قدرت ریشه در جامعه دارد و در واقع این مردمند که تاج قدرت را تقدیم دولت میکنند. بنابراین در این مفهوم، قدرت از حالت تحمیلی و بختکگونهی خود خارج شده و در تقابل با آزادی و مردم نیست و آن را میتوان در تار و پود جامعه مشاهده کرد. باید عمیقا باور کنیم که جامعه قدرتمند است، حالا دیگر قدرت جامعه آن¬چنان مهم و تاثیرگذار است که حتی جمهوری اسلامی، در هر انتخاباتی، پی کسب رضایت جامعه و مردم است.
قدرت تعاریف کلاسیکی دارد؛ به عنوان مثال "ماکس وبر" قدرت را فرصتی میدانست که به فرد این امکان را میدهد تا خواست و ارادهاش را بر خواست جمع تحمیل کند. در این تعریف مولفههای بسیاری مثل توان نظامی، اقتصادی، اجتماعی و یا گاهی سوقالجیشی هم نقش ایفا میکنند. علاوه بر آن، "وبر" سلطه داشتن بر یک کشور و یا منطقهای را از نشانههای مهم قدرت میدانست. اما تحولاتی که در قرن بیستم رخ داد، مولفههای سنتی را کم کم به حاشیه برد و مولفههای تازه را وارد متن کرد. یکی از این تحولات، برخورداری از نظامی مردمسالار یا دموکراتیک در کشور است: معمولن رهبر چنین کشوری در تصمیمات جهانی از نقش تعیینکنندهای برخوردار است.
"قدرت تعاریف کلاسیکی دارد؛ به عنوان مثال "ماکس وبر" قدرت را فرصتی میدانست که به فرد این امکان را میدهد تا خواست و ارادهاش را بر خواست جمع تحمیل کند"برای اینکه وارد بحث شوم اجازه دهید بگویم قدرت سختافزاری چیست؟ برای این که درکی درست از این نامیده داشته باشیم ابتدا باید استعارهی قدرت را بشناسیم. استعاره ترجمهی متافور است که کلمهای یونانیست؛ استعاره جنبهای از یک موضوع را طرح میکند که متعلق به موضوع دیگریست و از موضوع دوم طوری میگوید که انگار همان موضوع اول است. به نظر من درک هر چیزی به فهم و درک درست از استعارهی آن بستگی دارد؛ استعاره کمک میکند که موضوع اصلی را آسانتر درک کنیم. در این چارچوب؛ استعارهی قدرت مفهومیست که کنارههای قدرت را هدف قرار میدهد و غالبن پارادایم و آن فضای معرفتیست که قدرت را محاط میکند و یا به نمایش میگذارد. این فضا با توجه به زمان و مکان مدام تغییر می کند، بنابراین قدرت، مفهومی سیال است.
به عبارت دیگر استعارهی قدرت فاکتوریست که دستیابی به آن میتواند تولید قدرت کند؛ به طور مثال ثروت یکی از مهمترین استعارههای قدرت است. اگر به ماهیت سختافزاری قدرت توجه بیشتری داشته باشیم، به نگاه کلاسیکی میرسیم؛ به طور مثال "ماکس وبر" قدرت را "عاملیت" تعریف میکند؛ "برتراند راسل" قدرت را قبول وجود گسست بین عامل قدرت و موضوع قدرت میداند؛ از نقطهنظر "توماس هابز" و "ماکیاولی"، قدرت، توانایی اعمال سلطهی یک بازیگر است که به باقی بازیگران تحمیل میشود. اما نظریهپردازان پستمدرن در تقابل یا تکمیل پروژهی قدرت (در بخش سختافزاری)، قدرت نرم را طرح میکنند؛ به عنوان مثال آن ها معتقدند در جامعهی امروز، دیگر گسستی بین عامل قدرت و موضوع قدرت وجود ندارد و این خلاف نظر "راسل" است. آن ها معتقدند قدرت در فضایی که بر اساس رابطهی متقابل شکل میگیرد، وجود دارد؛ یعنی عامل و موضوع قدرت را متاثر از یکدیگر میدانند و قدرت از این نظر یک کل محسوب میشود که از ترکیب مولفههای محیطی و اجتماعی بوجود میآید. اما نظرگاه پستمدرنیستها و مدرنیستها یک وجه مشترک با یکدیگر دارند؛ مسئلهی هر دو، مسئلهی انسان و زندگی اوست؛ برای مثال با این که پستمدرنها در هئیت فلسفیشان زبانمرکزی و زبانخدایی را مطرح میکنند ولی مشاهده میکنیم در نظریاتی که در باب قدرت ارائه میدهند، باز انسان در مرکز قرار دارد و این برخلاف تعریف فراانسانی و فرامادی اسلام است که از قدرت ارائه می دهد.
"در این تعریف مولفههای بسیاری مثل توان نظامی، اقتصادی، اجتماعی و یا گاهی سوقالجیشی هم نقش ایفا میکنند"از نظر اسلام تنها مسئلهی مفهومساز قدرت، خداست، چرا که قرآن تنها خدا را قادر میداند و هرکس و هرچیز تنها کارمند و کارگزار خدا محسوب میشود. به همین دلیل است که حکومت اسلامی، رمز موفقیت جامعه را جاری شدن قدرت خدا در جامعه میداند؛ مثلن بارها دیده شده که رهبران جهموری اسلامی در سخنرانیها، خود را کارگزار خداوند بر زمین معرفی کردهاند و اینگونه اکثر اشتباهات-شان را به نام خدا سند میزنند.
برای آن که درکی تاریخی از استعارهی قدرت ارائه دهم به چند نشانهی قدرت در تاریخ اشاره میکنم که بعضی از آن ها هنوز هم در قدرت موثرند.
گاهی در تاریخ قدرت نظامی حرف اول را میزد. به عبارت دیگر، آن کشوری که قدرت نظامی بیشتری داشت، بیشتر مطرح بود. گاهی تعلق به قومیت و قبیله یا خانوادهای خاص تولید قدرت میکرد؛ به طور مثال در دورهی صدر اسلام تعلق داشتن به قبیلهی بنیهاشم در مکه برای کسب قدرت مهم بود.
هنوز هم در ایران کسانی را به نام "سید" میشناسیم که در به دست آوردن قدرت ارجحیت دارند. خمینی، خامنهای، خاتمی و موسوی و ... همه سیّدند. یا در عربستان میبینیم که آل سعود حتی نامشان را پسوند اسم کشورشان کرده اند! گاهی هم یک مذهب یا یک مکتب، نقش مهمی در به دست آوردن قدرت ایفا کرده است.
مسئلهی دیگر، علم و تکنولوژیست که چه در گذشته و چه در امروز، نقش مهمی را در کسب قدرت دارد؛ یعنی جامعهای که از علم و دانش بیشتری برخوردار باشد، قدرتمندتر محسوب میشود و این همان نکتهایست که رهبران جمهوری اسلامی اخیرا روی آن تمرکز دارند و با تبلیغات و بزرگنمایی میخواهند از این طریق سهم بیشتری در اعمال قدرت در صحنههای جهانی داشته باشند.
در جهان امروز، یکی از نشانههای قدرت، تولید گفتمان تازه و خلق معنای جدید است. "الوین تافلر" کشوری را در قرن بیست و یکم حائز قدرت میداند که بتواند علاوه بر ثروت، قدرت نظامی و تکنولوژی، گفتمان تازهای را مطرح کند.
"علاوه بر آن، "وبر" سلطه داشتن بر یک کشور و یا منطقهای را از نشانههای مهم قدرت میدانست"شاید خاتمی متاثر از همین گزارهی "تافلر" است که طرح گفتگوی تمدنها را ارائه داده بود، یا احمدینژاد که مدام از ادارهی جهان دم میزد و نشانههای قدرت تازه را حداقل به شکلی صوری نمایش می داد. طی این سالها در اتاق های فکر جمهوری اسلامی، مدام در رابطه با این گزارهها تصمیمگیری میشود و حداقل خود را با سطح گزارههای جهانی اینهمان میکنند.
حال قصد دارم بحث خود را با مقدمهای درباره میشل فوکو ادامه دهم. فوکو را به عنوان پسر حرامزادهی ساختگرایی میشناسند و از لحاظ روششناسی، اندیشهی فوکو را حوالی ساختگرایی، هرمنوتیک و پدیدارشناسی دنبال میکنند.
ساختارگراها از "سوسور" تا "اشتراوس" در درک جامعه و روابط اجتماعی، برای زبان نقش کلیدی قائل بودند. البته آنان زبان را ساختهی انسان و محصول فرهنگها نمیدانستند؛ بلکه زبان را نظام مستقل و خودمختاری میدانستند که پیش از آن که به طبیعت و انسان بپردازد، به اندیشهها، رفتارها و واقعیتهای بیرونی، عینیت میدهد؛ به عنوان مثال فوکو تاکیدی بر سوژه و ذهنیت ندارد و در اندیشههایش عوامل و هنجارهای اجتماعی را موکد میکند. در نتیجه با رویکردی ساختگرایانه میتوانیم آن را یکی از مولفههای اصلی انسانگرایی و عقلمرکزی دوران مدرن قلمداد کنیم؛ مثلن در کتاب "نظم اشیا" مینویسد: "دیرینهشناسی اندیشه، به ما نشان میدهد که انسان، در دوران اخیر تولید شده است و رفته رفته به پایان خود دارد نزدیک میشود." خلاصه این که فوکو مدعی ست که برای همیشه از شر سوژه خلاص شده است، چراکه او انسان را موضوع زبان میداند و معتقد است که ذهن، معمولن از فرهنگ، جامعه و زبان تغذیه میکند.
همان-طور که میدانید اساسن جامعهی انسانی شکل ثابتی ندارد و این گفتمانها و نظریههای مسلطند که در هر دورهای، فرم دلخواه خود را به دنیا تحمیل می کنند و این در مورد هر کشوری مصداق دارد. در نتیجه وقتی قدرت شکل عوض میکند، گفتمانهای دلخواه خود را طرح میکند و به این شکل جهان را تغییر میدهد. فوکو عمل گفتمان را مجموعهای از قضاوتهای تاریخی میداند که یک دورهی تاریخی خاص را معرفی میکند و معمولن هر گفتمانی را علاوه بر خصیصههای اقتصادی یا اجتماعی، از ویژگیهای جغرافیایی یا زبانی نیز برخوردار میداند. بنابراین هر گفتمانی از ساختاری پیروی میکند که خود این ساختار دارای ضوابطیست که قدرت را تعریف میکند. فوکو این زیرساختها را که پشت هر فکر و عملی حضور دارد، "صورتبندی دانایی" نامیده است.
"اما تحولاتی که در قرن بیستم رخ داد، مولفههای سنتی را کم کم به حاشیه برد و مولفههای تازه را وارد متن کرد"در اصل این صورتبندی پس زمینهی همهی اندیشمندانیست که در عصر حاضر زندگی میکنند و محصول ناخودآگاه معرفتی همین دوره اند. همین پسزمینههاست که با استفاده از آن ها، قدرت تعیین میکند چه میتواند باشد و چه نمیتواند باشد و این جاست که سانسور مدنظر خود را اعمال میکند. معمولن بین نظام دانایی و قدرت همیشه رابطهای وجود دارد که وظیفهاش کنترل جهتگیری افکار اجتماع است. به عبارت دیگر یک گفتمان مسلط مثل یک قدرت عمل میکند. اگر با فکر تازهای نزدیکی داشته باشد آن را به سلیقهی خودش، ترویج میدهد و تحت پوشش حقیقتی که به آن معتقد است درمیآورد و با این تغییر، تمام هویتها تغییر شکل میدهند.
گاهی با تغییر گفتمان، نوع نگاه به انسان و اجتماع عوض میشود، بنابراین گفتمان مسلط، مردم را تحت سلطه قرار میدهد و افکار و اندیشههای دلخواه خود را تحمیل میکند و با اعمال سانسور، اندیشههای دیگر را حذف میکند. البته اواخر قرن بیستم، نظریهی ساختگرایی جای خود را به نگرش تبارشناسانه داد. در اندیشهی فوکو، معنای تبارشناسی تاثیر مستقیمی از کتاب "تبارشناسی اخلاق" نیچه گرفته است. در تبارشناسی هیچگونه اصل ثابتی وجود ندارد، هیچگونه اصل غایی متافیزیکی وجود ندارد که تاریخ را ادامه بدهد. تبارشناسی قصد ندارد که نمودار تکامل تدریجی را رسم کند، در حالی که میبینیم در برخورد با یک رویداد، در دورههای زمانی مختلف، با گاردهای متفاوت وارد میشود و تاویل را وارد میدان میکند.
"یکی از این تحولات، برخورداری از نظامی مردمسالار یا دموکراتیک در کشور است: معمولن رهبر چنین کشوری در تصمیمات جهانی از نقش تعیینکنندهای برخوردار است"خلاصه این که تبارشناسی به دنبال مرکززدایی از تولید نظریه است تا شورشی مهیا کند.
در رویکرد تبارشناسانه، اندیشهی سیاسی در قالب الگوهای سنتی طبقهبندی نمیشود. غالبن وقایعی را که در یک دورهی زمانی خاص اتفاق میافتد، مورد تحلیل ساختاری قرار میدهد. به عنوان مثال فوکو، گسست معرفتشناسانه را مطرح میکند: او اندیشه را رویدادی میبیند که هرگز تکرار نمیشود و هربار که اتفاق میافتد وجوه تازهای پیدا میکند. به عبارت دیگر ریشههای اندیشه را پیدا میکند و در دورههای زمانی مختلف، به آن هویت تازهای میبخشد. در مورد تاریخ هم معتقد است که نمی توان حد و مرزی برای آن قائل شد و این انسان است که به آن سلسله مراتب میدهد.
بنابراین همهی رویدادهای تاریخی ارزشی یکسان دارند و این انسانها هستند که ارزش بیشتری را به برخی رویدادها میدهند.
وقتی مورخی به تاریخ میپردازد، آن را بر اساس علایق فعلی و تحت سیطرهی گفتمان مسلط مینویسد. به عبارت دیگر اگر امروز بخواهیم تاریخ پریروز را بنویسیم با تاریخی که دیروز نوشته شده قطعن تفاوت خواهد داشت. حال چرا تبارشناسی فوکو؟ زیرا او نشان میدهد چه طور آدمها در دل شبکهی قدرت قرار میگیرند و به عنوان سوژه و ابژه از آنان کار کشیده میشود. با استفاده از تبارشناسی فوکو میتوان در ارتباط با زندان و مجازات، زندگی و خطر، بیمارستان و بیماری، مدرسه و آموزش و ...
"برای اینکه وارد بحث شوم اجازه دهید بگویم قدرت سختافزاری چیست؟ برای این که درکی درست از این نامیده داشته باشیم ابتدا باید استعارهی قدرت را بشناسیم"بحث کرد و تکنیکهای دیگر گفتمان مسلط را ردیابی کرد. می خواهم بگویم که فوکو در بررسی ماهیت قدرت، از پدیدارشناسی هم تاثیر گرفته است. رویکرد پدیدارشناسی معتقد به سوژه و ابژه بودن انسان، به طور همزمان است. هم موضوع شناسایی و هم فاعل شناساییست. در پدیدارشناسی، جهان قبل از این که موضوعی برای شناخت باشد، تجربهای ست که در آن زندگی میکنیم.
به عبارت دیگر بیشتر ذهنیست تا عینی، چراکه شکل جهان از هر دیدی با توجه به اطلاعات ایدوئولوژیک یک آدم خاص تغییر میکند و نمای ثابتی ندارد.به این معنا که ذهن و عین را نمیتوانیم به عنوان یک واقعیت یا آگاهی در کل فرض کنیم؛ مثلن در پدیدارشناسی هایدگر، هر ایده ای به عنوان فاعل شناسا، با توجه به تاریخ و فرهنگی که در آن رشد کرده، تعریف میشود. هایدگر با خلق تاویل به عنوان معنای نهفته در رفتارهای اجتماعی در کتاب "هستی و زمان"، به هرمنوتیک منش تازهای میبخشد؛ مثلن هرمنوتیک هایدگری برای درک هر واقعیت اجتماعی، ابتدا به تحلیل زمان آن واقعیت میپردازد و ریشهی معنا و مفهوم را در رفتارها و کردارهای اجتماعی آن دنبال میکند.
فوکو در برخورد با هایدگر، هرمنوتیک رادیکال را مطرح میکند و مینویسد: "حقیقتی وجود ندارد و تاویل انسانها، به حقیقت شکل میدهد." او جهان خارج را دارای اشیای بیمعنایی میداند که ما با استفاده از زبان به آن ها نگاه میکنیم. در واقع فوکو، خوددرگیریها و خودفهمیهای خودمان را زبان میداند و معتقد است گفتمان به واقعیت شکل میدهد و جهان خارج فقط از طریق زبان وجود دارد. خلاصه این که معتقد است چیزی که وجود دارد نمیتواند حقیقت باشد و بیشتر تاویلیست که در هر حال تغییر میکند و سلطهی آن به گفتمانی که قدرت طرح میکند، بستگی دارد. یعنی کاملن به خواست قدرت مربوط است.
"استعاره ترجمهی متافور است که کلمهای یونانیست؛ استعاره جنبهای از یک موضوع را طرح میکند که متعلق به موضوع دیگریست و از موضوع دوم طوری میگوید که انگار همان موضوع اول است"
قدرت، عملیست که باعث تغییر دادن و جهتگیری در رفتار دیگران میشود؛ مجموعه اعمالیست که روی اعمال دیگران تاثیر میگذارد؛ به عبارت دیگر، قدرت، عملیست که موجب تغییر، چرخاندن و یا جهت دادن به رفتار دیگران می شود. ساختارِ اعمالیست که روی رفتار دیگران تاثیر میگذارد و آن-ها را اغوا میکند، کارشان را راحت، سخت یا محدود و ممنوع میکند. به طور کلی، قدرت شیوهی اعمال عمل، بر روی فاعل عمل است و در این نگاه، مفعولی وجود ندارد. از همین رو میتواند معرف رابطهی میان قدرت و آزادی باشد.
در یک جامعه مدرن و در اغلب کشورهای غربی، قدرت طراح نوعی بازی استراتژیک میان آدمها و آزادی است. البته از نظر فوکو، میان رابطهی ارباب و برده و رابطهی میان قدرت و مردم، تفاوت وجود دارد، چراکه در رابطهی میان ارباب و برده نوعی از اجبار جسمی وجود دارد؛ مانند سلطه و سیطرهای که نظام حکومتی ایران بر جسم و بدن مردم دارد.
در واقع سلطه به رقابت نامتقارن قدرت اشاره دارد که در آن "بنده" تابع محض است؛ خداست که دستور میدهد و مقام معظم رهبری ست که حکم میکند.
اصلن به این دلیل است که در ایران حاشیهای برای آزادی وجود ندارد و یا اگر هست آن قدر باریک است که فضایی برای مانور در اختیار انسان قرار نمیدهد. در حالی که قدرت در یک جامعه مدرن، متحرک و منعطف است، چندگانه است و اعمال خشونت بدنی نمیکند؛ به عبارتی این قدرت نمیتواند شکنجهگر باشد.
اما سلطه، با اعمال خشونت بر بدن، مردم را به سمت اجبار و منفعل بودن میبرد. سلطه ویرانکننده است؛ مثل همان وضعیتی که در ایران شاهد هستیم. در یکی از رسانههای ایرانی، ویدئویی دربارهی دختری که قربانی تجاوز شده بود، دیدم که از زبان بازپرس پرونده روایت میشد. در تمام روایتی که با فرض درست بودن آن، از این خانم نقل شده بود، حتی یک گزاره وجود نداشت که ارتباطی با اعتقادات او داشته باشد.
"به نظر من درک هر چیزی به فهم و درک درست از استعارهی آن بستگی دارد؛ استعاره کمک میکند که موضوع اصلی را آسانتر درک کنیم"تمام گزارهها در هیئت بدن، در باب جسم بود که به نوعی نشان دهندهی سلطه ی حاکم بر بدن در ایران بود و این در حالی است که در جوامع مدرن، آزادی انکار نمیشود، بلکه مردم با تاکتیکهای درست به سمت آن هدایت میشوند. در این جوامع آزادی و قدرت نه مقابل هم، بلکه در کنار هم و در همکاری با هم قرار دارند.
تحت این رویکرد تازه است که نظرگاه فوکو، مقابل نظریههای کسانی مثل "ماکس وبر"، "مارکس" یا "هابس" قرار میگیرد؛ چراکه در نگاه او، قدرت مفهومی است که باید به آن ماهیت داد و حتی اگر این ماهیت وجود نداشته باشد، باید چگونگی کسب آن را آموزش داد. از همین روست که برخلاف اعتقاد فوکو، خیلیها او را پست مدرنیست دانسته اند، چراکه ایده هایش در تقابل با نگاه گذشتهگرایی ست که قدرت را دیوی پلید میدانست و مردم را بردگان بسته به زنجیر آن میپنداشت؛ همان نگاهی که در ادبیات سیاسی ما، مدام در حال تولید و ترویج است. به طور کلی از نظر فوکو، قدرت، رابطهی میان دولت و احزاب در کشورهای مدرن اروپایی است.
در کشورهای دیکتاتوری، رابطه بین دولت و مردم از جنس سلطه است، در حالی که این رابطه در کشورهای مدرن، از جنس قدرت است. فوکو این نوع نگاه قدیمی به قدرت و بسط دادن قدرت به پادشاهی را، ضعفی میداند که در نقد نظریات مدرنیستهایی چون "وبر"، به آن اشاره میکند. در عصر مدرن، قدرت ریشه در جامعه دارد و در واقع این مردمند که تاج قدرت را تقدیم دولت میکنند. بنابراین در این مفهوم، قدرت از حالت تحمیلی و بختکگونهی خود خارج شده و در تقابل با آزادی و مردم نیست و آن را میتوان در تار و پود جامعه مشاهده کرد.
باید عمیقا باور کنیم که جامعه قدرتمند است، حالا دیگر قدرت جامعه آن چنان مهم و تاثیرگذار است که حتی جمهوری اسلامی، در هر انتخاباتی، پی کسب رضایت جامعه و مردم است. فوکو در مباحث خود به مفهوم قدرت بسیار پرداخته است اما آن را موضوع اصلی تحقیقاتش نمیداند، بلکه مسئله اصلی اش را چگونگی و چرایی ساخته شدن انسان به عنوان سوژه میداند؛ مثلن او هرگز جنسیت را به منظور تولید مثل و ایجاد لذت مورد تحلیل قرار نمیدهد بلکه جنسیت را مجموعهای از رفتار و گفتار میداند که انسانها را در دایرهی مناسباتی که با هم دارند قرار میدهد؛ یعنی جنسیت از نگاه او راهبردی برای نظارت، تولید و ادارهی اندام مردم در روابط اجتماعی آنهاست.
در این جا میتوان به چند سوال ساده اما حیاتی در حیطهی اجتماعی ایران اشاره کرد:
اینکه قدرت، توسط چه کسی اداره میشود؟ کسی که برای دیگران تصمیم میگیرد کیست؟ چه کسی فعالیتهای دیگران را برنامهریزی میکند و اساسن تصمیم گیریها چه طور صورت میگیرد؟
فوکو میگوید: "قدرت همه جا هست، نه برای اینکه همه جا به چشم میآید، بلکه برای اینکه از همه جا سرچشمه میگیرد." او معتقد است که قدرت اساسن از پایین به بالا حرکت میکند، اما در جوامع اسلامی قدرت، از بالا و از آسمانها به پایین، به مردم، تحمیل میشود و یک انسان نقش خدا را ایفا کرده و در راس قدرت قرار میگیرد.
"در این چارچوب؛ استعارهی قدرت مفهومیست که کنارههای قدرت را هدف قرار میدهد و غالبن پارادایم و آن فضای معرفتیست که قدرت را محاط میکند و یا به نمایش میگذارد"در چنین جامعهای طرح نظریاتی از سوی روشنفکران مذهبی که هنوز معتقدند قوانین اسلامی درست اجرا نمی شود و اگر اجرایی شود آرمان شهرشان تحقق پیدا می کند، واقعا مضحک است.
با این تفاسیر، چه طور میتوان فاصلهی میان قدرت در ایران و قدرت از نظرگاه فوکو را از بین برد؟ تعریف فوکو از قدرت، ماحصل تجربیات تاریخیست که از قرن هفدهم تا به امروز بر جوامع غربی گذشته است. در حالی که سیستم حکومتی ایران در حال تجربهی همان وضعیتیست که اروپا در قرون وسطی پشت سر گذاشته و به طور کامل شکست خورد.
در جوامع مدرن، قدرت عملگر است، امتیازی برای حزب حاکم محسوب نمیشود و حتی اگر این طور باشد، هرگز امری مطلق نخواهد بود، چراکه قدرت، مجموعهای از شبکههای به هم مرتبط است و هرگز نمیتواند یک کل واحد محسوب شود. در کشورهای غربی با قدرت به شکل محلی آن، یا به عبارتی با مفهوم میکروفیزیک آن مواجه هستیم که به آسانی قابل تحلیل و بررسی میکروسکوپیک است. در واقع قدرتهای کوچک تشکیل دهندهی ماهیت کلی قدرت هستند و نمیتوان آن را در یک فرم کلی و واحد متمرکز کرد، چراکه قدرت در این جوامع نوعی از تکنولوژیست که نقشی انضباطی را بر عهده دارد؛ این تکنولوژی در قالب نهادهای کوچکی مثل کارخانه، دانشگاه، بیمارستان، مدرسه، زندان و ...، تکنیکهای مراقبت و نگهداری خاصی را اعمال میکند.
همان طور که گفتم، کشورهای غربی طی پشت سر گذاشتن سلطهی حاکمان در قرنهای هفده و هجده، هدفشان تامین رفاه و سلامت مردم بود و پس از آن در قرن نوزده، با موکد کردن تکنولوژی انضباطی، آناتومی سیاسی بدن را به میان آوردند. این جوامع طی تجربه و اصلاح و غلط خوانیهای مکرر، در نهایت به ماهیت امروزی قدرت دست پیدا کردند، در حالی که هیچ-کدام از تجربیات پشت سر گذاشته شدهی این جوامع در شرق و به خصوص در ایران اتفاق نیفتاده است، به طوری که مردم در ایران هنوز در حال تجربهی مراقبت و تنبیه، آن هم در قالب شکنجه و در ژانر نمایش عمومی مثل اعدام و سنگسار در ملا عام اند.
فوکو دگرگونی و تحول در شیوهی اعمال قدرت را با گذر از یک جامعهی نمایشی به یک جامعهی مبتنی بر مراقبت توضیح میدهد و در گزارهای نیز مینویسد: جامعه ما دیگر جامعه نمایش نیست بلکه جامعه مراقبت است. در زیر سطر تصاویر، بدنها در محاصرهاند.
همین گزاره را میتوان از چند جهت مورد تحلیل ساختاری قرار داد و سیستم سلطهای را که در ایران به فجیع ترین شکل آن صورت گرفته مبتنی بر خصلت تعذیری دانست و آن را تکنولوژی سیاسی بدن نامید. در این سیستم سلطه، بدن در ابتدا محاصره و سپس زخمی و داغ می شود تا به مثابه حیوانی وحشی، رام و تربیت شود. در جوامع اسلامی سیستم سلطه، تمرکز مطلق دارد و نقش مغز جامعه را ایفا کرده، کنترلی واحد را برقرار میکند و جامعه نیز، مانند اعضای دیگر بدن تنها مجری دستورات این مغز هستند.
در حالی که در جوامع مدرن، قدرت مثل ماشینیست که هزاران موتور در سرتاسر آن کار گذاشته شده و در قالب قدرتی مستقل مشغول فعالیت است؛ مثلن در آلمان، توی هر شهری موتوری کار گذاشته شده که دارای جایگاه و کاراکتر خاص خود است؛ به عنوان مثال فرانکفورت مرکز اقتصادی آلمان است، هامبورگ مرکز تجارت و برلین مرکز سیاست ... در کشورهای غربی، قدرت به وسیلهی علوم انسانی تعریف میشود، چراکه همین علوم انسانی و اجتماعی جزئی از فرایند اعمال قدرت به حساب میآیند و این علوم هستند که گفتمانهای مختلف را در قالب روابط و ساختار قدرت اعمال می کنند.
"به عبارت دیگر استعارهی قدرت فاکتوریست که دستیابی به آن میتواند تولید قدرت کند؛ به طور مثال ثروت یکی از مهمترین استعارههای قدرت است"در حالی که حکومت اسلامی ایران، سعی در نابود کردن علوم انسانی دارد، به طوری که رهبر معتقد است بساط علوم انسانی باید از تمام دانشگاهها برچیده شود و بلاهت محض این جاست که در کشوری که رئیس جمهور و نظام سیاسی و اجتماعی مشخص دارد، نهادی مثل بخش علوم انسانی دانشگاه، به نظریهپردازی جهت چگونگی ادارهی کشور میپردازد و سعی میکند سیستم آموزشی کشور را به اسلامگرایی بر اساس قوانین حوزهی علمیه پیوند دهد. چنین اعمال قدرتهایی نیاز به مقاومت دارد. این مقاومت در برابر قدرت را میتوان در زیرسیستمها اعمال کرد؛ مانند ایستادگی زن در مقابل مرد، ایستادگی کودک در مقابل والدین یا مانند عصیان بیماران روانی علیه روانکاوها. این نگاه اعتراضی باید در زیرسیستمهای جامعه تزریق و ایجاد شود، چراکه بهترین راه برای مقابله با یک سیستم دیکتاتوری وسیع، تزریق مقاومت و اعتراض در نهادهای کوچک و بخشهای زیرین جامعه است.
فوکو سوژه را مخلوق قدرت میداند؛ یعنی سوژه مخلوق ساختارهای میکروفیزیک قدرت است، چون فرد انسانی را یک واقعیت میداند که محصول و پرورش یافتهی قدرت در قالب تکنیکهایی ست که به عنوان تکنیکهای انضباطی مطرح میکند. اگرچه او بیشتر از قدرت در جوامع مدرن و تحول یافته و پیشرفته میگوید که در آن روندهای دموکراتیک اجرا شده و قدرت مرکزی در قالب دولت کمرنگ شده باشد، اما نگاه فوکو را با کمی تغییر میتوان با شرایط امروز ایران تطبیق داد، چراکه میبینیم حکومت ایران به خودش نام جمهوری داده و هر چهار سال بالماسکهای به نام انتخابات برگزار میکند.
به عبارت دیگر، از صورت مدرن استفاده میکند اما آن را با سوءاستفاده از دین و اعتقادات مردم، بدل به سلطه می کند.
ما در دهکدهی جهانی مارشال مک لوهان زندگی میکنیم؛ در این دهکده قدرت دیگر تک قطبی و از بالا به پایین تحمیل نمی شود. امروزه در تمام کشورهای مدرن، قدرت، مجموعهای از گزارههاست که به طور مستقل در همهی نهادها تولید میشود. در حالی که در ایران فقط خامنه ای فکر می کند، فقط او تصمیم می گیرد.
خلاصه این که میشود به گزارهسازی و روشنگری در نهادهای کوچک مثل خانه، مدرسه، کوچه و ... پرداخت و حرکتی از پایین به بالا را آغاز کرد.
"از نظر اسلام تنها مسئلهی مفهومساز قدرت، خداست، چرا که قرآن تنها خدا را قادر میداند و هرکس و هرچیز تنها کارمند و کارگزار خدا محسوب میشود"معتقدم تنها راه مبارزه این است که جای میکروفنها را عوض کنیم و تریبونهای تازهای را مطرح کنیم و نمایههای تازه قدرت را شناسایی کرده آن را در اختیار همه قرار دهیم. در این باره فضاهای مجازی مثل فیسبوک، اینستاگرام، تلگرام و ... می توانند نقش مهمی ایفا کنند.
میتوان با ایجاد یک فضای میکروسکوپیک در صورتبندی سلطه دست برد و قواعد تازهای را به مراکز سلطه تحمیل کرد و تکنیکهای انضباطی قدرت را جایگزین سرکوب کرد و یا با انکار ساختار دولت، آن نقشی را که باعث هویتسازی دولت میشود از آن سلب کرد؛ به عنوان مثال رهبر هر کشوری نمایه و نماینده آن بلاد است، باید کاری کنیم که این نمایندگی از رهبر یا از رییس جمهور سلب شود.
بی شک میتوان با تربیت ژورنالیست های مجازی، تکنولوژی قدرت را جانشین نظام سلطه کرد و این جز با روشنگری و کار تئوریک در تمام عرصهها امکانپذیر نیست. تجربهی صد سالهی ما نشان میدهد که نمیشود بدون انهدام جهل، بر سلطهی جهل پیروز شد. با نگاه به تجربهی انقلاب پنجاه و هفت، میبینیم که جهلی را از سکو پایین آوردند و چون نیروی مخالف از شعور سیاسی کافی برخوردار نبود، جهل مضاعفی جانشین شد.
سوءاستفاده از جهل و استفاده از تکنیک جعلسازی در طی سی و سه سال اخیر باعث شده، جمهوری اسلامی آلترناتیو خودش را برای روز مبادا در بایگانی ذخیره کند. حتی بدون آن که بفهمیم در اندیشهها نیز دست ببرد و تمامی این فعالیتها با پول نفت که متعلق به همه ست انجام میشود و این مسئله به هیچ عنوان مسئلهی کوچکی نیست. ما نمیتوانیم انکار کنیم که مدرنیزیشن در ایران اتفاق افتاده است. یک حکومت دیکتاتوری بعضی از نشانههای جهان مدرن را گرفته تا بتواند خودش را مدام بازتولید کند. نباید فراموش کرد که برای برخورد با ابلیس باید از استتیک ابلیس برخوردار بود.
تنها با تعویض جای میکروفن ها و تخریب سلسله مراتب تحمیلی می شود جلوی ارتجاع ایستاد.
" برای آن که درکی تاریخی از استعارهی قدرت ارائه دهم به چند نشانهی قدرت در تاریخ اشاره میکنم که بعضی از آن ها هنوز هم در قدرت موثرند"اصلا هدف اصلی «ژیل دلوز» از طرح تفکر رایزومی، نمایش ضد هیرارشی فکر جدید بود و این گونه می خواست عدم وجود مرکز و سلسله مراتب را در هیئت های رایزومی نشان دهد. اگر تا دهه ی آخر قرن بیستم، تحقق آرمان های آنارشیستی بیشتر به یک رویا می-مانست. هجوم تکنولوژی های جدید و مدیاهای اینترنتی کار را برای کاپیتالیسم کمی مشکل کرده، انقلاب رایزومی طوری که در مصر آن را شاهد بودیم دیگر غیر قابل تصور نیست، حالا بماند که کاپیتالیسم در نهایت موفق شد در مصر نیّت کثیف خودش را به سرانجام برساند که این البته دلیلی جز فقر فرهنگی کشورهای مسلمان ندارد. شوربختانه دمکراسیِ کاپیتالیستی در این جور کشورها، همیشه کار دیکتاتورها را آسان تر کرد و به چپاول طبقات فرودست، چهره ای موجه بخشیده است.
وانموده ای از دمکراسی را ما در ایران نیز داریم که در پیوند با فرهنگی سنگ شده بیش از سی و سه سال است به حکومتی غیر انسانی مجال حضور داده. در این فرهنگ هر تجربه ای ذوب می شود و به قول شاملو حافظه ی تاریخی محلی از اعراب ندارد.
ما کیچی مثل هاشمی رفسنجانی را از اوان حکومت اسلامی تجربه کردیم و در سال های دهه هفتاد تمام سیاه کاری هایش برای همه رو شد اما دوباره بعد از چند سال داریم از این کیچ اسقاطی، منجی و قدّیس می سازیم. انگار این ویژگی فرهنگیِ ماست که از گذشته عبرت نگیریم و در نهایت بلاهت باز آن را تکرار کنیم. تاریخ سیاسی ما از ژانر کمدی پیروی می کند که در آن تکرار اشتباه سبب سازِ خنده و استهزا می شود. انقلاب مشروطه مثل انقلاب ۵۷ و این انقلاب دوباره در دوم خرداد ۷۶ و سپس سال ٨٨ تکرار می شود اما ما چون گله ای که در طویله ی خود به دام افتاده دیگر قبول کرده ایم که مدام مجبوریم بین بد و بدتر انتخاب کنیم، در حالی که تاریخ سیاسی غرب فرم تراژدی دارد و اینان هیچ اشتباه سیاسی را تکرار نکرده اند و انقلاب فرانسه هرگز مکرر نشد. وقت است که از زیرزمین زیستی خود به زمین برگردیم و از قرنطینه ی فرهنگی و سیاسی خارج شده، بپذیریم که ما نیز بخشی از دهکده ی جهانی مارشال مک لوهان هستیم.
"گاهی تعلق به قومیت و قبیله یا خانوادهای خاص تولید قدرت میکرد؛ به طور مثال در دورهی صدر اسلام تعلق داشتن به قبیلهی بنیهاشم در مکه برای کسب قدرت مهم بود"حالا تکنولوژی به جایی رسیده که نیاز نیست برای آزادی بمیریم، کافی ست درست زندگی کرده از امکانات در دست درست بهره برداری کنیم. اگر اجازه مان نمی دهند اعتراض کنیم، اگر جایی نداریم که راهپیمایی کنیم، می توانیم جا را بدل به بی جایی کرده، فریاد برداریم.
دوباره بالماسکه ای تازه به نام انتخابات در راه است. سی و سه سال است که حکومت از این بالماسکه های انتخاباتی به مثابه ی سوخت، بهره برداری کرده تا هنوز به خود بقا داده است. آیا ما نمی توانیم از این فرصت به نفع فردا استفاده کنیم؟ آیا چنان راضی به خودکشی و انتحاری همگانی شده ایم که باید مثل آن دو نویسنده پیشکسوت و ابله همه جا بیانیه بدهیم که بوی نجات از مستراحی چون رفسنجانی می آید!؟
یکی از خصیصه های جهان مجازی بی زمانی و بی مکانی ست و در آن هیچ سمتی یکّه نیست و ما در واقع با هزار جهت طرفیم و همین، کار را برای سرمایه داری که علاقه وافری به تمرکز قدرت و اطلاعات دارد مشکل کرده است.
در اینترنت شناخت های گروهی و خرده اطلاعات، همه جا پخش است و این فضای فاقد هیرارشی، جهانی خلاق و رایزومی و در نهایت آنارشیستی ایجاد کرده، طوری که حتی فکرهای ناهم خوان به راحتی کنار هم قرار می گیرند، حالا این همانی فرهنگ ها، جهان مسطحی پدید آورده که نمایه ای از برابری مجازی ست. حقیقت این است که ساختارهای متمرکز یا آن دسته از دستگاه های فکری که از مدل درختی تبعیت می کنند، دیگر نمی توانند در فضای مجازی اینترنت عرض اندامی داشته باشند و همین عمل سانسور را به حداقل رسانده و دیگر ژورنالیسم و مدیاهای ماکسیمالیستی تنها سیستم های اطلاع رسانی نیستند. با این همه این فقط آغاز داستان است و اگر مدل های روشنگری و روشنفکر ایرانی نخواهد از برج عاجش بیاید پایین، دوباره یک فرصت بزرگ را از دست خواهد داد.
نتیجهی صد سال مبارزهی ما نشان میدهد که فضا را باید به سمت مبارزهی شعوری برد. من با جنبشی موافقم که همراه با شعور باشد. در رسانههای بی بی سی و صدای آمریکا چه کسانی مشغول فعالیتند؟ دقیقن همان کسانی که پرورش یافتهی همان گفتمان مسلط هستند.
"هنوز هم در ایران کسانی را به نام "سید" میشناسیم که در به دست آوردن قدرت ارجحیت دارند"بحث گفتمان مسلط واقعیتیست که در ایران در حال اتفاق افتادن است. در سی و چند سال حکومت جمهوری اسلامی، گفتمان شکل عوض نکرده است. من نشان میدهم که این گقتمان چگونه تغییر شکل می دهد و ما چگونه مجبوریم برای تغییر گفتمان، آگاهی بدهیم. به نظر من "فوکو" تنها کسیست که به جزئیات قدرت میپردازد. او هرگز "مارکس" و "ماکس وبر" را رد نمیکرد، بلکه بازیهای تازهای را به وجود میآورد.
باید قبول کنیم که تنها جریان فکرساز در جامعهی ما همان جنبش چپ ماست. حتی دوم خردادیها نیز در بخشی از مسائل از جنبش چپ، خط فکری میگیرند.
بااینهمه معتقدم که حتی باید در اندیشههای آپوزیشن تبعیدی دست برد و بنای فکری شان را از نو ساخت.
اینجا در این بحث،کارکرد سلطه را از کارکرد قدرت منفک کردم و قدرت مدرن در جهان مدرن را تعریف و به نشانههای سلطه نیز اشاره کردم. رهبران جمهوری اسلامی از سیستم سلطه پیروی میکنند اما با رویه قدرت بیگانه نیستند و نهایت سوءاستفاده از آن را می کنند؛ به عبارت دیگر، ما با یک دوآلیسم طرف هستیم؛ آن ها مدام صف عوض میکنند. باید کاری کرد که دیگر نتوانند ریا کرده تزویر را در سیستم اجراییشان موکد کنند. چیزی که طی سی و چند سال حکومت جماعت مرتجع شاهد بودیم جز شعار نبود.
"یا در عربستان میبینیم که آل سعود حتی نامشان را پسوند اسم کشورشان کرده اند! گاهی هم یک مذهب یا یک مکتب، نقش مهمی در به دست آوردن قدرت ایفا کرده است"جمهوری اسلامی از رویکردهای کنونی جامعهی مدرن نهایت سوءاستفاده را می کندکه یکی شان مسئلهی معناسازیست. در واقع نمیتوانیم بگوییم که جمهوری اسلامی معناسازی نمیکند، بلکه با استفاده ابزاری از دین، معناهای منحط خود را تولید میکند.
باید برای قرنی هم که شده به خدا مرخصی داد، برود کمی هوا بخورد، شاید مهربان تر برگشت. وقت است که دنبال پیامبرانی زمینی بگردیم تا کمک کنند ایرانی ها از شرِّ آن زندگی زیرزمینی خلاص شوند و باز به زمین برگردند. دیگر دین و حس دین خواهی، مردم را فرسوده کرده ؛ متاسفانه این هر دو موجب شده هنوز در ایران طبقات اجتماعی قابل تفکیک نباشند؛ یعنی کلاس های طبقاتی آن طوری که در فرانسه و بریتانیا وجود دارد در ایران مشهود نیست و مدام صف عوض می کنند و این یکی از دلایل اصلی عدم تحقق مدرنیته در ایران است؛ مثلن طبقه متوسط که نمایه شهری مدرن است هرگز در ایران شکل نگرفته و هر وقت آمد هیئتی به خودش بدهد تکانههای سیاسی و اقتصادی دفرمه اش کرده. به همین نسبت ما تعریف درستی از طبقات فرادست و فرودست نیز نداریم، پس دیدمانی از طبقه کارگر نیز در دست نیست، چون هنوز مرزهای بین فئودال و بورژوا از بین نرفته و اغلب در هم ادغام شده اند.
بیخود نیست که ساختارهای سنتی همچنان در جامعه شهری ما دارای کارکردند و طبقات، شفافیت خاص خود را هم به لحاظ سیاسی و هم به لحاظ مدنی و فرهنگی نیافتهاند. بنابراین شرایط اجتماعی جامعه ایران طوری نیست که از پایان مدرنیته حرف بزند و بورژوازی برآمده از سرمایهداری را نقد کند. این ها را نگفتم که مثل برخی بگویم ما به دلیل عدم تجربه مدرنیته نمی توانیم رویکردی پست مدرنیستی داشته باشیم، بلکه می خواهم بگویم که اتفاقن به دلیل وضعیت و تجربه ی خودویژه ای که داریم می توانیم سنگِ نو-مدرنیسمی را که ویژه جهان رایزومیِ خودمان باشد به سینه بزنیم. خلاصه وقت است روشنفکر ایرانی کمی بجنبد و عینکِ مکش مرگ مایش را بردارد که اگر چنین نکند رفته رفته کل کشور اوین خواهد شد. روشنفکر اسمیِ ما باید بداند که در جدال بین مینی مالیزم اینترنتی و ماکسیمالیسم کاپیتالستی پیروزی وقتی حاصل می شود که اتحاد گروه های مینی مالیستی میسّر شود.
""الوین تافلر" کشوری را در قرن بیست و یکم حائز قدرت میداند که بتواند علاوه بر ثروت، قدرت نظامی و تکنولوژی، گفتمان تازهای را مطرح کند"بی شک فلسفه ای که تا امروز تولید شده، همین زمان خطی که تا حالا کش آمده و حتی عقلانیت از پا افتاده ی امروزین، همه و همه به دلیل برخورداری از ساختار درختی، از خلاقیت باز مانده و عقیم شده، پس راهی نمانده مگر تولید زندگی در لایه های دیگری از هستی که فضای اینترنتی یکی از آن ها را محقق کرده است. تجمع خرده فرهنگ ها و همبستگی شعورهای فردی می تواند این ها همه را از گوشه های کور هستی (حاشیه) به صحنه پرتاب کند.
اتفاقاتی که طی سال های اخیر در چند کشور اسلامی روی داده نشان می دهد، کنترل اطلاعات و اعمال سانسور گسترده دیگر از هیچ دیکتاتوری ساخته نیست. در اتفاقات بعد از انتخابات سال ٨٨ دیدیم که وقتی مکان و فضای تظاهرات اعتراضی از مردم گرفته شد، آن ها به بی مکانی پناه آوردند و در فضای مجازی یوتیوب و توییتر و فیسبوک اعتراض شان را جهانی کردند. از آن جایی که دستگاه های اطلاعاتی ایران بر اساس مدل های درختی طراحی شده حکومت ایران قادر نبود جلوی خروج اطلاعات را از مرزهای ایران بگیرد و در مواجهه با فضای رایزومی مجازی عاقبت شکست خورد
* علی عبدالرضایی به ایراد چند سخنرانی در "انجمن سخن" پرداخته که « ماهیت قدرت و گفتمان مسلط» عنوان واپسینِ آنهاست. مطلب فوق، متن همین سخنرانی ست که در آن زمان یوتیوب منتشر شد و اخیرا توسط مهدی نادری پیاده شد.
لینک ویدیوی سخنرانی
www.youtube.com
اگر عضو یکی از شبکههای زیر هستید میتوانید این مطلب را به شبکهی خود ارسال کنید:
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران