من و چهل سالگی و افسوسها
رفته بودم خرید. موقع برگشت دیدم چند تا بچه دارن توی کوچه فوتبال بازی میکنن. گفتم: منم بازی؟ با تعجب ایستادن و نگاهم کردن و پس از اندکی یکی شون توپ رو پاس داد. توپ رو با پام استاپ کردم، خریدها رو گذاشتم کناری و بازی شروع شد.
من هم تا سیزده چهارده سالگی فوتبال بازی میکردم؛ یعنی تنها کاری بود که میکردم. عاشق برزیل بودم و روماریو.
"توپ رو با پام استاپ کردم، خریدها رو گذاشتم کناری و بازی شروع شد.من هم تا سیزده چهارده سالگی فوتبال بازی میکردم؛ یعنی تنها کاری بود که میکردم"خوشحالی بعد گل زدنم هم شبیه اون بود، دستامو باز میکردم و مثل یک پرنده چشمامو میبستم و مثل یک قوی سبزه از آفتاب میرفتم سمت نقطه کرنر!
حالا اینجا بعد ۲۵ سال بچهها رو دریبل میکردم، پاس میدادم، فضا میساختم و گرچه سنگین اما میدویدم. برای اولین بار متوجه شدم هم ممه دارم هم شکم و موقع دویدن تکون خوردنشون رو حس کردم! کی اینطوری شدم؟ چرا حالا متوجهش شدم! بالاخره یک گل زدم و به یاد قدیما مثل روماریو خوشحالی بعد گل با دستان باز و چشمان بسته.
به خودم گفتم پسر! گذر این سالها رو بیخیال شو و برو با ذهنیت امید یازده دوازده ساله خوشحالی کن! تصور کن یک استادیوم پر از تماشاگر رو که دخترها پشت دروازه برات جیغ میکشن!…
اما تصوراتم فقط به این متوقف نشد و ادامه پیدا کرد: «ولی کاش دبیرستان آنقد دنبال دختربازی و کوه رفتن نبودی، درست رو میخوندی، دانشگاه یک رشته خوب میرفتی»…«کاش لااقل وقتی از سربازی اومدی با نیلوفر ازدواج میکردی. چقد دختر زیبا و خوبی بود. چقد معصوم بود. الان یک دختر یا پسر ۲۰ ساله داشتی.
بیچاره چقد گریه و التماست کرد و توی عوضی فکر میکردی هنوز زنهای زیادی هستن که باید باهاشون بخوابی.»
«کاش با اون مجتبای پفیوز شریک نمیشدی که اونطور در ۲۵ سالگی ورشکست بشی! اونوقت الان یک مغازه بر جمهوری واسه خودت داشتی.»… «اون زمین چهارباغ رو چرا فروختی آخه احمق؟ الان همونو میلیارد میلیارد نمیدن.»… «چقد گند زدی! چقد ریدی به زندگیت!»
با صدای بوق عصبی یک پراید سفید به خودم اومدم:
-های عمو حواست کجاس؟
-ببخشید شرمنده!
-خجالت هم نمیکشه با این سن و سالش داره با بچهها فوتبال بازی میکنه! کچل!
و راهش رو باز کرد و رفت. چرا باید از سنم خجالت بکشم؟! مگه تقصیر منه که چهل ساله شدم؟ انگار که تقویم نمیخواسته و من مجبورش کردم هر چهار فصل یک سال بذاره روی عمرم.
توی همین فکرها، مادر یکی از بچهها اومد و نگاهی ملامتبار و بگینگی با نفرت به سرتاپای من انداخت و پسرشو صدا زد که: «بیا خونه بسه دیگه نمیخواد بازی کنی!» احتمال زیاد فکر کرده من یک پدوفیل و بچهباز باشم که اومدم به بهانه فوتبال با بچهها آشنا بشم و بعد به بهانه پلیاستیشن اونا رو بکشونم خونه و بلا سرشون بیارم.
خب حق داره مادره و جامعه هم گهگرفته. اصلا دقت کردید انقدر که در اذهان عمومی به یک مرد چهلساله میخوره پدوفیل باشه، به یک پسر ۲۰ ساله یا یک مرد ۶۰ ساله نمیخوره!
به اون مادر لبخند زدم و آروم رفتم خریدهامو برداشتم و وارد پیادهرو شدم که بیام خونه. اگه از جایی که بچهها داشتن فوتبال بازی میکردن به من نگاه میکردی، مردی رو میدیدی که اندکی قوز کرده، با راهرفتنی اندکی شرمزده و فروتنی بسیار داره دور میشه در حالی که خودشو آماده کرده برای پذیرفتن پایان ابدی بسیاری از چیزها… و این آغاز میانسالی است.
Image Source
https://news.streetroots.org/
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران