تهمت ازدواج مجدد در سوریه به مدافع حرم! + عکس
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، شهید ابو زینب (محمد جعفر حسینی) مدافع حرم فاطمیون بود و بسیاری از رزمندگان افغانستانی او را میشناختند. وقتی قرار مصاحبه با خانم صفدری (همسر شهید) هماهنگ شد، فکرش را هم نمیکردیم شهیدی که در گلزار شهدا به خاک سپرده شده و اینگونه با جراحتهای جهادش دست و پنجه نرم می کرده، برای احراز شهادتش با مشکل مواجه شده باشد!
روایت این همسر شهید مقاوم و دلسوخته، آنقدر مفصل و کامل است که احتیاج به هیچ مقدمهای ندارد. ششمین قسمت از این گفتگو را بخوانید تا روزهای بعد و قسمتهای بعدی...
**: جعفر آقا کجا مشغول بودند و امرار معاش شما چطور بود؟
خانم صفدری: قبل از رفتنشان یک مقدار پول برای من گذاشته بودند.
**: جایی مشغول بودند که بخواهند از آنجا مرخصی بگیرند؟
خانم صفدری: زبان انگلیسی را تدریس می کردند؛ یعنی ساعت ۸ صبح که می رفتند برای تدریس، ۸ شب برمیگشتند. هر روز کارشان همین بود. البته تا سال ۹۰ ، ۹۱ ایشان در بازار میوه و ترهبار هم کار می کردند، یعنی نصفه شب ساعت دو و نیم سه می رفتند آنجا.
**: بازار میوه ترهبار مرکزی در کمربندی آزادگان؟
خانم صفدری: بله، با یکی از دوستانِ پدرشان می رفتند؛ همان دوستی که خانه را بهشان داده بود و حقوق آقا جعفر می شد کرایه آن خانه؛ قبل از ظهر برمی گشتند خانه.
" به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، شهید ابو زینب (محمد جعفر حسینی) مدافع حرم فاطمیون بود و بسیاری از رزمندگان افغانستانی او را میشناختند"وقتی زبانشان تمام شد و تسلط پیدا کردند، دیگر آن کار را گذاشتند کنار.
قبل از رفتنش به سوریه پولی را برای من گذاشته بود و از آنجا که الحمدلله ارتباطشان هم با خانواده من و برادرهایم خوب بود، گفت اگر چیزی هم کم و کسری داشتی به حاج آقا یا برادرهایت بگو، بعد من خودم می آیم و تسویه می کنم. چون می دانستند خانوادهام از من حمایت می کنند، نگرانی از این طرف نداشت.
**: در بحث تدریس انگلیسی درآمدشان خوب بود؟
خانم صفدری: خوب بود. هم در موسسه طلوع حق تدریس می کردند و هم در موسسه نیکو.
**: یعنی اینقدر که زحمت می کشیدند، جبران می شد؟ از درآمدشان راضی بودند؟
خانم صفدری: بله، خوب بود.
**: منظورم این است که وضعیت مالی خوبی در زندگی داشتند و رها کردند و رفتند سوریه؟
خانم صفدری: یک زندگی معمولی داشتیم که به قول معروف بتوانیم گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم. وقتی آمدند من بهشان پیام دادم و گفتم شما کی می رسید؟ گفت هر وقت رسیدم بهت می گویم. می خواست خیلی یکدفعهای بیاید.
زنگ زدم فرودگاه و گفتم ببخشید پرواز داشتید؛ گفتند بله، پروازی از سوریه آمده... بهش زنگ زدم و گفتم می دانم در مسیری و داری می آیی!
یک اخلاق خیلی خوبی که داشتند این بود که خودشان می آمدند و توقع اینکه یکی برود استقبالشان، نداشتند. اول می رفتند پیش پدر و مادرشان و از آنجا به من زنگ می زدند و می گفتند من رسیدم، یک ساعت دیگر تو می آیی یا من بیایم پیشتان؟ وقتی بچه ها بودند، با بچهها می رفتم پیششان. همان فاصله چند دقیقهای را هم صبر نمی کردم. پدرشان به من زنگ زد و گفت جعفر رسیده اگر می خواهی بیایی بیا.
"چون می دانستند خانوادهام از من حمایت می کنند، نگرانی از این طرف نداشت.**: در بحث تدریس انگلیسی درآمدشان خوب بود؟خانم صفدری: خوب بود"خودش هم به من گفت من بیایم یا می آیی؟ گفتم نه، من می آیم. وقتی رفتم، مواجه شدم با یک آقا جعفر جدید! آن «آقا جعفر»ی که رفته بود، نبود. در آن مدت سه ماه و نیم، اینقدر روی روحیه و فضای معنوی خودش کار کرده بود که به وضوح در ظاهرش هم دیده می شد. تغییراتش خیلی زیاد بود. همین که دیدمش با خودم گفتم دیگر نمی گذارم برود! همین که آمده و برگشته و شهید نشده، خدا رحم کرده.
رابطهشان با دایی های من که پسرخاله های پدرم هستند خیلی خوب بود و داییهایم هم خیلی زود آمدند آنجا.
عمویم هم بود؛ خانواده من هم همان شب آمده بودند برای دیدن ایشان. هر کسی موقع خداحافظی به من می گفت دیگر نگذار جعفر برود، این برود، شهید می شود.
**: پس آنها هم تغییر را در چهره ایشان دیده بودند...
خانم صفدری: تغییرشان خیلی زیاد بود. خب وقتی که آمدیم خانه خودمان، یک مقدار از خاطراتشان را که گفتند، گفتم دیگر من نمی گذارم بروی؛ واقعا این دفعه نمی گذارم بروی. دید که خیلی جدی صحبت می کنم؛ گفت که فاطمه! مرد جنگ را دیگر نمی شود نگه داشت.
**: آن کاری که نباید، انجام شده بود...
خانم صفدری: دیگر رفته بود و تغییر کرده بود.
وقتی دیدند من در این حرف محکم هستم، دیگر چیزی نگفتند اما خب دوباره پیگیر اعزامشان هم بودند. دوباره که اعزام شدند یعنی برای بار سوم، هم وقتی که رفتند خیلی اذیتشان کردم، هم وقتی سوریه بودند، هم وقتی آمدند.
"بهش زنگ زدم و گفتم می دانم در مسیری و داری می آیی!یک اخلاق خیلی خوبی که داشتند این بود که خودشان می آمدند و توقع اینکه یکی برود استقبالشان، نداشتند"یعنی هیچ جایی نگذاشتم برای اذیت نکردن!
**: اذیت که می گویید یعنی چی؟ گِلهگی می کردید از رفتنشان؟
خانم صفدری: خیلی سرد برخورد می کردم؛ چند باری هم دعوا هم کردم. بار سوم اعزامشان من خیلی شرایط بدی داشتم. شرایط بد از اطرافیان و اقوام و دوستان بود.
**: منظورتان طعنههایی است که میزدند؟
خانم صفدری: بله. مثلا میگفتند رفته آنجا ازدواج کرده! دوستت ندارد که دارد می رود سوریه! نتوانستی مثل یک زنِ خوب زندگیات را مدیریت کنی، شوهرت از دستت پرید! مردهای سوری آنجا خیلی کشته شدهاند، حتما شوهر تو هم شهید شده! اینقدر این تکهها و طعنهها زیاد بود که دیگر آن شب با خودم گفتم نه، من یک کاری می کنم که دیگر نرود. برای چی با گفتن این حرفها ناراحتش کنم؟ اصلا بهش نمی گویم.
اهل شکایت نیستم. از آن آدمها نیستم که خیلی زود روی زبانم بیاورم. چیزی بهش نگفتم. برای بار سوم وقتی دیدم گوش نمی کند نباید در عمل نشان می دادم و واقعا باید اینها را بهش می گفتم ولی هیچکدام را نگفتم.
من چیزی نگفتم ولی وقتی برگشتند گفتند اینها فقط بهانه دلتنگی نیست، یک چیزی هست که به من نمیگویی و من خبر ندارم... باز می خواستم نگویم اما شروع کردم به حرف زدن.
"اول می رفتند پیش پدر و مادرشان و از آنجا به من زنگ می زدند و می گفتند من رسیدم، یک ساعت دیگر تو می آیی یا من بیایم پیشتان؟ وقتی بچه ها بودند، با بچهها می رفتم پیششان"گفتم به من می گویند تو رفتی آنجا زن گرفتی؟ گفت من؟ اصلا از این حرف خندهاش گرفت. گفت وضع من را نگاه کن، من با این وضع خاکی بلند شوم بروم سوریه پیش آن زنم بیایم ایران پیش تو؟ چه کاری است آخر؟ اگر بخواهم زن بگیرم همین جا زن می گیرم. گفتم نه، تو دوستم نداری که مدام می روی به سوریه! همه اینها را که بهش گفتم گفت من به خاطر همان چادرت که خودت اینقدر دم ازش می زنی، می روم؛ اگر نروم و جلویشان را نگیریم می آیند چادرتان را از سرتان می کشند. دیگر «دوست داشتن» بالاتر از این؟
آن شب یعنی بار سومی که آمدند و من آن حرفها را بهشان زدم، یک مقداری آرام شدم.
**: پس می شود بعد از بار سوم؟
خانم صفدری: بعد از بار سوم بود که دیگر حسابی متوجه شدند این بهانهگیریها فقط دلتنگی نیست و یک چیز دیگر است که حرف نمیزنم.
**: آن اعزام چقدر طول کشید؟
خانم صفدری: دو ماه آنجا بودند. چون می دانستند خیلی زود حرف نمی زنم خیلی اصرار کردند و دیگر همه چیز را بهشان گفتم.
**: آنجا مسئولیتشان چه بود؟
خانم صفدری: مسئولیتشان در نیروی انسانی بود.
کارهای اعزام نیرو و چنین اموری را پیگیری میکردند. به من می گفتند جلو نمی روم اما جلو هم می رفتند. در همان بار دوم بود که مجروح شده بودند؛ دو تا ترکش در سرشان بود ولی خب هنوز هم آرام نبودند و روز بعدش هم که جمعه بود به من گفت بیا برویم امامزاده صالح که گفتم نه، میخواهم تنها باشم. با زینب دوتایشان رفتند خانه مادرشان و من در خانه تنها ماندم. با خدای خودم خلوت کردم، گفتم خدایا! اگر حق است آرامم کن، اگر نیست حداقل در برابر این حرفها و صحبتها محکم باشم.
"در آن مدت سه ماه و نیم، اینقدر روی روحیه و فضای معنوی خودش کار کرده بود که به وضوح در ظاهرش هم دیده می شد"وقتی آمد حرف هایی هم که با هم زده بودیم و شهادت و شرایط سوریه را که بهم گفت، مقداری آرام شدم و از آن طرف هم تصمیم گرفتم اگر اعزام شدند دیگر خیلی اذیتشان نکنم و بروند آنجا کارشان را انجام بدهند.
**: و جلوگیری هم نکردید؟
خانم صفدری: نه دیگر، فقط همان بار سوم بود که ایشان را خیلی اذیت کردم و آن هم واقعا به خاطر فشار روحی بود. شرایط سختی داشتم. خیلی سنگین بود.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران