داستان واقعی از دل تکفیریها که باور نمیکنید/ نویسنده «دیپورت»: به من گفتند قصه را لطیف کن!
به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان،«دیپورت» نام کتابی است که در آن ماجرای واقعی مهاجرت جوانی به اروپا نوشته شده است. جوانی که با سودای رسیدن به غرب و آسایش همیشگی، گام در راهی میگذارد که انتهایش به سوریه و رفتن در دل تکفیریها ختم میشود.
این کتاب به تازگی توسط انتشارات سوره مهر راهی بازار نشر شده و به این بهانه دقایقی به همراه پیمان امیری (راوی)، علی اسکندری (نویسنده)، محمدصادق علیزاده و حمید محمدی محمدی (منتقدان حوزه کتاب) به نقد و بررسی «دیپورت» پرداختیم که در ادامه تقدیم میشود.
محمدی: با توجه به اینکه در کتاب، آقای امیری چندان معرفی نشده از وی میخواهم ابتدا خودشان را معرفی کنند و کمی از قبل از مهاجرت و سفر بگویند و اینکه چه شد که تصمیم به مهاجرت گرفتند؟
امیری: پیمان امیری هستم، متولد ۱۳۶۹، فارغالتحصیل رشته عمران، سال ۱۳۹۲ فارغالتحصیل شدم و مدتی به دنبال کار بودم. هر چه تلاش کردم شغلی که متناسب با رشته تحصیلیام باشد پیدا نکردم و در ادامه، تصمیم گرفتم به اروپا مهاجرت کنم.
ماجرای عجیب سفر غیرقانونی یک جوان به اروپا که سر از سوریه درآورد
ابتدا به سفارت کشورهایی چون نروژ، سوییس و آلمان مراجعه کردم، اما موفق به دریافت ویزا و مجوز اقامت در این کشورها نشدم و در ادامه تصمیم گرفتم به صورت غیرقانونی از کشور خارج شوم و به کمک یکی از دوستان با آقایی آشنا شدم و قرار شد شرایط این کار را برایم فراهم کند. طبق برنامه قرار شد به صورت قانونی به استانبول بروم و از آنجا غیرقانونی به یونان و از یونان به اروپا بروم.
به استانبول رفتم و از آنجا به صورت غیرقانونی به یونان رفتم، اما در یونان دستگیر و توسط پلیس به ترکیه دیپورت شدم. از آنجایی که قصد نداشتم به ایران بازگردم، خودم را کُرد سوریه معرفی کردم که این اقدام بزرگترین اشتباهم بود، زیرا من را به همراه تعدادی از کُردهای مهاجر دستگیر شده به سوریه دیپورت کردند
اینگونه راهی سفر شدم و به استانبول رفتم و از آنجا به صورت غیرقانونی به یونان رفتم، اما در یونان دستگیر و توسط پلیس به ترکیه دیپورت شدم.
"به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان،«دیپورت» نام کتابی است که در آن ماجرای واقعی مهاجرت جوانی به اروپا نوشته شده است"از آنجایی که قصد نداشتم به ایران بازگردم، خودم را کُرد سوری معرفی کردم که این اقدام بزرگترین اشتباهم بود؛ زیرا مرا به همراه تعدادی از کُردهای مهاجر دستگیر شده به سوریه دیپورت کردند. ما را به شهری مرزی به نام هاتای که نزدیک مرز سوریه و ترکیه بود بردند و قرار شد از مرز بابالهوا وارد سوریه شویم.
دستگیری در سوریه توسط تکفیریها
اما مشکل از اینجا شروع شد و متأسفانه پس از ورود به سوریه توسط گروهک جبهةالنصره دستگیر شدیم. مدتی در مرز بازداشت بودیم و نهایتاً به ادلب منتقل و آنجا زندانی شدیم. مدتی بعد عراقیهای کردی که آنها هم خود را کرد سوریه معرفی کرده بودند، آزاد شدند، اما از آنجایی که به من مشکوک بودند، من را آزاد نکردند و نهایتاً اعتراف کردم که ایرانی و شیعه هستم.
در زندان اتفاقات زیادی برایم رخ داد تا اینکه پس از این ماجراها که در ادامه به آنها هم اشاره میکنم، به کمک مدافعان حرم آزاد شدم و از طریق دمشق به تهران بازگشتم.
علیزاده: من چند سال قبل به سوریه رفتم و از نزدیک در جریان ماجراهای این کشور و جنگ شعلهور شده در آنجا قرار گرفتم. واقعیت این است که آنچه در سوریه رخ داد با بسیاری از جنگهای جهان تفاوت دارد و عموم مردم این را نمیدانند.
اصل ماجرای کتاب جذاب است، اینکه یک آدم معمولی ناخواسته پایش وسط یک معرکه کشیده میشود، یکی از واقعیتهای مهم جنگ است، زیرا شعله جنگ همیشه بر زندگی آدمهای معمولی اثر میگذارد و آنها را میسوزاند.
علیزاده: بیان نشدن گذشته سوژه در کتاب، داستان کاملاً واقعی را غیرباور کرده است
با همه این نکتهها این اثر از چند ضعف عمده رنج میبرد. اول اینکه خواننده عقبه زندگی سوژه را نمیشناسد و ناگهان او را در وسط معرکه میبیند. خواننده وقتی گذشته راوی را ندارد، احساس میکند بخشی از داستان زاییده ذهن نویسنده است، زیرا همانطور که اول گفتم، جنگ سوریه با دیگر جنگها تفاوتهای زیادی دارد و عموم مردم آن را نمیدانند، حتی من که به سوریه رفتهام و واقعیتهای این جنگ را دیدهام با این نحوه روایت نمیتوانم ماجرا را باور کنم، چه برسد به مردمی که اصلاً از واقعیتهای جنگ سوریه با خبر نیستند.
از طرفی شناخت نداشتن ما از آقای امیری باعث شده که او را باور نکنیم. اتفاقات زیادی برای او رخ داده که امروز برای ما گفتند؛ اینکه چندبار برای مهاجرت قانونی اقدام کرده و موفق نشده؛ اینکه چگونه به زبان کردی و حتی انگلیسی مسلط است؛ اینکه با فرهنگ کردها آشنا است و... اینها موضوعاتی است که چون در کتاب بیان نشده، ماجرا را غیر قابل باور میکند.
سال ۱۳۹۷ یکی از دوستان که او را سید صدا میکنیم با من تماس گرفت و درباره پیمان امیری با من حرف زد، او مسئول پرونده امیری بود و عملیات نجات پیمان را خودش طراحی کرده بود.
"از آنجایی که قصد نداشتم به ایران بازگردم، خودم را کُرد سوری معرفی کردم که این اقدام بزرگترین اشتباهم بود؛ زیرا مرا به همراه تعدادی از کُردهای مهاجر دستگیر شده به سوریه دیپورت کردند"سید گفت: من راهی سفر هستم اما کار مهمی با تو دارم و باید حتماً در همین زمان کم تو را ببینم. من هم مسیر تهران تا فرودگاه را با سید همراه شدم تا از ماجرا مطلع شوم
اسکندری: اجازه بدهید ابتدا شرحی درباره چگونگی آشنایی با پیمان و آغاز کار نگارش کتاب بدهم. من قبلاً نگارش فیلمنامه انجام دادهام، اما به صورت جدی در حوزه نویسندگی خصوصاً خاطرهنگاری ورود نداشتم. سال ۱۳۹۷ یکی از دوستان که او را «سید» صدا میکنیم با من تماس گرفت و درباره پیمان امیری با من حرف زد. او مسئول پرونده امیری بود و عملیات نجات پیمان را خودش طراحی کرده بود.
سید گفت: من راهی سفر هستم، اما کار مهمی با تو دارم و باید حتماً در همین زمان کم تو را ببینم. من هم مسیر تهران تا فرودگاه را با سید همراه شدم تا از ماجرا مطلع شوم. روز قبل، سید، پیمان را از سوریه به تهران آورده و تحویل خانوادهاش داده بود و بلافاصله راهی سوریه بود.
اسکندری: ماجرای پیمان برایم قابل باور نبود
سید، ماجرای پیمان را برایم تعریف کرد، اما ماجرا قابل باور نبود. حتی به او گفتم اینگونه که میگویی پیمان اشتباه کرده و خودش مقصر ماجراست. اصلاً چرا شما باید چنین خطر بزرگی را برای نجات او بپذیرید و جان خودتان را به خطر بیندازید؟ سید گفت: پیمان هموطن و همزبان ماست.
"واقعیت این است که آنچه در سوریه رخ داد با بسیاری از جنگهای جهان تفاوت دارد و عموم مردم این را نمیدانند"اصلاً یک انسان است، مگر میشود برای نجات یک انسان دست روی دست گذاشت؟
به فرودگاه رسیدیم، سید آدرس و تلفن پیمان را به من داد و گفت: با او تماس بگیر و هماهنگ کن تا این ماجرا را برایت روایت کند و آن را به کتاب تبدیل کنید. بعد یک کیسه به من داد و گفت: این را هم به پیمان بده تا به تو اعتماد کند.
به محض اینکه از فرودگاه راه افتادم با پیمان تماس گرفتم و ماجرا را به او گفتم. دیدم خود پیمان هم به دنبال ماجرای نگارش کتاب است، گویا سید به او هم گفته بود که پیگیر باش تا ماجرایت کتاب شود
در کیسه، یک جفت کفش کتانی خاک خورده پیمان بود. به محض اینکه از فرودگاه راه افتادم با پیمان تماس گرفتم و ماجرا را به او گفتم. دیدم خود پیمان هم به دنبال ماجرای نگارش کتاب است.
گویا سید به او هم گفته بود که پیگیر باش تا ماجرایت کتاب شود. اتفاقاً پیمان به دفتر انتشارات سوره مهر هم رفته بود، اما او را تحویل نگرفته بودند، زیرا حرفهایش را باور نکرده بودند، با او قرار گذاشتم و نهایتاً کار نگارش کتاب آغاز شد.
برای نوشتن کتاب شک داشتم/ با پیمان ۶۰ ساعت مصاحبه گرفتم
در ابتدای راه برای این کار شک داشتم، زیرا اولین کارم بود و باید خاطرهنگاری میکردم. در خاطرهنگاری نویسنده حق دخل و تصرف به داستان ندارد و این مهمترین تفاوت آن با رمان و داستان است. حتی برخی دوستان قویاً میگفتند که این کار را انجام نده، اما سید تأکید داشت که کتاب را بنویسم. نهایتاً با آقایان سرهنگی و مؤمنی شریف مشورت کردم و نظر این عزیزان این بود که خودم کتاب را بنویسم.
حدود ۶۰ ساعت مصاحبه، طی ۴ ـ ۵ ماه از پیمان گرفتم و حین نوشتن هم مدام با او در تماس بودم تا در اصل ماجرا خدشهای وارد نشود.
"اول اینکه خواننده عقبه زندگی سوژه را نمیشناسد و ناگهان او را در وسط معرکه میبیند"از همان ابتدای کار برای خودم مشخص کردم که کتاب دچار زیادهگویی نشود، زیرا نمیخواستم کتاب قطور شده و قیمتش بالا برود و همچنین خواندن آن حوصله مخاطب را سَر بِبرد. دوست داشتم ماجرا را تمیز بیان کنم؛ یعنی داستان یک متن روان با ضرباهنگ خوب داشته باشد تا خواننده هم در ذهنش درست تصویرسازی کند و هم تا آخر ماجرا برود و خسته نشود و کار را رها نکند.
میخواستم ماجرا را مخاطب خودش باور کند/ پرداختن به گذشته پیمان زیادهگویی بود
از طرفی نمیخواستم اتفاقات را گلدرشت بیان کنم و از مدافعان حرم قهرمان بسازم و یا اینکه داستان به گونهای باشد که از همان ابتدا مخاطب بداند که کدام طرف پیروز جنگ میشود. میخواستم مخاطب با خواندن داستان خودش به این نکات برسد نه اینکه من خیلی تابلو آن را بیان کنم.
درباره نپرداختن به خانواده پیمان و زندگیاش قبل از مهاجرت نظرم این بود که پرداختن به این موضوعات قصه را طولانی میکند و همان ابتدا جذابیت داستان را تحتالشعاع قرار میدهد و از طرفی سرعت و ضربآهنگ داستان را هم میگیرد
درباره نپرداختن به خانواده پیمان و زندگیاش قبل از مهاجرت هم همین دلیل را داشتم، نظرم این بود که پرداختن به این موضوعات قصه را طولانی میکند و همان ابتدا جذابیت داستان را تحتالشعاع قرار میدهد و از طرفی سرعت و ضربآهنگ داستان را هم میگیرد. این گونه کتاب دچار زیادهگویی شده و فضا یخ میکند و ممکن است خواننده دیگر ادامه ندهد.
محمدی: اینکه میگوییم از گذشته پیمان هیچ نگفتهاید، منظور ما خانواده او نیستند. ما در کتاب با این مواجه هستیم که پیمان عقایدش را از تکفیریها پنهان میکند، اما هیچ تصویری از عقاید او نداریم.
محمدی: اتفاقات داخل زندان شفاف نیست و فضای سخت زندان برای مخاطب ترسناک نمیشود
نکته دیگر اینکه در زندان او به ناگاه اعتراف میکند که ایرانی و شیعه است و به اسلام آنها گرایش پیدا میکند، حتی امام جماعت میشود و جلوی آنها نماز میخواند.
همه اینها برای این است که پیمان از مرگ یا از شکنجه نجات پیدا کند، اما در داستان خبری از این اتفاقات نیست؛ یعنی نمیدانیم چه اتفاقی افتاد که پیمان اعتراف کرد که ایرانی و شیعه است. چه اتفاقی افتاد که اسلام آنها را پذیرفت و حتی امام جماعت شد؟ اصلاً تصویر چندانی از سختیهای زندان به مخاطب ارائه نشده و حجم وحشت در داستان آنقدر نیست که مخاطب نفسش بند بیاید و برای نجات پیمان از این مهلکه لحظهشماری کند.
اسکندری: درباره گذشته پیمان گمان میکردم که پرداختن به این موضوع قصه را دچار کلیشه کند و اتفاقاً عکس گفته شما گمانم این بود که خواننده بگوید پرداختن به این موضوعات چه لزومی دارد.
اسکندری: آقای سرهنگی خواست تا تلخی قصه را کم کنم یا تلطیفش کنم
اسکندری: آقای سرهنگی گفت: ماجرا خیلی تلخ است. از تلخی آن کم کن. گفتم: نمیتوانم حذف کنم. آقای سرهنگی گفت: پس لطیف بیان کن.
"اتفاقات زیادی برای او رخ داده که امروز برای ما گفتند؛ اینکه چندبار برای مهاجرت قانونی اقدام کرده و موفق نشده؛ اینکه چگونه به زبان کردی و حتی انگلیسی مسلط است؛ اینکه با فرهنگ کردها آشنا است و.."نگذار اعصاب مخاطب خرد شود. در این باره باید بگویم نتوانستم لطافت را به خوبی اعمال کنم و گمان میکنم این لطافت قدری زیاد شد
درباره اتفاقات داخل زندان، بعد از نگارش سوم، کتاب را برای آقای سرهنگی فرستادم تا مطالعه کنند. او پس از خواندن کتاب به من گفت: ماجرا خیلی تلخ است، از تلخی آن کم کن، گفتم: اینها اتفاقاتی است که رخ داده و نمیتوانم حذف کنم، آقای سرهنگی گفت: پس این اتفاقات را لطیف بیان کن. نگذار اعصاب مخاطب خرد شود و یا حالشان با خواندن کتاب بد شود. در این باره باید بگویم نتوانستم لطافت را به خوبی اعمال کنم و گمان میکنم این لطافت قدری زیاد شد.
علیزاده: پیمان دوماه در ادلب به نوعی اسیر بود، اما از آنجا هم تصویر درستی به مخاطب ندادهاید
علیزاده: موضوع فقط محدود به نپرداختن به حوادث تلخ و ترسناک زندان نیست.
همنشینی پیمان با داعشیها و تکفیریها پس از رهایی از زندان و حضور در ادلب، دو ماه اسارت در بین آنها و مخفی کردن هویتش و زندگی سختی که در ادلب داشته و چند بار اقدام به فرار به ترکیه کرده و ناکام ماندن از فرار و اینکه حتی چندبار بار تصمیم به خودکشی گرفته، اینها موضوعاتی است که در کتاب چندان اشاره نشده است، اما فرایند آزادسازی او از ادلب بسیار مفصل پرداخته شده است.
اسکندری: درباره نپرداختن به برخی اتفاقات در سوریه هم باید بگویم طی چند ماه نسخه اولیه کتاب آماده شد و آن را برای مطالعه و تأیید به سوریه فرستادیم. یکی از مشکلات اصلی که با آن مواجه شدیم این بود که مجموعه نیروهای مسلح با کتاب نوشتن و حتی موضوعات مختلف فرهنگی چندان آشنا نبودند و نظرات مختلفی بیان میکردند و همه انتظار داشتند نظرات و اصلاحاتشان در کتاب اعمال شود و همین امر سبب شد بخشهای زیادی از کتاب حذف شود و آنگونه که نظر من است، نگارش نشود. بسیاری از نکاتی که گفتید در کتاب بیان شده بود که حذف شد.
محمدی: شرح موقعیتهای جغرافیایی در کتاب ضعیف است
محمدی: یکی از ضعفهای کتاب، نپرداختن درست و کامل به موقعیتهای جغرافیایی است. این موضوع برای تصویرسازی درست در ذهن مخاطب ضروری است و ما در کتاب بسیاری از موقعیتها را نمیشناسیم. به عبارت دیگر، برخی اتفاقات مشخص نیست در کجا رخ داده است
محمدی: یکی دیگر از ضعفهای کتاب، نپرداختن درست و کامل به موقعیتهای جغرافیایی است.
"سید گفت: من راهی سفر هستم اما کار مهمی با تو دارم و باید حتماً در همین زمان کم تو را ببینم"این موضوع برای تصویرسازی درست در ذهن مخاطب ضروری است. ما در کتاب، بسیاری از موقعیتها را نمیشناسیم و برخی اتفاقات مشخص نیست در کجا رخ داده است، اینکه گفته میشود از این شهر به آن شهر رفتیم، این شهر ها کجا هستند؟ فاصله بین آنها چقدر است، البته چند مورد اشاره شده که مثلاً ۵ ساعت در راه بودیم اما اینها بسیار کم است، نویسنده باید موقعیتی که یک حادثه در آن رخ داده را شرح دهد و از نظر جغرافیایی هم باید محل وقوع را بیان کند.
اسکندری: نقشهها، موقعیتها و حتی شخصیتها به دلیل مسائل امنیتی حذف شدند
اسکندری: من در نسخه اول کتاب در یک نقشه همه موقعیتهای جغرافیایی را شرح دادم و حتی همه موقعیتهایی که حوادث در آن رخ داده بود به خوبی در کتاب مطرح شده بود، اما همه اینها بنا به دلایل امنیتی از کتاب حذف شد. موقعیتها، نقشهها، آدرسها، اسامی و یا حتی اشخاصی که از آنها کدهایی داده شده بود هم از کتاب حذف شد. اصلاحات به قدری بود که حدود ۶ ماه طول کشید تا آن را برای ما ارسال کنند و این زمان به قدری طولانی شد که ما ناامید شدیم و گمان کردیم که انتشار کتاب دیگر ممکن نیست.
نمیخواهم چیزی را از سر خودم باز کنم؛ چون نویسنده هستم و شاید با وجود اصلاحات اعمال شده زیاد، باز هم میشد کتاب را بهتر نگارش کرد، اما واقعاً بسیاری از نکات از کتاب حذف شد و هیچ راهی هم برای بهتر کردن فرایند داستان پیدا نشد، حتی میخواستم برای حل این مشکل جاهایی از داستان نشانی غلط به مخاطب بدهم اما به این نتیجه رسیدم که کار خرابتر و بدتر میشود.
نمیخواهم چیزی را از سر خودم باز کنم چون نویسنده هستم و شاید با وجود اصلاحات اعمال شده زیاد، باز هم میشد کتاب را بهتر نگارش کرد، اما واقعاً بسیاری از نکات از کتاب حذف شد و هیچ راهی هم برای بهتر کردن فرایند داستان پیدا نشد
محمدی: پیمان با زبان کردی، فرهنگ کردها و... به خوبی آشناست اما معلوم نیست چگونه آشناست
محمدی: یکی از نکاتی که ارتباطی به اتفاقات سوریه ندارد و میشد آن را شرح داد تا داستان قابل باور باشد، موضوعاتی مانند آشنایی پیمان با زبان کردی و فرهنگ کردها، مقاومت و سختکوشی او در برابر مشکلات و اینکه چطور یک جوان میتواند مدتی در زیر پل بخوابد و به سختی برای خود غذا تهیه کند و اتفاقاتی از این دست است، که اینها هم در کتاب بیان نشده است.
پیمان امیری: من خودم کُرد کرمانشاه هستم.
البته زبان ما با زبان کُردهای عراق و سوریه متفاوت است، اما چند سال به خاطر شغلی که داشتم در مریوان زندگی کردم، زبان و فرهنگ مردم مریوان به کُردهای عراق بسیار نزدیک است و از این رو با زبان کُردی عراق و فرهنگ مردم کُرد به خوبی آشنا بودم و در جریان همین زندگی در بین کُردها سختیها را تجربه کرده و اینگونه در سوریه هم توانستم بر مشکلات غلبه کنم.
امیری: بسیاری از اتفاقات زندان برایم گنگ بود و تصویر و خاطره درستی از آنها ندارم
یکی از دلایل دیگری هم که باعث شد بخشی از سختیهای زندان بیان نشود، این بود که اتفاقات برای من گنگ بود و خاطره درست و کاملی از آنها در ذهن ندارم. من کاملاً اشتباه وارد این ماجرا شده و نمیدانستم چه اتفاقاتی رخ میدهد و یا حرفهایی که میزنند یعنی چه؟ مثلاً به من میگفتند میخواهیم تو را مفاوضه کنیم و یا میگفتند شما رافض هستید و از دین خارج شدهاید، و ما شماها را از پشت گردن سر میبریم. فقط از خدا میخواستم یک مرگ راحت به من بدهد.
اینکه بعد از آزادی از نگارش این قصه استقبال کردم به این دلیل بود که میخواستم به جوانان کشورم بگویم که رفتن و مهاجرت غیرقانونی چه کار اشتباهی است و چه عواقبی دارد. بسیاری افراد در راه از بین میروند و حتی اگر هم به مقصد برسند تا آغاز مشکلات است، زیرا در کمپهای پناهندگان واقعاً تصاویر دردناکی دیده میشود؛ شرایط سخت، تحقیر و... اگر کسی میخواهد برود از راه درست برود نه اینگونه با خفت و مشقت.
منبع:فارس
انتهای پیام/
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران