زیستن به روایت آکیرا کوروساوا

رادیو زمانه - ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

نوشتن درباره آکیرا کوراساوا آسان نیست، چرا که او بدون شک در گروه معدود فیلمسازان مولف جای دارد که تاثیری بسزا در کشف و به‌کارگیری توانائی‌های ناشناخته این هنر نو پا و خلق آثار با ارزش هنری داشته‌اند. در مورد او به عنوان کارگردان سینما کتاب‌ها و مقاله‌های بسیاری نوشته شده است. این نوشته جستجوی خود را بر روی یافتن پاسخ کوروساوا به پرسشی متمرکز می‌کند که او در فیلم «زیستن» مطرح می‌کند: زندگی چیست؟

سال ۱۹۵۲ میلادی آکیرا کوروساوا (از این به بعد کوروساوا) فیلم «زیستن» را ساخت در آن سال او ۴۲ سال داشت، مقطعی از زندگی که جوانی پشت سر گذاشته شده است ولی پیری هنوز گریبان انسان را نگرفته است، به زبان دیگر میانسالی و پرسشی بنیادی: زندگی چیست؟

اهمیت هدف در زندگی

آقای “واتانابه” که سی سال است رئیس بخش خدمات عمومی در شهرداری است هر روز بر سر کارش حاضر می‌شود در محاصره انبوه پرونده‌هائی که بر روی میزش و اطرافش قرار دارند می‌نشیند و هم چون یک ماشین، نامه‌ها را می‌خواند و مهر می‌زند. او یک کارمند وظیفه‌شناس است که همیشه بر سر کار خود حاضر می‌شود. پسرش به همراه عروسش در خانه او زندگی می‌کنند.

"برنامه او برای زندگی این است که تا آخرین روز کاری‌اش قبل از بازنشستگی انجام وظیفه کند تا پس از آن با حقوق بازنشستگی و پس‌اندازی که دارد به یک زندگی آرام و آسوده ادامه دهد"برنامه او برای زندگی این است که تا آخرین روز کاری‌اش قبل از بازنشستگی انجام وظیفه کند تا پس از آن با حقوق بازنشستگی و پس‌اندازی که دارد به یک زندگی آرام و آسوده ادامه دهد. این آرزو زمانی که درمی‌یابد به سرطان معده مبتلا است و تنها چند ماهی از زندگی‌اش باقی مانده است نقش بر آب می‌شود. زندگی به یکباره برای او به کابوسی وحشتناک تغییر شکل می‌دهد. کوروساوا گفته است که: “گاهی از اوقات برایم پیش می‌آید که درباره مرگ فکر می‌کنم و، سپس از تصور این همه کار انجام نشده، وحشت می‌کنم. من خیلی کم زندگی کرده‌ام… زیستن بیان این احساس است” (آکیرا کوروساوا ص/۱۹۱).

در “زیستن” پرسش اصلی فیلم چگونه زندگی کردن است و اینکه زندگی چیست.

در تلاش برای یافتن پاسخی به این پرسش کوروساوا شخصیت اصلی فیلم را بی‌رحمانه با به کار بردن تشبیهاتی همانند ” او اصلا زنده نیست” و یا “او زندگی نمی‌کند وقت را می‌کشد” و دادن لقب مومیائی به او و اینکه تنها به فکر حفظ جایگاه خود است مورد سرزنش قرار می‌دهد. این موجود مومیائی، این مرده متحرک با آگاه شدن از اینکه مدت کوتاهی از زندگی‌اش باقی مانده است دچار هراس می‌شود. حضور در پست ریاست برایش بی‌معنی می‌شود، پس‌اندازش را که قرار بود زندگی آسوده‌ای در زمان بازنشستگی برایش تامین کند و حالا دیگر برایش ارزشی ندارد به تمامی از بانک بیرون می‌کشد. برای تسکین دردهایش به الکل پناه می‌برد. با آشنائی با مرد جوانی در یک میخانه و بازگشائی رنج خود برای او به زندگی شبانه و خوش‌گذرانی‌های مردم راه پیدا می‌کند بی‌آنکه تمامی اینها هراس او را التیام دهد.

"این آرزو زمانی که درمی‌یابد به سرطان معده مبتلا است و تنها چند ماهی از زندگی‌اش باقی مانده است نقش بر آب می‌شود"غیبت بی‌دلیل او بر سر کار حدس و گمان‌های مختلفی در بین کارمندان بخش شایع می‌کند. دختر جوانی که کارمند آن بخش است برای تائید استعفای خود احتیاج به مهر رئیس دارد و به طور اتفاقی در خیابان با او برخورد می‌کند. تصمیم دختر برای استعفاء از کار در شهرداری به این دلیل که برایش اتلاف وقت است او را تحت تاثیر قرار می‌دهد اما راه حلی در مقابل او نمی‌گذارد. در این دوره سرگردانی به ناگاه به یاد می‌آورد زنانی را که با مراجعه به بخش او از آلودگی محیط اطراف محله‌ای که در آن زندگی می‌کنند شکایت داشتند و خواهان این بودند که شهرداری باید برای سلامت بچه‌های آنها محوطه‌ای را که محل آلودگی است به فضای سبز تبدیل کند. درخواستی که در سیستم بوروکراتیک شهرداری به نتیجه‌ای نرسیده است.

به انجام رساندن خواست آن زنان انگیزه کار کردن را در او زنده می‌کند اما نه به شیوه سابق، که با جدیت و تلاشی پیگیر تا خواست آن زنان را از هزارتوی اداری و کاغذ‌بازی به ثمر برساند. داشتن هدف به زندگی او معنی می‌دهد و شوق برآورده کردن آرزوی آن زنان به او نیرو می‌دهد که رنج بیماری را تحمل کند. هدف زندگی کردن از مرد خموده‌ای که هر روز وقت را در پشت میز ریاست می‌کشت انسانی می‌سازد که با شوق و شعف دل به کار می‌دهد، به جای نشستن پشت میز از اداره بیرون می‌زند تا بر روند کار نظاره کند.

هرچند در این فیلم کوروساوا تائید می‌کند که داشتن هدف به زندگی ما معنی می‌دهد و آنجا که هدف را در رابطه‌ای اجتماعی وساختن محیطی بهتر برای زندگی دیگران انتخاب کنیم زندگی معنای دیگری به غیر از حفظ موقعیت و مقام شخصی می‌یابد و یاری به دیگران ما را یاری می‌دهد که احساس زنده بودن کنیم، اما این پاسخ او را قانع نمی‌کند و این پرسش که زندگی چیست از ذهن او رخت بر نمی‌بندد. پرسشی که در فیلم‌های دیگر او تکرار می‌شود که با نگاه به چند فیلم او تکرار این پرسش را بررسی می‌کنیم.

دو سال بعد پرسش را به گونه‌ای دیگر در هفت سامورائی به روی پرده می‌آورد. سامورائی‌هائی که او انتخاب می‌کند، یک گروه بزن بهادر نیستند که همچون قهرمان‌هائی فراانسانی و به خاطر جوانمردی به یاری روستائیان درمانده بروند تا آنها را از شر راهزنان بی‌رحم نجات دهند.

"کوروساوا گفته است که: “گاهی از اوقات برایم پیش می‌آید که درباره مرگ فکر می‌کنم و، سپس از تصور این همه کار انجام نشده، وحشت می‌کنم"در روند سازماندهی دهقانان برای دفاع از روستا در برابر راهزنان به تدریج جنبه‌های پنهان شخصیت سامورائی‌ها عیان می‌شود. آنها یک گروه همگن و فاقد انگیزه‌های شخصی نیستند. هر یک از آنها درک شخصی خود را از سامورائی بودن دارند. اگر چه در ظاهر همگی شمشیر سامورائی حمل می‌کنند ولی هر یک به شیوه خود این شمشیر را به کار می‌گیرد، شیوه‌ای که نمایانگر شخصیت هر یک از آنها است. سامورائی مرد عمل است، زیستن او با جنگیدن معنی پیدا می‌کند در مقابل آنها دهقانان هر چند محافظه کار، شکاک و پنهان کار هستند ولی برای زیستن و کار نیاز به امنیت دارند.

برای کشت وداشت و برداشت، داشتن امنیت برای دهقانان ضروری است تا آنجا که حاضرند این امنیت را از راهزنان گدائی کنند و با دادن جزیه به آنها زندگی خود را نجات دهند. وابستگی دهقان به زمین شجاعت را از او می‌گیرد و سامورائی فارغ از این وابستگی مسافر رهگذری است که چند صباحی رحل اقامت در روستا می‌افکند شمیرش را در نبرد می‌آزماید و پس از انجام ماموریت، آنها که زنده مانده‌اند راهی دیار دیگری می‌شوند. اما برای سامورائی جوان دلبستگی به دختر زیبائی در روستا می‌تواند او را پای بند زندگی روستائی کند. تنها وابستگی به زمین نیست که دام ره می‌شود، دلبستگی به دیگری نیز می‌تواند سامورائی را زمین‌گیر کند. جمله پایانی فیلم اعتراف به شکست انسان در برابر یافتن پاسخی جهان شمول برای زیستن است.

"من خیلی کم زندگی کرده‌ام… زیستن بیان این احساس است” (آکیرا کوروساوا ص/۱۹۱).در “زیستن” پرسش اصلی فیلم چگونه زندگی کردن است و اینکه زندگی چیست"آلدو تاسونه به زیبائی این شکست را این چنین تفسیر می‌کند ” کامبه ئی، شیشیروجی و کاتسو شیرو، بی‌حرکت و خاموش، این نمایش را مدت زیادی نظاره می‌کنند. در پشت آنها تپه/قبرستان کوچکی قرار دارد، جائی که تل خاکی چهار دوست کشته شده‌شان را در بر می‌گیرد. کابه ئی ناگهان زمزمه می‌کند: “ما باز هم باختیم”. دوستانش شگفت‌زده او را نگاه می‌کنند. کامبه ئی ضمن برگشتن به طرف تپه/قبرستان، به تلخی نتیجه‌گیری می‌کند: “برنده، روستائیان هستند، نه ما… ” (ص ۲۳۰)

شهامت انتخاب

کوروساوا که قبلا بر مبنای رمان ابله از داستایفسکی علاقه خود را به ادبیات کلایسک و توانائی خود را در ارائه نسخه‌ای ژاپنی از یک اثر کلاسیک به نمایش گذاشته است در سال ۱۹۵۷ با انتخاب مکبث نشان می‌دهد که مرزهای جغرافیائی مرزهای خصایل مشترک انسانی را تعیین نمی‌کند.

او با ارائه نسخه‌ای ژاپنی از مکبث با وفاداری به اصل نمایشنامه و تغییری اندک در آن سریر خون را می‌سازد. در سریر خون با سرداری روبرو می‌شویم که شهامت انتخاب ندارد. او اگر چه سرداری است شجاع و جنگجوئی بی نظیر اما مردی است سست اراده در برابر وسوسه قدرتمند جلوس بر تخت پادشاهی. وسوسه‌ای که در ناخودآگاه او حضوری بی بدیل دارد تا با اولین تلنگری که بر شیشه عمر این وسوسه وارد می‌شود بشکند و غول جاه‌طلبی آزاد شود. این تلنگر را همسر او (لیدی مکبث در نمایشنامه اصلی) به شیشه عمر جاه‌طلبی پنهان وی وارد می‌کند تا دیوی از شیشه برون آید که شبانگاه شمشیر خود را به خون ولی نعمتی که به او اعتماد کرده است بیالاید.

"این موجود مومیائی، این مرده متحرک با آگاه شدن از اینکه مدت کوتاهی از زندگی‌اش باقی مانده است دچار هراس می‌شود"سرداری که سریر قدرت خود را شکست‌ناپذیر می‌داند چرا که جادوگران به او ضمانت داده‌اند که تا زمانی که جنگل به حرکت درنیاید قدرت او پا بر جاست. قدرت او را دچار جنون می‌کند و شاید درست‌تر باشد بگوئیم قدرت جنون او را نمایان می‌کند.

زیستن برای تکیه زدن بر سریر قدرت تا بتوان دستان خود را تا مرفق در خون دیگران فرو کرد. آیا این زیستن شایسته انسان است؟ بدون شک نه، جنون و قدرت همزاد یکدیگرند و ثمره‌ای به غیر از مرگ و نابودی به ارمغان نمی‌آورند. اگر قدرت و حکومت بر دیگران موضوع مرکزی در سریر خون است، خدمت به رانده‌شدگان جامعه انتخاب پزشک در درمانگاه ریش قرمز است. پزشکی که می‌داند چه می‌خواهد و انتخاب کرده است که جانبدار باشد.

او به جاه و مقام پشت کرده است تا درمانگر مستمندانی باشد که توانائی پرداخت هزینه‌های درمان را ندارند. در ریش قرمز بر روی مساله انتخاب فرد برای نوع زندگی خود و آزادی او در انتخاب راه خود تکیه ویژه‌ای می‌شود. انتخابی که در آسمان رخ نمی‌دهد بلکه بر روی زمین در کنار دیگران و زندگی با دیگران صورت می‌گیرد. در کنش متقابل با انسان‌های دیگر است که امکانهای مختلفی را در برابر خود می‌یابیم و از میان آنها انتخاب می‌کنیم به کدام راه برویم و آن چنان زندگی کنیم که فکر می‌کنیم برای ما بهترین است. انتخاب ما به این معنی نیست که بهترین راه ممکن را انتخاب کرده‌ایم، ولی نمایانگر تعریف ما از زندگی است.

بی‌تفاوتی به رنج دیگری

ریش قرمز در سال ۱۹۶۵ ساخته شده است و پس از آن وقفه‌ای در زندگی هنری کوروساوا پیش می‌آید که پرداختن به آن از موضوع این نوشته خارج است.

"حضور در پست ریاست برایش بی‌معنی می‌شود، پس‌اندازش را که قرار بود زندگی آسوده‌ای در زمان بازنشستگی برایش تامین کند و حالا دیگر برایش ارزشی ندارد به تمامی از بانک بیرون می‌کشد"شش سال بعد از ریش قرمز “دُداسکادن” را خلق می‌کند، اولین تجربه او در به کارگیری فیلمبرداری رنگی. شاید بتوان دُداسکادن را جمع‌بندی او برای یافتن پاسخی برای پرسش آغازین که زندگی چیست دانست. در این فیلم گذشته را رها می‌کند و به ژاپن در زمان حال می‌نگرد. ژاپن معاصر، ژاپن پیشرفت‌های صنعتی و زندگی در شهر‌های مدرن. در این جهان مدرن او طردشدگان این جامعه را بر می‌گزیند.

نوجوانی که در دنیای تخیلی خود زندگی می‌کند هر روز واگن تراموای خیالی خود را سوار می‌شود و مسیر کاری خود را در زاغه‌نشینی که محل سکونت حاشیه‌نشینان جامعه است طی می‌کند. در این فیلم از سامورائی خبری نیست و نجات‌دهنده‌ای نیز نمی‌آید، چرا که کسی به فکر نجات خود نیست. ساکنین این زاغه نشین از زندگی خود شکایتی ندارند.

 اگر در ریش قرمز همدلی و همدردی بین انسان‌ها وجود دارد در دُداسکادن هر کس تنها به فکر خود و زندگی خویش است، بی تفاوتی به رنج دیگری امری پذیرفته است. شخصیت اصلی فیلم رابطه‌ای با دنیای واقعی ندارد و در عالم خیالی خود زندگی بی دغدغه‌ای را سپری می‌کند. هر یک از ساکنان این حلبی آباد زندگی را آن چنان که عادت دارند سپری می‌کنند، زندگی یک عادت است.

"با آشنائی با مرد جوانی در یک میخانه و بازگشائی رنج خود برای او به زندگی شبانه و خوش‌گذرانی‌های مردم راه پیدا می‌کند بی‌آنکه تمامی اینها هراس او را التیام دهد"هیچ کس در این محله آرزوئی ندارد، جمعی است اتفاقی از آدم‌هائی که دیگر هیچ آرزوئی ندارند و هیچ هدفی را دنبال نمی‌کنند و هر یک ویژگی‌های شخصیتی خود را دارند. تنها کسی که در این جمع آرزوهائی دارد گدای دیوانه‌ای است که همراه پسر خردسالش در اتاقک پوسیده یک ماشین زندگی می‌کند و آن پسر خردسال شب‌ها با جمع آوری ته مانده غذاهای کافه‌ها مسئول تامین خوراک خود و پدرش است.

پدر در خیالبافی‌های خود هر شب برای پسرش از طرح خانه‌ای رویائی که قرار است بسازد می‌گوید. خانه‌ای رویائی بر روی تپه‌ای سبز، ایوانی بزرگ که پسرش به راحتی در آن بازی کند و استخری برای شنا. در همسایگی او مرد نابینائی زندگی می‌کند که نمی‌تواند همسرش را ببخشد و خشم خود را با سکوتی مرگبار بر سر زن نادم فرود می‌آورد. کمی آن طرف‌تر پینه‌دوزی زندگی می‌کند با چندین فرزند که همه می‌دانند پدر این فرزندان مردان دیگری هستند ولی مرد اهمیتی به این مساله نمی‌دهد و بچه‌ها را صمیمانه دوست دارد.

در این زاغه نشین پیرمرد صنعتگری زندگی می‌کند که وقتی شبانه دزد به خانه‌اش می‌آید و جعبه ابزار او را می‌خواهد با خود ببرد، همچنان که در بستر خوابیده است به دزد می‌گوید آن را نبر چون جعبه ابزار من است و بعد با دادن پول به دزد از او می‌خواهد که دوباره هم بیاید ولی بهتر است بار دیگر از در وارد شود نه از پنجره.

کوروساوا با به تصویر کشیدن ساکنان این حلبی‌آباد رنگین کمانی از شکل‌های مختلف انسان بودن را بر پرده می‌آورد بی آنکه در هیچ موردی دست به قضاوت بزند. دُداسکادن فیلم تلخی است، شاید نمایانگر تلخکامی کوراساوا از جامعه مدرن باشد. او که در “زیستن” یافتن معنی برای زندگی را در داشتن هدف و یاری به دیگران می‌بیند در دُداسکادن تسلیم شرایط شده است و زنده بودن بی‌هیچ هدف مشخصی را نیز نوعی انتخاب برای زیستن می‌داند. می‌توان همانند آن مرد الکلی سر بار دیگران بود و آن را حق طبیعی خود دانست. او که در ریش قرمز هم چون معلم اخلاق انسان را فرا می‌خواند تا کینه به دل نگیرد و بزرگوار باشد و ناروائی دیگران را ببخشد و به ما غیر مستقیم می‌گوید لذتی که در عفو هست در انتقام نیست، در دُداسکادن می‌پذیرد که نبخشیدن وکینه به دل گرفتن نیز می‌تواند انتخاب هر کسی باشد.

کوروساوا در اولین تجربه خود با فیلم رنگی، رنگ را به خدمت می‌گیرد تا رنگین کمانی از انسان بودن را با رنگ‌های متنوع آن بر پرده سینما نقاشی کند و در این کار موفق شده است.

زیستن در دامن طبیعت

چهار سال پس از دُداسکادن تلخکامی او جای خود را به ستایش زندگی و تلاش بی وقفه انسان در مبارزه با طبیعت و از سوئی دیگر یگانگی و احترام به طبیعت در “درسواوزالا” می‌دهد.

"دختر جوانی که کارمند آن بخش است برای تائید استعفای خود احتیاج به مهر رئیس دارد و به طور اتفاقی در خیابان با او برخورد می‌کند"“گوئر آسیموف، سینماگر روس طی سفری در ۱۹۷۲ به توکیو، از کوروساوا پرسید: “چرا نزد ما فیلم نمی‌سازی؟ ” عدم موفقیت دُد اسکادن، تحریم تهیه‌کنندگان و بیماری، فیلمساز را محکوم به سکوت کرده بود. تضمین‌های اطمینان بخش تهیه‌کنندگان روس که اختیار کامل را به او واگذار کرده بودند و آشنائی عمیقش به فرهنگ آن سرزمین به کوروساوا اجازه داد تا به بدگمانی غریزی‌اش نسبت به تولیدات مشترک با کشور‌های خارجی که بیش از اندازه خطرناک هستند و چندان ثمری هم ندارند، فائق بیاید. هنگامی که کوروساوا موضوع فیلم را به روس‌ها اعلام کرد، از حیرت و تحسین آنها شگفت‌زده شد” (ص ۳۵۴)

۲۵ سال پس از ساختن فیلمی بر مبنای ابله داستایفسکی با انتخاب “درسواوزالا” رمانی از ولادیمیر آرسنی یف روایت دیگری از زیستن را به تصویر می‌کشد که بیانگر زندگی انسان در طبیعت و همراه با طبیعت است. روایت زندگی انسانی که از طمع، حسادت، کینه و نفرت عاری است و با احترامی قلبی به طبیعت، سهم خود را برای زندگی کردن از طبیعت بر می‌گیرد. مردی که به هنگام ترک پناهگاه برای کسانی که شاید روزی گذارشان به آنجا بیفتد آذوقه می‌گذارد تا اگر گرفتار سرما و توفان شدند از گرسنگی تلف نشوند.

مردی که رمز و راز زبان طبیعت را می‌شناسد و هشدارهای طبیعت را با تواضع می‌پذیرد. مردی که بی آنکه مدرسه رفته باشد در روند زندگی آموخته است که تنها یاور او انسان‌های دیگر هستند و تنها به این دلیل که انسان هستیم باید یاور یکدیگر باشیم.

برای زیستن در طبیعت و همراه با طبیعت به یاری یکدیگر نیازمندیم. مردمانی که بی‌هیچ چشم‌داشتی مردان خسته را غذا می‌دهند بی‌آنکه آنها را بشناسند. هر چند راهزنانی هم هستند که تحمل آسایش دیگران را ندارند و هر از گاهی با شبیخون زدن به جان و مال دیگران آسایش را از آنها سلب می‌کنند.

درسواوزالا در زمانی زندگی می‌کند که شهرنشینی رو به رشد است و برای گسترش شهر‌ها درختها را قطع می‌کنند. او که نمی‌تواند خود را با زندگی در شهر تطبیق دهد با جسمی رو به ضعف به طبیعت بر میگردد بی آنکه بداند که تفنگ جدیدی که هدیه گرفته است تا او را نجات دهد دزدان را به کشتنش ترغیب میکند.

"تصمیم دختر برای استعفاء از کار در شهرداری به این دلیل که برایش اتلاف وقت است او را تحت تاثیر قرار می‌دهد اما راه حلی در مقابل او نمی‌گذارد"در درسواوزالا اثری از نا امیدی وتسلیم در برابر سرنوشت نیست، نگاه تلخی که در دُداسکادن به زندگی وجود دارد در درسواوزالا دیده نمی‌شود. اما از رویا پردازی نیز در آن نیز اثری دیده نمی‌شود. هر چند کوروساوا شخصیت درسواوزالا را می‌ستاید ولی به این واقعیت نیز که نمیتوان مانع پیشرفت صنعت و شهر نشینی شد هم اعتراف میکند. انسان با کار خود همواره محیط زندگی خود را تغییر داده است و همواره ناچار بوده است زیستن خود را با محیطی که خود ساخته است سازگار کند، اما سازگار شدن با شرایط جدید همواره نیاز به پاسخی مناسب به این پرسش دیرینه دارد که “زندگی چیست”؟ پرسشی که کوروساوا پاسخی برای آن ندارد ولی بر یک نکته تاکید دارد و آن اینکه انسان حق انتخاب دارد. میتوان در پشت میز ریاست وقت را کشت و به تدریج تبدیل به یک مومیائی شد یا اینکه انتخاب را به دست جاه طلبی‌های پنهان خود داد و اسیر جنون سلطه بر دیگران شد و یا دل در گروی خدمت به طرد شدگان و محرومان گذاشت و معنی زندگی را در یاری به دیگران یافت و یا تسلیم شرایط شد و در حاشیه جامعه روز را به شب رساند بی هیچ هدف و آرزوئی ولی میتوان دل به کار بست و در طبیعت و همراه با طبیعت فارغ از دلبستگی به اشیاء آزاد زندگی کرد.

*نقل قول ها در این نوشته از کتاب” آکیرا کوروساوا، آلدو تاسونه ترجمه نادر تکمیل همایون انتشارات زرین پائیز۱۳۷۲ ” است.

.

منابع خبر

اخبار مرتبط