سقوط هواپیمای اوکراینی، دنیا حالا ۱۷۶ انسان کمتر دارد
سقوط هواپیمای اوکراینی، دنیا حالا ۱۷۶ انسان کمتر دارد
- مجموعه تحلیل و
- یادداشت
سقوط هواپیمای اوکراینی و کشته شدن همه مسافران آن و سکوت و انکار و اطلاعات ضد و نقیض چند روزه مسئولان ایرانی با واکنش های فراوان و متفاوتی در بین ایرانیان داخل و خارج از این کشور روبرو شد. یادداشتهای کوتاهی از حس و حال شخصی افراد در این روزها را منتشر کردهایم.
* این مطلب که کوتاه مدتی پس از سرنگونی هواپیمای اوکراینی در سایت بیبیسی فارسی منتشر شد، امروز ۱۸ دی ۱۴۰۱، و در سومین سالگرد آن باز نشر میشود.
منبع تصویر،
Getty Images
زندگی در بین مرگ/ تن ناز، تهران
احساس میکنم مدتهاست دارم کش میآیم و این روزها بسیار نازک شدهام. تصویر روحم شبیه آدامسی است که درست لحظاتی پیش از پاره شدن بافتش، در موییترین شکل خودش متوقف شده. به ظرفیت خودم فکر میکنم، به ظرفیت بقیه. به لیست کوچک چیزهای خوب زندگی ام فکر میکنم و سعی میکنم ذهنم را ازشان پر کنم...
"تصویر روحم شبیه آدامسی است که درست لحظاتی پیش از پاره شدن بافتش، در موییترین شکل خودش متوقف شده"لیست بسیار کوتاه چیزهای خوب را نگاه میکنم و میدانم پوست ما خاورمیانهایها ذاتا کلفت است، پوست ایرانیها شاید بیشتر. ما مردمان عجیبی هستیم، کش میآییم و کش میآییم و پاره نمیشویم. ما تقریبا زندگی عادی نداریم و در طی زندگی غیرعادی خودمان خیلی چیز یاد میگیریم. یاد میگیریم دوام بیاوریم، یاد میگیریم همه دردها ذرهذره کمرنگ میشود، یاد میگیریم بچسبیم به روزنههای روشن کوچک، یاد میگیریم چطور وسط مرگهای جانکاه هرروزه به زندگی ادامه بدهیم، و شاید حتی گاهی کمی احساس خوشبختی کنیم.
اعتراف می کنم کم آوردم/ علی، لندن
خبر سقوط هواپیما برای من آخرین ضربه بر توان روحی تحلیل رفته ام بود. از خشونت های هولناک آبان نومید و زخم خورده بودم و از تبعات وسیع تر آن نگران که خبر کشتن قاسم سلیمانی هراس از جنگی میهن سوز را همراه آورد.
واکنش های جهانی به عمل ترامپ نشان می داد که در صورت درگرفتن جنگ، جهان قدرتمند یا در سوی ترامپ خواهد ایستاد و یا سکوت خواهد کرد. در چنین شرایطی، ناگهان خبری دگر چون پتکی فرود آمد و مرا از پا انداخت. حس من فراتر از اندوه بود که با گریه تسلی یابد. فراتر از خشم بود که مقصر بجویم و با فریاد خشم خود را خالی کنم. حسی از استیصال مطلق، ناتوانی کامل و فلج احساسی بود.
"لیست بسیار کوتاه چیزهای خوب را نگاه میکنم و میدانم پوست ما خاورمیانهایها ذاتا کلفت است، پوست ایرانیها شاید بیشتر"من در قبال همه رخدادهای اندوهبار سیاسی سال های اخیر تا حد امکان تلاش می کردم ندای عقل باشم و خلاف روحیه شدیدا عاطفی خودم، با حداکثر انصاف و خردورزی ممکن پدیده ها را تحلیل کنم. در مواجهه با این پدیده، اعتراف می کنم که کم آوردم. همه چیز را از پس پرده ای محو می بینم. چون شبحی در اتاق های خانه می گردم. در هر گوشه ناله ای سر می دهم و آرزو می کنم کاش می شد همه ما -همه آنان که قربانیان را چون اعضای خانواده خود می دانند- می توانستیم در دشتی بزرگ گردآییم و سر بر شانه هم تا صبح قیامت بگرییم.
نشستم چند ساعت قشنگ گریه کردم/ آلاله، استکهلم
حالم خیلی بده.
تمام لحظه هام با بغض بوده و هست. خیلی وقتها ترکیده و نتونستم کنترلش کنم. بازده کاری ام کم شده، حواسم جمع نیست سر کار. مساله این نیست که عزیزی رو از دست دادی، خیلی نرمال سوگواری کنی و زمان، مرهم دردت باشه و زندگی ادامه داشته باشه. اون افرادی که دارن ملت رو توی سوشیال مدیا و رسانه ها گول میزنن و وانمود میکنن که مثل یک از دست دادن عادیه، زندگی قشنگیاش رو داره و ازین حرف های مفت، روی ظلم و دروغ بزرگی سرپوش میگذارند.
"از خشونت های هولناک آبان نومید و زخم خورده بودم و از تبعات وسیع تر آن نگران که خبر کشتن قاسم سلیمانی هراس از جنگی میهن سوز را همراه آورد"این سوگواری توام با خشمه. اینه که عجیبه و خاص. من نشستم چند ساعت قشنگ گریه کردم، همینجا رفتم با بقیه بیرون، امروز هم مراسم رسمیتری تو کلیسای بزرگ شهر برگزاره و میرم، اما این خشم و سوگواری تمومی نداره. تو دل خودم میدونم که همیشه باقی خواهد ماند.
منبع تصویر،
Getty Images
از شک به یقین/ بهزاد، رشت
صبح چهارشنبه وقتی با خبر سقوط هواپیمای اوکراینی بلافاصله بعد از خبر حمله موشکی ایران به پایگاه های آمریکا مواجه شدم، دچار لرز شدم و حس کردم تمام مرزهای اطمینان و امنیت حداقلی که برای زندگی در ایران داشتم، کاملا شکسته شده. مطمئن بودم که این سقوط به هر صورتی با ماجراجویی سپاه مرتبطه و سکوت و لاپوشانی روزهای بعد مسوولین و خوش بینی اکثریت مردم اندوه بی اندازه ام را با خشم و بیخوابی و استرس شدید همراه کرد.
از صبح شنبه که اعتراف مقامات بر شک من مهر یقین زد، از اوج دروغ گویی و بی کفایتی نظام خشم بی نهایتی را تجربه کرده ام. خشمی که البته با این امید همراه هست که پایان این کابوس خیلی نزدیک تر از چیزیه که تا قبل از این تصور کرده بودم.
من زبان خود را گم کردهام/ بهاره، بیجار
من زبان خود را گم کرده ام. در این به هم ریخته ترین شکل زندگی جمعی آگاهانه تغییر می کنم. شواهد را بر قلب خود یدک می کشم و حافظه ام از تصویری به تصویر بعدی متوقف نمی شود. وقتی مادربزرگ نان فتیر درست می کند من به خمیر انسانی "شهریار" فکر می کنم.
"واکنش های جهانی به عمل ترامپ نشان می داد که در صورت درگرفتن جنگ، جهان قدرتمند یا در سوی ترامپ خواهد ایستاد و یا سکوت خواهد کرد"وقتی معاشقه می کنم به آخرین بوسه هایشان می رسم، وقتی خبر تولد کودکی را می شنوم دلم می پرد روی صندلی "ری را" که کتاب فارسی اش را ورق می زند.
با خودم می گویم نه دیگر ما آن آدم های گذشته نمی شویم، یک بخش خیلی مهم از جان ما جدا شده است. این سرزمین تکه های زیادی از ما کنده است، زمین و آسمانش در محاصره نحوست ضحاکان بیمار و روان پریش است. با این حال دوست دارم این را بنویسم که من در کنار تو به سمت آینده می روم در حالی که گذشته را به شکل مستمری حفظ می کنم. نمی دانم چرا به آغاز فکر می کنم؟ آغاز راه درازی که به خانه ختم می شود.
منبع تصویر،
Getty Images
شهر برای دقایقی از آن مردم شد/ نقی، تهران
درباره کنار اومدن با مشکلات واقعا نمی دونم درباره اش چی بگم. ما وسط بحران و خبرهای بد زندگی میکنیم و زندگیمون جریان داره.
سالهاست هیچ خبر خوبی نشنیدیم. همیشه خبرهای بد هست و بعضیوقتها بدتر. زندگی جریان داره. قطعا از این اتفاق همه ناراحت هستن و من هم ولی چیزی که برام جالبه مفهوم شهره که توی این روزها عوض شده. من میگم روح شهر که دوباره نمادهای شهری مثل میدان آزادی و دانشگاه تهران و...
"من در قبال همه رخدادهای اندوهبار سیاسی سال های اخیر تا حد امکان تلاش می کردم ندای عقل باشم و خلاف روحیه شدیدا عاطفی خودم، با حداکثر انصاف و خردورزی ممکن پدیده ها را تحلیل کنم"بعد از سالها معنی پیدا کرده. تهران شهر کثیف و شلوغ و زشتیه ولی تو کالبدش یه چیزی هست که اون جذابه و دل آدم براش تنگ میشه و همین چیزیه که این روزا توش هست. یعنی باز شهر از آن مردم شده. اونا از خونه هاشون زدن بیرون و اومدن تو خیابوناش. شهر برای دقایقی هم که شده از آن مردم شده.
وقتی به سرکوب معترضان میرسیم/ الهه، تهران
از پادکست رد شوید و به خواندن ادامه دهیدپادکسترادیو فارسی بیبیسیپادکست چشمانداز بامدادی رادیو بیبیسی – دوشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
پادکست
پایان پادکست
وقتی اولین بار خبر رو شنیدم آرزو کردم کاش مشکل فنی باعث این حادثه شده باشه، شاید به این خاطر که هر دلیل دیگه ای موضوع رو تلخ تر و آزاردهنده تر می کرد ...
ولی حالا با خودم می گویم وجه اشتراک این که در تظاهرات کشته بشی یا توی هواپیمای مسافربری توسط سپاه، یا مثلا با چپ شدن اتوبوس توی سفر به شهرستان، یا حتی بلای طبیعی، در این حقیقت تلخه که مرگ آدمها اینجا چقدر آسون اتفاق میافته، و بی پناهی و رهاشدگی این مردم چقدر بی حسابه.
شاید یکی بگه در حادثه ای مثل بلایای طبیعی یا مثلا اتوبوس بین شهری عمدی در کار نیست، ولی واقعیت اینه که وقتی بی کفایتی صاحبان قدرت و ایرادات ساختاری حکومت به الگوی عادی اداره اوضاع بدل بشه و هیچ گونه قبول مسئولیت و جوابگویی وجود نداشته باشه، اون وقته که می بینیم این نظام معیوب سازوکارش طوریه که مهلک ترین اتفاقات رو به اشتباهات انسانی تقلیل می ده تا جایی که وزیرش میگه سقوط هواپیمای مسافربری به دست پدافند خودی تقصیر آمریکاس. حالا وقتی به سرکوب معترضان میرسیم. از اونجایی که نظام هیچوقت در قبال جان آدم ها پاسخگو نبوده میتونه بیشترین خشونت رو هم نشون بده.
هفتهای که اولش مرگ بود، وسطش جنگ و آخرش فوجفوج جسدِ پنهانشده/ یاسر، منچستر
این هفته تلخاتلخ، هفته پرملعنت که مثل بختک چسبیدِمان و سرِ رفتن ندارد، هفتهای که هیچ کدام از ما دیگر آدمِ پیش از آن نمیشویم، هفتهای که اولش مرگ بود، وسطش جنگ و آخرش فوجفوج جسدِ پنهانشده، باری، این هفته را با نوشتن دوام آوردم، با معجزه قلم. اگر نبود اثر درمانگرانه نوشتن سر به دیوانگی میگذاشتم شایدخود اگر پیشتر نگذاشته باشم.
در این ایام غمبار، ایرانیان خارج کشور که غم ایران دارند وضع بهتری از ایرانیان داخل کشور نداشتند؛ به یک معنا حتی غمشان بیشتر بود. داخل که هستی همین که سوار تاکسی شوی و راننده ناسزایی بگوید گویی تخلیه میشوی قدری.
"مساله این نیست که عزیزی رو از دست دادی، خیلی نرمال سوگواری کنی و زمان، مرهم دردت باشه و زندگی ادامه داشته باشه"همکار، دوست و قوموخویش را ببینی و تحلیلی کنی، ناسزایی بگویی یا بشنوی آرام میشوی شاید. خیابان بروی، مشتی گره کنی و شعاری بدهی تسکین مییابی اگر نیفتی.
اما ما چه میتوانیم کرد؟ ایرانیهای غربت که عموماً گریزان اند از هم و جمعهای نادرشان نیز به نزاع و کدورت میکشد خیلی زود. وضع ایران نیز چنان غریب (سوررئال) است برای فرنگیها که همکاران خارجی هم صحبتهای خوبی برای واگفتن درد وطن نیستند.
در نهایت، خودت میمانی و خودت و کوهی از غم وطن که نه رهایت میکند نه رهایش میکنی.
در فضای مجازی هم که سخن میگویی پاسخ میشنوی از برخی داخلنشینان خشمگین که: "ای خارجنشین که داری آن ور آب خوش میگذرانی! راست میگویی بیا وطن رنج بکش با ما". پس در غربت غربی غم میخوری به تنهایی؛ "نشاید خوردن الا رزق مقسوم".
چند وقت دیگر بهار میشود؟/ غزل،وین
راه درازی آمدهام تا آزادی. از میدان آزادی گذشتهام، از خیابانهای خاکستری تهران؛ از لمس دیوارهای آجری خیابان ویلا گذشتهام تا برسم به نور. به یک روزن کوچک برای اینکه حس کنم هنوز زندهام لعنتی.
"اون افرادی که دارن ملت رو توی سوشیال مدیا و رسانه ها گول میزنن و وانمود میکنن که مثل یک از دست دادن عادیه، زندگی قشنگیاش رو داره و ازین حرف های مفت، روی ظلم و دروغ بزرگی سرپوش میگذارند"تنم در خیابانهای شهری در مرکز اروپا نفس میکشد؛ در سرم تلویزیون بزرگی تصویر کشتگان را نمایش میدهد. کشتگان این سالها مثل پروانههایی با بالهای شکسته بالبال میزنند و دوباره بر زمین میافتند. کشتگان بیتقصیر، بیجرم. من به رهگذران لبخند میزنم، و رهگذران به من. مه سنگین زمستان همهجا نشسته.
اندوه فردی من به اندوه جمعی گره خورده. بین من و این خیابان مهزده و این رهگذران خندان، چند گور دستهجمعی دهن باز کرده و لباسهای کشتگان، رنگی و خاکی بیرون افتاده از خاک. پروانهها واضح و روشناند. آن پروانه رنگی شبیه مونا محمودنژاد است. آن که به تکهای از بال شکستهاش نواری سیاه و مورب چسبیده، پویاست، پویا بختیاری.
"من نشستم چند ساعت قشنگ گریه کردم، همینجا رفتم با بقیه بیرون، امروز هم مراسم رسمیتری تو کلیسای بزرگ شهر برگزاره و میرم، اما این خشم و سوگواری تمومی نداره"چند پروانه کوچک مرا تماشا میکنند. بالهایشان در هواپیما سوخته. آن بالهای کوچک. چند وقت دیگر بهار میشود. چند وقت دیگر بهار میشود؟
منبع تصویر،
Getty Images
حال مردن مدام/ روزبه، لندن
آن موشک شوم و آن دروغ غلیظ به ذهن من شلیک شده است.
تمرکزم منهدم شده، بیقرارم، به من خیانت شده است. غمگینم و خشمگینم و دستم کوتاه است. بیتاب و بیمار خبر شدهام، مدام میبینم و میخوانم و بیشتر میخواهم. از واقعه حرف میزنم و میشنوم، اما کلمات کند و کاهلاند، جا میمانند، نفهمند، بیفایدهاند. بیخواب خیابانهای اعتراضات تهرانم.
"مطمئن بودم که این سقوط به هر صورتی با ماجراجویی سپاه مرتبطه و سکوت و لاپوشانی روزهای بعد مسوولین و خوش بینی اکثریت مردم اندوه بی اندازه ام را با خشم و بیخوابی و استرس شدید همراه کرد"یک چیزی اینجاست که ظاهرا منم، و یک چیزی من بودهام که دیگر نیست، گم شده، کجاست؟ از حالم میپرسند میگویم هستم، زندهام، اما راست این است که دارم میمیرم. وجودم، خودم، خیالم در مجاورت حیات خودبهخود تبخیر میشود، از سرانگشتانم، سرم، صورتم، مردمک چشمانم، مسامات پوستم پیوسته بیرون میزند و از من کم میشود؛ حال مردن مدام.
هزار سوال بیجواب/ مهتاب، ادینبورو
پلک چشمم میپره و گوشی به دست همش اخبار رو چک میکنم، شبها خیلی دیر خوابم میبره؛ و هنوز از بهت و فکر هزار سوال بیجواب بیرون نیومدم. به مسافرها فکر میکنم،اینکه میتونستن زنده باشن الان و همه برگشته باشند سر کار و زندگی. ولی این چیزییه که برای همیشه ازشون دریغ شد. چند بارم خودمو گذاشتم جای اونها که اون سیصد ثانیه چی کشیدند.
باید بشینم سر درسم، کلی کار دارم که تلمبار شدند روی هم. باید برگردم به زندگی معمولی. اما نمیشه. سوگوارشونم هنوز و بغض دارم. سقوط این هواپیما از جلوی چشمهام کنار نمیره.
بلایی که دور از وطن هم رهایت نمیکند/ حسین، همدان
بعد از شنیدن خبر اول فکر کردم چقدر بلا بر سر این مردم نازل میشه و وقتی شنیدم جعبه سیاه را به شرکت سازنده هواپیما نمیدهند احتمال دادم که مشکلی هست و موقع شنیدن اقرار به سرنگونی توسط موشک ضد هوایی و از بین رفتن آن همه آدمهایی که دنبال زندگی بهتر از ایران رفتند حالم خوب نیست، به این فکر میکنم که اینها با اینکه از ایران رفته بودند ولی همین ارتباط با این سرزمین بلا زده باعث مرگ آنها شد، آدمهایی که در سرزمینهای مثل سرزمین ما زاده میشوند حتی اگر از آن دور هم باشند بلای زادگاهشان گریبانگیرشان میشود.
منبع تصویر،
Getty Images
هر روز را با دوستم که در هواپیما سوخت دوره میکنم/ یاسمن، مونترال
من هر روز سحر بیدار میشم و دقیقههای آخر پرواز رو همراه دوست نازنینم نیلوفر صدر که در هواپیما بود و سوخت دوره میکنم.
"از صبح شنبه که اعتراف مقامات بر شک من مهر یقین زد، از اوج دروغ گویی و بی کفایتی نظام خشم بی نهایتی را تجربه کرده ام"اما با صدای این جوون ها انگار من هم از لال بودن در آمدم. امیدوارم همه اونا که این روزا میرن خیابون سلامت به خونه برگردن.
تاوان رفتن نخبهها/ امیر، جکسون ویل
بعد از چند روز خبرهای داغ و اوضاع متشنج و موشک پرانی ایران به عراق، بیشتر از هر چیز نگران شروع جنگ بودم. خبر سقوط هواپیمای اوکراینی در نظر اول به اهمیت سایر اخبار نبود. بعد از خواندن جزئیات خبر و دیدن ویدئوی سقوط هواپیما پی به عمق فاجعه بردم. ویدئو، صحنه برخورد هواپیمای عازم مشهد سالها پیش را به یادم آورد که از نزدیک شاهدش بودم.
از ابتدا مشخص بود که یک جای کار لنگ می زند و بیشتر از غم خشم بود که در من می جوشید.
هر چه بیشتر انکار کردند بیشتر مطمئن شدم باز یک گند دیگر زده اند. هنوز هم باورش سخته که این ها حتی جایی هم که عمد ندارند یک تصمیم احمقانه میگیرند.
مطمئنم اگر یک نفر با هوش متوسط به بالا پشت دستگاه به این مهمی بود شلیک نمیکرد. اینجا است که میبینی رفتن نخبه ها از کشور چه تاوانی دارد.
ما غمگینترین مردم جهانیم/ مریم، گوآ
ما غمی جمعی را به دوش می کشیم. ما غمگین ترین مردم جهانیم. البته شاید نباشیم اما همین که فکر می کنیم غمگین ترینیم، یعنی غم سنگینی داریم.
"خشمی که البته با این امید همراه هست که پایان این کابوس خیلی نزدیک تر از چیزیه که تا قبل از این تصور کرده بودم.من زبان خود را گم کردهام/ بهاره، بیجارمن زبان خود را گم کرده ام"ما یک جنگ هشت ساله دیده ایم و پس از بارها تلاش برای اصلاح امور با کمک جریان "اصلاحات" سرخورده شده ایم. اما آنچه این روزها به ما می گذرد با همه غم ها و سرخوردگیهای قبلی متفاوت است. این روزها چیزی در درونمان فروریخته است. فکر می کنیم قربانیان یک کمپانی دروغ هستیم. فکر می کنیم که تا امروز فقط و فقط دروغ نفس کشیده ایم، دروغ بلعیده ایم، با دروغ هم صحبت شده ایم و با دروغ قدم زده ایم.
این روزها زیر آواری هستیم که دیگر خرابی یادمان رفته است.
گروگان یک ساختار جور/ محمد، واشنگتن
به وقت جایی که زندگی میکنم، نیمه شب بود که خبر سقوط هواپیمای مسافربری برخاسته از فرودگاه ایرانی منتشر شد. یکی از همان شبهایی که تا صبح خواب به چشم نمیآید. هنوز خبر از توافق پشت پرده برای حمله نمایشی به پایگاه الاسد نیامده بود، و نگران آغاز احتمالی یک درگیری بزرگ و تبعات انسانی احتمالی پس از آن بودم، به همین دلیل هر لحظه اخبار را میدیدم که ناگهان آن خبر شوم هم آمد. حتی لحظهای در مشکوک بودن این اتفاق تردید نداشتم و حسی متناقض از خشم و اندوه و نفرت با هم هجوم آورده بودند. حس اینکه همه ملت، گروگان حکومت اند.
"این سرزمین تکه های زیادی از ما کنده است، زمین و آسمانش در محاصره نحوست ضحاکان بیمار و روان پریش است"کسانی که "شعار و حرف" هویت آنها و ظلم و استبداد و ناکارآمدی واقعیتشان است. همین حس را بعد از خیزش آبان هم داشتم. قتلعام خونین و "کور" مردم عادی در خیابانها و همزمان قطع ارتباط آنها با خارج از کشور واقعه بزرگی بود که شاید سرآغاز دورانی دیگر شود. آن روزها نیز به این فکر کردم که همه مردم گروگاناند، گروگان یک ساختار جور.
جرات نمیکردم دوباره به تلفن نگاه کنم/ لادن، پراگ
در طول یک هفته که خبر این حادثه را شنیدم، دچار سه حالت احساسی مختلف شدم.
صبح روز چهارشنبه ۱۸ دی مطابق معمول به محض بیدار شدن از خواب به توئیتر سرزدم و خبر را خواندم. برای چند دقیقه گوشی تلفن را کنار گذاشتم و در اتاق شروع به راه رفتن کردم و آرزو داشتم خبر نادرست باشد. جرات نمیکردم دوباره به صفحه تلفن نگاه کنم. بعد از چند دقیقه شروع کردم به خواندن توئیتها. متاسفانه خبر درست بود.
"با این حال دوست دارم این را بنویسم که من در کنار تو به سمت آینده می روم در حالی که گذشته را به شکل مستمری حفظ می کنم"روز اول را در شوک به سر بردم.
وقتی هویت کشتهشدگان در رسانههای اجتماعی پخش شد و روایتهای بازماندگان را خواندم، شوک بدل به یک غم عمیق و غیر قابل وصف شد. حالتی که خیلی از اطرافیانم هم با آن مواجه بودند. یک حس همدردی و یک نوع استیصال از اینکه قادر نبودیم کاری کنیم.
روز دوم و سوم گذشت و زمان نمیتوانست از غم این حادثه کم کند. با توجه به پررنگ شدن فرضیه اصابت موشک، و نهایتا اطلاعیه ستاد کل نیروهای مسلح در شامگاه شنبه ۲۱ دی، این غم و اندوه به خشم آمیخته شد. سقوط هواپیما به اندازه کافی اندوهبار بود و حال مطرح شدن سرنگونی آن غمی مضاعف.
پنهانکاری ، تحریف واقعیت و لاپوشانی ۷۲ ساعته مقامهای جمهوری اسلامی نیز این غم را چند برابر کرد.
منبع تصویر،
UGC
نمیشود روزی صد بار در محل کار گریست/ نگین،برلین
دنیا حالا ۱۷۶ انسان کمتر دارد. این روزها را باید در رادیوییای محلی در آلمان بگذرانم و بیشتر زمانم صرف تهیه گزارشهای محلی میشود: بازگشایی نمایشگاه جدید در شهر، اعتراض خردهفروشان به قانون جدید دولت برای اجباری کردن صدور رسید فروش و موضوعاتی از این قبیل. در روزهای سرد پس از شلیک به هواپیمای خودی تمام این سوژهها به نظرم عبث میرسد. هر از گاهی میانه کار در تحریریه فرصتی دست میدهد تا حواشی شلیک به هواپیمای اوکراینی را تصویری پیگیری کنم.
"نمی دانم چرا به آغاز فکر می کنم؟ آغاز راه درازی که به خانه ختم می شود.منبع تصویر، Getty Imagesشهر برای دقایقی از آن مردم شد/ نقی، تهراندرباره کنار اومدن با مشکلات واقعا نمی دونم درباره اش چی بگم"آنوقت دیگر اشک امانم نمیدهد. در توالت زنانه پناه میگیرم تا اشکها آرام بگیرند. نمیشود روزی صد بار در محل کار گریست. بعد از آرام گرفتن سیل اشکها دوباره به پشت میزم برمیگردم. اخبار محلی را برای برنامه رادیویی آماده میکنم، هوش و حواسم اما فرسنگها دورتر، همراه با ملتیست که روزهایی سیاه را میگذرانند.
زیر فشار خشونت حکومتی حتی فرسنگها دورتر/ میهن، برلین
زمانی خشم من به اوج خود رسید که بی کفایتی، بی لیاقتی و بی مسئولیتی سردمداران حکومت به کشته شدن صدو هفتاد و شش انسان بیگناه انجامید. به امید هایی فکر کردم که در یک لحظه بی خبری منفجر و تکه هایش در دشت وطن اسلامی پراکنده شد. از راه دور در عزایشان شریک بودم و همراهشان گریستم، همراه چشمهایی که در انتظار مسافرانشان بودند، مسافرانی که هیچگاه به مقصد نرسیدند. ما روزها ساعت ها و دقایق طولانی زیر فشار خشونتی حکومتی قرارگرفته ایم حتی در دوردستها و آسمانها.
تظاهرات شجاعانه روزهای بعد اما روح تازه ای به جان ها بخشید.
"قطعا از این اتفاق همه ناراحت هستن و من هم ولی چیزی که برام جالبه مفهوم شهره که توی این روزها عوض شده"شعارها فریاد من هم بودند که شجاعانه سکوت را می شکستند. درد مشترک به خشم مشترک تبدیل شد و صدای این خشم در خیابان های ایران به فریاد بدل گردید.
پناه به آب از آتش/ فرزانه، اسلو
اینروزها نمیدانم دنیای واقعی کجاست، ایرانم یا نروژ! در آرامترین کشور دنیا، پریشان، خسته و در ترس زندگی میکنم. هر شب روزنامه های ایران را میخوانم، سانسور اخبار، انکار واقعیات، جعل خبر و تکرار روایت رسمی حکومت از بحران ها، عصبانی و ناامیدم میکند. در آشوبم اما حرف زدن با خانواده و دوستان هم راهگشا نیست چون آنها هم خبر میخواهند و تحلیل.
پس برای قدری آرامش و فراموشی پناه میبرم به آب، عنصری که آتش وجودم را قدری سرد کند.
۱۷۶ آرزوی کوچک و بزرگ/ مهتاب، ملبورن
فکر می کردم امکان نداره یه همچین اشتباه احمقانه ای رخ داده باشه، قلبم داشت از حرکت می ایستاد، اشکم مجال نمیداد، مگه میشه؟ به همین سادگی... یه هواپیما با ۱۷۶انسان، با ۱۷۶ جور آرزوی کوچیک و بزرگ رو برای همیشه خاموش بشن و فقط بگی خطای انسانی بود! اشتباه شد! همین؟ کجای دنیا همچین اتفاقی میتونه بیفته غیر از ایران؟ایرانی که همیشه خبراش درباره جنگ است و مرگ و عزا.
مردگان حلقه وصل زندگان/ وحید، بوشهر
پس از حادثه و به مرور تصاویر خانوادگی، جشن عروسی، فارغ التحصیلی و جزئیات وسایل قربانیان صفحات مجازی را پر کرد. چند ساعتی بیشتر طول نکشید که با آن ها دوست شدم.
برخی هم رشته ام بودند، برخی هم دانشگاهی ام و همه دنبال زندگی بهتر و البته مسافر پرواز ارزانتر. خشم و اعتراض مردم را که دیدم حس کردم دوستانم در وطنی که ترکش می کردند غریب نیستند.
آن مردگان سال بد، سال اشک و سال شب های دراز حلقه وصل ما زندگان شدند.
- مجموعه تحلیل و
- یادداشت
سقوط هواپیمای اوکراینی و کشته شدن همه مسافران آن و سکوت و انکار و اطلاعات ضد و نقیض چند روزه مسئولان ایرانی با واکنش های فراوان و متفاوتی در بین ایرانیان داخل و خارج از این کشور روبرو شد. یادداشتهای کوتاهی از حس و حال شخصی افراد در این روزها را منتشر کردهایم.
* این مطلب که کوتاه مدتی پس از سرنگونی هواپیمای اوکراینی در سایت بیبیسی فارسی منتشر شد، امروز ۱۸ دی ۱۴۰۱، و در سومین سالگرد آن باز نشر میشود.
زندگی در بین مرگ/ تن ناز، تهران
احساس میکنم مدتهاست دارم کش میآیم و این روزها بسیار نازک شدهام. تصویر روحم شبیه آدامسی است که درست لحظاتی پیش از پاره شدن بافتش، در موییترین شکل خودش متوقف شده. به ظرفیت خودم فکر میکنم، به ظرفیت بقیه. به لیست کوچک چیزهای خوب زندگی ام فکر میکنم و سعی میکنم ذهنم را ازشان پر کنم... لیست بسیار کوتاه چیزهای خوب را نگاه میکنم و میدانم پوست ما خاورمیانهایها ذاتا کلفت است، پوست ایرانیها شاید بیشتر. ما مردمان عجیبی هستیم، کش میآییم و کش میآییم و پاره نمیشویم. ما تقریبا زندگی عادی نداریم و در طی زندگی غیرعادی خودمان خیلی چیز یاد میگیریم. یاد میگیریم دوام بیاوریم، یاد میگیریم همه دردها ذرهذره کمرنگ میشود، یاد میگیریم بچسبیم به روزنههای روشن کوچک، یاد میگیریم چطور وسط مرگهای جانکاه هرروزه به زندگی ادامه بدهیم، و شاید حتی گاهی کمی احساس خوشبختی کنیم.
اعتراف می کنم کم آوردم/ علی، لندن
خبر سقوط هواپیما برای من آخرین ضربه بر توان روحی تحلیل رفته ام بود. از خشونت های هولناک آبان نومید و زخم خورده بودم و از تبعات وسیع تر آن نگران که خبر کشتن قاسم سلیمانی هراس از جنگی میهن سوز را همراه آورد. واکنش های جهانی به عمل ترامپ نشان می داد که در صورت درگرفتن جنگ، جهان قدرتمند یا در سوی ترامپ خواهد ایستاد و یا سکوت خواهد کرد. در چنین شرایطی، ناگهان خبری دگر چون پتکی فرود آمد و مرا از پا انداخت. حس من فراتر از اندوه بود که با گریه تسلی یابد. فراتر از خشم بود که مقصر بجویم و با فریاد خشم خود را خالی کنم. حسی از استیصال مطلق، ناتوانی کامل و فلج احساسی بود. من در قبال همه رخدادهای اندوهبار سیاسی سال های اخیر تا حد امکان تلاش می کردم ندای عقل باشم و خلاف روحیه شدیدا عاطفی خودم، با حداکثر انصاف و خردورزی ممکن پدیده ها را تحلیل کنم. در مواجهه با این پدیده، اعتراف می کنم که کم آوردم. همه چیز را از پس پرده ای محو می بینم. چون شبحی در اتاق های خانه می گردم. در هر گوشه ناله ای سر می دهم و آرزو می کنم کاش می شد همه ما -همه آنان که قربانیان را چون اعضای خانواده خود می دانند- می توانستیم در دشتی بزرگ گردآییم و سر بر شانه هم تا صبح قیامت بگرییم.
نشستم چند ساعت قشنگ گریه کردم/ آلاله، استکهلم
حالم خیلی بده. تمام لحظه هام با بغض بوده و هست. خیلی وقتها ترکیده و نتونستم کنترلش کنم. بازده کاری ام کم شده، حواسم جمع نیست سر کار. مساله این نیست که عزیزی رو از دست دادی، خیلی نرمال سوگواری کنی و زمان، مرهم دردت باشه و زندگی ادامه داشته باشه. اون افرادی که دارن ملت رو توی سوشیال مدیا و رسانه ها گول میزنن و وانمود میکنن که مثل یک از دست دادن عادیه، زندگی قشنگیاش رو داره و ازین حرف های مفت، روی ظلم و دروغ بزرگی سرپوش میگذارند. این سوگواری توام با خشمه. اینه که عجیبه و خاص. من نشستم چند ساعت قشنگ گریه کردم، همینجا رفتم با بقیه بیرون، امروز هم مراسم رسمیتری تو کلیسای بزرگ شهر برگزاره و میرم، اما این خشم و سوگواری تمومی نداره. تو دل خودم میدونم که همیشه باقی خواهد ماند.
از شک به یقین/ بهزاد، رشت
صبح چهارشنبه وقتی با خبر سقوط هواپیمای اوکراینی بلافاصله بعد از خبر حمله موشکی ایران به پایگاه های آمریکا مواجه شدم، دچار لرز شدم و حس کردم تمام مرزهای اطمینان و امنیت حداقلی که برای زندگی در ایران داشتم، کاملا شکسته شده. مطمئن بودم که این سقوط به هر صورتی با ماجراجویی سپاه مرتبطه و سکوت و لاپوشانی روزهای بعد مسوولین و خوش بینی اکثریت مردم اندوه بی اندازه ام را با خشم و بیخوابی و استرس شدید همراه کرد. از صبح شنبه که اعتراف مقامات بر شک من مهر یقین زد، از اوج دروغ گویی و بی کفایتی نظام خشم بی نهایتی را تجربه کرده ام. خشمی که البته با این امید همراه هست که پایان این کابوس خیلی نزدیک تر از چیزیه که تا قبل از این تصور کرده بودم.
من زبان خود را گم کردهام/ بهاره، بیجار
من زبان خود را گم کرده ام. در این به هم ریخته ترین شکل زندگی جمعی آگاهانه تغییر می کنم. شواهد را بر قلب خود یدک می کشم و حافظه ام از تصویری به تصویر بعدی متوقف نمی شود. وقتی مادربزرگ نان فتیر درست می کند من به خمیر انسانی "شهریار" فکر می کنم. وقتی معاشقه می کنم به آخرین بوسه هایشان می رسم، وقتی خبر تولد کودکی را می شنوم دلم می پرد روی صندلی "ری را" که کتاب فارسی اش را ورق می زند.
با خودم می گویم نه دیگر ما آن آدم های گذشته نمی شویم، یک بخش خیلی مهم از جان ما جدا شده است. این سرزمین تکه های زیادی از ما کنده است، زمین و آسمانش در محاصره نحوست ضحاکان بیمار و روان پریش است. با این حال دوست دارم این را بنویسم که من در کنار تو به سمت آینده می روم در حالی که گذشته را به شکل مستمری حفظ می کنم. نمی دانم چرا به آغاز فکر می کنم؟ آغاز راه درازی که به خانه ختم می شود.
شهر برای دقایقی از آن مردم شد/ نقی، تهران
درباره کنار اومدن با مشکلات واقعا نمی دونم درباره اش چی بگم. ما وسط بحران و خبرهای بد زندگی میکنیم و زندگیمون جریان داره. سالهاست هیچ خبر خوبی نشنیدیم. همیشه خبرهای بد هست و بعضیوقتها بدتر. زندگی جریان داره. قطعا از این اتفاق همه ناراحت هستن و من هم ولی چیزی که برام جالبه مفهوم شهره که توی این روزها عوض شده. من میگم روح شهر که دوباره نمادهای شهری مثل میدان آزادی و دانشگاه تهران و... بعد از سالها معنی پیدا کرده. تهران شهر کثیف و شلوغ و زشتیه ولی تو کالبدش یه چیزی هست که اون جذابه و دل آدم براش تنگ میشه و همین چیزیه که این روزا توش هست. یعنی باز شهر از آن مردم شده. اونا از خونه هاشون زدن بیرون و اومدن تو خیابوناش. شهر برای دقایقی هم که شده از آن مردم شده.
وقتی به سرکوب معترضان میرسیم/ الهه، تهران
وقتی اولین بار خبر رو شنیدم آرزو کردم کاش مشکل فنی باعث این حادثه شده باشه، شاید به این خاطر که هر دلیل دیگه ای موضوع رو تلخ تر و آزاردهنده تر می کرد ... ولی حالا با خودم می گویم وجه اشتراک این که در تظاهرات کشته بشی یا توی هواپیمای مسافربری توسط سپاه، یا مثلا با چپ شدن اتوبوس توی سفر به شهرستان، یا حتی بلای طبیعی، در این حقیقت تلخه که مرگ آدمها اینجا چقدر آسون اتفاق میافته، و بی پناهی و رهاشدگی این مردم چقدر بی حسابه.
شاید یکی بگه در حادثه ای مثل بلایای طبیعی یا مثلا اتوبوس بین شهری عمدی در کار نیست، ولی واقعیت اینه که وقتی بی کفایتی صاحبان قدرت و ایرادات ساختاری حکومت به الگوی عادی اداره اوضاع بدل بشه و هیچ گونه قبول مسئولیت و جوابگویی وجود نداشته باشه، اون وقته که می بینیم این نظام معیوب سازوکارش طوریه که مهلک ترین اتفاقات رو به اشتباهات انسانی تقلیل می ده تا جایی که وزیرش میگه سقوط هواپیمای مسافربری به دست پدافند خودی تقصیر آمریکاس. حالا وقتی به سرکوب معترضان میرسیم. از اونجایی که نظام هیچوقت در قبال جان آدم ها پاسخگو نبوده میتونه بیشترین خشونت رو هم نشون بده.
هفتهای که اولش مرگ بود، وسطش جنگ و آخرش فوجفوج جسدِ پنهانشده/ یاسر، منچستر
این هفته تلخاتلخ، هفته پرملعنت که مثل بختک چسبیدِمان و سرِ رفتن ندارد، هفتهای که هیچ کدام از ما دیگر آدمِ پیش از آن نمیشویم، هفتهای که اولش مرگ بود، وسطش جنگ و آخرش فوجفوج جسدِ پنهانشده، باری، این هفته را با نوشتن دوام آوردم، با معجزه قلم. اگر نبود اثر درمانگرانه نوشتن سر به دیوانگی میگذاشتم شایدخود اگر پیشتر نگذاشته باشم.
در این ایام غمبار، ایرانیان خارج کشور که غم ایران دارند وضع بهتری از ایرانیان داخل کشور نداشتند؛ به یک معنا حتی غمشان بیشتر بود. داخل که هستی همین که سوار تاکسی شوی و راننده ناسزایی بگوید گویی تخلیه میشوی قدری. همکار، دوست و قوموخویش را ببینی و تحلیلی کنی، ناسزایی بگویی یا بشنوی آرام میشوی شاید. خیابان بروی، مشتی گره کنی و شعاری بدهی تسکین مییابی اگر نیفتی.
اما ما چه میتوانیم کرد؟ ایرانیهای غربت که عموماً گریزان اند از هم و جمعهای نادرشان نیز به نزاع و کدورت میکشد خیلی زود. وضع ایران نیز چنان غریب (سوررئال) است برای فرنگیها که همکاران خارجی هم صحبتهای خوبی برای واگفتن درد وطن نیستند.
در نهایت، خودت میمانی و خودت و کوهی از غم وطن که نه رهایت میکند نه رهایش میکنی. در فضای مجازی هم که سخن میگویی پاسخ میشنوی از برخی داخلنشینان خشمگین که: "ای خارجنشین که داری آن ور آب خوش میگذرانی! راست میگویی بیا وطن رنج بکش با ما". پس در غربت غربی غم میخوری به تنهایی؛ "نشاید خوردن الا رزق مقسوم".
چند وقت دیگر بهار میشود؟/ غزل،وین
راه درازی آمدهام تا آزادی. از میدان آزادی گذشتهام، از خیابانهای خاکستری تهران؛ از لمس دیوارهای آجری خیابان ویلا گذشتهام تا برسم به نور. به یک روزن کوچک برای اینکه حس کنم هنوز زندهام لعنتی. تنم در خیابانهای شهری در مرکز اروپا نفس میکشد؛ در سرم تلویزیون بزرگی تصویر کشتگان را نمایش میدهد. کشتگان این سالها مثل پروانههایی با بالهای شکسته بالبال میزنند و دوباره بر زمین میافتند. کشتگان بیتقصیر، بیجرم. من به رهگذران لبخند میزنم، و رهگذران به من. مه سنگین زمستان همهجا نشسته. اندوه فردی من به اندوه جمعی گره خورده. بین من و این خیابان مهزده و این رهگذران خندان، چند گور دستهجمعی دهن باز کرده و لباسهای کشتگان، رنگی و خاکی بیرون افتاده از خاک. پروانهها واضح و روشناند. آن پروانه رنگی شبیه مونا محمودنژاد است. آن که به تکهای از بال شکستهاش نواری سیاه و مورب چسبیده، پویاست، پویا بختیاری. چند پروانه کوچک مرا تماشا میکنند. بالهایشان در هواپیما سوخته. آن بالهای کوچک. چند وقت دیگر بهار میشود. چند وقت دیگر بهار میشود؟
حال مردن مدام/ روزبه، لندن
آن موشک شوم و آن دروغ غلیظ به ذهن من شلیک شده است. تمرکزم منهدم شده، بیقرارم، به من خیانت شده است. غمگینم و خشمگینم و دستم کوتاه است. بیتاب و بیمار خبر شدهام، مدام میبینم و میخوانم و بیشتر میخواهم. از واقعه حرف میزنم و میشنوم، اما کلمات کند و کاهلاند، جا میمانند، نفهمند، بیفایدهاند. بیخواب خیابانهای اعتراضات تهرانم. یک چیزی اینجاست که ظاهرا منم، و یک چیزی من بودهام که دیگر نیست، گم شده، کجاست؟ از حالم میپرسند میگویم هستم، زندهام، اما راست این است که دارم میمیرم. وجودم، خودم، خیالم در مجاورت حیات خودبهخود تبخیر میشود، از سرانگشتانم، سرم، صورتم، مردمک چشمانم، مسامات پوستم پیوسته بیرون میزند و از من کم میشود؛ حال مردن مدام.
هزار سوال بیجواب/ مهتاب، ادینبورو
پلک چشمم میپره و گوشی به دست همش اخبار رو چک میکنم، شبها خیلی دیر خوابم میبره؛ و هنوز از بهت و فکر هزار سوال بیجواب بیرون نیومدم. به مسافرها فکر میکنم،اینکه میتونستن زنده باشن الان و همه برگشته باشند سر کار و زندگی. ولی این چیزییه که برای همیشه ازشون دریغ شد. چند بارم خودمو گذاشتم جای اونها که اون سیصد ثانیه چی کشیدند. باید بشینم سر درسم، کلی کار دارم که تلمبار شدند روی هم. باید برگردم به زندگی معمولی. اما نمیشه. سوگوارشونم هنوز و بغض دارم. سقوط این هواپیما از جلوی چشمهام کنار نمیره.
بلایی که دور از وطن هم رهایت نمیکند/ حسین، همدان
بعد از شنیدن خبر اول فکر کردم چقدر بلا بر سر این مردم نازل میشه و وقتی شنیدم جعبه سیاه را به شرکت سازنده هواپیما نمیدهند احتمال دادم که مشکلی هست و موقع شنیدن اقرار به سرنگونی توسط موشک ضد هوایی و از بین رفتن آن همه آدمهایی که دنبال زندگی بهتر از ایران رفتند حالم خوب نیست، به این فکر میکنم که اینها با اینکه از ایران رفته بودند ولی همین ارتباط با این سرزمین بلا زده باعث مرگ آنها شد، آدمهایی که در سرزمینهای مثل سرزمین ما زاده میشوند حتی اگر از آن دور هم باشند بلای زادگاهشان گریبانگیرشان میشود.
هر روز را با دوستم که در هواپیما سوخت دوره میکنم/ یاسمن، مونترال
من هر روز سحر بیدار میشم و دقیقههای آخر پرواز رو همراه دوست نازنینم نیلوفر صدر که در هواپیما بود و سوخت دوره میکنم. اما با صدای این جوون ها انگار من هم از لال بودن در آمدم. امیدوارم همه اونا که این روزا میرن خیابون سلامت به خونه برگردن.
تاوان رفتن نخبهها/ امیر، جکسون ویل
بعد از چند روز خبرهای داغ و اوضاع متشنج و موشک پرانی ایران به عراق، بیشتر از هر چیز نگران شروع جنگ بودم. خبر سقوط هواپیمای اوکراینی در نظر اول به اهمیت سایر اخبار نبود. بعد از خواندن جزئیات خبر و دیدن ویدئوی سقوط هواپیما پی به عمق فاجعه بردم. ویدئو، صحنه برخورد هواپیمای عازم مشهد سالها پیش را به یادم آورد که از نزدیک شاهدش بودم.
از ابتدا مشخص بود که یک جای کار لنگ می زند و بیشتر از غم خشم بود که در من می جوشید. هر چه بیشتر انکار کردند بیشتر مطمئن شدم باز یک گند دیگر زده اند. هنوز هم باورش سخته که این ها حتی جایی هم که عمد ندارند یک تصمیم احمقانه میگیرند.
مطمئنم اگر یک نفر با هوش متوسط به بالا پشت دستگاه به این مهمی بود شلیک نمیکرد. اینجا است که میبینی رفتن نخبه ها از کشور چه تاوانی دارد.
ما غمگینترین مردم جهانیم/ مریم، گوآ
ما غمی جمعی را به دوش می کشیم. ما غمگین ترین مردم جهانیم. البته شاید نباشیم اما همین که فکر می کنیم غمگین ترینیم، یعنی غم سنگینی داریم. ما یک جنگ هشت ساله دیده ایم و پس از بارها تلاش برای اصلاح امور با کمک جریان "اصلاحات" سرخورده شده ایم. اما آنچه این روزها به ما می گذرد با همه غم ها و سرخوردگیهای قبلی متفاوت است. این روزها چیزی در درونمان فروریخته است. فکر می کنیم قربانیان یک کمپانی دروغ هستیم. فکر می کنیم که تا امروز فقط و فقط دروغ نفس کشیده ایم، دروغ بلعیده ایم، با دروغ هم صحبت شده ایم و با دروغ قدم زده ایم. این روزها زیر آواری هستیم که دیگر خرابی یادمان رفته است.
گروگان یک ساختار جور/ محمد، واشنگتن
به وقت جایی که زندگی میکنم، نیمه شب بود که خبر سقوط هواپیمای مسافربری برخاسته از فرودگاه ایرانی منتشر شد. یکی از همان شبهایی که تا صبح خواب به چشم نمیآید. هنوز خبر از توافق پشت پرده برای حمله نمایشی به پایگاه الاسد نیامده بود، و نگران آغاز احتمالی یک درگیری بزرگ و تبعات انسانی احتمالی پس از آن بودم، به همین دلیل هر لحظه اخبار را میدیدم که ناگهان آن خبر شوم هم آمد. حتی لحظهای در مشکوک بودن این اتفاق تردید نداشتم و حسی متناقض از خشم و اندوه و نفرت با هم هجوم آورده بودند. حس اینکه همه ملت، گروگان حکومت اند. کسانی که "شعار و حرف" هویت آنها و ظلم و استبداد و ناکارآمدی واقعیتشان است. همین حس را بعد از خیزش آبان هم داشتم. قتلعام خونین و "کور" مردم عادی در خیابانها و همزمان قطع ارتباط آنها با خارج از کشور واقعه بزرگی بود که شاید سرآغاز دورانی دیگر شود. آن روزها نیز به این فکر کردم که همه مردم گروگاناند، گروگان یک ساختار جور.
جرات نمیکردم دوباره به تلفن نگاه کنم/ لادن، پراگ
در طول یک هفته که خبر این حادثه را شنیدم، دچار سه حالت احساسی مختلف شدم. صبح روز چهارشنبه ۱۸ دی مطابق معمول به محض بیدار شدن از خواب به توئیتر سرزدم و خبر را خواندم. برای چند دقیقه گوشی تلفن را کنار گذاشتم و در اتاق شروع به راه رفتن کردم و آرزو داشتم خبر نادرست باشد. جرات نمیکردم دوباره به صفحه تلفن نگاه کنم. بعد از چند دقیقه شروع کردم به خواندن توئیتها. متاسفانه خبر درست بود. روز اول را در شوک به سر بردم.
وقتی هویت کشتهشدگان در رسانههای اجتماعی پخش شد و روایتهای بازماندگان را خواندم، شوک بدل به یک غم عمیق و غیر قابل وصف شد. حالتی که خیلی از اطرافیانم هم با آن مواجه بودند. یک حس همدردی و یک نوع استیصال از اینکه قادر نبودیم کاری کنیم.
روز دوم و سوم گذشت و زمان نمیتوانست از غم این حادثه کم کند. با توجه به پررنگ شدن فرضیه اصابت موشک، و نهایتا اطلاعیه ستاد کل نیروهای مسلح در شامگاه شنبه ۲۱ دی، این غم و اندوه به خشم آمیخته شد. سقوط هواپیما به اندازه کافی اندوهبار بود و حال مطرح شدن سرنگونی آن غمی مضاعف. پنهانکاری ، تحریف واقعیت و لاپوشانی ۷۲ ساعته مقامهای جمهوری اسلامی نیز این غم را چند برابر کرد.
نمیشود روزی صد بار در محل کار گریست/ نگین،برلین
دنیا حالا ۱۷۶ انسان کمتر دارد. این روزها را باید در رادیوییای محلی در آلمان بگذرانم و بیشتر زمانم صرف تهیه گزارشهای محلی میشود: بازگشایی نمایشگاه جدید در شهر، اعتراض خردهفروشان به قانون جدید دولت برای اجباری کردن صدور رسید فروش و موضوعاتی از این قبیل. در روزهای سرد پس از شلیک به هواپیمای خودی تمام این سوژهها به نظرم عبث میرسد. هر از گاهی میانه کار در تحریریه فرصتی دست میدهد تا حواشی شلیک به هواپیمای اوکراینی را تصویری پیگیری کنم. آنوقت دیگر اشک امانم نمیدهد. در توالت زنانه پناه میگیرم تا اشکها آرام بگیرند. نمیشود روزی صد بار در محل کار گریست. بعد از آرام گرفتن سیل اشکها دوباره به پشت میزم برمیگردم. اخبار محلی را برای برنامه رادیویی آماده میکنم، هوش و حواسم اما فرسنگها دورتر، همراه با ملتیست که روزهایی سیاه را میگذرانند.
زیر فشار خشونت حکومتی حتی فرسنگها دورتر/ میهن، برلین
زمانی خشم من به اوج خود رسید که بی کفایتی، بی لیاقتی و بی مسئولیتی سردمداران حکومت به کشته شدن صدو هفتاد و شش انسان بیگناه انجامید. به امید هایی فکر کردم که در یک لحظه بی خبری منفجر و تکه هایش در دشت وطن اسلامی پراکنده شد. از راه دور در عزایشان شریک بودم و همراهشان گریستم، همراه چشمهایی که در انتظار مسافرانشان بودند، مسافرانی که هیچگاه به مقصد نرسیدند. ما روزها ساعت ها و دقایق طولانی زیر فشار خشونتی حکومتی قرارگرفته ایم حتی در دوردستها و آسمانها.
تظاهرات شجاعانه روزهای بعد اما روح تازه ای به جان ها بخشید. شعارها فریاد من هم بودند که شجاعانه سکوت را می شکستند. درد مشترک به خشم مشترک تبدیل شد و صدای این خشم در خیابان های ایران به فریاد بدل گردید.
پناه به آب از آتش/ فرزانه، اسلو
اینروزها نمیدانم دنیای واقعی کجاست، ایرانم یا نروژ! در آرامترین کشور دنیا، پریشان، خسته و در ترس زندگی میکنم. هر شب روزنامه های ایران را میخوانم، سانسور اخبار، انکار واقعیات، جعل خبر و تکرار روایت رسمی حکومت از بحران ها، عصبانی و ناامیدم میکند. در آشوبم اما حرف زدن با خانواده و دوستان هم راهگشا نیست چون آنها هم خبر میخواهند و تحلیل. پس برای قدری آرامش و فراموشی پناه میبرم به آب، عنصری که آتش وجودم را قدری سرد کند.
۱۷۶ آرزوی کوچک و بزرگ/ مهتاب، ملبورن
فکر می کردم امکان نداره یه همچین اشتباه احمقانه ای رخ داده باشه، قلبم داشت از حرکت می ایستاد، اشکم مجال نمیداد، مگه میشه؟ به همین سادگی... یه هواپیما با ۱۷۶انسان، با ۱۷۶ جور آرزوی کوچیک و بزرگ رو برای همیشه خاموش بشن و فقط بگی خطای انسانی بود! اشتباه شد! همین؟ کجای دنیا همچین اتفاقی میتونه بیفته غیر از ایران؟ایرانی که همیشه خبراش درباره جنگ است و مرگ و عزا.
مردگان حلقه وصل زندگان/ وحید، بوشهر
پس از حادثه و به مرور تصاویر خانوادگی، جشن عروسی، فارغ التحصیلی و جزئیات وسایل قربانیان صفحات مجازی را پر کرد. چند ساعتی بیشتر طول نکشید که با آن ها دوست شدم.
برخی هم رشته ام بودند، برخی هم دانشگاهی ام و همه دنبال زندگی بهتر و البته مسافر پرواز ارزانتر. خشم و اعتراض مردم را که دیدم حس کردم دوستانم در وطنی که ترکش می کردند غریب نیستند. آن مردگان سال بد، سال اشک و سال شب های دراز حلقه وصل ما زندگان شدند.
- مجموعه تحلیل و
- یادداشت
سقوط هواپیمای اوکراینی و کشته شدن همه مسافران آن و سکوت و انکار و اطلاعات ضد و نقیض چند روزه مسئولان ایرانی با واکنش های فراوان و متفاوتی در بین ایرانیان داخل و خارج از این کشور روبرو شد. یادداشتهای کوتاهی از حس و حال شخصی افراد در این روزها را منتشر کردهایم.
* این مطلب که کوتاه مدتی پس از سرنگونی هواپیمای اوکراینی در سایت بیبیسی فارسی منتشر شد، امروز ۱۸ دی ۱۴۰۱، و در سومین سالگرد آن باز نشر میشود.
زندگی در بین مرگ/ تن ناز، تهران
احساس میکنم مدتهاست دارم کش میآیم و این روزها بسیار نازک شدهام. تصویر روحم شبیه آدامسی است که درست لحظاتی پیش از پاره شدن بافتش، در موییترین شکل خودش متوقف شده. به ظرفیت خودم فکر میکنم، به ظرفیت بقیه. به لیست کوچک چیزهای خوب زندگی ام فکر میکنم و سعی میکنم ذهنم را ازشان پر کنم... لیست بسیار کوتاه چیزهای خوب را نگاه میکنم و میدانم پوست ما خاورمیانهایها ذاتا کلفت است، پوست ایرانیها شاید بیشتر. ما مردمان عجیبی هستیم، کش میآییم و کش میآییم و پاره نمیشویم. ما تقریبا زندگی عادی نداریم و در طی زندگی غیرعادی خودمان خیلی چیز یاد میگیریم. یاد میگیریم دوام بیاوریم، یاد میگیریم همه دردها ذرهذره کمرنگ میشود، یاد میگیریم بچسبیم به روزنههای روشن کوچک، یاد میگیریم چطور وسط مرگهای جانکاه هرروزه به زندگی ادامه بدهیم، و شاید حتی گاهی کمی احساس خوشبختی کنیم.
اعتراف می کنم کم آوردم/ علی، لندن
خبر سقوط هواپیما برای من آخرین ضربه بر توان روحی تحلیل رفته ام بود. از خشونت های هولناک آبان نومید و زخم خورده بودم و از تبعات وسیع تر آن نگران که خبر کشتن قاسم سلیمانی هراس از جنگی میهن سوز را همراه آورد. واکنش های جهانی به عمل ترامپ نشان می داد که در صورت درگرفتن جنگ، جهان قدرتمند یا در سوی ترامپ خواهد ایستاد و یا سکوت خواهد کرد. در چنین شرایطی، ناگهان خبری دگر چون پتکی فرود آمد و مرا از پا انداخت. حس من فراتر از اندوه بود که با گریه تسلی یابد. فراتر از خشم بود که مقصر بجویم و با فریاد خشم خود را خالی کنم. حسی از استیصال مطلق، ناتوانی کامل و فلج احساسی بود. من در قبال همه رخدادهای اندوهبار سیاسی سال های اخیر تا حد امکان تلاش می کردم ندای عقل باشم و خلاف روحیه شدیدا عاطفی خودم، با حداکثر انصاف و خردورزی ممکن پدیده ها را تحلیل کنم. در مواجهه با این پدیده، اعتراف می کنم که کم آوردم. همه چیز را از پس پرده ای محو می بینم. چون شبحی در اتاق های خانه می گردم. در هر گوشه ناله ای سر می دهم و آرزو می کنم کاش می شد همه ما -همه آنان که قربانیان را چون اعضای خانواده خود می دانند- می توانستیم در دشتی بزرگ گردآییم و سر بر شانه هم تا صبح قیامت بگرییم.
نشستم چند ساعت قشنگ گریه کردم/ آلاله، استکهلم
حالم خیلی بده. تمام لحظه هام با بغض بوده و هست. خیلی وقتها ترکیده و نتونستم کنترلش کنم. بازده کاری ام کم شده، حواسم جمع نیست سر کار. مساله این نیست که عزیزی رو از دست دادی، خیلی نرمال سوگواری کنی و زمان، مرهم دردت باشه و زندگی ادامه داشته باشه. اون افرادی که دارن ملت رو توی سوشیال مدیا و رسانه ها گول میزنن و وانمود میکنن که مثل یک از دست دادن عادیه، زندگی قشنگیاش رو داره و ازین حرف های مفت، روی ظلم و دروغ بزرگی سرپوش میگذارند. این سوگواری توام با خشمه. اینه که عجیبه و خاص. من نشستم چند ساعت قشنگ گریه کردم، همینجا رفتم با بقیه بیرون، امروز هم مراسم رسمیتری تو کلیسای بزرگ شهر برگزاره و میرم، اما این خشم و سوگواری تمومی نداره. تو دل خودم میدونم که همیشه باقی خواهد ماند.
از شک به یقین/ بهزاد، رشت
صبح چهارشنبه وقتی با خبر سقوط هواپیمای اوکراینی بلافاصله بعد از خبر حمله موشکی ایران به پایگاه های آمریکا مواجه شدم، دچار لرز شدم و حس کردم تمام مرزهای اطمینان و امنیت حداقلی که برای زندگی در ایران داشتم، کاملا شکسته شده. مطمئن بودم که این سقوط به هر صورتی با ماجراجویی سپاه مرتبطه و سکوت و لاپوشانی روزهای بعد مسوولین و خوش بینی اکثریت مردم اندوه بی اندازه ام را با خشم و بیخوابی و استرس شدید همراه کرد. از صبح شنبه که اعتراف مقامات بر شک من مهر یقین زد، از اوج دروغ گویی و بی کفایتی نظام خشم بی نهایتی را تجربه کرده ام. خشمی که البته با این امید همراه هست که پایان این کابوس خیلی نزدیک تر از چیزیه که تا قبل از این تصور کرده بودم.
من زبان خود را گم کردهام/ بهاره، بیجار
من زبان خود را گم کرده ام. در این به هم ریخته ترین شکل زندگی جمعی آگاهانه تغییر می کنم. شواهد را بر قلب خود یدک می کشم و حافظه ام از تصویری به تصویر بعدی متوقف نمی شود. وقتی مادربزرگ نان فتیر درست می کند من به خمیر انسانی "شهریار" فکر می کنم. وقتی معاشقه می کنم به آخرین بوسه هایشان می رسم، وقتی خبر تولد کودکی را می شنوم دلم می پرد روی صندلی "ری را" که کتاب فارسی اش را ورق می زند.
با خودم می گویم نه دیگر ما آن آدم های گذشته نمی شویم، یک بخش خیلی مهم از جان ما جدا شده است. این سرزمین تکه های زیادی از ما کنده است، زمین و آسمانش در محاصره نحوست ضحاکان بیمار و روان پریش است. با این حال دوست دارم این را بنویسم که من در کنار تو به سمت آینده می روم در حالی که گذشته را به شکل مستمری حفظ می کنم. نمی دانم چرا به آغاز فکر می کنم؟ آغاز راه درازی که به خانه ختم می شود.
شهر برای دقایقی از آن مردم شد/ نقی، تهران
درباره کنار اومدن با مشکلات واقعا نمی دونم درباره اش چی بگم. ما وسط بحران و خبرهای بد زندگی میکنیم و زندگیمون جریان داره. سالهاست هیچ خبر خوبی نشنیدیم. همیشه خبرهای بد هست و بعضیوقتها بدتر. زندگی جریان داره. قطعا از این اتفاق همه ناراحت هستن و من هم ولی چیزی که برام جالبه مفهوم شهره که توی این روزها عوض شده. من میگم روح شهر که دوباره نمادهای شهری مثل میدان آزادی و دانشگاه تهران و... بعد از سالها معنی پیدا کرده. تهران شهر کثیف و شلوغ و زشتیه ولی تو کالبدش یه چیزی هست که اون جذابه و دل آدم براش تنگ میشه و همین چیزیه که این روزا توش هست. یعنی باز شهر از آن مردم شده. اونا از خونه هاشون زدن بیرون و اومدن تو خیابوناش. شهر برای دقایقی هم که شده از آن مردم شده.
وقتی به سرکوب معترضان میرسیم/ الهه، تهران
وقتی اولین بار خبر رو شنیدم آرزو کردم کاش مشکل فنی باعث این حادثه شده باشه، شاید به این خاطر که هر دلیل دیگه ای موضوع رو تلخ تر و آزاردهنده تر می کرد ... ولی حالا با خودم می گویم وجه اشتراک این که در تظاهرات کشته بشی یا توی هواپیمای مسافربری توسط سپاه، یا مثلا با چپ شدن اتوبوس توی سفر به شهرستان، یا حتی بلای طبیعی، در این حقیقت تلخه که مرگ آدمها اینجا چقدر آسون اتفاق میافته، و بی پناهی و رهاشدگی این مردم چقدر بی حسابه.
شاید یکی بگه در حادثه ای مثل بلایای طبیعی یا مثلا اتوبوس بین شهری عمدی در کار نیست، ولی واقعیت اینه که وقتی بی کفایتی صاحبان قدرت و ایرادات ساختاری حکومت به الگوی عادی اداره اوضاع بدل بشه و هیچ گونه قبول مسئولیت و جوابگویی وجود نداشته باشه، اون وقته که می بینیم این نظام معیوب سازوکارش طوریه که مهلک ترین اتفاقات رو به اشتباهات انسانی تقلیل می ده تا جایی که وزیرش میگه سقوط هواپیمای مسافربری به دست پدافند خودی تقصیر آمریکاس. حالا وقتی به سرکوب معترضان میرسیم. از اونجایی که نظام هیچوقت در قبال جان آدم ها پاسخگو نبوده میتونه بیشترین خشونت رو هم نشون بده.
هفتهای که اولش مرگ بود، وسطش جنگ و آخرش فوجفوج جسدِ پنهانشده/ یاسر، منچستر
این هفته تلخاتلخ، هفته پرملعنت که مثل بختک چسبیدِمان و سرِ رفتن ندارد، هفتهای که هیچ کدام از ما دیگر آدمِ پیش از آن نمیشویم، هفتهای که اولش مرگ بود، وسطش جنگ و آخرش فوجفوج جسدِ پنهانشده، باری، این هفته را با نوشتن دوام آوردم، با معجزه قلم. اگر نبود اثر درمانگرانه نوشتن سر به دیوانگی میگذاشتم شایدخود اگر پیشتر نگذاشته باشم.
در این ایام غمبار، ایرانیان خارج کشور که غم ایران دارند وضع بهتری از ایرانیان داخل کشور نداشتند؛ به یک معنا حتی غمشان بیشتر بود. داخل که هستی همین که سوار تاکسی شوی و راننده ناسزایی بگوید گویی تخلیه میشوی قدری. همکار، دوست و قوموخویش را ببینی و تحلیلی کنی، ناسزایی بگویی یا بشنوی آرام میشوی شاید. خیابان بروی، مشتی گره کنی و شعاری بدهی تسکین مییابی اگر نیفتی.
اما ما چه میتوانیم کرد؟ ایرانیهای غربت که عموماً گریزان اند از هم و جمعهای نادرشان نیز به نزاع و کدورت میکشد خیلی زود. وضع ایران نیز چنان غریب (سوررئال) است برای فرنگیها که همکاران خارجی هم صحبتهای خوبی برای واگفتن درد وطن نیستند.
در نهایت، خودت میمانی و خودت و کوهی از غم وطن که نه رهایت میکند نه رهایش میکنی. در فضای مجازی هم که سخن میگویی پاسخ میشنوی از برخی داخلنشینان خشمگین که: "ای خارجنشین که داری آن ور آب خوش میگذرانی! راست میگویی بیا وطن رنج بکش با ما". پس در غربت غربی غم میخوری به تنهایی؛ "نشاید خوردن الا رزق مقسوم".
چند وقت دیگر بهار میشود؟/ غزل،وین
راه درازی آمدهام تا آزادی. از میدان آزادی گذشتهام، از خیابانهای خاکستری تهران؛ از لمس دیوارهای آجری خیابان ویلا گذشتهام تا برسم به نور. به یک روزن کوچک برای اینکه حس کنم هنوز زندهام لعنتی. تنم در خیابانهای شهری در مرکز اروپا نفس میکشد؛ در سرم تلویزیون بزرگی تصویر کشتگان را نمایش میدهد. کشتگان این سالها مثل پروانههایی با بالهای شکسته بالبال میزنند و دوباره بر زمین میافتند. کشتگان بیتقصیر، بیجرم. من به رهگذران لبخند میزنم، و رهگذران به من. مه سنگین زمستان همهجا نشسته. اندوه فردی من به اندوه جمعی گره خورده. بین من و این خیابان مهزده و این رهگذران خندان، چند گور دستهجمعی دهن باز کرده و لباسهای کشتگان، رنگی و خاکی بیرون افتاده از خاک. پروانهها واضح و روشناند. آن پروانه رنگی شبیه مونا محمودنژاد است. آن که به تکهای از بال شکستهاش نواری سیاه و مورب چسبیده، پویاست، پویا بختیاری. چند پروانه کوچک مرا تماشا میکنند. بالهایشان در هواپیما سوخته. آن بالهای کوچک. چند وقت دیگر بهار میشود. چند وقت دیگر بهار میشود؟
حال مردن مدام/ روزبه، لندن
آن موشک شوم و آن دروغ غلیظ به ذهن من شلیک شده است. تمرکزم منهدم شده، بیقرارم، به من خیانت شده است. غمگینم و خشمگینم و دستم کوتاه است. بیتاب و بیمار خبر شدهام، مدام میبینم و میخوانم و بیشتر میخواهم. از واقعه حرف میزنم و میشنوم، اما کلمات کند و کاهلاند، جا میمانند، نفهمند، بیفایدهاند. بیخواب خیابانهای اعتراضات تهرانم. یک چیزی اینجاست که ظاهرا منم، و یک چیزی من بودهام که دیگر نیست، گم شده، کجاست؟ از حالم میپرسند میگویم هستم، زندهام، اما راست این است که دارم میمیرم. وجودم، خودم، خیالم در مجاورت حیات خودبهخود تبخیر میشود، از سرانگشتانم، سرم، صورتم، مردمک چشمانم، مسامات پوستم پیوسته بیرون میزند و از من کم میشود؛ حال مردن مدام.
هزار سوال بیجواب/ مهتاب، ادینبورو
پلک چشمم میپره و گوشی به دست همش اخبار رو چک میکنم، شبها خیلی دیر خوابم میبره؛ و هنوز از بهت و فکر هزار سوال بیجواب بیرون نیومدم. به مسافرها فکر میکنم،اینکه میتونستن زنده باشن الان و همه برگشته باشند سر کار و زندگی. ولی این چیزییه که برای همیشه ازشون دریغ شد. چند بارم خودمو گذاشتم جای اونها که اون سیصد ثانیه چی کشیدند. باید بشینم سر درسم، کلی کار دارم که تلمبار شدند روی هم. باید برگردم به زندگی معمولی. اما نمیشه. سوگوارشونم هنوز و بغض دارم. سقوط این هواپیما از جلوی چشمهام کنار نمیره.
بلایی که دور از وطن هم رهایت نمیکند/ حسین، همدان
بعد از شنیدن خبر اول فکر کردم چقدر بلا بر سر این مردم نازل میشه و وقتی شنیدم جعبه سیاه را به شرکت سازنده هواپیما نمیدهند احتمال دادم که مشکلی هست و موقع شنیدن اقرار به سرنگونی توسط موشک ضد هوایی و از بین رفتن آن همه آدمهایی که دنبال زندگی بهتر از ایران رفتند حالم خوب نیست، به این فکر میکنم که اینها با اینکه از ایران رفته بودند ولی همین ارتباط با این سرزمین بلا زده باعث مرگ آنها شد، آدمهایی که در سرزمینهای مثل سرزمین ما زاده میشوند حتی اگر از آن دور هم باشند بلای زادگاهشان گریبانگیرشان میشود.
هر روز را با دوستم که در هواپیما سوخت دوره میکنم/ یاسمن، مونترال
من هر روز سحر بیدار میشم و دقیقههای آخر پرواز رو همراه دوست نازنینم نیلوفر صدر که در هواپیما بود و سوخت دوره میکنم. اما با صدای این جوون ها انگار من هم از لال بودن در آمدم. امیدوارم همه اونا که این روزا میرن خیابون سلامت به خونه برگردن.
تاوان رفتن نخبهها/ امیر، جکسون ویل
بعد از چند روز خبرهای داغ و اوضاع متشنج و موشک پرانی ایران به عراق، بیشتر از هر چیز نگران شروع جنگ بودم. خبر سقوط هواپیمای اوکراینی در نظر اول به اهمیت سایر اخبار نبود. بعد از خواندن جزئیات خبر و دیدن ویدئوی سقوط هواپیما پی به عمق فاجعه بردم. ویدئو، صحنه برخورد هواپیمای عازم مشهد سالها پیش را به یادم آورد که از نزدیک شاهدش بودم.
از ابتدا مشخص بود که یک جای کار لنگ می زند و بیشتر از غم خشم بود که در من می جوشید. هر چه بیشتر انکار کردند بیشتر مطمئن شدم باز یک گند دیگر زده اند. هنوز هم باورش سخته که این ها حتی جایی هم که عمد ندارند یک تصمیم احمقانه میگیرند.
مطمئنم اگر یک نفر با هوش متوسط به بالا پشت دستگاه به این مهمی بود شلیک نمیکرد. اینجا است که میبینی رفتن نخبه ها از کشور چه تاوانی دارد.
ما غمگینترین مردم جهانیم/ مریم، گوآ
ما غمی جمعی را به دوش می کشیم. ما غمگین ترین مردم جهانیم. البته شاید نباشیم اما همین که فکر می کنیم غمگین ترینیم، یعنی غم سنگینی داریم. ما یک جنگ هشت ساله دیده ایم و پس از بارها تلاش برای اصلاح امور با کمک جریان "اصلاحات" سرخورده شده ایم. اما آنچه این روزها به ما می گذرد با همه غم ها و سرخوردگیهای قبلی متفاوت است. این روزها چیزی در درونمان فروریخته است. فکر می کنیم قربانیان یک کمپانی دروغ هستیم. فکر می کنیم که تا امروز فقط و فقط دروغ نفس کشیده ایم، دروغ بلعیده ایم، با دروغ هم صحبت شده ایم و با دروغ قدم زده ایم. این روزها زیر آواری هستیم که دیگر خرابی یادمان رفته است.
گروگان یک ساختار جور/ محمد، واشنگتن
به وقت جایی که زندگی میکنم، نیمه شب بود که خبر سقوط هواپیمای مسافربری برخاسته از فرودگاه ایرانی منتشر شد. یکی از همان شبهایی که تا صبح خواب به چشم نمیآید. هنوز خبر از توافق پشت پرده برای حمله نمایشی به پایگاه الاسد نیامده بود، و نگران آغاز احتمالی یک درگیری بزرگ و تبعات انسانی احتمالی پس از آن بودم، به همین دلیل هر لحظه اخبار را میدیدم که ناگهان آن خبر شوم هم آمد. حتی لحظهای در مشکوک بودن این اتفاق تردید نداشتم و حسی متناقض از خشم و اندوه و نفرت با هم هجوم آورده بودند. حس اینکه همه ملت، گروگان حکومت اند. کسانی که "شعار و حرف" هویت آنها و ظلم و استبداد و ناکارآمدی واقعیتشان است. همین حس را بعد از خیزش آبان هم داشتم. قتلعام خونین و "کور" مردم عادی در خیابانها و همزمان قطع ارتباط آنها با خارج از کشور واقعه بزرگی بود که شاید سرآغاز دورانی دیگر شود. آن روزها نیز به این فکر کردم که همه مردم گروگاناند، گروگان یک ساختار جور.
جرات نمیکردم دوباره به تلفن نگاه کنم/ لادن، پراگ
در طول یک هفته که خبر این حادثه را شنیدم، دچار سه حالت احساسی مختلف شدم. صبح روز چهارشنبه ۱۸ دی مطابق معمول به محض بیدار شدن از خواب به توئیتر سرزدم و خبر را خواندم. برای چند دقیقه گوشی تلفن را کنار گذاشتم و در اتاق شروع به راه رفتن کردم و آرزو داشتم خبر نادرست باشد. جرات نمیکردم دوباره به صفحه تلفن نگاه کنم. بعد از چند دقیقه شروع کردم به خواندن توئیتها. متاسفانه خبر درست بود. روز اول را در شوک به سر بردم.
وقتی هویت کشتهشدگان در رسانههای اجتماعی پخش شد و روایتهای بازماندگان را خواندم، شوک بدل به یک غم عمیق و غیر قابل وصف شد. حالتی که خیلی از اطرافیانم هم با آن مواجه بودند. یک حس همدردی و یک نوع استیصال از اینکه قادر نبودیم کاری کنیم.
روز دوم و سوم گذشت و زمان نمیتوانست از غم این حادثه کم کند. با توجه به پررنگ شدن فرضیه اصابت موشک، و نهایتا اطلاعیه ستاد کل نیروهای مسلح در شامگاه شنبه ۲۱ دی، این غم و اندوه به خشم آمیخته شد. سقوط هواپیما به اندازه کافی اندوهبار بود و حال مطرح شدن سرنگونی آن غمی مضاعف. پنهانکاری ، تحریف واقعیت و لاپوشانی ۷۲ ساعته مقامهای جمهوری اسلامی نیز این غم را چند برابر کرد.
نمیشود روزی صد بار در محل کار گریست/ نگین،برلین
دنیا حالا ۱۷۶ انسان کمتر دارد. این روزها را باید در رادیوییای محلی در آلمان بگذرانم و بیشتر زمانم صرف تهیه گزارشهای محلی میشود: بازگشایی نمایشگاه جدید در شهر، اعتراض خردهفروشان به قانون جدید دولت برای اجباری کردن صدور رسید فروش و موضوعاتی از این قبیل. در روزهای سرد پس از شلیک به هواپیمای خودی تمام این سوژهها به نظرم عبث میرسد. هر از گاهی میانه کار در تحریریه فرصتی دست میدهد تا حواشی شلیک به هواپیمای اوکراینی را تصویری پیگیری کنم. آنوقت دیگر اشک امانم نمیدهد. در توالت زنانه پناه میگیرم تا اشکها آرام بگیرند. نمیشود روزی صد بار در محل کار گریست. بعد از آرام گرفتن سیل اشکها دوباره به پشت میزم برمیگردم. اخبار محلی را برای برنامه رادیویی آماده میکنم، هوش و حواسم اما فرسنگها دورتر، همراه با ملتیست که روزهایی سیاه را میگذرانند.
زیر فشار خشونت حکومتی حتی فرسنگها دورتر/ میهن، برلین
زمانی خشم من به اوج خود رسید که بی کفایتی، بی لیاقتی و بی مسئولیتی سردمداران حکومت به کشته شدن صدو هفتاد و شش انسان بیگناه انجامید. به امید هایی فکر کردم که در یک لحظه بی خبری منفجر و تکه هایش در دشت وطن اسلامی پراکنده شد. از راه دور در عزایشان شریک بودم و همراهشان گریستم، همراه چشمهایی که در انتظار مسافرانشان بودند، مسافرانی که هیچگاه به مقصد نرسیدند. ما روزها ساعت ها و دقایق طولانی زیر فشار خشونتی حکومتی قرارگرفته ایم حتی در دوردستها و آسمانها.
تظاهرات شجاعانه روزهای بعد اما روح تازه ای به جان ها بخشید. شعارها فریاد من هم بودند که شجاعانه سکوت را می شکستند. درد مشترک به خشم مشترک تبدیل شد و صدای این خشم در خیابان های ایران به فریاد بدل گردید.
پناه به آب از آتش/ فرزانه، اسلو
اینروزها نمیدانم دنیای واقعی کجاست، ایرانم یا نروژ! در آرامترین کشور دنیا، پریشان، خسته و در ترس زندگی میکنم. هر شب روزنامه های ایران را میخوانم، سانسور اخبار، انکار واقعیات، جعل خبر و تکرار روایت رسمی حکومت از بحران ها، عصبانی و ناامیدم میکند. در آشوبم اما حرف زدن با خانواده و دوستان هم راهگشا نیست چون آنها هم خبر میخواهند و تحلیل. پس برای قدری آرامش و فراموشی پناه میبرم به آب، عنصری که آتش وجودم را قدری سرد کند.
۱۷۶ آرزوی کوچک و بزرگ/ مهتاب، ملبورن
فکر می کردم امکان نداره یه همچین اشتباه احمقانه ای رخ داده باشه، قلبم داشت از حرکت می ایستاد، اشکم مجال نمیداد، مگه میشه؟ به همین سادگی... یه هواپیما با ۱۷۶انسان، با ۱۷۶ جور آرزوی کوچیک و بزرگ رو برای همیشه خاموش بشن و فقط بگی خطای انسانی بود! اشتباه شد! همین؟ کجای دنیا همچین اتفاقی میتونه بیفته غیر از ایران؟ایرانی که همیشه خبراش درباره جنگ است و مرگ و عزا.
مردگان حلقه وصل زندگان/ وحید، بوشهر
پس از حادثه و به مرور تصاویر خانوادگی، جشن عروسی، فارغ التحصیلی و جزئیات وسایل قربانیان صفحات مجازی را پر کرد. چند ساعتی بیشتر طول نکشید که با آن ها دوست شدم.
برخی هم رشته ام بودند، برخی هم دانشگاهی ام و همه دنبال زندگی بهتر و البته مسافر پرواز ارزانتر. خشم و اعتراض مردم را که دیدم حس کردم دوستانم در وطنی که ترکش می کردند غریب نیستند. آن مردگان سال بد، سال اشک و سال شب های دراز حلقه وصل ما زندگان شدند.