اگر نِی پردهای دیگر بخواند
مهدوی در مقدمه کتاب نوشته: «نمیدانم وقتی محتشم کاشانی ترکیببند معروف باز این چه شورش است را به هم رج میزده، کشتی شور و شعور در کدام بحر معنا میرانده که این چنین طوفان به میان کلماتش افتاده و آتش به نیستان وجودش.
اما خوب میدانم که شاعر برای اینکه بعدها تمام کتیبههای شهر نشئه کلماتش شوند، شعر نگفته. چیزی بیشتر از این بوده که او توانسته یک گام از خویشتن بیرون بگذارد و خلوص به میانه کار بکشاند و بشود «باز این چه شورش است که در خلق آدم است» شاعر، شور افتاده در جانها را آینهوار میدیده و مگر نه اینکه همه چیز در نگاه ما جریان دارد؟»
کربلا و واقعه عاشورا یک اتفاق تصادفی و تاریخی نیست؛ بلکه عاشورا در کربلا نقطة مبدأ و دوباره مقصد است حرکت و هویت همه مظلومیت و تمام ایثار از این نقطه آغاز میشود و اربعین یعنی رجعت از خویشتن به این نقطه، یعنی از نقطهای که هستی بلند شوی و به حرکت در بیایی تا به یک نقطه واحد برسی، گاهی میروی اما نمیرسی و گاهی میمانی، اما میرسی.
با این همه ما در ذهنمان تصویری از رفتن و نرفتن ساختهایم که همیشه ما را در گذاری تکرار شونده نگاه میدارد شاید به واسطه همین تصویر است که وقتی زمانش برسد بیقرار میشویم و وجودمان آسیمه سر در جوش و تقلا میشود و حس رفتن و رسیدن از یک سو و حس ماندن و نچشیدن از جانب دیگر با هم سر به ستیز میگذارند.
اثر حاضر حاصل کلمات از دل برخاسته جمعی است که برای عشق و از عشق نوشتند عشقی که حاصل تجربه زیسته نویسنده و حضور حسین بن علی و شوق تا ابد زندهاش در میان لحظات او بود و هر ورقی که رسید چون ناله نی آتش به نیستان زد و همه همنفیر و همآواز «یا حسین» خواندیم، همان قصه به هم ساختن یاران و درانداختن طرحی نو، بلکه مقبول طبع حضرتش افتد؟ خدا را شاکریم که امام حسین در تمام لحظات ما جاری است...
آنچه در ادامه میخوانید، گزیدهای از آغاز چند روایت این مجموعه است...
فلوات
فردین آریش
قبلتر، وقتی به محرم فکر میکردم یاد محله سالهای کودکی میافتادم؛ یاد دستههای کوچک و بزرگ عزاداری که از دم غروب صدای نوحههایشان بلند میشد و یاد میبردشان تا دوردستها آنجا که محله تمام میشد و کوه بود فقط قبلتر وقتی به محرم فکر میکردم یاد هیات جوانان حسینی سرقنات میافتادم که هسته اصلیاش خلافکارهای محل بودند.
از یک سالی برای خودشان هیات راه انداخته بودند، با چند پارچه مشکی و یک میکروفون و یک اکو ساده. در آن هیات همیشه یکی میخواند، اغلب نوحههای حسین فخری را که ساده بود، اما حزن عجیبی داشت و غم بزرگی را هوار میکرد روی دل آدم. جمعیت گرد میایستادند و واحد سینه میزدند.
" اما خوب میدانم که شاعر برای اینکه بعدها تمام کتیبههای شهر نشئه کلماتش شوند، شعر نگفته"دایره کوچکی بودند که آرام دور میچرخیدند و خم میشدند سمت زمین، آن قدر که دستها خاک را لمس میکرد. بعد بالا میآمدند و با تمام وجود میکوبیدند روی سینههاشان. همیشه دهه اول محرم، امنترین روزهای محله بود و بساط قمه کشی و فروش مواد جمع میشد...
همه تن چشم شدم
نیما اکبرخانی
راستش را بخواهید نمیخواستم این را بنویسم. دلیلش هم ساده بود. دستم از خیلی جهات رو میشد؛ اما آخرش نمیدانم چرا قبول کردم و امیدوارم کار دست خودم ندهم.
زندگیام را با تصاویر به یاد میآورم. مشکل همین است. یک مشت تصویر واضح و روشن. انگار یک تابلوی نقاشی با کیفیت با تمام جزئیاتش و فاصلهای بین یک تا دو متر و به قدری دقیق و شفاف که گاهی خودم تعجب میکنم.
انگار نه انگار برای چند دهه پیش است. وقتی تصاویر خوش است، خوش به حال من و صد آه و واویلا به حالم روزی که یکهو و بیاختیار خیره میشوم به تصویری تلخ؛ مثلا قدیمیترین تصاویری که میبینم دو تاست و جفتش هم متعلق به پایگاه هوایی بوشهر.
"در آن هیات همیشه یکی میخواند، اغلب نوحههای حسین فخری را که ساده بود، اما حزن عجیبی داشت و غم بزرگی را هوار میکرد روی دل آدم"خانه سازمانی داشتیم و صدام بیپدر و مادر هم که خودتان میدانید فرقی بین رزمنده و زن و بچه قائل نبود. انباری خانه را میبینم که تاریک است. منی که سفت بغل شدهام و مادرم که صاحب بازوان مستحکم بغلکننده است، اشک میریزد و فشارم میدهد...
کربلای پنج
مرتضی درخشان
هرچه تلاش میکردم حتی به حرم نزدیک هم نمیشدم. راه پر بود از سیاهپوشهایی که توی خیابان نشسته بودند و حتی راه باریکی برای عبور باقی نمانده بود. یک حلقه انسانی در شعاع یک کیلومتری حرم تشکیل شده بود و امکان نداشت از این ازدحام جمعیت یک قدم هم جلوتر بروم.
توی عمرم این همه آدم ندیده بودم. از هر خیابانی که میرفتیم به همین سد انسانی برمیخوردیم. انگار همه دست به دست هم داده بودند که نرسیم. خیابانهای کربلا را آن موقع بلد نبودم. شارع جمهوری را اما میشناختم.
"دایره کوچکی بودند که آرام دور میچرخیدند و خم میشدند سمت زمین، آن قدر که دستها خاک را لمس میکرد"همانی که از بابالتوریج به سمت غرب میرود. همانی که به آخرین سیطره خیابان بابالقبلة حرم حضرت عباس میرسد. از نیمه راه یک طوری زنها نشسته بودند که حتی نمیشد از بینشان عبور کنی. بیخیال به سمت رو به رو نشسته بودند و به ما که از پشت سرشان جلو میآمدیم حتی نگاه نمیکردند. بلند یا ا...
یا ا... کردم که حداقل یک راهی باز شود. یکیشان برگشت. زن پیر و سبزه رو، روی گونه چپش یک زخم تازه بود...
ناخدای نیمه شب
احسان رضایی
شاه را پای بساط سیبزمینی تنوری دیدم. نشسته بود روی چهارپایهای که برای آن هیکل زیادی کوچک بود و آرام و با تأنی سیبزمینیها را از ظرفی که روی زانوی راستش بود برمیداشت و یک طوری میبرد سمت دهانش که انگار بساط این سفره تا ابد پهن است.
روشنایی موکب افتاده بود پشت سرش و کلاه کشبافش هم سایه روشن صورتش را بیشتر کرده بود.
"دستم از خیلی جهات رو میشد؛ اما آخرش نمیدانم چرا قبول کردم و امیدوارم کار دست خودم ندهم"به محض این که دیدمش فکر کردم خودش است. شاه قصهام را پیدا کردهام. آن قدر مطمئن که با این که از این اخلاقها ندارم، رفتم جلو و سلام دادم که سر حرف را باز کنم و بیشتر بشناسمش. برنامه این نبود. نصفه شبی آمده بودم خیابان «سدره» موکبی را که ظهر بچهها سیبزمینی از آن آورده بودند پیدا کنم که کابوی نیمهشب را دیدم که با چنان هیبتی نشسته بود که انگار مالک کل خیابان است و از طرز نشستن و حالت نگاهش یاد رمانی افتادم که نیمه کاره مانده بود...
چند قدم دورتر
هاشم نصیری
به کربلا که رسیدیم دیگر نایی برایم نمانده بود.
نه به سبب پیادهروی سه روزه یا فشردگی سفر که از سنگینی باری که از اول راه بر دوشم گذاشته بودم. این اولین باری بود که مثلا مدیر گروه شده بودم. گروه هشت نفرهای که سه اربعین اولی خودسر داشت. رفیق بودیم؛ روی حساب همین رفاقت، با کسی اتمام حجت نکرده بودم که فقط و فقط من مدیرم و حرف باید حرف من باشد.
به کسی نگفته بودم از اولین قدمی که برمیداریم، دیگر زائریم و لازم نیست خودمان را به ضریح بچسبانیم! خیر سرم آمده بودم ثواب کنم ولی فقط دل سوخته و پرخون برای خودم ساخته بودم. از قم به مهران، از مهران تا نجف، از نجف تا کربلا را با بینظمی و هرج و مرج و خودسری آمده بودیم.
در طول مسیر صد بار توبه کردم و به خودم قول دادم دیگر چنین کاری نکنم.
"انگار یک تابلوی نقاشی با کیفیت با تمام جزئیاتش و فاصلهای بین یک تا دو متر و به قدری دقیق و شفاف که گاهی خودم تعجب میکنم. انگار نه انگار برای چند دهه پیش است"سری را که درد نمیکند دستمال نمیبندند! هر سال، با خیال راحت میآمدم و میرفتم. دیگر مدیر شدنم چه بود، نمیدانم! برایم جالب بود که عوامل بینظمی خودشان معترض به بینظمی گروه بودند...
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران