سوگسرود یا سوگدرودی شاید
هفت روز از مرگ اسماعیل خویی در تبعیدی سیوهفتساله میگذرد. به هشتادوسهسالگیاش نرسید. ستم تمام نشد که برگردد، در وطن زندگی کند و در وطن بمیرد. مسیر چنین بازگشتی حتا هموارتر هم نشد. چه، «مرزهای بینش و ارزش» این سالها عیانتر از همیشه «به چنگ گردنهبندان و باجگیران است».
"چه، «مرزهای بینش و ارزش» این سالها عیانتر از همیشه «به چنگ گردنهبندان و باجگیران است»"فقط «خوشا که مهر وطن جان [نبود]/ خوشا که مهر وطن/ چیزی آن چنان [نبود]/ تا به تیر دشمن/ یا به طعن یاران/ از [او] گرفتنی باشد»[1].
با مهر وطن زیست و در سرباززدن از تعلق تام به سرزمین تازه، زخمها و نیش خودانتقادی را تازه نگه داشت و ستیزنده بر جای ماند. در تبعید و در «تلخای خوب چشمبهراهی» شاید، چنانکه خود یازده سال پیشتر نوشته بود. مرگ اما سرانجام آمد ـ «بیشتاب و گزینشگر» ـ و از خود سبکش کرد و برش داشت.[2] جانِ زیبای جوشانی بود که به تعبیر مجید نفیسی «قلبی سوزان داشت»[3].
او که از ۲۸ اسفند ۸۲ تا یکم فروردین ۸۳ در انفجاری شاعرانه، کشتار ۶۷، به بانگ بلند را سرود، نماند تا نمایش برآمدنِ ابراهیم رئیسی را به مقام بالای اجرایی مملکت تا به آخرین پرده تماشا کند. در یادداشت ابتداییِ کتاب برای سعید یوسف نوشته که این رباعیها را چکههایی بداند از سیلابی که از سال ۶۷ بر او آوار میشده و او «در پسِ پشتِ لالماندگی»اش، «از بهت و ناباوری» که سدِ خاموشیاش بوده، نمیدانسته از کجا بیاغازد تا کتاب جانباختگان به بوی فردایی نو از سعید یوسف به «جانِ جانش» میرسد و منفجرش میکند.[4]
«تمام سطح زمین را هموار باید کرد»
سال گذشته در آستانهی تولد هشتادودوسالگیاش، شعر «شمال نیز» او را برای آنروزهایمان خوانده بودم.[5] در ایامی که حکم اعدام، فرازِ جانِ جوانِ معترضان آبانماه ۹۸ ایستاده بود. شاید از نیکبختیاش باشد که امسال بدنش دیگر در میان ما روی زمین نیست تا شاهدِ نمایش زندهی «انتخاباتِ» ۱۴۰۰ باشد.
«جنوب شهر» از پارسال ویرانتر است. «تمام گودیها» را پر و «تمام سطح زمین [را] هموار» کردهاند تا مرد اعدامها بر «گشادگیِ دشت» بشکفد. شگفت نیست که نظامی که خشونتاش هر سال عیانتر از پیش شده و حدود یکونیم سال پیش صدها نفر را در خیابانها به خاکوخون کشید، در رد صلاحیتی گسترده و توجیهناپذیر، دیگر فرزندانِ خود را نیز ببلعد تا انتصاب ابراهیم رئیسی را با قطعیتی خللناپذیر در پوستینِ انتخاب به جامعه بفروشد.
اگر در زمستان ۹۹ با پیداشدن سروکلهی فیگور سپاهیِ تکنوکرات، سعید محمد، این تصور به وجود آمده بود که بناست راه برای حضور نظامیان هموار شود تا کسی که با رهبری زاویه ندارد از «نهادهای انقلابی»ای که به تعبیر کیهان «از بطن مردم جوشیدهاند»، بر سر کار بیاید و به بیان محسن رفیقدوست «مردم […] به این باور برسند که با قانون اساسی که ما داریم، حاکم اصلی کشور رهبری است»، رد صلاحیتها و برکشیدن فیگور ابراهیم رئیسی، میزانسن را تغییر داد.[6] حال چنین به نظر میرسد که بر سر کار آمدنِ کسی از نهادِ نظامیِ اجراگر خشونت برای همجهتسازی و یکدستسازی کافی نبوده و برای آن که «برای نخستین بار […] شکافِ قوهی مجریه از کار بیفتد»[7]، شکافی که اصل ۶۰ قانون اساسی میان رهبر و رییسجمهور و وزرا تعبیه کرده، به خشونتی ساختاری نیاز بوده است. یکپارچهسازی در شکلی بنیادینتر، و چنانکه به نظر میرسد حتا آیندهنگرانهتر، مد نظر است. کاندیدای محبوب نظام، نه تکنوکرات سپاهی جوان اینروزها که مرد انقلابی سابقاً جوان دههی اول انقلاب است که در ۲۷سالگی پیشاپیش توان اجرای خشونت خود را در «نهاد انقلابی» موقتی که مسئول مرگ هزاران زندانی سیاسی در تابستان ۶۷ بود، به نمایش گذاشته است.
این که یکماه پیش نظام کوشید گروهی از بهحاشیهراندهشدگان و سرکوبشدگان سیستماتیک ـ یعنی بهاییان ـ را بهواسطهی درگذشتگانشان، در برابر خانوادهی زندانیان سیاسی قتلعامشده در تابستان ۶۷ قرار دهد و اهمیت تاریخی خاوران را نادیده بگیرد، گویی مرحلهای تدارکاتی برای پیشواز حضور ابراهیم رئیسی بوده باشد.
"در تبعید و در «تلخای خوب چشمبهراهی» شاید، چنانکه خود یازده سال پیشتر نوشته بود"تلاشی اولیه برای از بین بردن رد جنایتی تاریخی که بنا بود فرش قرمزی پیش پایِ نقشآفرین جنایت کشتار ۶۷ پهن کند. ابراهیم رئیسی که توان اجرایی یکدستسازندهاش سالها پیش در «دوران خشونت تثبیت و حفاظت»، مرحلهی آزمون را با حذف زندانیان سیاسی چپگرا از سر گذرانده، حالا میتواند در مقام «یکی از اصلیترین مجریان و باورمندان به خشونت تثبیتگر» در سطحی متفاوت نقش ایفا کند.[8] نقشآفرینی او در قوهی قضا و حکمهای طولانیمدتی که برای فعالان مدنی، کارگری، دانشجویی و دیگران در دوران ریاست او صادر شد نیز، بهخوبی نشان داد که شیرینی عدالت برای او تا چه پایه با خشونت اجرایی درهمتنیده است.
وحدت: تطبیق و تصفیه
بدنهی جامعه را قرارگرفتن تحت خشونت و ستم ساختاری میتواند به هم نزدیک و برای مبارزه متحد کند. حدوحدود و اشکال خشونت و ستمی که افراد و گروههای مختلف تجربه میکنند، طبعاً متنوع و متکثر است. چه، در ساختار جمهوری اسلامی که هویت باریک خودش را با حذف تنوعی از دیگریها برساخته، تجمیع «دیگری»بودگیها در تقابل با گفتمان سلطه، تجربهی خشونت و حذفشدگی را مستقیماً متاثر میکند. شباهت این خشونتدیدگیها و بیش از همه منشا مشترکشان، خود مفاصل همبستگیهای مبارزاتی مردم را برمیسازند.
وحدتبخشی از بالا اما جز از مسیر حذف و خشونت ممکن نشده است.
چرا که هدف این وحدت بیش از آنکه قسمی همبستگی برای زیستن در صلح بوده باشد، برقرارماندن ساختار حاکم بوده است. در واقع وحدتی جز در کلمه در میان نبوده. شعار وحدت و یکپارچگی همواره آماده بوده که صداهای متفاوت و مخالف را نشنیده گرفته، مسیر حذف و سرکوب را پیش بگیرد. امثال ابراهیم رئیسی که بناست نقش فیگور وحدتبخش را ایفا کنند، پیشاپیش با حذف عدهای از رقبا پا به صحنه گذاردهاند. زیر پای وحدتبخشیشان پیشاپیش از اجتماع خالی است.
«دیر نمیشود دلم» − گفتوگو با اسماعیل خوییسخنان سعید محمد در طرفداری از ابراهیم رئیسی نمایش روشن وضعیت است.
"شاید از نیکبختیاش باشد که امسال بدنش دیگر در میان ما روی زمین نیست تا شاهدِ نمایش زندهی «انتخاباتِ» ۱۴۰۰ باشد"محمد که خود رد صلاحیت شده، میگوید که در میان هفت نفر از تاییدصلاحیتشدگان، پنج نفر در «جبههی انقلاب»اند و دو نفر در «بخش اصلاحات یا بخشهای دیگر». معیارهای محمد برای رییسجمهور آینده، یکی «بیشترین تطابق با مقام معظم رهبری» و «داشتن علایم مد نظر ایشان» است و دیگر آن که باید توجه داشت که کاندیدای مزبور لازم است بیشترین رای را بیاورد تا «انشقاق در جبههی انقلاب» رخ ندهد. به نظر او مهم آنست که «جبههی انقلاب» پیروز شود. از این رو بنا بر نظرسنجیها هم از نظر «تطابق» و هم «رایآوری» باید سمت ابراهیم رئیسی ایستاد.[9] «جبههی انقلاب» در سخنان او، همان خط مقدم مدام باریکشوندهایست که در این چهلسال در برابر شهروندان قد علم کرده و هر روز بیش از پیش طیف وسیعی از آنها را در دستهی «ضدانقلاب» گنجانده، از زندانیکردن، شکنجه و کشتن آنها فروگذار نکرده است.
مهدی طائب، استاد درس خارج حوزهی علمیه، بهصراحت تمام پلاتِ نمایش را در دو جمله خلاصه میکند: «امروز به یک مرحلهی خالصسازی از انقلاب رسیدهایم و یقیناً هم موفق میشویم».[10] گفتن از «خالصسازی» تنوعی از گفتمانها و شعارهای فاشیستی را در ذهن احضار میکند. ولنتین گروبنر، استاد تاریخ سدههای میانه و رنسانس در دانشگاه لوتسرن در کتاب کوچکش با عنوان چه کسی از خلوص سخن میگوید؟، مینویسد:
«خلوص به آلودگی نیاز دارد، در فرم تجمل، سکس، درهمآمیختگی، دمههای بیمار بدبو و فساد در تمامی معانی مختلف این کلمه.
[…] خلوص با کمبودناش، طبیعت شکنندهاش و در معرض تهدید بودناش تعریف میشود. تخیلی، گریزپا و دلبخواهی است و درست همین تعینناپذیریاش آن را بهشکلی جهانی کاربردی میکند.»[11]
به نظر میرسد که «جبههی انقلاب» قصد یکدستسازی و خالصسازیِ بیشتر دارد و برای دستیازیدن به این امر و با علم به لغزندگیِ تهدیدآمیز جادهای که رویش میراند، مرد اعدامها را بهشکلی بلامنازع به صدر اجرا برکشیده است. چهکسی بهتر از او که امتحان خشونت حذفکننده را پس داده است، برای این خالصسازی؟
«کشتار ۶۷، به بانگ بلند»
به انتهای متن رسیدهام که یعنی به ابتدایش. تجربهی تراژیکی است که کسی که کشتار ۶۷ را به بانگ بلند نوشته، همین روزها در تبعید چشم فروبسته باشد، و آن که دست در این کشتار داشته در حال برآمدن به دومین مقام اجرایی کشور باشد. آدمی که رفته اما آدم سوگ نبود.
"«تمام گودیها» را پر و «تمام سطح زمین [را] هموار» کردهاند تا مرد اعدامها بر «گشادگیِ دشت» بشکفد"از جنس شور و عشق و مبارزه بود. پس سوگ را باید سرودی کرد یا که شاید درودی، اگر بخواهم با کلمات خودش نیز بازی کرده باشم.
در میانهی کتاب، ۲۱ رباعی هست که با ذکرِ «این کُشته» آغاز میشود؛ یادآورِ «این کوزه»ی خیام و «عاشق زاری» که در آرزوهاش خاک شده. شاعر همزمان به ناصرخسرو نیز در جایی نهیب میزند که: «این کُشته کسی نکُشت تا کشته شود/ گو ناصرخسرو نکند داوریاش». رباعیها کشتگان چندی را برمیشمارند:
این کشته که بر زمین زندان خفتهست
با لاله که بر سینهی او بشکفتهست
با راهبرانِِ حزبِ کین و غم و مرگ
از مهر و سرور زندگی میگفتهست.
–
این کشته، که بر روی زمین افتادهست
زانپس که گذارش به اوین افتادهست
آزادی را بوده منادی، اما
در بندِ منادیان دین افتادهست.
–
این کشته بدیلِ رستمِ دستان بود
در بزم دلیری، سرِ سرمستان بود
خواهندهی آزادی ایران، وآنگاه
خودگردانی برای کردستان بود.
–
این کشته نمیخواست کسی کشته شود
یا دستِ کسی به خونی آغشته شود
نک بخت خوشاش! که پیش از آن درغلتید
کاینگونه ز کُشته پُشتهها پُشته شود.
–
این کشته دلی داشت چو دلهای بزرگ
آمادهی دل زدن به دریای بزرگ
دریای بزرگ مرگ بلعیدش، لیک
برجاست از او امیدِ فردای بزرگ.
و سرآخر شاید این یکی که:
این کشته، چو من، عاشق کاری بودهست
دلبستهی پیمان و شعاری بودهست
وین گردنِ اینجاش کبود آنجا سرخ
در حلقهای از طنابِ داری بودهست.
بانگ بلند اسماعیل خویی تا یکم فروردین ۸۳ ادامه مییابد؛ تا نوروز. چند رباعی آخر، امیدِ نوروزانه با خود دارند:
این کشتِ سمآلوده درو خواهد شد
در بادِ فنا شدن وِلو خواهد شد
هر کهنه که هست ازمیان خواهد رفت
نو، نو، همه هرچه هست نو خواهد شد.
پانویسها
[1] از شعر «وطن کجاست؟»
[2] نقلهایی از «تلخای خوب چشمبهراهی»
[3] از مقالهی مجید نفیسی با عنوان «مستی در شعر اسماعیل خویی»
[4] خویی، اسماعیل.
کشتار ۶۷، به بانگ بلند. واشینگتن: نشر پرسا، ۱۳۸۷، ص۷.
[5] «رسا و منفجر مثل خشم ـ برای امیرحسین مرادی، سعید تمجیدی و محمد رجبی»
[6] ن.ک. به: «بهدستگرفتنِ تمام قوهی مجریه»
[7] همان.
[8] ن.ک. به: «رئیسی نماد چه خشونتی و چه دورانی است؟»
[9] ن.ک. به ویدیوی «حمایت متفاوت دکتر سعید محمد از آیتالله رئیسی»
[10] ن.ک.
"یکپارچهسازی در شکلی بنیادینتر، و چنانکه به نظر میرسد حتا آیندهنگرانهتر، مد نظر است"به ویدیوی «انتقادهای تند مهدی طائب علیه سید حسن خمینی»
[11] Groebner, Valentin. Wer redet von der Reinheit?. Wien: Passagen Verlag 2019, S. ۳۸-۳۹.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران