سریال خسوف قسمت ۳۰ سیام – آخر و پایانی
سریال خسوف به آخر رسید.
برای مرور همه نوشتههای پندار درباره سریال خسوف کلیک کنید.
برای تماشای تصاویر بیشتر از سریال، کلیک کنید.
امیر به خانه آتیه آمد. مریم او را از آمدن امیر با خبر کرد. آتیه میگوید در زندگی من دخالت نکن.
امیر میگوید تو با هر خری میخواهی باشی باش. ولی اگر برای ریحانه اتفاقی بیفتد من میدانم و تو.
آتیه غمگین شده. امیر مستاصل است.
"سریال خسوف به آخر رسید. برای مرور همه نوشتههای پندار درباره سریال خسوف کلیک کنید.برای تماشای تصاویر بیشتر از سریال، کلیک کنید.امیر به خانه آتیه آمد"هر دو بغض کردهاند و روبروی هم هستند.
امیر میگوید کاش از خواب بیدار میشدم میدیدم آتیه همان آتیه ۴ سال پیش است که چیزهایی برایش مهم بود.
وقتی برگشتی خیلی خوشحال شدم. گفتم حداقل زنده است و میتوانم ببینمش.
امیر میپرسه خب دیگه چیکار میخواهی بکنی؟ حرفی مانده نزده باشی یا کاری مانده نکرده باشی؟ بگو.
من اینجام. هر دو اشک میریزند.
یادم است گفتی حرفی هست که اگر به من بگویی دیگر پایم را در آن خانه نمیگذارم. بگو دیگر، خلاص.
آتیه اول انکار میکند. امیر فریاد میزند.
آتیه میگوید دروغ گفتم. هیچ حرف نگفتهای نمانده امیر.
امیر انگشتری در میآورد و میگوید این من را یاد کلی خاطرات خوب میاندازد که نابودش کردی.
دختری که بیشتر از اینکه به فکر خودش باشد نگران بقیه بود. خرابش کردی. انگشتر را روی میز میگذارد و میرود. آتیه زیر گریه میزند.
در کافه مهتاب، او میگوید که آدم باید کاری کند که اگر یک ساعت بعد پشیمان شد، بتواند همه چیز را برگرداند سر جایش.
آتیه به بیمارستان میآید.
سمیرا خونهای صورتش را پاک میکند و در قفل است.
"هر دو بغض کردهاند و روبروی هم هستند.امیر میگوید کاش از خواب بیدار میشدم میدیدم آتیه همان آتیه ۴ سال پیش است که چیزهایی برایش مهم بود.وقتی برگشتی خیلی خوشحال شدم"علیرضا او را حبس کرده در خانه.
مدتی بعد برمیگردد و میگوید چه زود سرپا شدی. چه سنگین بوده دست پسره.
یک چسبی چیزی میزدی. پاشو بریم دکتر. ها؟ حالا ایشالله خوب میشی. بستنی خریدم.
سنتی پرخامه که دوست داری.
برای دک و دهنت هم خوبه. سرده. خونریزیت بند میآید.
یادش بخیر قدیمها چقدر بستنی میخوردیم. قبل از ازدواج. یادته تا کجا میرفتیم برای یک بستنی.
چیشد دیگه با هم بستنی نخوردیم؟ من که خیلی پایه بودم.
"گفتم حداقل زنده است و میتوانم ببینمش. امیر میپرسه خب دیگه چیکار میخواهی بکنی؟ حرفی مانده نزده باشی یا کاری مانده نکرده باشی؟ بگو.من اینجام"تو سرت شلوغ بود.
بستنی را جلویش میگذارد و میگوید بزن. جان بگیری. این روزها آشنا داشته باشی خیلی به دردت میخوره.
ده دقیقهای کارهات راه میافتد.
یک رفیق داشتم دانشگاه که الان دفترخونه داره. گفتم خانمم میخواهد یک وکالت بلاعزل بدهد کارهایم را انجام داد برای فروش تمام اموال.
قرار شد امضا کنی ببرم. چه املاکی داشتی تو.
اینها را میخوانی. دونه دونه. امضا و اثر انگشت. سمیرا میخواهد فرار کند.
سمیرا تلاش میکند دیالوگ داشته باشد ولی علیرضا تن نمیدهد. میپرسد سندها را کجا گذاشتی؟ بستنی بخور و امضا کن تا برگردم.
سمیرا میگوید چرا باید با رضی ساخت و پاخت کنم آن هم علیه تو؟ بخدا جبران میکنم.
این را هم ببینید: سریال محکوم قسمت ۲۰ بیستم
میشنوی صدای من رو؟علیرضا میگوید آره میشنوم.
همینها را امضا کنی جبران کردی.
"هر دو اشک میریزند. یادم است گفتی حرفی هست که اگر به من بگویی دیگر پایم را در آن خانه نمیگذارم"شام چی بخوریم؟ پیتزا خوبه؟ هستی؟ هستی!
روزبه در بیمارستان بالای سر ریحانه از عشق خودش و اینکه این را به پدرش گفته صحبت میکند.
میگوید خوشحال شدی؟ میدانستم خوشحال میشوی.
ریحانه با حال خراب چشمانش هم بسته است.
روزبه داره درباره مقاوم بودن بدن ریحانه میگوید و اینکه تلقین کند به خودش و به او. اشک میریزد.
در رویارویی با مهراب، روزبه میگوید الان اصلا چرا اینجا هستید؟بروید شرکت به کارهایتان برسید. فلج هم بشود کنارش میمانم.
ثمین و فرزانه، مواخذه میشوند که چرا پلیس به خانه آنها آمده.
در درگیری، ثمین میزند و احسان را در درگیری به طور ناخواسته میکشد و مروری در ذهن او درباره رابطه آنها و شروع آن میبینیم.
از آن طرف، رضی در حال پیگیری کارهای بانکی است. پولها را ریخته و از کسی میخواهد که امروز حواله کند.
به هر قیمتی.
ولی ۸۰ درصد پولها را با وکالت بگیرد. بعد از آن هم به افضلی دلداری میدهد که مزخرفات علیرضا را لازم نیست جدی بگیرد.
فردا صبح، علیرضا بیدار شده و به رفتار عجیبش با سمیرا ادامه میدهد. سمیرا میگوید طلاقم بده.
علیرضا گفت چرا فکر کردی نمیدهم؟مهریهات را میبخشی. انجامش میدم.
سمیرا می گوید همین امروز فردا. علیرضا میگوید چقدر دیر فهمیدم.
آن روز در کافه مهتاب که امیر و آتیه توی کافه بودند و اولین بار دیدمت واقعا عاشقت شدم.
منی که آب از دستم نمیچکید خانهام را دادم بهت.
هیچوقت بهت نگفتم نه؟ آن خانه مال خودم بود.
"هیچ حرف نگفتهای نمانده امیر. امیر انگشتری در میآورد و میگوید این من را یاد کلی خاطرات خوب میاندازد که نابودش کردی.دختری که بیشتر از اینکه به فکر خودش باشد نگران بقیه بود"این طور دوستت داشتم. انگشترش را از دستش میخواهد در بیاورد.
به سختی میتواند. به سمت سمیرا پرت میکند میگوید بلند شو به اندازه یک کوله وسیلههایت را جمع کن و برو بیرون.
علیرضا با رضی صحبت میکند و میگوید آنهایی که فرستادی من را بزنند زپرتی بودند. الان حرفهای شدهام.
رضی کلا انکار میکند. به رضی میگوید آدمت را گرفتهاند گفتم خبر بدهم که میآیند دنبالت.
نگرانتم.
اگر این یارو که گرفتند در ماجرای افضلی بزرگ هم دست داشته باشد برایت بد می شود.
رضی آن را هم انکار میکند. رضی میگه آره من کشتمش هیچ گهی هم نمیتونی بخوری.
علیرضا با افضلی است. به او ثابت کرده که کار رضی است.
او میگوید علیرضا دهن نمیگذارم برایش بیپدر را. و میرود.
مهراب در خانه میفهمد که رضی برخلاف چیزی که گفته بود برایش واریز نشده بود.
رضی که سوار ماشینش در پارکینگ میشود یک نفر او را خفه میکند. علیرضا در شرکت است و از منشی میپرسد از مهندس خبر نداری؟
بیشتر ببینید:
سریال جیران قسمت ۱۴ چهاردهم
این را هم ببینید: سریال ساخت ایران فصل ۳ قسمت ۱۰ دهم
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
سریال جیران قسمت ۱۳ سیزدهم
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۱ قبلی بعدی
او میگوید جواب نمیدهد.
"یادته تا کجا میرفتیم برای یک بستنی.چیشد دیگه با هم بستنی نخوردیم؟ من که خیلی پایه بودم"علیرضا درباره رابطه آنها کنایه میزند.
مهراب در دفتر خودش است که علیرضا وارد میشود.
علیرضا میپرسد دنبال رضی میگردی؟ بعید است پیدایش کنی.
چون اگر تا الان از کشور خارج نشده باشد قطعا در راه خروج است.
مهراب میپرسد تو از کجا میدانی؟
علیرضا میگوید مهم نیست. مهم این است که الان چه میخواهم. خلاصه و ساده ش: حق و حقوقم.
هم خودم. هم پدرم. هم مادرم.
مادرم دایی.
میدانی که. من خیلی آدم خانوادهدوستیام. دیه این پایی که به این روز انداختی هم هست. خیالت راحت.
عقلم سر جاش است. حالم هم از همیشه بهتر است چون میدانم بعد از یک عمر سگ دو زدن لااقل میدانم آیندهم روشنه و دستم هم خیلی پر است.
یک قلم آن ارز دولتی که گرفتید و باهاش هزارجور آت و آشغال وارد کردید و بقیه اش را هم در بازار انداختید.
رابطه فاسد با وزیر و وکیل هم که بحث دیگری است.
کاری بکنی همه را میسپرم به سازمان بازرسی.
و میروی پشت میلهها.
"این روزها آشنا داشته باشی خیلی به دردت میخوره.ده دقیقهای کارهات راه میافتد. یک رفیق داشتم دانشگاه که الان دفترخونه داره"باید خیلی از من ممنون باشی که هوای داییام را دارم.
تو از کجا شروع کردی؟ از کارگاهی که ارث پدربزرگ بود. با ساخت و پاخت بزرگش کردی که الان برایت اصلا به حساب نمیآید.
چند سالت بود؟ ۲۵ سال؟ من الان ۳۵ سالم است.
می دانم خیلی دیر شده ولی بالاخره باید از یک جایی شروع کنم دیگر.
مهراب میپرسد چه میخواهی؟ علیرضا میگوید آن قدر بیمعرفت نیستم الان که دخترت گوشه بیمارستان است با تو حساب کتاب کنم.
من دیگر علیرضای سابق نیستم. مهراب به منشی میگوید اگر رضی را پیدا کردی به من زنگ بزن.
مهراب به خانه آتیه میرود. آرمان پشت آیفون است. میآید دم در.
میگوید دیروز ساکش را جمع کرد برگشت ترکیه.
مهراب مبهوت سوار ماشین می شود. او را زیر عکسهای آتیه در ویلا میبینیم.
آتیه در خانه مهتاب است. قهوه مینوشند. مهتاب میگوید رضا چند روز پیش فوت کرد.
آتیه میپرسد رضا کیه؟ مهتاب نشانی او را میدهد که بشناسد. در جوانی از این عاشق معشوقهای معروف بودیم.
قرار بود ازدواج کنیم.
"گفتم خانمم میخواهد یک وکالت بلاعزل بدهد کارهایم را انجام داد برای فروش تمام اموال.قرار شد امضا کنی ببرم"گفت که خانوادهش مجبورش کردند با یکی دیگر ازدواج کند.
من یکهو احساس کردم دنیا زیر پای من خالی شده و در خلاء پرت شدم.
متنفر شدم ازش. بعد تصمیم گرفتم فراموشش کنم.
کافه باز کردم که ببینم آدمها میآیند و میروند.
احساس میکنم تو الان جای الان هستی. جایی که یاد گرفتی که ببخشی.
آتیه کاغذی به او میدهد و میگوید این را بسپار به دست امیر. یکی هم برای مهراب. ملک و املاکی که به نامش کرده بود است.
این را هم ببینید: سریال بیگناه قسمت ۱ اول
یک امانتی هم دارم که قول دادهام برگردانم اینجا.
متن نامه آتیه به امیر:
آدم تا جوان است به خیلی چیزها فکر میکند.
پای خودش را جوری زمین میگذارد که انگار زمین طاقت وزنش را ندارد.
اما بعد میفهمه خیلی جاها اشتباه رفته. همه چیز حسی و دلی نیست.
من دوستت داشتم امیر ولی کاش همان روزی که از فرودگاه برگشتی کار را تمام میکردم.
وقتی گفتی رابطه ت با اسما جدی نبوده باورت کردم چون بهت علاقه داشتم.
بی هوا پایم را گذاشتم وسط زندگی دو نفر که به هم علاقه داشتند.
وقتی هم را دیدیم و حس کردیم همدیگر را دوست داریم.
انقدر همه چیز به نظر ما خوب میآمد که انگار کور شده بودیم.
زندگی مثل یک بازی دومینو هست که اشتباه اول باعث بعدی و بعدی و بعدی میشود.
نباید میرفتیم خانه غیاثی. نباید فرار میکردیم. نباید قاچاقی از مرز خارج میشدیم. نباید خودم را گم و گور میکردم.
"سمیرا میخواهد فرار کند. سمیرا تلاش میکند دیالوگ داشته باشد ولی علیرضا تن نمیدهد"ولی شد.
درست مثل یک دومینو. وقتی خبر مرگت را به من دادند گفتم بهت وفادار میمانم و تا آخر عمر تنها زندگی میکنم.
بعد از ۴ سال که فهمیدم زندهای و داری زندگیت را میکنی دنیا روی سر من خراب شد.
فاصله عشق و نفرت خیلی کم است. بهم حق بده که احساس کردم باید از همه انتقام بگیرم.
به من خیلی ظلم شده بود من هم میخواستم جواب این ظلم را با ظلم بدهم و زندگی آرام شما را به آتش بکشم.
اشتباه کردم. مراقب زندگیت باش امیر. مراقب پسرت، اسما، میدونم دوستت دارند.
من با خودم کنار آمدهام و هیچ کینهای از شما ندارم.
با آرامش دارم میروم سراغ زندگی جدید.
از ته دل برای تو وپسر کوچولوی شیرینت آرامش آرزو میکنم. دیدار به قیامت.
در ساحل استانبول، موتوری دختر بچه را به او تحویل میدهد. او را در آغوش میگیرد.
سمیرا به یک کافه میرسد. با یک مرد مسن قرار دارد. میگوید پیغام داده بودی من را ببینی.
سمیرا میگوید من چند سال است که هولدینگ شما را دنبال میکنم.
مرد میگوید اصل مطلب را بگو.
"اشک میریزد.در رویارویی با مهراب، روزبه میگوید الان اصلا چرا اینجا هستید؟بروید شرکت به کارهایتان برسید"سمیرا میگوید میخواهم کمک کنم. جواب این است که از همان کمکی که به مهندس مهراب کردی؟ الان آسایشگاه است.
سمیرا میگوید مهندس خودشان اشتباه کردند. من چند بار هم به ایشان گوشزد کردم ولی درگیر یک رابطه احساسی شدند که به او ضربه زد. درباره پروژه چابهار صحبت میکند.
مرد میگوید چرا از شورای شهر بیرونت کردند؟
در عوض کمکی که میکنی چه میخواهی؟ سمیرا میگوید که کنارتون باشم.
پایان سریال خسوف
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران