مصاحبه با آیت الله محمدعلی گرامی: من دارم می بینم اگر این ها شاه را بیرون کنند، نمی توانند کشور را‌‎ ‌‏اداره کنند و آبروی روحانیت و دین و همه از بین می رود

کلمه - ۵ تیر ۱۳۹۹

چکیده : ‎‏بعد از شروع مبارزات، که از مسئله انجمن های ایالتی و ولایتی شروع شد، مسئله‏‎ ‎‏رفراندوم و سپس کاپیتولاسیون، که این ها سرفصل های مبارزات بود، کم کم این اندیشه‏‎ ‎‏شکل گرفت که چه باید کرد؟ آیا دائماً بگیرند و بزنند و ببندند و مبارزۀ بین مذهبیّون و‏‎ ‎‏حکومت سرانجام به کجا منتهی می شود؟ باید برنامه ریزی کرد که این نزاع روزی تمام‏‎ ‎‏بشود و آرامشی در جامعه برقرار...

‏‏* یکی از مباحث مهمی که در بحث حکومت اسلامی مطرح است، موضوع‏‎ ‎‏«ولایت فقیه» است که برخی از ادله و مبانی آن توسط فقها و دانشوران در پیش از‏‎ ‎‏انقلاب و پس از آن، تبیین شده، اما نکته ای که کم تر به آن پرداخته شده این است که‏‎ ‎‏مراد از «ولایت» در نظریه ولایت فقیه چه نوع ولایتی است؟ آیا منظور، ولایت شرعی‏‎ ‎‏است؟ و این که چه ارتباطی بین ولایت شرعی و نظریه های نظارت، وکالت و عناوینی‏‎ ‎‏شبیه به آن هست؟‏

‏‏ بسم الله الرحمن الرحیم، بنده ابتدا به روح استاد بزرگوارم حضرت امام ـ رحمه‏‎ ‎‏الله علیه ـ درود می فرستم. حقیر، سالیان درازی از محضرشان استفاده کردم و ایشان در‏‎ ‎‏زمرۀ کسانی بودند که در تحوّل فکری من نقش مهمی داشتند؛ یعنی بنده از سال سی و‏‎ ‎‏پنج شمسی ـ ظاهراً ـ در خدمت ایشان بودم و از درس های فقه و اصول ایشان بهره بردم،‏‎ ‎‏به علاوه از طرف ایشان مسئولیت مطالعه و بررسی مطبوعات را بر عهده داشتم، با‏‎ ‎‏ایشان کاملاً در ارتباط بودم. در جلسه استفتا و جلسات خصوصی ایشان حضور داشتم،‏‎ ‎‏مکرر خدمت ایشان می رسیدم. ایشان هم دو بار لطف کردند و به جهات متعددی منزل‏‎ ‎‏ما را منوّر کردند. کسانی که با ایشان از قدیم مأنوس بودند، در درس اخلاق ایشان حاضر‏‎ ‎‏می شدند و کتاب های ایشان را، به خصوص کتاب کشف الاسرار را، مطالعه می کردند، به‏‎ ‎‏خوبی می فهمیدند که تفکّر ایشان تفکّر سیاسی ـ اجتماعی است.‏


‏‎
‎‏بعد از شروع مبارزات، که از مسئله انجمن های ایالتی و ولایتی شروع شد، مسئله‏‎ ‎‏رفراندوم و سپس کاپیتولاسیون، که این ها سرفصل های مبارزات بود، کم کم این اندیشه‏‎ ‎‏شکل گرفت که چه باید کرد؟ آیا دائماً بگیرند و بزنند و ببندند و مبارزۀ بین مذهبیّون و‏‎ ‎‏حکومت سرانجام به کجا منتهی می شود؟ باید برنامه ریزی کرد که این نزاع روزی تمام‏‎ ‎‏بشود و آرامشی در جامعه برقرار گردد.‏

‏‏برخی می گویند: امام تا در قم بودند نظریه ای در این زمینه نداشتند که به طور‏‎ ‎‏خصوصی نکته ای را از دو نفر نقل می کنم: یکی از آقای منتظری و دیگری از آقای اخوان‏‎ ‎‏مرعشی.

"طرحتان چیست؟ آقا مصطفی‏‎ ‎‏در نامه ای به من نوشت که تو چه می گویی؟ چه طرحی؟ اصلاً طرحی در کار نیست"اخوان مرعشی در نجف همان اوایل می گفت: ما وقتی به امام می گفتیم که چرا‏‎ ‎‏حکومت اسلامی تشکیل نمی دهید، ایشان می گفتند: مگر می شود؟ مگر آخوندها‏‎ ‎‏می توانند مملکت اداره کنند؟ در قم هم آقای منتظری به من می گفت که: من وقتی به امام‏‎ ‎‏همین مسئله حکومت را گفتم، پاسخ دادند: این چه حرفی است؟ به چه دلیل؟ مگر‏‎ ‎‏ممکن است؟ ایشان می گفت می گفتم: پس مردم چه کنند؟ گفت: خدا امام زمان(عج) را‏‎ ‎‏معیّن کرده ، خودِ مردم کاری کردند که امام زمان نباشد.‏

‏‏بر اساس این شایعه ها حتی موقعی که امام سال ها در نجف بودند؛ یعنی لااقل دو ـ سه‏‎ ‎‏سال هنوز طرحی در این زمین نبوده است. بنی صدر هم در پاریس کتابی نوشته بود.‏‎ ‎‏خود کتاب به دست ما نرسید ولی خبر آن برای ما بازگو شد و در آن جا ظاهراً ادعا کرده‏‎ ‎‏که: من باعث شدم که امام طرح ولایت فقیه را بدهد و من به آقا مصطفی فشار آوردم و‏‎ ‎‏گفتم: این که نشد که دائما دعوا کنید، باید طرح هم بدهید. طرحتان چیست؟ آقا مصطفی‏‎ ‎‏در نامه ای به من نوشت که تو چه می گویی؟ چه طرحی؟ اصلاً طرحی در کار نیست. بعد‏‎ ‎‏می گوید روی این اصرار بود که امام بحث ولایت فقیه را شروع کرد.‏

‏‏این شایعات بیرونی بود و این هم مطالبی که از بعضی افراد هم به خصوص، نام بردم.‏‎ ‎‏ولی در سخنرانی آخرِ سال چهل و یک در مسجد اعظم، عصر چهارشنبه سوری، من‏‎ ‎‏حضور داشتم. ایشان سخنرانی بسیار جالبی کردند و گفتند: آقایان طلاب کمرها را‏‎ ‎‏محکم ببندید برای حبس شدن، برای عمامه برداشتن، برای سربازی رفتن.

باز فرمودند:‏‎ ‎‏من ۶۳ ساله هستم، پیغمبر(ص) و حضرت علی(ع) هم در ۶۳ سالگی از دنیا رفتند.‏‎ ‎
‏‎

‎‏سخنرانیِ ایشان از بُعد عرفانی و دل کندن از دنیا، خیلی جالب بود. در آن جا یکی از‏‎ ‎‏تعبیرات ایشان این بود که: الآن مراجع قم بنی فاطمه هستند مراجع نجف بنی فاطمه اند‏‎ ‎‏مراجع مشهد، تهران و… بعد این جمله را فرمودند: ‏‏«فاطمیّین قُومُوا عن نومتکم».‏

‏‏بعد ما خصوصی شب خدمت ایشان رسیدیم فرمودند: منظور من از جملۀ: ‏‏«فاطمیّین‏‎ ‎‏قوموا عن نومتکم» ‏‏اشاره به خلفای فاطمیّین داشتم؛ یعنی خواستم بگویم ای آقایان بنی‏‎ ‎‏فاطمه! حکومت مال شما است.‏

‏‏این تعبیرِ حضرت امام که: حکومت مال شما است، مربوط به زمان های دور است. آقا‏‎ ‎‏مصطفی هم بعد از زندانِ مرحوم امام در بعد از عاشورا به من گفتندکه: آقا عقیده شان این‏‎ ‎‏است که «آدم خودش باید شاه باشد». منظور این تعبیر به حسب تعبیر آن زمان این بود که‏‎ ‎‏باید حکومت را گرفت.‏

‏‏به علاوه بعضی مسائل که لابه لای درس ها می فرمودند، نشان دهندۀ این بود که ایشان‏‎ ‎‏طرحِ حکومت اسلامی را در سر داشت و معتقد بود که باید حکومت به دست فقها‏‎ ‎‏باشد. این راجع به اصل تاریخچه ای که راجع به افکار ایشان بود.‏

‏‏اما از دید کلی، چند عقیده در تصدّی علما نسبت به حکومت و ارتباط با آن وجود‏‎ ‎‏دارد: گروهی به طور کلی مبارزه را نفی می کنند و می گویند ما کنار باشیم و هیچ گونه‏‎ ‎‏دخالت و کاری نداشته باشیم.

"ایشان سخنرانی بسیار جالبی کردند و گفتند: آقایان طلاب کمرها را‏‎ ‎‏محکم ببندید برای حبس شدن، برای عمامه برداشتن، برای سربازی رفتن"این گروه نوعاً این طور نیستند که بگویند از نظر شرعی‏‎ ‎‏عقیده ما این است بلکه می گویند از نظر تاریخی تحقیق کردیم و به این نتیجه رسیدیم که‏‎ ‎‏مبارزۀ علنی فایده ای ندارد. این ها تجربه هایی از گذشته را نقل می کنند که در مقاطع‏‎ ‎‏مختلف تاریخی کلاه سرمان گذاشتند، پس بهتر این است که آخوندها کنار باشند و فقط‏‎ ‎‏مشغول کارهای خودشان باشند. بنابراین سرانجام مبارزۀ مثبت ضرر است. معروف‏‎ ‎‏است که جوجه ها را آخر پاییز باید شمرد. مبارزۀ منفی هم به این که دقت بکنند و ناظر‏‎ ‎‏باشند به نزاع و دعوا می انجامد و نیروهای متدین از بین می روند یا بالأخره آن ها کلاه‏‎ ‎‏سرما می گذارند.‏

‏‏البته کسانی در این گروه بودند که معتقد بودند از نظر فقهی هم حکم همین است؛‏‎ ‎‏مثلاً: مرحوم آقای حجت و مرحوم آقای سید احمد خوانساری در بعضی فتواهایشان،‏‎ ‎
‏‎

که در حواشی «عروه الوثقی» هست، معتقدند: «فقیه حتی ولایت ندارد که معاملۀ بر مال‏‎ ‎‏غیرِ مخمّس را امضا کند» در حالی که معمول فقها می فرمایند: مالِ غیر مخمّس را اگر‏‎ ‎‏کسی معامله کرد فقیه امضا می کند و در سودش شریک می شود.

آقای اراکی، ولو این که‏‎ ‎‏در صحنه سیاست و در عمل، ایشان کاملاً با حکومت فعلی ارتباط داشت ولی عقیده‏‎ ‎‏فقهی ایشان این بود که این رویه هیچ مدرکی ندارد. آقای خوئی و آقای حاج آقا مرتضی‏‎ ‎‏حائری هم عقیده شان همین بود. بعضی هم به مبانی فقهی مسئله کار نداشتند می گفتند‏‎ ‎‏تجربه کرده ایم سودی برای ما ندارد و به ضرر ما است.‏

‏‏مرحوم آقای بروجردی عقیده اش این بود که حکومت مالِ فقیه است ولی می گفت:‏‎ ‎‏مهره و نیرو نداریم. فقیه جامع الشرایط خودش به تنهایی که نمی تواند جامعه را اداره‏‎ ‎‏کند. باید از رأس تا پایین، مهره های سالم باشند.

"باز فرمودند:‏‎ ‎‏من ۶۳ ساله هستم، پیغمبر(ص) و حضرت علی(ع) هم در ۶۳ سالگی از دنیا رفتند.‏‎ ‎ ‏‎‎‏سخنرانیِ ایشان از بُعد عرفانی و دل کندن از دنیا، خیلی جالب بود"هر کس را به هر کاری می گذاریم، مثل‏‎ ‎‏اطرافیان امام حسن مجتبی(ع) می شوند و بالأخره با معاویه می سازند، لذا ایشان در‏‎ ‎‏موارد متعدد و از جمله در یک جریانی آقای سید جلال آشتیانی که از دوستان من هستند‏‎ ‎‏و سالیانی است در مشهد ساکن اند، ایشان رفته بود پیش آقای بروجردی و مطلبی را از‏‎ ‎‏روزنامه به آقای بروجردی نشان داده و گفته بود که: شاه، چنین می کند و شما ساکت‏‎ ‎‏نشسته اید. بعد مرحوم بروجردی فرموده بود: چه می گویید؟ اگر شاه را بیرون کنیم،‏‎ ‎‏مملکت را به دست چه کسی بدهیم؟ بعد اشاره کرده بود به شیخی، که پدر یکی از‏‎ ‎‏آقایان فعلی و از معاریف حوزه است، گفته بود: این را که می بینی همان دکتر اقبال است‏‎ ‎‏به اضافه ریش و عمامه. می خواهی مملکت را به دست این ها بدهم؟‏

‏‏مرحوم آقا میرزا علی آقای شیرازی (نجل مرحوم میرزای بزرگ) به نزد ایشان آمده‏‎ ‎‏بود، بعضی از بنی اعمام ایشان مثل: نوه های مرحوم حاج میرزا اسدالله برادر میرزای‏‎ ‎‏شیرازی هم ظاهراً در جلسه بودند، آقای بروجردی فرموده بود: شما در خانه هایتان‏‎ ‎‏بگردید نامه های میرزا و مکاتباتش با ناصرالدین شاه را پیدا کنید، بعد ادامه دادند: میرزا‏‎ ‎‏بعد از این که تصمیم به مبارزه گرفت، اوّلاً: ارتباط قوی و قاطعی با آقا امام زمان(عج)‏‎ ‎‏برقرار کرد ـ در آن قضیه که خودش داستان مهمی دارد ـ ثانیاً: با روحانیت در کل جهان‏‎ ‎‏تشیّع و به خصوص در ایران شش ماه در ارتباط بود و به علمای بلاد گفته بود که اگر من‏‎ ‎کاری کردم، شما تأیید بکنید.‏

‏‏بد نیست این جمله را بگویم که وقتی شاه قیمت شکر را کیلویی پنج ریال گران کرده‏‎ ‎‏بود، شبی به همراه آقای سعیدی ـ رحمه الله علیه ـ و بعضی دیگر از دوستان، خدمت‏‎ ‎‏امام بودیم، من به امام گفتم: خوب است شما برای ضربه زدن به شاه استعمال قند و‏‎ ‎‏شکر را تحریم کنید، ایشان فرمود: من خودم در این فکر بودم ولی از خودی ها ترسیدم.‏‎ ‎‏بعد فرمودند: وقتی میرزا به حرمت تنباکو فتوا داد، دو نفر از خودی ها رفتند بالای منبر‏‎ ‎‏قلیان کشیدند. روزی مرحوم آقا سید محمد فشارکی خدمت میرزا آمد و گفت: آقا! اجازه‏‎ ‎‏بدهید حق استادی را چند دقیقه نادیده بگیرم تا بتوانم حرف هایم را بزنم. میرزا هم گفته‏‎ ‎‏بود: بسیار خوب، نادیده بگیر (حالا این خود مسئله است که این حق واگذار کردنی‏‎ ‎‏نیست ولی در نهایت ایشان گفته بود نادیده بگیر) بعد ایشان با تندی و عصبانیت گفته‏‎ ‎‏بود: آقا سید! چرا از جدّت نمی ترسی؟ چرا نشسته ای؟ می ترسی تو را بکشند؟ خوب‏‎ ‎‏بکشند، به درد اسلام می خورد چرا قیام نمی کنی؟ بعد میرزا خیلی مؤدب فرموده بود:‏‎ ‎‏نه، نمی ترسم.

در این فکر بودم که مصلحت باشد، مطمئن باشم که به نفع ما است و بعد‏‎ ‎‏فرموده بود: سه روز، روزه گرفتم و امروز در سردابِ سامرّا رفتم و حالا این نوشته را‏‎ ‎‏آورده ام (یعنی همان فتوای مشهور) همان فتوای دو جمله ای چنان نوری داشت که دنیای‏‎ ‎‏تشیّع را تکان داد.‏

‏‏غرض این که بعد که این کار شده بود و ناصرالدین شاه عقب نشینی کرد این دیگر‏‎ ‎‏دنبال همان قضیه است که من از آقای بروجردی نقل می کنم ـ گویا ناصرالدین شاه به‏‎ ‎‏میرزانامه نوشت که: جناب حجه الاسلام ملاذ الأنام! …حالا که چنین است کلام شما را‏‎ ‎‏پذیرفتیم. حالا مملکت را خودتان اداره کنید، ما هم در خدمت شما هستیم. آقای‏‎ ‎‏بروجردی فرمود: میرزا خیلی عقل کرد و در جواب نوشت: حضور مبارک اعلا حضرت‏‎ ‎‏فلان، کماکان شما شاه و ما رعیّت هستیم ولی ما هنوز ناظریم اگر کار خلافی جلو آمد باز‏‎ ‎‏هم ما هستیم. آقای بروجردی فرموده بود: میرزا عقل کرد، ناصرالدین شاه خیلی دلش‏‎ ‎‏می خواست که مملکت را بدهد دست این ها. میرزا هم که کسی نبود، سیّدی تنها در‏‎ ‎‏سامرّا، ایادی او هم همین طلبه هایی بودند که دور و بر او جمع شده بودند، یا برای‏‎ ‎
‏‎

‎‏شهریه یا فوقش درس معمول و متعارف، نه سلامت دینی داشتند و نه سلامت فکری،‏‎ ‎‏آن وقت آبروی دینی و روحانیت و همه چیز می رفت.

"آقا‏‎ ‎‏مصطفی هم بعد از زندانِ مرحوم امام در بعد از عاشورا به من گفتندکه: آقا عقیده شان این‏‎ ‎‏است که «آدم خودش باید شاه باشد»"غرض این که این افکار بود،‏‎ ‎‏می خواهم تاریخ افکار را عرض کنم.‏

‏‏یکی از کسانی که این عقیده را داشت آقای شریعتمدار بود. موقعی که ما در جیرفت‏‎ ‎‏تبعید بودیم یکی از رفقا مخفیانه به قم آمد و با عده ای از بازاری های قم نزد آقای‏‎ ‎‏شریعتمدار رفت و با ایشان به تندی دعوا کرد که شما چرا کوتاه می آیید؟ امام دارد راجع‏‎ ‎‏به شاه و آمریکا صحبت می کند، شما از قانون اساسی دم می زنید. ایشان گفته بودند که‏‎ ‎‏مرا بی دین ندانید. من دارم می بینم که اگر این ها شاه را بیرون کنند، نمی توانند کشور را‏‎ ‎‏اداره کنند آبروی روحانیت و دین و همه از بین می رود.‏

‏‏بله، این یک سبکِ تفکر است، در این سبک تفکر، عقیده بر این بود که روحانیت‏‎ ‎‏مطلقاً از سیاست کنار باشد. سالیان دراز عده ای از روحانیان این طرز تفکر را داشتند.‏‎ ‎‏مرحله بالاتر از آن «نظارت» بوده است؛ یعنی ما کنار باشیم ولی ناظر بر افکار و اعمال‏‎ ‎‏حکومت باشیم و اگر کار خلافی بود تذکر بدهیم.

وظیفۀ ما نهی از منکر و امر به معروف‏‎ ‎‏است. خودمان نمی توانیم متصدی بشویم. این عقیدۀ نظارتی را خیلی ها داشتند. آقای‏‎ ‎‏گلپایگانی با این که عقیده فقهی اش بر ولایت بود ولی تجربه عملی اش بیش تر بر نظارت‏‎ ‎‏بود. عقیده اش هم این بود و می گفت: ما باید بگوییم و تذکر بدهیم.

"این گروه نوعاً این طور نیستند که بگویند از نظر شرعی‏‎ ‎‏عقیده ما این است بلکه می گویند از نظر تاریخی تحقیق کردیم و به این نتیجه رسیدیم که‏‎ ‎‏مبارزۀ علنی فایده ای ندارد"عقیدۀ فقهی ایشان‏‎ ‎‏ولایت بود. ایشان قبل از آقای خمینی بحث ولایت را نوشت. ایشان در دوره های پیشین‏‎ ‎‏در مسجد امام درس مکاسب می گفتند. آن جا بحث ولایت را مطرح کرد و چاپ هم شد.‏‎ ‎‏عرض می کنم هنوز آن موقع امام این ها را نگفته بودند. مرحوم شهید صدر نیز کتابی دارد‏‎ ‎‏با عنوان «خلافه الانبیاء و نظاره العلماء» که آقا جمال موسوی که قبلاً اصفهان بوده حالا‏‎ ‎‏ساکن تهران است آن را به فارسی ترجمه کرده است.

تأسف خوردم که بعضی این کتاب‏‎ ‎‏را جمع آوری کردند. عقیده افراد باید محفوظ باشد. فوقش شما ردّ کنید. چرا جمع‏‎ ‎‏آوری کنید؟! در آن جا ایشان تصریح کرده اند که علما باید ناظر باشند و حکومت مال‏‎ ‎‏معصومین است.‏

‏‏در مقابل این ها عقیدۀ «ولایت فقیه» مطرح بود. البته عرض کردم در آن دو گروه هم‏‎ ‎
‏‎

‎‏خیلی ها عقیدۀ فقهی شان بر «ولایت» بود، ولی از نظر عملی می گفتند این به ضرر است.‏‎ ‎‏مرحوم امام می گفت: نه به ضرر نیست می گیریم و اداره می کنیم.

"این ها تجربه هایی از گذشته را نقل می کنند که در مقاطع‏‎ ‎‏مختلف تاریخی کلاه سرمان گذاشتند، پس بهتر این است که آخوندها کنار باشند و فقط‏‎ ‎‏مشغول کارهای خودشان باشند"یا دم هست که ایشان در‏‎ ‎‏یک سخنرانی در مسجد اعظم که گویا بعد از آزادی ایشان از زندان بود فرمودند: لااقلّ‏‎ ‎‏آموزش و پروش را به ما بدهید. ما اقلّاً فرهنگ را اداره کنیم. بعد یکی از رفقای زندان،‏‎ ‎‏مرحوم حاج عزت الله خلیلی، که از بازاریان مبارز تهران بود، گفت: بعد از این رفتم‏‎ ‎‏خدمت امام و به ایشان گفتم که آقا شما می خواهید فرهنگ را اداره کنید؟ می دانید‏‎ ‎‏فرهنگ چقدر دبیر می خواهد در سراسر کشور؟ شما چند تا دبیر آن جوری که‏‎ ‎‏می خواهید دارید الآن که کل فرهنگ را می خواهید اداره کنید؟ ایشان گفت امام به من‏‎ ‎‏فرمود: یعنی تو می گویی که ما حتّی بلوف هم نزنیم؟‏

‏‏در تأیید این مطلب عرض می کنم که یک وقت امام به من فرمود که شاه در سال شش‏‎ ‎‏میلیون تومان (شش میلیون تومان آن زمان از پانصد میلیون تومان حالا بیش تر است) در‏‎ ‎‏دنیا خرج تبلیغات برای شخص خودش می کند، لذا ایشان به تبلیغات معتقد بود.‏‎ ‎‏می گفت: ما از طریق تبلیغات می توانیم کارها را انجام بدهیم.‏

‏‏یادم هست که زمانی در قبل از پانزده خرداد به امام عرض کردم: آقا شما چگونه‏‎ ‎‏می خواهید کار را درست کنید؟ خوب الآن شما می خواهید دنیا بفهمد ـ دنیا این قضیۀ‏‎ ‎‏فرانسه است، بعد از «گلدُ واتر» بود که رقیب اش سخن از جنگ اتم می کرد ـ گفتم: از چه‏‎ ‎‏طریقی می خواهید درستش کنید؟دنیا الآن این است چگونه می خواهید آن ها را بیدار‏‎ ‎‏کنید خود آن ها بدتر از شاه هستند. بعد ایشان فرمود که گلدُ واتر که رئیس جمهور‏‎ ‎‏نمی شود. (دید سیاسی ایشان هم در این جهت خیلی خوب بود، لذا همین طور هم شد‏‎ ‎‏او رئیس جمهور نشد)، بعد فرمودند: من با همین اعلامیه ها و بیانیه ها و با همین قم و‏‎ ‎‏تهران کارم را درست می کنم.‏

‏‏به هر حال این بسته به قدرت عزم و ارادۀ یک نفر است و الّا بیش تر این ها از نظر‏‎ ‎‏تئوریک ـ الاّ آن هایی که عرض کردم ـ عقیده شان، عقیدۀ ولایت بود.

ایشان عقیده اش با‏‎ ‎‏آقای بروجردی در این جهت فرق نداشت، هر دو ولایتی بودند، منتها آقای بروجری‏‎ ‎‏می گفت: تجربه کرده ام به نفع نیست. ایشان با آن قدرت و اراده و عزمی که در این جهت‏‎ ‎
‏‎

‎‏داشت می گفت می توانیم. یک وقتی «اسدالله عَلَم» نخست وزیر وقت در موضوع‏‎ ‎‏انجمن های ایالتی و ولایتی، که شاه آن را به او ارجاع داده بود دائماً دفع الوقت می کرد.‏‎ ‎‏من یک شب در بیرونی منزلِ امام که حیاط کوچکی است به همراه بعضی از رفقا که الآن‏‎ ‎‏بعضی ها هستند و بعضی ها هم به رحمت خدا رفته اند، به ایشان گفتم: آقا این «عَلَم» دفع‏‎ ‎‏الوقت می کند. ایشان فرمود: نه، همین یک هفته است. دو ـ سه بار این جملات به این‏‎ ‎‏معنا تکرار شد.

"آقای اراکی، ولو این که‏‎ ‎‏در صحنه سیاست و در عمل، ایشان کاملاً با حکومت فعلی ارتباط داشت ولی عقیده‏‎ ‎‏فقهی ایشان این بود که این رویه هیچ مدرکی ندارد"بعد من گفتم: دردِ ما این است که ما شنیدیم عواملی درصدد هستند که‏‎ ‎‏شما را از مبارزه منصرف کنند. این جملۀ من ایشان را آتش زد. فرمود: من! من از مبارزه‏‎ ‎‏دست بکشم؟ والله «عَلَم» را از مملکت بیرون می کنم. این تعبیر ایشان بود.‏

‏‏کسانی بودند که با قدرت و عزم و ارادۀ ایشان تفاوتِ روحیه داشتند ولی از نظر فقهی‏‎ ‎‏عقیده شان عقیدۀ ولایتی بود. مرحوم آقای بروجردی هم چنین بود.

حضرت امام شاگرد‏‎ ‎‏مرحوم آقای بروجردی بود و درس آقای بروجردی را می نوشت. وقتی آقای داماد به من‏‎ ‎‏گفت: به حاج آقا روح الله گفتم: شما چی می نویسید؟ آقای بروجردی که مطلب زیادی‏‎ ‎‏ندارد، ولی ایشان پاسخ داد: نه، مطلب دارد. آقای سید جلال آشتیانی، که در مشهد‏‎ ‎‏است، می گفت: ما مدتی به درس آقای بروجردی نرفتیم، ولی آقای خمینی فرمود: نه‏‎ ‎‏بیایید! مطلب دارد. فقه فقط این نیست که آدم یک چیزی را چند وقتی یاد بگیرد.‏

‏‏بنابراین درباره نظریه اوّل و نظریه «نظارت» و «ولایت» می توان گفت که بسیاری‏‎ ‎‏عقیده شان ولایت بوده منتها معتقد بودند که از نظر عملی به نفع نیست و خیلی از آن ها‏‎ ‎‏به متون روایات هم استدلال می کردند از جمله به مقدمۀ صحیفه سجادیه که در آن آمده‏‎ ‎‏است : ‏‏ما خرج و لایخرج منّا أهل البیت الی قیام قائمنا أحدٌ لیدفع ظلماً أو ینعیش حقّاً الّا اصطلمته‏‎ ‎‏البلیّه و کان قیامه زیاده فی مکروهنا و شیعتنا؛ ‏‏یعنی هر کس که قبل از ظهور حضرت قیام کند‏‎ ‎‏مصیبتش بر ماها بیش تر است و نتیجۀ کار بدتر می شود. این ها عقیده شان این بود و‏‎ ‎‏می گفتند: تجربه کردیم بدتر است، کلاه سر روحانیت می رود، مردم اعتقادشان به‏‎ ‎‏روحانیت ضعیف می شود و… ولی از نظر تئوریک نوعاً قائل به ولایت بودند.

"روزی مرحوم آقا سید محمد فشارکی خدمت میرزا آمد و گفت: آقا! اجازه‏‎ ‎‏بدهید حق استادی را چند دقیقه نادیده بگیرم تا بتوانم حرف هایم را بزنم"بنابراین،‏‎ ‎‏می توان گفت: اصل ولایت معتقدان بیش تری دارد. البته طرح بحث حکومت به گونۀ‏‎ ‎‏مشروح و مستدل ـ همان طوری که می دانید ـ در این قرن های اخیر بیش تر از زمان مرحوم‏‎ ‎
‏‎

‎‏نراقی و از سوی ایشان شروع شد، که بعد دیگران هم ادامه دادند.‏

‏‏با توجه به ادلّه، بسیاری معتقد به ولایت هستند ولی نه به خاطر روایات، بلکه بیش تر‏‎ ‎‏از طریق ضرورت. یک وقتی آقای اراکی هم می فرمود که فقط در امور حسبیه این مسئله‏‎ ‎‏صادق است.پس بیش تر از باب ضرورت به ولایت معتقدند ولی ادلّه خاصه هم زیاد‏‎ ‎‏است. ما به نحو خیلی فهرست وار ادلّه ای را جمع آوری کرده بودیم، منتها این ها فقط‏‎ ‎‏جنبه های فهرستی قضیه است و لزومی ندارد ما روی آن معطل بشویم و اتکای ما بیش تر‏‎ ‎‏به همان قضیۀ ضرورت است. من در معلّقات عروه صفحه ۷۴۸ به بعد دو بحث را ذکر‏‎ ‎‏کرده ام: یکی بحث اصل ولایت را و دیگری این که خمس باید به دست ولی داده بشود.‏‎ ‎‏به هر حال در آن جا حدوداً سی دلیل آورده ایم از روایات و غیر روایات بر مسئله ولایت‏‎ ‎‏دلایلی اقامه شده که عبارت اند از:‏

‏‏۱) روایت عِلَل در لزوم امام عدل ج ۶ بحار، حکمت ۲۴۴ نهج البلاغه، خطبۀ حضرت‏‎ ‎‏زهرا(س) در کشف الغُمّه ج ۲ ص ۱۱۰؛‏

‏‏۲) خطبۀ ۱۳۱ نهج البلاغه که دربارۀ اشتراط اعلمیت است و از آن استفاده می شود‏‎ ‎‏که والی نباید مرتشی، بخیل، جاهل و معطّل السنه باشد؛ یعنی خود سنّت را بداند؛‏

‏‏۳) خطبۀ سوم نهج البلاغه که لزوم تصدّی علما را وفای به عهدی دانسته که با خدا‏‎ ‎‏دارند؛ ‏‏لولا … أخذ الله علی العلماء …؛ ‏‏ مرسلۀ صدوق که جزمی است؛‏

‏‏۴) روایت ۵۰ و ۵۳ باب هشتم «صفات القاضی» و نظیر آن روایت ۱۰، ۴۸، ۵۲؛‏

‏‏۵) جلدِ هشتم مستدرک الوسائل: ‏‏«اللهم ارحم خلفائی …»‏‏ که امام هم در آن نوشته شان‏‎ ‎‏توضیحی در این باره دادند؛‏

‏‏۶) روایت بطائنی (ج ۱ کافی ص ۳۸): ‏‏«لأن المؤمنین الفقهاء حصون الإسلام کحصن سور‏‎ ‎‏المدینه»؛‏

‏‏۷) توقیع مبارک: امّا الحوادث الواقعه؛‏

‏‏۸) مقبولۀ عمر بن حنظله؛ مشهوره؛‏

‏‏۹) صحیح قداح (ج ۱ کافی ص ۳۴) ‏‏«العلماء ورثه الأنبیاء»؛‏

‏‏۱۰) روایت ‏‏«العلماء حکامٌ علی النّاس»‏‏ که مستدرک ازغُرَر نقل کرده؛‏

‏۱۱) روایت ‏‏«الملوک حکام علی النّاس و العلماء حکامً علی الملوک»؛‏

‏‏۱۲) حدیث ‏‏«مجاری الامور و الأحکام علی أیدی العلماء»؛‏

‏‏۱۳) از امام صادق(ع) در تحف العقول ص ۲۳۷ ؛ روایت ابن بزیع در باب حسبه ‏‏«ان‏‎ ‎‏کان القیم مثلک او مثل عبد الحمید فلا بأس»‏‏ که سند این روایت خوب است در مورد حسبه ولی‏‎ ‎‏ما می گوییم دلیل حسبه در همان جاها هم جاری می شود؛‏

‏‏۱۴) در خطبۀ ۱۷۳ نهج البلاغه ‏‏«احقّ الناس بهذا الامر اقواهم علیه»‏‏ اقوا؛ یعنی اقوای از نظر‏‎ ‎‏انطباق با شریعت نه اقوای در قدرت با سرنیزه و دنبالش دارد ‏‏«و اعلمهم بامرالله»؛‏

‏‏در کتاب سلیم بن قیس در ص ۱۱۸ آمده است ‏‏«یکون الخلیفه اعلمهم بکتاب الله و سنه‏‎ ‎‏رسوله» ‏‏و خود حضرت در همین کتاب استدلال می کند به آیۀ ‏‏«اَفَمن یهدی الی الحق احقّ أن‏‎ ‎‏یتبّع»‏‏ و به آیه ‏‏«و زاده بسطهً فی العلم و الجسم»؛‏

‏‏۱۵) روایت برقی: ‏‏«مَن أمَّ قوماً و فیهم اعلم منه أوافقه لم یزل امرهم فی سفاهه»‏‏ نظیر این‏‎ ‎‏حدیث در غایه المرام ص ۲۹۸ هست؛‏

‏‏۱۶) در کافی ج اول باب نادر در فضلِ امام دارد: ‏‏والإمام عالم لایجهل … عالم بالسیّاسه و‏‎ ‎‏حافظ للدّین»؛‏

‏‏۱۷) در روایت (۲  /  ۹) جهاد العدو، به سند صحیح روایت شده ‏‏«من ضرب الناس بسیفه‏‎ ‎‏و دعاهم الی نفسه و فی المسلمین من هو اعلم منه فهو ضالّ متکلّف».‏‏ و نظیر آن است روایت‏‎ ‎‏(۳۶ / ۱) ابواب مرسل، تحف العقول ص ۳۵۷؛‏

‏‏۱۸) اختصاص مفید ص ۲۵۱ ذیل عنوان «جهاد العدو» صحیحه عیسی بن قاسم‏‎ ‎‏است که می گوید: مدیر شبیه به گوسفند چران است و صاحب گوسفند باید تفحص‏‎ ‎‏بکند؛ صاحب الغنم یتفحّصً عن الأعلم پس اصل اعلمیّت مسلّم است؛‏

‏‏۱۹) در احتجاج ج اول ص ۴۶ و در شرح ابی ابی الحدید ج ۳ ص ۲۱۰ در بیان‏‎ ‎‏حضرت امیر در بیان این که چرا حکومت را قبول کرد، ‏‏«أنا افقهکم فی الدین و اعلمکم بعواقب‏‎ ‎‏الامور»؛‏

‏‏۲۰) به علاوه از آیۀ ۳۵ سورۀ یونس و آیۀ ۲۴۸ سورۀ بقره، و آیۀ ۹ سورۀ زمر استفاده‏‎ ‎‏کردیم که باید متهدی و مهتدی، کسی که خودش راه را بلد است، در جامعه جلو باشد،‏‎ ‎‏کسی که توان علمی و بدنی اش فراتر از دیگران است افزون بر این آمده که: بل الامر‏‎ ‎‏عقلی واضح.

این مباحث را ما در معلقات عروه ج ۳ ص ۷۶۶ به بعد آورده ایم بحث‏‎ ‎‏راجع به اصل ولایت را مطرح کردیم و این خلاصه ای است از آن چه تاکنون گفته اند به‏‎ ‎‏اضافه بعض چیزها که از خودم اضافه کردم. یک سؤال نیز مطرح است که چرا اهل بیت‏‎ ‎‏در این باب و در باب خمس صریحاً نگفته اند خمس را به این ها بدهید و این موجب‏‎ ‎‏اختلاف شده است؟ این بحث نیز مطرح است که کسانی که عقیده شان این بوده چرا در‏‎ ‎‏عمل این چنین نبوده اند؟ آن جا ما گفته ایم که چون این هامی دیدند ـ اهل بیت هم شاید‏‎ ‎‏این گونه نظر داشتند ـ که از نظر تئوری، هم حکومت مال ولیّ فقیه است و هم خمس. به‏‎ ‎‏عقیده ما حتی مصرف سهم سادات هم باید به اذن فقیه باشد، ولی سئوال این است که‏‎ ‎‏چرا صریحاً بحث ولایت فقیه را مطرح نکرده اند همان طور که تعداد دوازده امام را معین‏‎ ‎‏کردند لااقل به طور عام در یک روایت به روشی می گفتند: ای مردم بعد از امام دوازدهم‏‎ ‎‏یا در غیبت هر امامی، حکومت برای فقیه به معنای خلافت یا نظارت و یا… است ـ به‏‎ ‎‏همان لغاتی که پیغمبر درباره حضرت امیر فرمودند ـ چرا به این صراحت نگفته اند که این‏‎ ‎‏قدر بحث درباره اش بشود؟ در جواب شاید بتوانم بگوییم که اهل بیت می دیدند که‏‎ ‎‏صریحاً نمی شود این مسئله را امضا کرد. برای این که:‏

‏‏۱) خطراتی برای فقها پیش  می آمد و دشمن همه را از بین می برد چنان چه خود امام‏‎ ‎‏زمان مخفی شد.‏

‏‏۲) اساساً همه افراد آن شرایط را ندارند.‏

‏‏بنابراین، یک عقیده این بود که کلاّ شخص فقیه کنار باشد که این خودش یک نوع‏‎ ‎‏مبارزه منفی است، برای این که ما با این کار حکومت را تأیید می کنیم، کنار هستیم،‏‎ ‎‏قداست روحانیت مان هم حفظ می شود. عقیده دیگر این بود که نظارت باشد آن هم در‏‎ ‎‏حدّ تذکّر، گاهی در حدّ مبارزه، مثلِ داستان مرحوم میرزای شیرازی.‏

‏‏عقیده سوم «ولایت» است که مراد از آن ولایت بر جامعه است نه ولایت در امور‏‎ ‎‏حسبیه و تفاوت آن با وکالت و نظارت خیلی روشن است.

"آقای‏‎ ‎‏بروجردی فرمود: میرزا خیلی عقل کرد و در جواب نوشت: حضور مبارک اعلا حضرت‏‎ ‎‏فلان، کماکان شما شاه و ما رعیّت هستیم ولی ما هنوز ناظریم اگر کار خلافی جلو آمد باز‏‎ ‎‏هم ما هستیم"در وکالت، وکیل با موکلان در‏‎ ‎‏ارتباط است نظر آن ها را می گیرد و به آن عمل می کند و نمی تواند از چهار چوب خواسته‏‎ ‎‏آن ها خارج بشود، ولی ولایت این گونه نیست. در ولایت، مصلحت مولی علیه در نظر‏‎ ‎‏گرفته می شود ولو مولّیٰ علیه اصلا از آن اطّلاع نداشته باشد، لذا این بحث هم مطرح‏‎ ‎‏شده که افراد حاضر در مجلس شورا، وکیل هستند یا ولّی؟ اگر وکیل هستند موکّلان باید‏‎ ‎‏دائماً بدانند این ها چه می کنند. اگر ولیّ هستند پس زن نمی تواند ولایت داشته باشد به‏‎ ‎‏هر حال مفهوم ولایت با وکالت بدون تردید فرق دارد. منتها در حدود ولایت به این که آیا‏‎ ‎‏این وکالت برای اقامه دین به احکام اولی و عناوین اولیه است؟ یا اقامه دین ولو به عناوین‏‎ ‎‏ثانویه؟ یا حتی الغای بعضی از احکام اولیه ‏‏اذا ازدحم الاهم و المهمّ؟‏‏ حتی بالاتر از این: آیا‏‎ ‎‏حاکم می تواند دستور خیانت بدهد؟ آیا می تواند دستور الغای یک طرفه عقود و‏‎ ‎‏قراردادها را بدهد؟ این ها در مقام بحث است و هر کسی روی ذوق فقهی خود نظری‏‎ ‎‏می دهد. مرحوم امام عقیده اش این بود که حاکم شرع می تواند به طور یک طرفه کلیه‏‎ ‎‏قراردادهایی را که با دولت ها و افراد منعقد کرده، یک دفعه ملغا کند.

ولی ما این را‏‎ ‎‏نمی پذیریم ـ با همه احترامی که برای استادمان قائل هستیم ـ به هم زدن قراردادها، هم‏‎ ‎‏آبرو ریزی در کل دنیا برای ما دارد و هم از نظر شرعی پسندیده نیست چنان چه خیانت‏‎ ‎‏در امانت و مانند این ها را به هیچ وجه نمی پسندیم و از ادلّه این را استفاده نمی کنیم و به‏‎ ‎‏هم زدن قراردادها به طور یک طرفه را هم خیانت در امانت می دانیم، ولی خوب ایشان‏‎ ‎‏این عقیده را دارد. در حدود ولایت، همه اختلاف نظر دارند ولی در اصل آن اکثراً و به‏‎ ‎‏طور تئوریک همه آن ها عقیده شان عقیدۀ ولایت است.‏

‏‏* آیا اختلاف نظر شما با حضرت امام(ره) در مثال هایی که ذکر فرمودید مبنایی‏‎ ‎‏است؟‏

‏‏نه من هم به اصل ولایت معتقد هستم، اما از حیث صغروی، به آن معنا که منظور‏‎ ‎‏شبهۀ موضوعیه باشد، نه. در فقه شبهات حکمی با درجات مختلف ولی تحت کبرایِ‏‎ ‎‏بالاتر وجود دارد. می دانیم که در بحث اهمّ و مهمّ، حفظ جامعه اهمّ است. حفظ جامعه‏‎ ‎‏هم به وجود ولیّ است، البته با همه شرایط، اما سؤال این است که آیا این اهمّ است یا‏‎ ‎‏حفظ قداست دین؟ آیا قداست دین به این وابسته است یا این به قداست دین؟ اگر منِ‏‎ ‎‏حاکم بگویم به خاطر این که در شرایط خاصی هستیم خیانت کنید! تهمت بزنید! قرار‏‎ ‎‏دادها را یک طرفه لغو کنید! مال مردم را یک طرفه بگیرید! با این ها نه تنها حکومت ما‏‎ ‎‏پابرجا نمی ماند، بلکه قداست دین هم لطمه می خورد.

"آقای بروجردی فرموده بود: میرزا عقل کرد، ناصرالدین شاه خیلی دلش‏‎ ‎‏می خواست که مملکت را بدهد دست این ها"در این جا هم با اشکال موضوعی‏‎ ‎‏مواجهیم، که به نفع ما تمام نمی شود، و هم اشکال حکمی از باب این که ادلّۀ احترام به‏‎ ‎‏عقود و ادله حفظ امانت و ردّ خیانت به حدّی قوی است که دلیلی توان مقاومت در برابر‏‎ ‎‏آن را ندارد هم شبهۀ حکمی و هم موضوعی؛ یعنی واقعش هم این است که اهمّ و مهمّ‏‎ ‎‏نیست و به نفع ما تمام نمی شود. ‏

‏‏* فرمودید که خیلی از علما از حیث تئوریک ولایت فقیه را قبول داشتند ولی اجرا‏‎ ‎‏کردن آن را مشکل می دانستند، می خواستیم بدانیم که حضرت امام پاسخشان به این‏‎ ‎‏اشکالات چه بود؟ هم از جهت تئوریک؛ یعنی آن دسته از روایاتی که به آن اشاره‏‎ ‎‏کردید و هم از جهت عملی پاسخ حضرت امام به این دو قسمت چه بود؟‏

‏‏ قسمت اول را که روایات بود من یادم نمی آید در درس ولایت فقیه شان مطرح‏‎ ‎‏کرده باشند، در درس هایی که در قم داشتند مطرح نکردند. من از سال ۱۳۳۵ شمسی‏‎ ‎‏خدمت ایشان بودم. ولی خودِ ما دائماً این ها را توجیه می کردیم به این که برخی از این‏‎ ‎‏روایات ضعف سندی دارند، آن دسته هم که سندشان صحیح است مربوط به جنبه های‏‎ ‎‏بود و نبود است. بود و نبود با، باید و نباید تعارض و تضاد ندارد؛ آن ادلّه، وظیفه شرعی‏‎ ‎‏را می گوید و این ها جنبۀ تاریخی قضیّه را، در نتیجه اگر کسی منکری را می بیند باید با‏‎ ‎‏توجه به ادلّه نهی از منکر جلو برود اما در عمل می گوید: آقا! من می بینم که نمی شود؛‏‎ ‎‏مثل این که به یک نفر بگوییم: این کار، کار خوبی است انجام بده!  منتها در عمل ببینیم‏‎ ‎‏نمی تواند. معلم به همه شاگردان اصرار می کند که درس بخوانند اما همه که موفق‏‎ ‎‏نمی شوند.

این جنبه های تاریخی با اصل تضادّ ندارد.‏

‏‏فقط یک اشکال در این جا وجود دارد: اگر واقعاً خدا می داند که فرامینش اثر ندارد،‏‎ ‎‏چرا دستور می دهد؟ جوابش این است که اگر به طور کلی بگویند: هیچ چیزی نگویید،‏‎ ‎‏آن وقت دشمن کاملاً دین را از بین می برد، ولی همین که عده ای می گویند : می توانیم و‏‎ ‎‏عده ای می گویند: نمی توانیم و جنگ و گریزهایی انجام می شود لااقلّ از دین اسمش باقی‏‎ ‎‏می ماند. نظیر این موضوع بحث دیگری مطرح است و آن این که اگر پیغمبر می دانستند‏‎ ‎‏ولایت حضرت علی(ع) را مردم نمی پذیرند، چرا این قدر بر آن  تأکید کردند؟ بحثی در‏‎ ‎‏اصول فقه مطرح است درباره تکلیف به غیر ممکن، مثلاً: به دیوار نمی شود دستور داد،‏‎ ‎‏برای این که دیوار اطاعت نمی کند و هر جایی که فرمان اطاعت نشود دستور دادن لغو‏‎ ‎‏است. پس چرا پیامبر در مورد حضرت علی(ع) این کار را کردند؟‏

‏‏من نوشته ای دارم به نامِ «مقدمه ای بر امامت» در آن جا این بحث را به گونۀ پرسش و‏‎ ‎‏پاسخ آورده ام و این گونه جواب داده ام که: یکی از عوامل رشد جامعه درگیری و تضادّ‏‎ ‎‏اقلیّت و اکثریّت است. اگر همه دنبال اکثریت بروند این، اضمحلال دین را در پی دارد.‏

‏‏اما جنبه های تاریخی قضیّه به لحاظ تفاوت روحیه ها است. حضرت امام قبل از تبعید‏‎ ‎‏و زندان یک سخنرانی عمومی در قم فرمودند: «و اما این که آقایان به سیرۀ مرحوم حاج‏‎ ‎‏شیخ عبدالکریم تمسک می کنند و سکوت را مقدّم می دارند، بدانند که اگر ایشان هم الآن‏‎ ‎‏زنده بود وظیفه اش قیام بود.» البته نگفتند: «عقیده اش» قیام بود، بلکه فرمودند:‏‎ ‎‏«وظیفه اش» قیام بود، چون مرحوم حاج شیخ از حیث نظری معتقد به ولایت فقیه بود،‏‎ ‎‏ولی می گفت نتیجۀ عملی ندارد.

"غرض این که این افکار بود،‏‎ ‎‏می خواهم تاریخ افکار را عرض کنم.‏‏‏یکی از کسانی که این عقیده را داشت آقای شریعتمدار بود"خیلی هم به ایشان فشار آوردند.‏

‏‏مرحوم آقای حاج آقا محمد روحانی به من گفت: من به همراه پدرم در جلسه ای بودم‏‎ ‎‏بعضی ها به حاج شیخ فشار می آوردند که چرا قیام نمی کنی؟ و حاج شیخ می فرمود که‏‎ ‎‏نمی شود، می دانم که اوضاع بدتر می شود. ایشان را خیلی اذیت کردند، به طوری که‏‎ ‎‏گفت: «خدا مرا مرگ بدهد از دست شما راحت بشوم.» بعد یکی از بزرگان وقتی ایشان‏‎ ‎‏گفت: «خدا مرا مرگ بدهد» گفت: زودتر و دل مرحوم شیخ را از این حرف رنجانید.‏

‏‏آقای حاج شیخ ولیّ الله حیدری، از علمای نهاوند ـ که پدر هم مباحثه ما، مرحوم‏‎ ‎‏صدری بود و در حادثۀ هفتم تیر شهید شد ـ برایم نقل کرد که خدمت آقای حاج شیخ‏‎ ‎‏رفتیم و به ایشان گفتیم که آقا! می دانید رضا شاه مملکت را به نصرانیّت دارد نزدیک‏‎ ‎‏می کند، چرا کاری نمی کنید؟ ایشان فرمود: بله، همه این ها را می دانم، اما آیا شما‏‎ ‎‏می خواهید من کاری کنم که این کار بیش تر بشود؟ منظورش این بوده که کمی این کار به‏‎ ‎‏تأخیر بیفتد. ایشان عقیده اش این بود که اگر کاری بکند، رضاشاه همین چند تا طلبۀ حوزۀ‏‎ ‎‏قم را هم به طور کلّی از بین می برد. همین طور هم بود. شرایط آن زمان این گونه بود و‏‎ ‎‏حتی در جریان حاج شیخ محمد تقی بافقی ایشان هیچ کاری نکرد، حتی طلبه ها آمدند با‏‎ ‎‏ناراحتی به ایشان گفتند: آقا! حاج شیح محمد تقی را گرفتند.

ایشان فوراً کتاب را باز کرد و‏‎ ‎‏گفت: درس را بخوانید، و آقا حاج شیخ ابوالقاسم قمی هم که از اوتاد آن زمان بود و دائی‏‎ ‎‏پدر من می شود، در کمال تواضع گفتند: هر چه حاج شیخ می گوید. ایشان حتی برای‏‎ ‎‏اعیاد هم خودشان جلوس نمی کردند و به منزل حاج شیخ می رفتند. غرض این که این ها‏‎ ‎‏عقیده شان این بود، ولی مرحوم امام می گفت: نه، می شود.‏

‏‏  در موارد دیگر هم همین طور، از جمله در نجف آقای حکیم جزء اولین علمایی بود‏‎ ‎‏که به دیدن امام آمد. هنگامی به بازدید ایشان رفت که همۀ اطرافیان ایشان در آن جا‏‎ ‎‏بودند و قدرت آقای حکیم آن موقع در نجف خیلی زیاد بود ولی بعدها کم شد. وقتی‏‎ ‎‏امام در همان جمع فرمودند: آقا! اوضاع ایران این است، شاه دین را از بین می برد و باید‏‎ ‎‏کاری کرد و… وقتی ایشان خوب حرف زدند، آقای حکیم فرمودند که نه، نمی شود.

"سالیان دراز عده ای از روحانیان این طرز تفکر را داشتند.‏‎ ‎‏مرحله بالاتر از آن «نظارت» بوده است؛ یعنی ما کنار باشیم ولی ناظر بر افکار و اعمال‏‎ ‎‏حکومت باشیم و اگر کار خلافی بود تذکر بدهیم"امام‏‎ ‎‏حسن مجتبی(ع) هم بدتر از این ها را در زمان معاویه دید ولی به آن صورت اقدامی‏‎ ‎‏نکرد، چون وضع بدتر می شد. امام گفتند: امام حسن مجتبی مُرید نداشت ولی در پانزده‏‎ ‎‏خرداد بیش از پانزده هزار نفر کشته شدند و حاضر به شهادت بودند. آقای حکیم گفتند‏‎ ‎‏که این ها مُریدان شما بودند، ما این طور مریدانی نداریم. بعد ایشان در جواب آقای‏‎ ‎‏حکیم گفتند که شما جلو بیفتید، من و همه مُریدانم، مُرید شما می شویم.‏

‏‏غرض این که بحث، موضوعی بود. ایشان معتقد بودند که می توان با شاه مبارز کرد،‏

‏‏روحیه داشتن موقع تصمیم گیری بسیار مهم است در آن موقعی که دستور حکومت‏‎ ‎‏نظامی داده شد یک روحِ واقعاً مقاومِ الهی می خواهد که بگوید: مردم! اعتنانکنید و به‏‎ ‎‏خیابان ها بریزید! ممکن است کسی بگوید: ایشان مطمئن بوده به خودش آسیبی‏‎ ‎‏نمی رسد، ولی در آن زمان هر شب پیغام می آوردند که می خواهند امشب شما را بگیرند.‏‎ ‎‏یک شب، هنگام خوردن شام خدمت امام رفتیم و گفتیم: ما امشب آمده ایم این جا‏‎ ‎‏بمانیم.‏

‏‏ایشان فرمود: اگر آن ها بیایند، شما می توانید در مقابل آن ها کاری بکنید، نیازی هم‏‎ ‎‏نیست.

زودتر به خانه هایتان بروید! ولی من و دو ـ سه نفر از رفقا ماندیم ایشان خیلی آرام‏‎ ‎‏غذایش را خوردند و راحت خوابیدند.‏

‏‏آقا شهاب اشراقی، داماد ایشان، گفت: یک شب خطر خیلی زیاد بود آقای خمینی آن‏‎ ‎‏شب هر چه به من گفت: برو! من نرفتم نزدیک ایشان خوابیدم. ایشان خواندن آیه‏‎ ‎‏الکرسی را شروع کرد هنوز تمام نشده، خوابش برد و من تا صبح غلتیدم و خوابم نبرد.‏‎ ‎‏سحرایشان برای نماز شب بیدار شد و گفت: آقا شهاب! بیداری؟ گفتم: آقا! من اصلاً از‏‎ ‎‏ترس خوابم نبرد. ایشان هم گفت: در عوض، من هیچ شبی به این راحتی نخوابیده ام. این‏‎ ‎‏تفاوت روحیه ها است، از نظر تئوریک بیش تر آقایان به ولایت عقیده داشتند، ولی از نظر‏‎ ‎‏تأثیر می گفتند: وقتش نرسیده است، در نتیجه ضرر می کنیم و روحانیت را از دست‏‎ ‎‏می دهیم.‏

‏‏مرحوم آقای داماد به من گفت: آقا سید محمد تقی خوانساری به منزل ما آمد و گفت:‏‎ ‎‏بیا برویم پیش آقای بروجردی، من حرف دارم. می گفت: من به آقای خوانساری گفتم:‏‎ ‎‏من می آیم ولی حرف نمی زنم.

"آقای‏‎ ‎‏گلپایگانی با این که عقیده فقهی اش بر ولایت بود ولی تجربه عملی اش بیش تر بر نظارت‏‎ ‎‏بود"ایشان گفت: باشد فقط شما همراه من بیا! رفتیم خدمت‏‎ ‎‏آقای بروجردی، آقای خوانساری به ایشان گفت: آقا! اقدام کنید و لااقلّ خمسِ نفت را‏‎ ‎‏بگیرید! ما اگر خمس نفت را بگیریم می توانیم در دنیا تبلیغ کنیم. آقای بروجردی از اول‏‎ ‎‏تا آخر به سخن ایشان گوش داد، وقتی حرف ایشان تمام شد گفت: مایل نیستم اول کسی‏‎ ‎‏باشم که حوزه را به هم زده باشم. همین یک کلمه را گفت و معتقد بود با این کار درس و‏‎ ‎‏تقوای طلبه ها هم از بین می رود. این عقیده، موضوعی بود. حالا کدام درست می گویند؟‏‎ ‎‏تاریخ باید قضاوت کند.

بیش ترِ ادلّه موضوع ولایت فقیه ضعف سندی دارند و شاید از‏‎ ‎‏مجموع آن بتوان به یک تواتر معنوی دست یافت، به علاوه درباره زمینه صدور این‏‎ ‎‏روایت ها نیز کم تر بحث شده.‏

‏‏* با توجه به این که ائمه(ع) درگیری های زیادی با مدعیان حکومت داشتند و‏‎ ‎‏خیلی از این روایت ها را انسان وقتی می خواند و با تعابیری مانند «عالم به امر دین»‏‎ ‎‏مواجه می شود، احساس می کند که در واقع نوعی اشاره به این حوادث و در جهت نفی‏‎ ‎‏جریاناتی است که مدعی امامت خود بودند. حال، اگر این گونه بیندیشیم، آیا‏‎ ‎‏می توانیم آن روایت ها را، که ظاهراً مراد از آن ها خود امامان معصوم(ع) است، به‏‎ ‎‏فقهای امروزی تفسیر کنیم؟‏

‏‏ بله این احادیث جنبۀ نفی داشتند و می خواستند این گونه افراد را طرد کنند، اما‏‎ ‎‏هیچ مانعی نیست که بگوییم هم جنبه اثباتی دارد و هم جنبه نفی و در دید اثباتی اگر‏‎ ‎‏منظور، خود امامان(ع) باشد باید به لغت «عالم، اعلم بالکتاب» و مانند این ها نباشد،‏‎ ‎‏بلکه باید به لغت «نصب» باشد؛ برای مثال بگوید: من محمد بن علی بن الحسین، امام‏‎ ‎‏باقر هستم و خدا مرا به امامت نصب کرده است. امّا آن روایات مطلق که اساساً دربارۀ‏‎ ‎‏فقها است، مانند: ‏‏«مجاری الأُمور بیدی العلماء»‏‏ و یا به گونه ای است که می توان آن را بر فقها‏‎ ‎‏هم تطبیق کرد. صحیحۀ عیسی بن قاسم می گوید: ‏‏«إذا کان القیّم مثلک أو مثل عبد الحمید‏‎ ‎‏فلابأس» ‏‏این روایت هر چند در خصوص امور حسبیه است، ولی قضیۀ امور حسبیه با‏‎ ‎‏موارد دیگر فرق نمی کند، میزان همان ضرورت ها است. بعضی از روایات نیز به طور‏‎ ‎‏قطع در خصوص فقها است، مثل: «اما الحوادث الواقعه…» که مربوط به دورۀ غیبت‏‎ ‎‏است ـ البته به سند و دلالت آن کاری نداریم ـ و اگر بعضی احادیث نفی ای مانع از دید‏‎ ‎‏اثباتی نیست.‏

‏‏من بارها در بحث فقه گفته ام: این مطلبی را که آقای بروجردی روی آن تأکید داشتند و‏‎ ‎‏بعضی از آقایان فعلی هم به تبع ایشان مدام می گویند که روایات ما به منزلۀ حاشیه ای‏‎ ‎‏است بر فقه عامّه، به هیچ وجه ما این را قبول نداریم، با همه احترامی که برای ایشان به‏‎ ‎‏دلیل این که استادم بودند و تبحّر عجیبی در فقه داشتند قائل هستم، اما معتقدم: روایات‏‎ ‎‏ما، هم دید اثباتی دارد و هم دید نفی مثل: ‏‏«لاجبرو لا تفویض بل امر بین الامرین».‏‏ این طور‏‎ ‎‏نبوده که وقتی کسی از امام(ع) سؤالی می پرسید، به او بگویند: اوّل فقه عامّه را بخوان‏‎ ‎‏بعد بیا تا پاسخ تو را بگویم که در نتیجه فقه عامّه هم ترویج شده باشد.

"آن جا بحث ولایت را مطرح کرد و چاپ هم شد.‏‎ ‎‏عرض می کنم هنوز آن موقع امام این ها را نگفته بودند"این دیدهای‏‎ ‎‏اثباتی هم نوعاً به کلمه «أنا» نیست که؛ چون من چنین هستم… نه، ملاک ‏‏«اقواهم علی الأمر و‏‎ ‎‏اعلمهم بکتاب الله» ‏‏است. میزان، علم به سیاست است، بنابراین، به نظر من این شبهه پیش‏‎ ‎‏نمی آید.‏

‏‏* فرمودید: برخی از این تعبیرات مطلق است و فقها و ائمه را شامل می شود و اگر‏‎ ‎‏مراد خصوص امام معصوم بود، از واژه «انا» استفاده می شد. در این صورت همان‏‎ ‎‏مشکل جانی و مسائل تقیه و… که در تصریح به فقها وجود داشت، در خصوص خود‏‎ ‎‏ائمه(ع)، چنانچه صریحاً می گفتند: حکومت از آن من است، نیز متصور است.‏

‏‏ این را که همه می دانستند. خود خلفا هم می دانستند. البته ائمه(ع) کلمه «أنا» را‏‎ ‎‏کم تر به کار می بردند.

در کتاب کافی در ابواب «الاضطرار عند الحجه» روایاتی آمده‏‎ ‎‏است که در آن ائمه(ع) می گویند: ما امام هستیم، کلمه امام آن زمان معلوم بوده است و‏‎ ‎‏در این بحثی نیست. خلفا قانع بودند که ائمه(ع) درصدد گرفتن حکومت بر نیایند، البته‏‎ ‎‏ایشان درصدد نبودند، به دلیل این که این کار ممکن نبود. پس در این جهت، رفع تقیه‏‎ ‎‏اثری ندارد، برای این که چه به لغت «اعلمهم» بگوید و چه به لغت «أنا» بگوید همه‏‎ ‎‏دانستند که اعلم، امام باقر است، امام صادق است نه امثالِ ابوحنیفه، هارون الرشید و‏‎ ‎‏منصور دوانیقی.‏

‏‏* با تأمل دلسان روایات معلوم می شود که ائمه(ع) در این مقام از عنوان «مشیر»‏‎ ‎‏استفاده می کرده اند؟‏

‏‏ عنوان مشیر در وصف هایی است که به هیچ وجه موضوعیت ندارد؛ برای مثال در‏‎ ‎‏عبادت « علیک بهذا الجالس» یقین داریم که وصف جلوس موضوعیت و دخالتی در‏‎ ‎‏حکم ندارد. امّا در «علیک بهذا العالم بالدّین العالم بنظام الأمّهَ» این گونه نیست. و‏‎ ‎‏عناوینی که دخالت و تأثیر در حکم دارند، به هیچ وجه نمی توانند مشیر باشند.‏

‏‏* یعنی آن ها این عناوین را منحصر در یک نفر می دانستند؟‏

‏‏ در آن بحثی ندارم.

"مرحوم شهید صدر نیز کتابی دارد‏‎ ‎‏با عنوان «خلافه الانبیاء و نظاره العلماء» که آقا جمال موسوی که قبلاً اصفهان بوده حالا‏‎ ‎‏ساکن تهران است آن را به فارسی ترجمه کرده است"و منظور انحصار نیست، برای این که لااَقلّ این روایات خودِ‏‎ ‎‏ائمه را شامل می شود «اقوا و اعلم» مِلاک حکومت است، البته مراد، اقوا و اعلمِ مطلق‏‎ ‎‏است، نه نسبی؛ اهل بیت اقوا و اعلم مطلق هستند و فقها اقوا و اعلم نسبی، ممکن است‏‎ ‎‏گفته شود: روایات اعلم و اقوای مطلق را می گوید و حال آن که فقها اقوا و اعلم نسبی‏‎ ‎‏هستند. امّا اوّلأ: در روایت های ‏‏امّا الحوادث الواقعه و مقبوله عمر بن حنظله و «أمّا مثلک و مثل عبد‏‎ ‎‏الحمید فلابأس»‏‏ این حکم جریان ندارد. به علاوه، ضرورتی که در امور حسبیه هست، در‏‎ ‎‏این جا هم هست.‏

‏‏* نکته دیگر، تفاوت مصداق فقیه آن زمان نسبت به این زمان است؛ یعنی عالم‏‎ ‎‏دینی ای که در آن روز مطرح بود، غیر از فقیهی است که امروز تنها در حوزۀ احکام‏‎ ‎‏فقهی عالم است و مراد، عالم جامعی بوده که در تمام حوزه های معرفت دینی تبحر‏‎ ‎‏داشته باشد. نظر شما در این باره چیست؟‏

‏‏ حق هم همین است، چون عبارتِ «اعلمهم بکتاب الله» در نهج البلاغه آمده و‏‎ ‎‏منظور از «کتاب الله»، قرآن است که همه چیز را به عنوان کتاب هدایت و دستور العمل‏‎ ‎‏زندگی دنیا و آخرت در بردارد. قرآن به علمی مستقلاً کار ندارد، البته در قرآن مسائل‏‎ ‎‏علمی هم مطرح شده ولی برای استفاده، نه هدف.

قرآن کتاب هدایت است، هدایت هم‏‎ ‎‏یعنی طرح مسائلی که در سعادت بشر در دنیا و آخرت دخیل است و بیش تر، مسائل‏‎ ‎‏فقهی قدری هم فلسفی می باشد.‏

‏‏البته ما به فلسفه نیاز داریم. فقیه باید هم فیلسوف باشد و هم فقیه، ولی ـ علی ایّ‏‎ ‎‏حال ـ چیزی که در برنامۀ زندگی دخالت دارد، فقه است. فقیه، چه فیلسوف باشد چه‏‎ ‎‏نباشد، وظایف مکلفان را مشخص می کند، منتها اگر فیلسوف باشد، ملاک این دستورها‏‎ ‎‏را هم تا حدودی می فهمد، چون فیلسوف دربارۀ کل نظام هستی هم اطّلاعاتی دارد اما‏‎ ‎‏فقه اصل است، لذا اگر فیلسوفی، فقیه هم باشد ولی فلسفه اش بهتر باشد، و دیگری فقیه‏‎ ‎‏و فیلسوف است

منابع خبر

اخبار مرتبط