به آرمانی از مردانگی سخت و محکم. یکی از وظایف مایک این است که با دستور و مثال، راهی جایگزین برای مرد بودن را ارائه دهد. این راه آنچنان ملایم نیست، (توجه داشته باشید که دربارهی کلینت ایستوود صحبت میکنیم) اما رویکردی صبورانه و با عصبانیت کمتر در زندگی است.
مایک میگوید:
“این ماچویی که از آن صحبت میکنی، دیگر تکراری شده. فکر میکنی همهی جوابها را داری، اما بعد پیر میشوی و متوجه میشوی که هیچ جوابی نداری.
"با اینکه شخصی بدخلق است اما همچنان یک آدم حرفهای است که با آگاهی عمیقی از حرفهی خودش احساس شرافت سرسختانهای دارد"وقتی متوجه میشوی که دیگر دیر شده است. “
آنچه که به آن اشاره میشود یک نوع خوشخیم از مقدرنگری است، تواضعی که باقی فیلم از آن حمایت میکند. عصبانیتها و طعمههای لیبرال که در فیلمهای “قاچاقچی” و “ریچارد جول” فراوان بودند در اینجا جایگاه زیادی ندارد، و شخصیت متعارف ایستوود (انتقامجوی بیگناهان، که از لحاظ قانونی و اخلاقی شخصیتی خاکستری دارد) در شرایط نیمهبازنشستگی قرار دارد. شر، در جهان وجود دارد، اما آن چنان مشکل او نیست.
صحنههای آغازین چیز دیگری را نشان میدهد. هاوارد، پدر رافو (با نقشآفرینی دوایت یوآکم)، دامدار بزرگ تگزاسی و رئیس سابق مایک، مایک را برای بازگرداندن پسرش به مکزیک میفرستد.
اگرچه مایک، هاوارد را خیلی دوست ندارد، اما احساس وظیفه میکند، زیرا هاوارد به او کمک کرد تا پس از یک سری تراژدیهای شخصی که برایش اتفاق افتاده بود، دوباره روی پای خود بایستد.
هنگامی که مایک از رودخانهی ریو گرانده عبور میکند، همسر سابق و دیوانهی هاوارد را در اتاق خوابش و پسر آنها را در میدان خروس جنگیها مییابد. راستی! زمان فیلم، سال ۱۹۸۰ است. وجود GPS، تلفنهای همراه و امنیت شدید در مرز میان ایالات متحده و مکزیک، فضای فیلم را خراب میکرد. مایک، رافو و ماچوسوار بر یک سری کامیونهای قدیمی دیترویتی (که غالباً به سرقت رفتهاند، اما به نظر میرسد هیچکس مشکلی با این موضوع ندارد) توسط دوست پسر تندخو و زنندهی مادر رافو، و گاهی اوقات ماموران فدرال تعقیب میشوند.
گاه و بیگاه، مایک از طریق تلفن عمومی با هاوارد تماس میگیرد. این ماموریت، پیچیده تر از آن چیزی است که در ابتدا به نظر میرسید.
"سادهتر بگویم: این نقش را کلینت ایستوود بازی کرده است.ایستوود همچنین فیلم “گریه کن ماچو” را به سبک ساده و ملایمی که کاملاً با رویکرد مایک به زندگی مطابقت دارد، کارگردانی کرده"“به هیچ کس اعتماد نکن”، شعار رافو است. این شعار ممکن است بسیار کلی باشد، اما شعار “به هیچ نقشی که توسط دوایت یوآکم بازی میشود، اعتماد نکن”، قانون کلی خوبی است. همانطور که پیرمرد، پسر و خروس در حال حرکت به سمت بزرگراه هستند، میتوانید پیشبینی کنید که داستان چگونه رقم خواهد خورد. اما نه کاملاً. پیچشهایی در پیرنگ داستان اتفاق میافتند، اما نه با تاثیری که انتظار دارید.
چیزی که به عنوان یک فیلم هیجانانگیز شروع شد، اکنون به نمایشی روستایی تبدیل میشود، زیرا خراب شدن ماشین، مسافران را به یک روستای آرام میکشاند؛ روستایی با یک میخانهی دوستداشتنی، که توسط بیوهای به نام مارتا (با نقش آفرینی ناتالیا تراون) اداره میشود. مارتا و مایک مشغول لاس زدن به شیوهی فیلم “پلهای مدیسون کانتی” میشوند، در حالی که رافو با یکی از نوههای مارتا وقت میگذراند. تعدادی اسب وحشی وجود دارند که باید رام شوند، و حیوانات دیگری نیز هستند که باید به آنها رسیدگی شود، اما تمام این موضوعات برای مدتی کنار گذاشته میشوند.
شاید این اتفاق باعث بیقراری شما شود. شاید شما به دنبال صحنههای تعقیب و گریز با ماشین، نبرد با اسلحه، عبارتهای قابل نقل و تعمقی محزون در مورد خشونت، عدالت و غرب آمریکا باشید. اگر چنین است، میتوانید به سراغ تمام کارنامهی هنری کلینت ایستوود بروید.
"هرچند این دفعه، این چنین نبوده، و اشکالی هم ندارد.مایک شغل پر مخاطرهای دارد، اما او بدون هیچ فوریت خاصی به وظایف خود میپردازد و ترجیح میدهد آهسته رانندگی کرده و از مناظر لذت ببرد"چرا که این یکی متفاوت است؛ برشی عمیق برای افراد سرسخت، فیلمی برای تماشا کردن در دورهمیها، که چیز زیادی برای اثبات ندارد و فقط به همان اندازه که باید گفته شود، میگوید؛ با یک موسیقی متن دلپذیر (ساخته شده توسط مارک مانسینا) و برخی مناظر زیبای بیابانی (فیلم برداری توسط بن دیویس). اگر این پیرمرد در حال رانندگی است، توصیه من این است که سوار شوید و از سواری لذت ببرید.
منبع: نیویورک تایمز
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران