«در کوچه‌های خرم شهر» یادآور روزهای سخت خرمشهر

«در کوچه‌های خرم شهر» یادآور روزهای سخت خرمشهر
خبرگزاری میزان
خبرگزاری میزان - ۱ خرداد ۱۳۹۹

خبرگزاری میزان - کتاب «در کوچه‌های خرم شهر» خاطرات خرمشهر از هشت سال دفاع مقدس است که به قلم مریم شانکی نوشته و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

«هنوز هم پس از گذشت سال‌ها صدای بچه‌های خرمشهر را در کوچه پس کوچه‌های شهر می‌شنوم. هنوز هم تک‌تک کوچه‌ها و خیابان‌ها و خانه‌های شهر مقابل چشمانم هستند؛ آن ویرانه‌ها، آن نخل‌های از کمر خم شده، گویی باز هم صدای شلیک می‌آید، صدای داد و فریاد می‌آید. یک عراقی روی دیوار سالم مانده‌ای با خط درشت به عربی می‌نویسد: جئنالنبقی یعنی آمده‌ایم که بمانیم! و من به یاد حرف‌های بهروز مرادی می‌افتم. وقتی خرمشهر آزاد شد بهروز با دیدن این شعار بلند فریاد کشیده بود: «نمی‌توانید؛ نتوانستید خرمشهر تبدیل به گورستان شما شد!»

  • بیشتر بخوانید:
  • برای مطالعه معرفی آخرین کتب‌ منتشر شده از انتشارات سوره مهر اینجا کلیک کنید

«درکوچه‌های خرمشهر» نوشته مریم شانکی دفتری از خاطرات بچه‌های خرمشهر در دوران هشت سال جنگ تحمیلی است. کسانی که هر یک به نوعی درگیر جنگ بوده‌اند و وقایعی جانسوز را با چشمان خود دیده‌اند، حالا برای شما بازمی‌گویند تا بدانید:

«گلوله‌های توپ پشت سر هم می‌آمدند.

"هنوز هم تک‌تک کوچه‌ها و خیابان‌ها و خانه‌های شهر مقابل چشمانم هستند؛ آن ویرانه‌ها، آن نخل‌های از کمر خم شده، گویی باز هم صدای شلیک می‌آید، صدای داد و فریاد می‌آید"هدف بی‌سیم بود، اما همه‌شان به طالقانی می‌خورد. فضای شهر از صدای به هم‌آمیخته انفجار و آژیر آمبولانس انباشته شده بود. تا ساعت هشت شب منتظر شدم. شهناز در بیمارستان مانده بود. طاقتم طاق شد و راه افتادم.

به هر زحمتی بود، خودم را به بیمارستان رساندم و داخل شدم. خدایا چه می‌دیدم؟! زن‌ها و مرد‌های بی‌دست و بی‌پا، پیکر‌های بی‌سر، پاره‌های گوشت انسان، کودکان زخمی و نیمه‌جانی که به خون آغشته بودند. مشغول شدم. تنها، نیرویی مرموز و درونی بود که مرا روی پا نگه می‌داشت. من که حتی تحمل‌دیدن یک جراحت ساده را نداشتم، از دیدن زخمی جزیی ناراحت می‌شدم، حالا تا مچ پا توی خون بودم.

"یک عراقی روی دیوار سالم مانده‌ای با خط درشت به عربی می‌نویسد: جئنالنبقی یعنی آمده‌ایم که بمانیم! و من به یاد حرف‌های بهروز مرادی می‌افتم"دیگر وحشتم ریخته بود. مثل درختی که برگ‌هایش با نسیم پاییز بریزد! اما این نسیم چه بود و از کجا می‌وزید؟

برادری را آوردند که دستش از تن جدا شده بود. صحنه رقت‌انگیز و دردناکی بود. سعی کردم با او حرف بزنم و دلداری‌اش بدهم، ولی به زودی فهمیدم که ایمان او بالاتر از این حرف‌هاست که نیاز به دلداری داشته باشد. شهناز را دیدم و جلو رفتم.

امّا او بی‌توجه به من کار می‌کرد. در چهره تمام بچه‌ها، فقط درد بود و اندوه. هیچ حالت دیگری دیده نمی‌شد. همه نگران بودند. مهتاب، شهر را روشن کرده بود.

"کسانی که هر یک به نوعی درگیر جنگ بوده‌اند و وقایعی جانسوز را با چشمان خود دیده‌اند، حالا برای شما بازمی‌گویند تا بدانید:«گلوله‌های توپ پشت سر هم می‌آمدند"بچه‌ها ناراحت بودند و می‌گفتند که این به نفع عراقی‌هاست. همه در آرزوی صبح بودیم.»

انتهای پیام/

منابع خبر

اخبار مرتبط

دیگر اخبار این روز

خبرگزاری میزان - ۱ خرداد ۱۳۹۹
خبرگزاری دانشجو - ۱ خرداد ۱۳۹۹
رادیو فردا - ۱ خرداد ۱۳۹۹