موشک سوم که زیر هواپیما خورد با صندلیام پرتاب شدم
خبرگزاری مهر،
گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: غلامرضا یزد یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس است که تا زمان آزادی، مفقودالاثر محسوب میشدند. اینگروه از آزادگان گروهی ۲۳ نفره را تشکیل میدادند که سال ۱۳۶۹ آزاد شدند. یزد یکی از خلبانان آنگروهِ آزادگان است که بهدلیل خروج اضطراری از هواپیما و سپس ضرب و شتم نیروهای عراقی، پس از بازگشت به ایران، افتخار جانبازی ۷۰ درصد را کسب کرد.
۱۷ آبان ۱۳۵۹ در حالیکه بیش از یکماه از شروع جنگ تحمیلی میگذشت، ماموریت بمباران مقر پشتیبانی سپاه چهارم عراق در العماره به یزد واگذار شد و او با اجرای موفقیتآمیز ماموریت، بهدلیل سقوط هواپیمای افپنج خود به اسارت دشمن درآمد. ۲۴ شهریور ۱۳۶۹ نیز زمانی است که پس از ۱۰ سال اسارت و حضور در زندانهای مختلف دولت بعثی عراق، همراه با آزادگان مفقودالاثر دیگری چون حسینعلی ذوالفقاری آزاد شد و به میهن بازگشت.
سالروز آزادی اولینگروه اسرای مفقودالاثر کشور بهویژه امیر خلبان غلامرضا یزد، بهانه خوبی برای یک گپ و گفت در عصری تابستانی با اینآزاده و جانباز سالهای جنگ بود. به همیندلیل پای گفتگو با او نشسته و کارنامه جنگی و سالهای خدمت وی به ایران را مرور کردیم.
مشروح اینگفتگو در ادامه میآید؛
* جناب یزد، تا جایی که اطلاع دارم شما متولد ۱۳۲۶ در رشت هستید و سال ۴۸ هم وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شدید.
بله.
"خبرگزاری مهر،گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: غلامرضا یزد یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس است که تا زمان آزادی، مفقودالاثر محسوب میشدند"سال ۴۶ سپاه دانش بودم. از آنسال وارد ارتش شدم. در کوههای هزارمسجد خراسان مرز بین ترکمنستان و افغانستان و ایران؛ نیروی سپاه دانش بودم. وقتی تمام شد رفتم نیروی هوایی. چون پرواز را دوست داشتم.
۶ ساله بودم که در شمال، پشت یکی از اینتابلوهای هواپیما نشستم و عکس گرفتم.
* یکعکس دونفره دیدهام که فکر میکنم شما و برادرتان باشید.
بله خودش است. از آنموقع عشق پرواز داشتم. آنزمان در رشت هواپیماهای سسنا میآمدند. سال ۱۳۲۸ تا ۳۰ بود. ما هم بدو بدو میرفتیم میدیدیم.
"در کوههای هزارمسجد خراسان مرز بین ترکمنستان و افغانستان و ایران؛ نیروی سپاه دانش بودم"یکزمین خاکی بود که به آن زمینِ طیاره میگفتند. ژاندارمهایی آنجا بودند که نمیگذاشتند به هواپیماها نزدیک شویم. میگفتیم آقا فقط یکدست به هواپیما بزنیم. ولی نمیگذاشتند. خدا را شکر آنچیزی که میخواستم شد.
در آمریکا دوره دیدم و در ایران هم در زمینه تیراندازی هوایی شاگرد اول بودم.
* چه سالی بود؟
سال ۵۰ بود.
* ۴۸ وارد نیروی هوایی و دانشکده خلبانی شدید. ۴۹ رفتید آمریکا؟
نه. ۴۸ بود.
* پس از ورودتان به دانشکده خلبانی تا اعزامتان باید چهارپنجماه طول کشیده باشد.
سیزدهماه طول کشید. من ۴۹ به آمریکا رفتم. آنزمان بورس برای آمریکا میخریدند.
"۶ ساله بودم که در شمال، پشت یکی از اینتابلوهای هواپیما نشستم و عکس گرفتم.* یکعکس دونفره دیدهام که فکر میکنم شما و برادرتان باشید.بله خودش است"من ۱۵ روز در دانشکده خلبانی بودم و بعد برای پرواز رفتم به فرودگاه قلعهمرغی. آنجا سولو شدم. استادم شیرجه کرد ببیند جرات پرواز دارم یا نه. و وقتی عکسالعملم را دید، گفت خوب است. در آمریکا هم در کلاس ما که حدود ۷۰ نفر بودیم، همه آمریکایی بودند و فقط من ایرانی بودم.
آنجا جت مادون صوت تی ۳۷ را داشتیم که اولیننفری بودم که در آنکلاس سولو شدم. آمریکاییها هم حسادت میکردند. استادمان اسمش مِیجر مان بود. زمان سولویی، من را در یک محفظه آب گذاشتند که فقط گردنم بیرون بود. یک ساعت و نیم در آن بودم.
"در آمریکا دوره دیدم و در ایران هم در زمینه تیراندازی هوایی شاگرد اول بودم.* چه سالی بود؟سال ۵۰ بود.* ۴۸ وارد نیروی هوایی و دانشکده خلبانی شدید"تا یک ایرانی دیگر از یک کلاس دیگر آمد و نجاتم داد.
* پس در آمریکا با تی ۳۳ و تی ۳۷ و تی ۳۸ آموزش دیدید و برگشتید!
نه. تی ۳۳ برای قدیم بود. زمان ما دیگر پرواز نمیکرد. ما اول با تی ۴۱ پریدیم؛ بعد تی ۳۷ و بعد تی ۳۸.
* فکر میکنم آبان ۵۰ برگشتید ایران.
کمی زودتر بود. برج شش بود.
* یعنی شهریور.
اواخر شهریور.
وقتی برگشتیم اول دوسه ماه دوره دیدیم. بعد برای پرواز رفتیم دزفول. قرار بود شاگرد اولها را بفرستند تهران. بنا بود من را که شاگرد اول شده بودم به تهران بفرستند. تهران هم این هواپیما را در پایگاه مهرآباد داشت.
* منظورتان افپنج است.
بله.
"۴۸ بود.* پس از ورودتان به دانشکده خلبانی تا اعزامتان باید چهارپنجماه طول کشیده باشد.سیزدهماه طول کشید"اما پارتیبازی کردند و فرد دیگری را جای من فرستادند.
* با توجه به اینکه شاگرد اول بودید برای افچهار انتخاب نشدید؟
من تنهایی را دوست داشتم. افچهار و افچهارده دو نفره هستند ولی در اف پنج خودت و خودت هستی. در اینجنگ اگر پشتی بود، مرده بود. من هم مرده بودم. من ماموریتی رفتم که ۸۰ تا ۸۵ درصد برگشت نداشت.
۱۱۹ بار عراق رفتم. هم عکسبرداری کردم، هم بمب زدم خودم نرفتم. خودم افچهار و افچهارده را دوست نداشتم. برای اف چهار دنبالم آمدند ولی گفتم نمیروم. اف چهارده هم که آمد میتوانستم بروم نرفتم.
* خیلی از افپنجیها رفتند اف چهارده.
بله.
"در آمریکا هم در کلاس ما که حدود ۷۰ نفر بودیم، همه آمریکایی بودند و فقط من ایرانی بودم"بابایی.. خادمی...
* فری مازندرانی...
آفرین! ولی من نمیخواستم بروم. من تنهایی را دوست داشتم. افچهار و افچهارده دو نفره هستند ولی در اف پنج خودت و خودت هستی. در اینجنگ اگر پشتی بود، مرده بود.
من هم مرده بودم. من ماموریتی رفتم که ۸۰ تا ۸۵ درصد برگشت نداشت. ۱۱۹ بار عراق رفتم. هم عکسبرداری کردم، هم بمب زدم. بگذریم [میخندد] آخرین ماموریتی که رفتم و افتادم، به من گفتند با چهار فروند اف پنج میروید.
"تا یک ایرانی دیگر از یک کلاس دیگر آمد و نجاتم داد.* پس در آمریکا با تی ۳۳ و تی ۳۷ و تی ۳۸ آموزش دیدید و برگشتید!نه"من لیدر دسته بودم و سه تا در بالم بودند. گفتند بروید مرکز فرماندهی سپاه چهارم عراق را بزنید.
* همانماموریتی که سقوط کردید؛ ۱۷ آبان ۵۹.
بله. [میخندد] اینها جزو اسرار هست!
* اینهمه سال گذشته است.
شبها در دزفول در تاریکی میخوابیدیم. سهچهار نفر با یکپتو. آنموقع خرمشهر و اهواز محاصره بودند.
مرکز فرماندهی سپاه چهارم عراق از لحاظ تدارکات و همهچیز، پشتیبانی میکرد. محلش کجا بود؟ العماره. اینشهر بین بغداد و بصره است. به ما گفتند باید آنجا را بمباران کنید؛ با چهار فروند. تا صبح نشستم فکر کردم اینماموریت ۸۰ درصد برگشت ندارد.
"ما اول با تی ۴۱ پریدیم؛ بعد تی ۳۷ و بعد تی ۳۸.* فکر میکنم آبان ۵۰ برگشتید ایران.کمی زودتر بود"یعنی اگر ۴ نفر برویم حتماً ۳ نفرمان یا بنزین کم میآورند یا سقوط میکنند. من که لیدر دسته بودم امیدوارم بودم شانسی با یکموتور بیایم دزفول بنشینم. در نتیجه صبح که بیدار شدم، خدا بیامرز فکوری فرمانده وقت نیروی هوایی و وزیر دفاع را دیدم. آنموقع دزفول بود. من را میشناخت.
گفتم جناب سرهنگ اینماموریت ۸۰ درصد برگشت ندارد. هواپیماها از بین میروند. من را قبول داشت. گفت نروید! گفتم چشم. طلوع آفتاب باید آنجا را میزدیم.
"اما پارتیبازی کردند و فرد دیگری را جای من فرستادند.* با توجه به اینکه شاگرد اول بودید برای افچهار انتخاب نشدید؟من تنهایی را دوست داشتم"ساعت ۹ صبح گفتند تهران میپرسد چرا نرفتهاند؟ این حرف را به آقای روحانی و رفسنجانی هم گفتم که آنجا در ستاد تهران کسانی بودند که نمیدانستند چی به چی است!
* پس از ستاد دستور آمد بروند بزنند.
بله. پرسیده بودند چرا نرفتهاند؟ من هم در پست فرماندهی بودم. به جناب سرهنگ فکوری اشاره کردم. ایشان گفت «نه. من گفتهام نروند.» دوباره ساعت ۱۱ صبح پیام آمد که چرا نرفتهاند؟ ما هم عصبانی شدیم.
تنها کاری که کردم این بود که چهارفروند را کردم دو تا دوتایی. که اول من و یکی دیگر برویم بزنیم. اگر خطر کم بود و برگشتیم، پیام بدهیم دوتای دیگر بروند بزنند. چون با اینهمه کمبود و نبود هواپیمای جدید، چهارهواپیمای آمریکاییمان را از دست ندهیم.
به اینترتیب من و یکنفر دیگر آمدیم طرف هدف.
* نفر دوم که اسمش را نمیگویید زنده است؟
بله. پولدار و همهکاره شد.
"اف چهارده هم که آمد میتوانستم بروم نرفتم.* خیلی از افپنجیها رفتند اف چهارده.بله"من به آن نفر دوم گفتم «ببین در جریان هستی که امکان برگشت کم است. میخواهی نیایی تا من تنها بروم بزنم؟ راحتتر هم هستم.» از اینصحبتها چندبار در طول جنگ با دیگران داشتم. گفت «نه. من در بال شما راحت هستم و میآیم.» گفتم «باشد. پس برویم.
باید پایین برویم. روی درختها میرویم. اگر بالا بیایی رادار ما را میگیرد.» برای اینکه محدودیت پروازی داشتیم، مستقیم از دزفول بهطرف هدف رفتیم. در صورتی که نباید اینطور بروی. باید از این نقطه به آن نقطه و سپس نقطه دیگر و بعد بروی روی هدف.
"بگذریم [میخندد] آخرین ماموریتی که رفتم و افتادم، به من گفتند با چهار فروند اف پنج میروید"ولی ما چون سوختمان نمیرسید، سورپرایز اتک رفتیم و مستقیم به هدف زدیم.
برای آنآقای دیگر که ستوان دو بود، پرواز پایین کمی مشکل بود. وقتی رسیدیم به هفتتپه، دیدم رفت بالا! گفتم آخ آخ رادار او را میگیرد. عراقیها رادارهای پی ۸ و پی ۱۲ و پی ۱۸ داشتند. پی ۸ مثل آنتن تلویزیون بود. اگر سرباز نگهش دارد، از صفر پا تا ۵۰ پا میگیرد.
رادار پی ۱۲ از ۵۰ تا ۵۰۰ پا و بعدی تا ۲۵ هزارپا را میگیرد. حالا این بنده خدا به من اطمینان داده بود که بالا نمیرود.
پنجاه شصت کیلومتر بعدتر از هفتتپه میشود خاک عراق. ناگهان دیدم شماره دو فریاد میزند «آی روبرو دیوار آتش!» دیدم شصتهفتاد ضدهوایی چسبیده به هم شلیک میکنند و دیوار آتش عجیبی جلویمان درست کردهاند. من عصبانی شدم و گفتم خفه شو! تو برگرد! او هم برگشت و پولدار و رئیس شد. ما هم رفتیم توی دیوار آتش.
"گفتند بروید مرکز فرماندهی سپاه چهارم عراق را بزنید.* همانماموریتی که سقوط کردید؛ ۱۷ آبان ۵۹.بله"قبلاً وارد دیوار آتش شده بودم ولی نه در اینحجم! آنموقع سهچهارتا ضدهوایی بود که گلولهشان به بالم هم خورده بود. ولی اینیکی دیوار آتش، دماغ هواپیما را پراند.
* یعنی با گلوله توپ ضدهوایی؟
بله. بعد رسیدم روی چادرهای فرماندهی. حالا هواپیما صدای بدی دارد. دود هم وارد کابین شده و اوضاعش خوب نیست.
گفتم حالا که دیگر برگشتی در کار نیست، بگذار بمبها را بزنم که حداقل انتقامم را گرفته باشم. خدا را شکر بمبها را که زدم در آینه نگاه کردم و دیدم خوب خورده و آتش بلند شده است. همینموقع یکموشک خورد به دُم هواپیما.
* سام ۶.
بله. آتش گرفت. هواپیما کمکم حالت پروازیاش را از دست میدهد.
"[میخندد] اینها جزو اسرار هست!* اینهمه سال گذشته است.شبها در دزفول در تاریکی میخوابیدیم"یکی دیگر بلافاصله خورد به بال چپ. هواپیما ووووووو میکند و من هم استیک را میکشم و ناخودآگاه میگویم «یا ابوالفضل!» کمی میکشم بالا دوباره از اینطرف پایین میافتد. همینطور که داشتم «یاابوالفضل» میگفتم...
* سومی هم خورد...
بله. خورد زیر هواپیما و هواپیما تکهتکه شد. من هم با صندلی آمدم بیرون.
* یعنی موشک سوم باعث شد راکتهای زیر صندلی عمل کند.
بله.
* پس شما اجکت را نکشیدید.
بله.
نکشیدم. مرتب مشغول ذکر یا ابوالفضل بودم که نخورم زمین. وقتی صندلی از هواپیما خارج شد، چند ثانیه طول کشید. سهسالگیام در رشت را دیدم که با مادرم بازی میکردم، حتی لباس مادرم را به یاد یادم. بعد مدرسه، بعد سپاه دانش، بعد آمریکا تا … اینکه چتر باز شد.
"در نتیجه صبح که بیدار شدم، خدا بیامرز فکوری فرمانده وقت نیروی هوایی و وزیر دفاع را دیدم"اول چتر کوچک باز میشود. وقتی باد تویش میافتد چتر دوم باز میشود. بعد هم چتر سوم که نارنجیرنگ و بزرگ است. چتر باز شد و ما هم به آن آویزان.
من کلت داشتم. قطبنما و فلان و اینها.
همیشه کلت ۳۸ همراه داشتم. مشکی و کوچک است. ۶ گلوله میخورد. رولور است و ضامن ندارد. باید ۵ تا تویش بگذاری که اگر ضامن نداشتی و شلیک کردی، اولی خالی باشد.
"ساعت ۹ صبح گفتند تهران میپرسد چرا نرفتهاند؟ این حرف را به آقای روحانی و رفسنجانی هم گفتم که آنجا در ستاد تهران کسانی بودند که نمیدانستند چی به چی است!* پس از ستاد دستور آمد بروند بزنند.بله"من هر ۶ تا را پر میکردم که اگر در عراق سقوط کردم، تیراندازی کنم و کشته شوم تا دست دشمن نیافتم. اسیر شدن دیگر یعنی چه؟
حالا چتر من باز است و دارم از بالا سربازهای خشمگین را میبینم که با چوب و چماق دنبال چتر من هستند. گفتم خدایا کدامطرف بروم دست اینها نیافتم؟ توی اینفکر بودم که کلت را در بیاورم و شلیک کنم. زیر پایم خاک رس بود. به زمین که رسیدم سرپا بودم ولی باد توی چترم افتاد و من را کشید.
در اینحالت باید دنبالش بدوی و طنابها را باز کنی که چتر رها شود. در غیر اینصورت گردن و دستت را میبُرد. در همینفاصله سربازها رسیدند و شروع کردند به زدن من. دِ بزن! من هم بیهوش شدم. خون تمام لباسم را گرفت.
"چون با اینهمه کمبود و نبود هواپیمای جدید، چهارهواپیمای آمریکاییمان را از دست ندهیم.به اینترتیب من و یکنفر دیگر آمدیم طرف هدف.* نفر دوم که اسمش را نمیگویید زنده است؟بله"یک دستم شکست و یک دستم از جا در رفت. آندستی که شکست، الان پلاتین دارد.
زمانی به هوش آمدم که توی یکزیرزمین روی یکصندلی فلزی نشسته بودم. یکی داشت خونها را پاک میکرد و یکی هم داشت جیبهایم را خالی میکرد. یکسرگرد و یکستوان یک آنجا بودند. سرگرد سیاهچرده و فکر میکنم شیعه بود.
مرتب من را نگاه میکردند و متعجب بودند. سرگرد گفت خیلی شانس آوردی! نجاتت دادیم. وگرنه سربازها تو را میکشتند! گفتم عربی بلد نیستم انگلیسی صحبت کن! چون میدانستم میخواهد بازجویی اولیه کند. گفت «لا تعرف انگلیش!» یعنی انگلیسی بلد نیستم. گفتم خب پس معاملهمان نمیشود.
خلاصه از دست اینها در رفتیم.
* گفتید در زیرزمین بودید؟
یکسنگر در جبهه بود؛ در العماره.
"میخواهی نیایی تا من تنها بروم بزنم؟ راحتتر هم هستم.» از اینصحبتها چندبار در طول جنگ با دیگران داشتم"من را سوار یک تویوتای نقرهایرنگ که از خرمشهر غنیمت گرفته بودند کردند. یکی اینطرف یکی آنطرفم نشسته و مرا بردند به خود شهر العماره. آنجا مرکز تیپ بود. سرتیپی هم که آنجا فرمانده بود، اواخر اسارت ما سپهبد شد. مرا به جایی بردند که هفتهشت درجهدار رده بالا حضور داشتند.
وقتی گفتند داریم خلبان ایرانی میآوریم، همه از دور و اطراف ما فرار میکردند؛ حالا یا به خاطر زار و نزار بودن قیافه من بود یا از خلبان ایرانی میترسیدند. آخر به سربازانشان میگفتند ایرانیها ترسو هستند. بعد که میدیدند یک ایرانی دارد وسط خاکشان جولان میدهد میترسیدند.
خلاصه ما را به اتاقی بردند و سرتیپ آمد و پرسید آقا از کجا آمدی؟ چرا ما را بمباران کردی؟ تا اینجا چهطورامدی؟ کجایی هستی؟ یکسرهنگ گفت اسراییلی؟ سوریه؟ یکی میگفت مال مصر است. من هم گفتم انگلیسی صحبت کنید. سرتیپ انگلیسی بلد بود.
"اگر بالا بیایی رادار ما را میگیرد.» برای اینکه محدودیت پروازی داشتیم، مستقیم از دزفول بهطرف هدف رفتیم"گفتم ایران! گفت نه. ایرانیها جرات ندارند تا اینجا بیایند. من هم گفت نه که نه دیگر! باشد! بعد من را روی یکصندلی یا مبل خواباندند. خیلی درد داشتم. یکسیگار هم روشن کرد و گذاشت گوشه لبم.
اسم و درجه و آنهایی را که باید بگویی گفتم. چون افسر اطلاعات عملیات بودم، خودم اینچیزها را درس میدادم که وقتی اسیر شدی چه باید بگویی چه نباید بگویی.
وقتی دیگر شب شده بود، مرا به بغداد بردند. وارد یک خانه تیمی شدیم. آنجا یکحوض داشت که از کنارش رد شدیم. چشمانم را بسته بودند و از زیر چشمبند اینحوض را دیدم.
"ولی ما چون سوختمان نمیرسید، سورپرایز اتک رفتیم و مستقیم به هدف زدیم.برای آنآقای دیگر که ستوان دو بود، پرواز پایین کمی مشکل بود"وارد سالنی شدیم که شصتهفتاد نفر اسیر ایرانی با لباسهای مختلف آنجا نشسته بودند. دیدم همه زار و نزار نشستهاند. یکی روی یکتخت سربازی نشسته بود. من هم رفتم به آن تخت تکیه دادم. آنفرد داد و فریاد میکرد که مرا چرا آوردهاند اینجا؟ انگلیسی حرف میزد.
گفتم چه میگویی؟ گفت من پاکستانی هستم. من را در مرز کویت گرفتهاند. اساسم را هم گرفتهاند. گفتم نگران نباش! یکهفته دیگر اینجایی و بعد آزاد میشوی. ولی یکچیز یادت باشد! اسم من غلامرضا یزد است و خلبان افپنج هستم.
"حالا این بنده خدا به من اطمینان داده بود که بالا نمیرود.پنجاه شصت کیلومتر بعدتر از هفتتپه میشود خاک عراق"رفتی پاکستان، به صلیب سرخ بگو چنین آدمی وجود دارد. وقتی داشتیم صحبت میکردیم، عراقیها فهمیدند اشتباه کردهاند و نباید من را پیش این آدم میبردند. بدو بدو آمدند مرا به یکزیرزمین بردند. هوا هم سرد بود و کاپشنم همراهم نبود. فقط لباس پروازم را داشتم.
وقتی از هواپیما میپری بیرون هجده برابر وزنت به بدنت فشار میآید. بههمین خاطر وقتی بدنت سرد میشود تازه دردهایت شروع میشود.
حدود چهار روز از من بازجویی میکردند. یکستوان یک یا سروان اطلاعاتی بود که در انگلیس دوره دیده بود. خلبانهای ما که سال ۱۳۵۶ به مهمانی در عراق رفته بودند، این آقا را دیده بودند. او هم اول داد مرا زدند...
* یعنی شکنجه در کار بود؟
گفت تو داری میمیری! گفتم مرگ و زندگی دست خداست! گفت میدهم اعدامت کنند.
"ناگهان دیدم شماره دو فریاد میزند «آی روبرو دیوار آتش!» دیدم شصتهفتاد ضدهوایی چسبیده به هم شلیک میکنند و دیوار آتش عجیبی جلویمان درست کردهاند"ما در تلویزیون اعلام کردهایم یک افپنج را زدهایم و خلبانش کشته شده. حالا دست ماست که تو را تیرباران کنیم یا نه. گفتم دست تو نیست. من لج میکردم، او لج میکرد. بعد یکروز اسم گردان ما را گفت.
میگفت فلانی کیه؟ گفتم نمیشناسم. حالا اسم طرف در فهرست گردان ما بود! ولی من منکر میشدم. گفت دروغ میگویی لعنتی! گفت آنطرف خلبان افپنج است. گفتم باشد. گفت سروان است.
"قبلاً وارد دیوار آتش شده بودم ولی نه در اینحجم! آنموقع سهچهارتا ضدهوایی بود که گلولهشان به بالم هم خورده بود"گفتم باشد. گفت پس چهطور منکر میشوی؟ قبل از اینکه این بیاید، سه نفر کریهالمنظر آمدند که میخواستند مرا از روی تخت به ایناتاق بازجویی بیاورند. اینکار را با فحش و کتک انجام دادند. همیشه وقتی میخواستند بازجویی کنند، اول میزدند تا ترس در ما ایجاد شود. بعد که اینآقای اطلاعاتی آمد، فن بازجویی را اعمال کرد.
من این فنوفنون را در ایران به خلبانها درس میدادم که بدانند وقتی اسیر شدند چه کنند. روشهای مختلفی وجود دارد. سکوت، تهدید و فلان و … هفتهشتنوع است. این هر روز یکی از اینها را میزد. من هم ضدش را میزدم.
"گفتم حالا که دیگر برگشتی در کار نیست، بگذار بمبها را بزنم که حداقل انتقامم را گرفته باشم"این عصبانی میشد. میگفت میدهم اعدامت کنند. گفتم تو نه سرباز خوبی هستی نه مسلمان خوبی! فریاد زد بیایید او را بزنید. نیم ساعتی زدند و رفتند. گفت یک چایی کمر باریک برایش آوردند.
من هم روی زمین سرد نشسته بودم. بعد گفت خب! حالا بگو چرا من سرباز خوبی نیستم؟ گفتم «ما» مسلمانیم. _یعنی که تو مسلمان نیستی _ گفتم ما مسلمانها اعتقاد داریم مرگ و زندگی دست خداست. اگر خدا بخواهد نه تو و نه صدام نمیتوانید هیچکاری کنید! اگر هم بخواهد من بمیرم، به رضای او راضیام. شروع کرد به تف و لعنت و فحشدادن.
"هواپیما ووووووو میکند و من هم استیک را میکشم و ناخودآگاه میگویم «یا ابوالفضل!» کمی میکشم بالا دوباره از اینطرف پایین میافتد"بعد گفت حالا بگو چرا سرباز خوبی نیستم. گفتم چون من سرباز ایران هستم و شما بودید که به خاک ما تجاوز کردید. من هم برای دفاع، به وظیفهام عمل کردم و اسیر شدم. گفت ملعونِ فلانفلانشده ما تجاوز کردیم؟ شما بودید که تجاوز کردید! گفت دوباره بیایند مرا بزنند. روز بعد برایش چای میآوردند.
گفت ببین من سکوت میکنم، هر وقت دلت خواست حرف بزن! دردم شدید بود ولی سکوت میکردم.
* تا آنموقع هیچدرمانی نداشتید؟
نه. ۵ روز با همانوضع گذشت. گفتم طبق قانون ژنو باید اول مرا معالجه کنید، بعد بازجویی کنید. گفت پدرِ تو و فلان و ژنو و اینها… به پدر و مادر همه فحش داد! [میخندد] خب من چه بگویم؟ گفت تو داری میمیری! گفتم مرگ و زندگی دست خداست! گفت میدهم اعدامت کنند. ما در تلویزیون اعلام کردهایم یک افپنج را زدهایم و خلبانش کشته شده.
"من هم با صندلی آمدم بیرون.* یعنی موشک سوم باعث شد راکتهای زیر صندلی عمل کند.بله.* پس شما اجکت را نکشیدید.بله"حالا دست ماست که تو را تیرباران کنیم یا نه. گفتم دست تو نیست. من لج میکردم، او لج میکرد. بعد یکروز اسم گردان ما را گفت. میگفت فلانی کیه؟ گفتم نمیشناسم.
حالا اسم طرف در فهرست گردان ما بود! ولی من منکر میشدم. گفت دروغ میگویی لعنتی! گفت آنطرف خلبان افپنج است. گفتم باشد. گفت سروان است. گفتم باشد.
"سهسالگیام در رشت را دیدم که با مادرم بازی میکردم، حتی لباس مادرم را به یاد یادم"گفت پس چهطور منکر میشوی؟ گفتم خنگالله! من خلبانهای دیگر را نمیشناسم! ما را در ماموریت کنار هم میگذارند و با هم میآییم و برمیگردیم. ایندفعه هم که من تنهایی بودم. گفت دروغ میگویی فلانفلانشده! باز فحش داد. روز آخر گفتم دیگر صحبت نمیکنم. هرچه میخواهی بپرسی و بزنی، بکن! من یککلمه هم صحبت نمیکنم.
وقتی این را گفتم چهار روز گذشته بود.
فردایش ما را به بالغرفه بردند.
* در بغداد.
بله. همانشکنجهگاه. یکساختمان ششطبقه است که زیرزمینش شکنجهگاه است. بیرونش مثل بیمارستان است. از طبقه دوم تا ششمش زندان است.
"من هر ۶ تا را پر میکردم که اگر در عراق سقوط کردم، تیراندازی کنم و کشته شوم تا دست دشمن نیافتم"آقای (محمدجواد) تندگویان آنجا روبروی سلول من بود. یکبار که داشتند آمار میگرفتند، فهمیدم اوست. سلول کناری من هم دخترها بودند.
* آنسه چهار خانم ایرانی.
بله. شبها دستهجمعی مناجات و گریه میکردند. دعای امام علی (کمیل) را میخواندند.
من هم به وسیله ضربات مورس با آنها و دیگران در تماس بودم. یکسالن را در نظر بگیرید که شصتهفتاد سلول در دوطرف راهرویش است. درهایش هم گاوصندوقی بود که گاهی تا یکماه درش را باز نمیکردند. اینها را (آقای ذوالفقاری) برای شما گفتهاند دیگر!
* بله.
یکدریچه هم رویش بود. نان را از آن پرت میکردند داخل.
* پس آنبازجو چهار روز از شما بازجویی کرد.
"اسیر شدن دیگر یعنی چه؟حالا چتر من باز است و دارم از بالا سربازهای خشمگین را میبینم که با چوب و چماق دنبال چتر من هستند"نتیجهای نگرفت بعد شما را به بالغرفه فرستادند در بغداد.
بله. اینمحل بازجوی اولیه هم در بغداد بود. میگفت بلایی سرت بیاورم که هرگز یادت نرود. من هم میگفتم هیچکاری نمیتوانی بکنی! عصبانی میشد و فحش میداد. زیاد هم که حرف میزدم میگفت میآمدند کتکم میزدند.
وقتی سهچهار سال از اینماجرا گذشته بود، در زندان سعد بن ابیوقاص بودیم.
اینزندان هم در بغداد است. اینزندان را انگلیسیها ساختهاند. دیوارهایش ۷۰ سانت عرض دارند. زیرش چهارپنجمتر بتون دارد. ابوغریب هم بودم.
"گفتم خدایا کدامطرف بروم دست اینها نیافتم؟ توی اینفکر بودم که کلت را در بیاورم و شلیک کنم"یکسال و نیم در ابوغریب بودم. بعد به زندان سعد بن ابیوقاص منتقل شدیم.
روزی یکساعت هواخوری داشتیم. به آن میگفتیم هواخوری مجانی. یکروز رفتیم برای هواخوری که گفتند صف بایستید. دیدم عه! این آقای بازجو آمده و سرگرد هم شده است.
یک چوب تعلیمی هم دستش بود. جاسم بود. در اصل اسمش جاسم نبود ولی اینطور صدایشان میکردیم.
* [خنده] همه عراقیها جاسم هستند دیگر!
[میخندد] دیدم ای بابا جاسم است! رفتم وسط صف ایستادم که من را نبیند. چشمانش آبی بود و عینک میزد. اصلاً از او خوشم نمیآمد و از دیدنش مشمئز میشدم.
"آندستی که شکست، الان پلاتین دارد.زمانی به هوش آمدم که توی یکزیرزمین روی یکصندلی فلزی نشسته بودم"دیدم دنبال چیزی میگردد. گشت و گشت و یکمرتبه من را دیدید. گفت تعال! از صف خارج شدم. گفت یادت هست گفتم بلایی سرت میآورم که … به انگلیسی حرف میزد. پرسید خوش میگذرد؟ گفتم آره! گفت ای ملعون فلان و فلان! گمشو!
* آخریندوره اسارتتان در کدام زندان بود؟
همینزندان سعد بن ابیوقاص
* در دوره پایان اسارت با آقای ذوالفقاری و بقیه مفقودالاثرها بودید؟
آنها هم آنجا بودند.
شاید خودشان ندانند. [میخندد]
* پس آن بیست و سهچهارنفری که مفقود بودند تقسیم نشدند! همه با هم بودید!
ببین! در ابوغریب، هشتادوسه نفر از نیروی زمینی، ژاندارمری، شهربانی و نیروی هوایی بودیم. اسیران نیروی هوایی هم همه خلبان نبودند. گروهبان و ستوان سه هم بود. بعد از انفرادی من را به ابوغریب بردند.
"وگرنه سربازها تو را میکشتند! گفتم عربی بلد نیستم انگلیسی صحبت کن! چون میدانستم میخواهد بازجویی اولیه کند"من مدت زیادی را در بالغرفه در انفرادی بودم.
* تنها بودید؟ کسی همراهتان نبود؟
مدت زیادی تنها بودم. بعد یکفرد سپاهی را آوردند. اول که در سلول را باز کردند، چون نور توی صورتم میزد هیبت یکغول بزرگ را دیدم. با خودم گفتم آمدهاند مرا بکشند. بعد که چشمم عادت کرد دیدم نه یک ایرانی سپاهی خونآلود است.
وقتی آمد تو گفت سلام. من هم گفتم سلام. یک ربع سکوت محض برقرار بود. شما نمیتوانی اینصحنهها را تصور کنی! تاریک و در یکسلول کوچک! گفتم آقا شما ایرانی هستی؟ گفت بله! گفتم حتماً هستی؟ گفت بله! گفتم مال کجایی؟ کدام نیرو؟ گفت متاسفانه سپاه!
* چون میدانست عراقیها با سپاهیها بد هستند؟
بله. میزدند و بچههای سپاه را دراز میکردند و میدانست دیگران هم با سپاهیها خوب نیستند.
* یعنی کمی هم از جانب شما نگران بود.
بله.
"گفتم خب پس معاملهمان نمیشود.خلاصه از دست اینها در رفتیم.* گفتید در زیرزمین بودید؟یکسنگر در جبهه بود؛ در العماره"اینبنده خدا سر مرز مهمات منتقل میکرد. دیپلم داشت و تازه استخدام شده بود. وقتی هم برگشت معاون رئیس دفتر آقای ابوترابی شد. اهل فراهان بود.
* شما چه مدتی با این بنده خدا همراه بودید؟
سه چهار ماه.
* بعد از این...
اول انفرادی بودیم. بعد شدیم چهار نفر؛ در همانسلول.
که یکیشان شاگردم بود. سهنفرمان خلبان بودیم. یکی اففوری بود، یکی شاگردم بود...
* اسامیشان را یادتان هست؟
نباید بگویم که!
* چرا؟ الان که دیگر اطلاعات سوخته محسوب میشود!
بالاخره دیگر!
* آقای ذوالفقاری را میدانم که در سلول تنها بود تا محمدعلی اعظمی را پیشش بردند.
او، بکسیت ذوالفقاری بود.
* و گاهی خلبانهای هوانیروز را پیش خلبانهای نیروی هوایی میبردند.
آنجا سهچهارماه با اینآقای اشرفی بودیم.
* همانآقای سپاهی.
بله. بعد دیدیم سهنفر دیگر را آوردند پیش ما. یکی نیروی زمینی بود؛ داراب کریمی با درجه ستوان یک.
"وقتی گفتند داریم خلبان ایرانی میآوریم، همه از دور و اطراف ما فرار میکردند؛ حالا یا به خاطر زار و نزار بودن قیافه من بود یا از خلبان ایرانی میترسیدند"دو نفر دیگر خلبان بودند. یکیشان فوت کرده است؛ یوسف احمدبیگی.
* بله. افچهار بود ایشان.
یکنفر دیگر هم (پرویز) حاتمیان.
* که اف پنجی بود.
شاگرد من بود.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران