مرهم به پای ایران
آفتابنیوز :
«هنوز گیجم؛ گیج آن سفر یک روزه. هنوز صورت پیرمرد مقابل چشمانم است. این یک سفر عادی نبود، یک سفر ورزشی هم نمیتوانست باشد، حتی اگر در کنار قهرمانان جهان و المپیک از پلههای آن هواپیمای لعنتی بالا رفتم؛ کاش سقوط کرده بود! نفرین به بدبختی.
هنوز پیرمرد را که دست روی شانه کودک گذاشته بود و آرام آرام از بین آن جمعیت پیش میآمد، مقابل دیدگانم میبینم، حتی وقتی چشمهایم را محکم روی هم فشار میدهم، و مدام این سوال را با خود تکرار میکنم که کدام بدبختتر بودند؛ جوانی که فردای آن روز در یک ظهر گرم تابستانی در طبقه سوم خانه یکی از محلههای قدیمی تهران خودکشی کرد یا آن پیرمرد بیشناسنامه زاهدانی که احسان میگفت؟!
***
گرگ و میش بود که از خانه بیرون زدم و هنوز تاریک نشده بود که به خانه برگشتم اما در این فاصله کوتاه، سفری بلند را تجربه کردم؛ سفری پر از درد، حس، غم، درنگ، تأمل، تفکر، انسانیت و عشق.
ما آن روز در دره پنجشیر بابایان فرود نیامدیم، بلکه سقوط کردیم! هواپیما ۶ صبح که پرید، تازه تهران داشت از خواب بیدار میشد. آسمان را بوی دروغ قبل از کرونا و دود پر کرده بود و من فکر میکردم حتماً بیخوابی را در این یک ساعت و نیم جبران خواهم کرد تا وقتی پا روی سرزمین بلوچها میگذارم، سرحالتر باشم، من چه میدانستم ابرهای برفگون که زیر چرخهای هواپیما، کوچ دسته جمعی ساز کرده بودند، این اندازه دلفریب، خواب را به چشم من و باران را بر کویر حرام خواهند کرد و زاهدان هوش از سر من خواهد برد.
***
همه چیز برنامهریزی شده بود، اگر غیر از این بود باید تعجب میکردم. پیش از این چند باری پا داده بود که همسفر پهلوانان شوم اما دست روزگار مانع شده بود، تا آن سفر بعد از زلزله کرمانشاه را هم به راحتی از دست بدهم، با این حال گفته بودم میخواهم در بدترین جا همسفرتان باشم و آقا رسول جوابم داده بود دیگر به بدترین جا نمیرویم، آنجا کاری از دست ما برنمیآید(!) و من وقتی در شیرآباد آن صحنههای دلخراش را دیدم، ویران شدم که اگر اینجا بدترین جا نیست، پس آنجا کجاست؟! دیگر از آتش جهنم نمیترسم از وقتی جهنم فراموششدگان را از نزدیک دیدم که ترسناکتر از دره جذامیان فیلم بنهور بود.
جهنم کجاست؟! جهنم آنجاست که آدمها تصور میکنند زندهاند و زندگی میکنند.
"جهنم آنجاست که فقر و فلاکت و اعتیاد از در و دیوارش میبارد و کرونا از ترس پا به فرار گذاشته است"جهنم آنجاست که فقر و فلاکت و اعتیاد از در و دیوارش میبارد و کرونا از ترس پا به فرار گذاشته است. جایی که ماسک شوخی است، اگر هم جدی باشد، پولش نیست.
***
پاسی از شب گذشته، همینطور که روی کاناپه دراز کشیده و مینویسم، خیره به تابلوی آقا تختی - که با ذوق طراح، تنههای بیشمار درختان روی شانههای تنومندش رشد کرده و تا ابرهای آسمان رفته - به این میاندیشم چه بر سر مردم شریف آن خطه آمده است؟ سرم را که میچرخانم نگاهم به تابلوی تمام فلزی مدرن روی دیوار اتاق مجاور میافتد که شکل بیشکل صورت ناتمام زنان را به تصویر کشیده است، نیمرخهایی پر از دهن کجی و ابهام و سؤال و زیر لب زمزمه میکنم چه بر سرت آمده ایران خانم زیبا؟!
ناخودآگاه به یاد حرف اصغر افتادم که گفته بود: «حالا که خوب نگاه میکنم، پای خیلی از بچهها کفشهایی است که قبلتر از طرف مؤسسه به آنها اهدا کردیم» و پرت میشوم به مدرسه پسرانه شهید بردبار که یک راست از فرودگاه زاهدان به آنجا رفته بودیم. وقتی رسیدیم یک کامیون و دو وانت نیسان قبلتر بستههای اهدایی مؤسسه خادمین امام علی(ع) را به محله شیرآباد رسانده بودند.
از جوان بلوچ پشت وانت که برنجها را پایین میداد پرسیدیم: «اسم این کوههای زیبا که از حیاط مدرسه پیداست، چیست؟» جواب داد: «پنجشیر بابایان و اینجا هم دره پنجشیر است و آن خیابان اول شیرآباد است.» به اصغر میگویم: «این شیرآباد کجا و آن شیرآباد کجا!» با تعجب میپرسد: «کدام شیرآباد از کجا حرف میزنی؟» و این بار من تعجب میکنم و میپرسم: «یعنی تو که از بهشهر هستی و از مازندران میآیی، به آبشارهای شیرآباد در جنگلهای گلستان نرفتهای؟!» باورم نمیشد نایب قهرمان کشتی جهان که اهل طبیعت و جنگلگردی است آن آبشارهای زیبا را ندیده که هیچ، حتی خبر هم از وجودشان ندارد؛ اما نه، اگر آن شیرآباد نرفته این شیرآباد که آمده، آنجا اگر رفته بود، برای تفریح و خوشگذرانی میرفت اما اینجا برای دل خود، برای کمک به نیازمندان آمده است. حالا آن دستان پر توان که روزگاری روی تشک مسابقه رقبا را زمینگیر میکرد، شبانه از ساری رانندگی کرده و خود را به فرودگاه مهرآباد تهران رسانده بود تا در کنار سایر پهلوانان، به مأموریتی دیگر رفته و در زاهدان دست برای بلند کردن زمینگیران دراز کند.
***
بچهها شروع به بارگیری بستهها میکنند. آقا رسول درست مثل دوران قهرمانی از قبل نقشهها را کشیده است، طوری که مو لای درزش نمیرود.
گویی میخواهد ماخاربک خادراتسف روس را برای چهارمین بار پیاپی شکست دهد. همان طور آرام و فروتن که گونیهای برنج را دست به دست میکنند، بچهها را به پنج گروه تقسیم میکند، هر گروه دو ماشین. صندوقها که پر میشود، من در گروه عباس قرار میگیرم. من، عباس، راننده تاکسی دنبال ماشین آقا معلم راه میافتیم به سمت خانه بچههای فقیرتر مدرسه که از قبل شناسایی شدهاند.
لحظهای که انتظارش را میکشیدم، داشت فرا میرسید. دوست داشتم از نزدیک ببینم و شاهد باشیم که بچهها در چه شرایطی و چطور به نیازمندان کمک میکنند اما باید اعتراف کنم با این که خود را آماده دیدن هر صحنه و تصویری کرده بودم، باز غافلگیر شدم!
میدانید؟ فقط، فقر و اعتیاد - که همه ما از آنها بیزاریم - نبود، ما با گروهی از مردم ایران مواجه بودیم که فراموش شدهاند، به نحوی که گویی در زمان و مکانی دیگر زندگی میکنند.
"آقا رسول درست مثل دوران قهرمانی از قبل نقشهها را کشیده است، طوری که مو لای درزش نمیرود"هر چه ماشین جلوتر میرفت، زمان به عقب برمیگشت تا به جایی رسیدیم که امکاناتی در حد روستاهای چند قرن قبل داشت. به کوچه که رسیدیم، کوچه که چه عرض کنم، روی دیوار خرابهای با رنگ نوشته بود «کوچه امام علی» که از مشخصات کوچه هیچ نشانی نداشت، درست مثل بعضی از خانهها که در نداشت، پیکر نداشت. اینکه این اندازه آرام و مخفیانه وارد آنجا شدیم و در گوشهای پارک کردیم، برایم جای سؤال داشت. عباس همچون دوران کشتی گرفتن حالت دفاعی گرفته بود و اصرار داشت هرچه سریعتر بستههای اهدایی را بی سر و صدا به خانه دانشآموزان مدرسه برسانیم تا کسی متوجه نشود.
اشتباه میکردم، این آرام بودن برای این نبود که مخفیانه به نیازمندی کمک شود که مبادا همسایهاش متوجه شود و نیازمند خجل. من هیچ نمیدانستم با آب اقیانوسها هم آتش جهنم سرد نمیشود و این بستهها کفاف نیازهای نامحدود این مردمان شریف را نمیدهد.
همین که عباس بسته اول را به در اولین خانه داد، چشمهای رنگی دخترک محصل برق زد. این هدیه حاصل شجاعت او برای رفتن به مدرسه در شهر بیشناسنامهها بود اما این آرامش در بخشش، هرچقدر عمیق بود به همان اندازه کوتاه هم بود.
بوی غریبهها که ما باشیم تا به مشام سگ بزرگ و لاغر همسایه رسید، ساز آدمگیر کوک کرد و تمام نیازمندان کوچه امام علی را به بیرون از خانه دعوت کرد. این بستهها برای تشویق دانشآموزان نیازمند بود اما مگر آدم گرسنه این حرفها سرش میشود. عباس تجربه این شرایط را داشت که همچون تشک مسابقه آرام پیش میرفت. هر طوری بود لیست کوچه امام علی کامل شد و هر آن چه مانده بود، تا جایی که میشد، به عدالت بین سایرین تقسیم شد.
"همان طور آرام و فروتن که گونیهای برنج را دست به دست میکنند، بچهها را به پنج گروه تقسیم میکند، هر گروه دو ماشین"عباس میگفت: «باید حواسمان باشد. اینجاها آنقدرها هم امن نیست. فقر با این بندگان خدا کاری کرده که برای رسیدن به یک بسته حمایتی شاید دست به چاقو شوند. یک بار یکی از همین بچهها چاقو به دست گرفته و قصد داشت به من صدمه بزند. البته تعداد افراد این شکلی زیاد نیست و گناهی هم ندارند، اینها قربانی فقر و اعتیاد هستند.»
از عباس میپرسم: «سختترین روزی که در این چند سال - که به کمک نیازمندان میروید - داشتی، کدام است؟» جواب داد: «آن روز که بعد از سیل، کمکهای مردمی زیادی شده بود و من به همراه آقا رسول و اصغر مجبور بودیم بار چند تریلی را سه تایی خالی کنیم در کامیونهای کوچکتر.
از نفس افتاده بودیم اما از پا ننشستیم. یاد دارم بعد از آن بر اثر فشاری که به بدنهایمان آمده بود تا چند روز بدن درد داشته و بیحال بودیم، آقا رسول به خاطر کمر درد یک هفته تمام نتوانست از خانه بیرون بیاید.»
***
برای بارگیری مجدد، به مدرسه برگشتیم. ماشینها پر شدند و این بار من با گروه اصغر راهی مسیر دیگری شدیم. من، اصغر، خانم معلم به همراه حمزه و ابوبکر دو تن از شاگردان مدرسه به دنبال ماشین آقای راننده تاکسی. با وجود درخواست ابوبکر که اصرار داشت از مسیر دیگری برویم، مجبور شدیم به دنبال راننده تاکسی که جلوتر میرفت، مسیری نه چندان مناسب را طی کنیم.
"من، عباس، راننده تاکسی دنبال ماشین آقا معلم راه میافتیم به سمت خانه بچههای فقیرتر مدرسه که از قبل شناسایی شدهاند.لحظهای که انتظارش را میکشیدم، داشت فرا میرسید"خیلی اتفاقی دستم به برنامه موزیک موبایلم خورد و صدای خواننده بلند شد: «کوچه پس کوچه خاکی، در و دیوار شکسته، آدمای روستایی، با پاهای پینه بسته...» گویی از دل ما میخواند و خود همسفر ما بود.
از مقابل یک دکه که فلافل میفروشد رد میشویم، اصغر از حمزه و ابوبکر سؤال میکند: «این آقا در این پس کوچه فقط فلافل میفروشد یا چیزهای دیگر؟!» ابوبکر جواب داد: «همه چی میفروشه جز فلافل!» ناگفته پیدا بود که در آن مثلث برمودا، همهجور موادی برای به زیر کشیدن انسانها موجود بود و مرد فلافل فروش، نفروخته همه را مثل یخ در گرمای زاهدان آب میکرد. حمزه که اسم تمام محصولات را ردیف کرد، تازه خانم معلم به صدا درآمد که این هم از دانشآموزان خوب مدرسه ما و جواب شنید: «خانم! ما که از جای دیگر نیامدهایم، برای همین محلههایم، این چیزها اینجاها دیگر عادی است.» راست میگفت و من با دو چیز، مواجه شده بودم؛ فقر و اعتیاد. به اصغر میگویم: «اینجا آدم مرگ را به چشم میبیند، در شرایطی بدتر از این هم بودهای؟» جواب میدهد: «سیل که آمده بود من و عباس برای کمک به چند نفر که در جزیره کوچکی گیر افتاده بودند رفتیم. آنجا مرگ را به چشم دیدم. هر لحظه با ریزش دیوارهها به آب، جزیره کوچکتر میشد.
به عباس گفتم دیگر کارمان تمام است، اینجا پایان خط است. جریان آب به قدری شدید بود که کامیون را با خود میبرد، فقط یک معجزه میتوانست نجاتمان دهد. هر لحظه به مرگ نزدیکتر میشدیم. دیگر چیزی نمانده بود که کل جزیره زیر آب برود، نمیدانم چه اتفاقی افتاد که برای چند لحظه فشار آب کم شد، بچههایی که آن طرف رودخانه بودند، با سرعت تمام چوبهای بلندی که از نیزار کنده بودند به آب انداختند و درست زمانی که دیگر جزیره داشت کامل زیر آب می رفت با عباس دل را به دریا زده و خود را نجات دادیم.»
***
در میانه راه باید توقف میکردیم تا بستهای را به خانه یکی از دانشآموزان بدهیم، همین که توقف کردیم، آمدند آنهایی که باید میآمدند. ابوبکر گفت: «گفتم که از این طرف نرویم.» از محله پایینی خبر رسیده بود که خادمین مؤسسه آمدهاند و همه منتظر بودند اما مگر جامعه هدف مؤسسه خادمین امام علی ابن ابیطالب کمکرسانی به افرادی نبوده که به مدرسه رفته و درس میخواندند؟! آری هدف این بود و استراتژی درست و مناسبی برای این که خانوادهها تشویق شده و بچهها را راهی مدرسه کنند؛ چرا که شاید ثروت، دانایی و خوشبختی نیاورد ولی بیتردید دانایی مانع فقر مطلق، جهل و بدبختی خواهد شد.
"هر چه ماشین جلوتر میرفت، زمان به عقب برمیگشت تا به جایی رسیدیم که امکاناتی در حد روستاهای چند قرن قبل داشت"حالا ما بودیم و کلی نیازمند اما اولویت با خانوادههایی بود که فرزندانشان به مدرسه میرفتند ولی مگر کسی میتوانست در آن ازدحام درخواست، دست رد به سینه پیرمرد بزند و بستههایی که تا آن لحظه تلاش شده بود در مقابل خانهها به دست بچه مدرسهایها داده شود را به دست پیرمرد نابینا ندهد؟! صدایش هنوز در گوشم زنگ میزند، وقتی که دست روی شانه کودک از سراشیبی کوچه پایین آمده و با صدای خفیف لرزان گفت: «من نابینا هستم، چشمهایم جایی را نمیبیند، ما را هم کمک کنید.» من سنگدلتر از این حرفها هستم که با دیدن بدترین صحنهها دلم بلرزد اما این دیگر یک عکس دلخراش از محله جذامین مشهد یا سکانسی از فیلم «خانه سیاه است» فروغ فرخزاد نبود، این خود خود...، نمیدانم! شما هر چه که دوست دارید اسمش را بگذارید؛ من اسمش را گذاشتهام «مرگ در بستر فراموشی و خاموشی با رنج با تمام رنج.»
***
حالم آن قدری گرفته است که سِر شدهام. به روی خودم نمیآوردم و نمیآورم، وگرنه دلم یک بغل خنده هیستریک میخواست تا مثل جوکر اشکم بریزد. محیط با اینها چه کرده است، بیتوجهیها چه ساخته از این قربانیان؟ باز خوششانس بودم آن پیرمردی که هادی میگفت، مردم آن قدر فشار آوردند که به جوی خالی آب افتاد را ندیدم، وگرنه علاوه بر تصویر تمام نشدنی پیرمرد نابینا، هر شب برای صحنه زمین خوردن او نیز باید یک دل سیر مرثیه سر میدادم. اینان آیینه تمام قد آینده همین کودکان امروز شیرآبادها بودند، در حالی که نباید اینطور باشد.
***
راند سوم با هادی به دل محلههای فقیر زدیم. من، هادی، آقای راننده به دنبال ماشین آقا معلم.
اینجا دیگر جایی نبود که بشود بستهها را به در خانهها رساند. کل محل کف خیابان بودند و همه آماده دریافت بستههای اهدایی. به قول هادی: «اینها همه نیازمند هستند و به همهشان میرسد.» با هر زحمتی شده چند بستهای که باید به بچه مدرسهایها میرسید را به دستشان رساندیم و باقی را بین اهالی کوچه پخش کردیم. شاید باورتان نشود، اگر فیلم لحظهای که هادی بستهها را بین نیازمندان پخش میکرد، نشانتان دهم. هادی وقتی با بوایسار سایتیاف کشتی گرفته بود یا آن دوئلهای فراموش نشدنی را روی تشک مسابقه با مهدی حاجیزاده داشت، این اندازه زیر فشار قرار نگرفته بود.
"به کوچه که رسیدیم، کوچه که چه عرض کنم، روی دیوار خرابهای با رنگ نوشته بود «کوچه امام علی» که از مشخصات کوچه هیچ نشانی نداشت، درست مثل بعضی از خانهها که در نداشت، پیکر نداشت"میگفت: «تمام بدنم چنگ چنگ شده و درد میکند!» من آرام نگاه میکردم که مردم چطور دوان دوان طول کوچه را با سرعت طی میکردند تا به ماشین رسیده و بستهای به دست آورند. هادی راست میگفت: «ما که چند نفر میشناسنمان و هوایمان را دارند در این دوره و زمانه از پس خرج و مخارج عادیمان برنمیآییم، اینها چه کنند که خیلیهایشان شاید در ماه دویست هزار تومان هم گیرشان نمیآید.»
***
من با دیدن این تصاویر به یقین رسیده بودم که به مدرسه رفتن و کسب علم بهتر از ثروت است، برای همین کنجکاو بودم زودتر به مدرسه برگردیم و ماشینها را پر کرده و با گروه بعدی به محلهای دیگر بروم.این بار در ماشین، من بودم، احسان بود و آقا معلم و البته ماشین دیگری که پر شده بود از بستههای حمایتی. بعد از چند دقیقه به مدرسه کوچکی رسیدیم که خیل جمعیت مقابلش صف کشیده بودند. این همه نیازمند؟ مگر میشود؟! اما کاریاش نمیشود کرد. اینجا سرزمین درد و رنج است.
آب در لوله خیابانهای مجاور هست اما نه برای اینها. برق و تیربرق هست اما نه برای پابرهنهها. با این حال، نظم و انضباط در مدرسه حکمفرما بود، وگرنه کار ما نبود، پخش این بستهها بین این جماعت. مدیر و ناظم و معلمها، دانشآموزان و والدینشان را به صف کرده بودند تا در حیاط مدرسه بستهها را تقدیمشان کنند. پس از تحویل بستهها، در حالی که با احسان از مدرسه دور میشویم، میگوید: «این طور بهتر است.
"اینکه این اندازه آرام و مخفیانه وارد آنجا شدیم و در گوشهای پارک کردیم، برایم جای سؤال داشت"معلمها دانشآموزان را میشناسند و خودشان بستهها را به دستشان میدهند.» همین طور که منتظر ماشین هستیم بانک آن طرف خیابان توجهم را جلب میکند. به خودم میگویم مگر این بندگان خدا آهی هم در بساط دارند که اینجا بانک به این بزرگی باز کردهاند، هر کس نداند، فکر میکند سوئیس است و به این میاندیشم «سوئیس که این همه منابع و معادن ندارد، به اندازه ما نیازمند دارد؟!» با احسان گرم حرف زدن میشویم، میگوید: «باید برای پیرمردی که شناسنامه ندارد هم بسته ببرم!» پیرمرد بیشناسنامه؟ او دیگر کیست و احسان برایم تعریف میکند: «پیرمرد تاریخ زنده زاهدان است. او و اجدادش چندین نسل است که در این خاک زندگی میکنند اما با این وجود شناسنامه ندارد. هر بار که پیشاش میروم از گذشتهها برایم میگوید. از پدر و پدربزرگاش که در این منطقه زندگی میکردند.
گذشته اینجا را میخواهی بدانی باید بروی پیش او. تاریخ ۲۵۰ سال گذشته سیستان و بلوچستان پیش او است اما چه فایده تا به امروز یک شناسنامه هم برای او صادر نکردهاند.
***
سرم سوت میکشد.در راه بازگشت به سؤال آقا رسول فکر میکنم که در سفرهای قبلی بعد از کمک به دو گروه از نیازمندان از بانوی قهرمانی که در تیم کمکرسانان حضور داشت، پرسیده بود: «کدام بدبختتر بودند؟»تا برای کمکرسانی اولویتبندی کند و او بعد از کلی فکر به این که «کدام بدبختتر هستند» یکی را انتخاب و به آقا رسول گفته بود و این من را یاد آن جمله معروف که «خوشبختی حد فاصل یک بدبختی تا بدبختی دیگر است» میاندازد اما مگر اینجا حد فاصلی هم وجود دارد، اینجا هر چه فاصله است، فاصله طبقاتی است.
اینجا مردم در جستجوی خوشبختی نیستند، بلکه برای اینکه بدبختتر نشده و زنده بمانند، با زندگی دست به گریبان شدهاند. ناراحت هستم، ناراحت از این که چرا باید در سرزمینی با این همه ثروت، شاهد این همه فقر باشیم. چرا باید پای مسئولان فقط در زمان انتخابات به اینجاها برسد تا آن زن که بسته حمایتی بیشتری میخواست به او نرسیده بود، این کمکرسانی را با تبلیغات انتخاباتی اشتباه گرفته و خطاب به رسول خادم بگوید: «نه خودم بهت رأی میدم، نه میذارم کسی بهت رأی بده.» اما آن زن لاغر اندام و فرزند خردسالش - که مؤسسه شناسایی کرده و تماس گرفتند، بیاید برای گرفتن بسته حمایتی - با این که آن قدری توان نداشت که گونی برنج را بلند کند، قدردان این اقدام بود؛ چرا که خوب میدانست این کمکها برای دل است و انسانیت.»
منبع: روزنامه ایران ورزشی
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران