ادیبستان «تابناک»؛ شماره هفتم
قسمتی از ترجیع بندِ هاتف اصفهانی
ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان
دل رهاندن زدست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو، راه پرآسیب
درد عشق تو، درد بیدرمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری، اینک دل
ور سر جنگ داری، اینک جان
دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق
هر طرف میشتافتم حیران
آخر کار، شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور، خلوتی دیدم
روشن از نور حق، نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کان شب
دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغبچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان
عود و چنگ و نی و دف و بربط
شمع و نقل و گل و مل و ریحان
ساقی ماهروی مشکینموی
مطرب بذله گوی و خوشالحان
مغ و مغزاده، موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی
شدم آن جا به گوشهای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند:
عاشقی بیقرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتشپرست آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر ازانو هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن میشنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الا هو
از تو ای دوست نگسلم پیوند
ور به تیغم بُرند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شکّرخند
ای پدر پند کم دِه از عشقم
که نخواهد شد اهل این فرزند
پندِ آنان دهند خلق، ای کاش
که ز عشق تو میدهندم پند
من ره کوی عافیت دانم
چه کنم کاوفتادهام به کمند
در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم: «ای جان به دام تو در بند
ای که دارد به تار زنارت
هر سر موی من جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی
ننگ تثلیث بر یکی تا چند؟
نام حقِّ یگانه چون شاید
که اَب و ابن و روحِ قُدْس نهند؟»
لب شیرین گشود و با من گفت
-وز شکرخند ریخت از لب قند-
که گر از سرِّ وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی
پرتو از روی تابناک افگند:
سه نگردد بَریشَم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الا هو
حکایت
آورده اند که روزی مصطفی (ص) نشسته بود و عزرائیل به زیارت مهتر آمد. مهتر علیه السلام از وی بپرسید که ای برادر چندین هزار سال است که تو متقلّدِ این شغلی و چندین هزار خلق را از جان جدا کردی و چندین هزار فرزند را یتیم کردی. تو را بر هیچکسی رَحم آمد و بر هیچکسی دل سوخت؟ عزرائیل گفت: یا رسول الله ، در این مدّت مرا دل بر دو کس سوخته است. روزی کشتی در دریا از تلاطمِ امواجِ بحر و تزاجم افواجِ آب بشکست. اهلِ کشتی غرق گشتند.
"مهتر علیه السلام از وی بپرسید که ای برادر چندین هزار سال است که تو متقلّدِ این شغلی و چندین هزار خلق را از جان جدا کردی و چندین هزار فرزند را یتیم کردی"زنی حامله بر روی تخته پاره ای بماند. گاهی از تورّدِ موج به حضیض زمین می رسید و گاهی از تهوّرِ حرکت باد، آتش بر فرقِ ایوان می فشاند.
در این میان فرزندی که در رَحِم مستوره بود. روی به عالم ظهور نهاد. مادر چون از طلقِ مَخاض (درد زایمان) فارغ شد و به شاخِ فراغ دستی زد. چشمش بر جمال پسر افتاد که آب دریا طراوت از رخ زیبای او می گرفت.
خواست که از شرابخانۀ پستان شربتی بیارد و پیشِ مهمانِ وقت بَرَد. به منِ بنده فرمان رسید که جانِ آن ضیعفه بردار و روانِ کودک را در میان موج دریا بگذار. چون جانِ آن زن قبض کردم. مرا بر آن کودک رحم آمد. بیچاره از زندانِ اَحزان جَسته و به صدمات امواجِ دریای بیکران درمانده.
"تو را بر هیچکسی رَحم آمد و بر هیچکسی دل سوخت؟ عزرائیل گفت: یا رسول الله ، در این مدّت مرا دل بر دو کس سوخته است"و دیگر بر شدّادِ عادم رحم آمد که سال ها در آن بود که باغی سازد و بهشتی پردازد و جمله اموال عالم در آن صرف کند.
و اهلِ قَصص گویند که باغش را راغ از زر بود و خوشه از مروارید و مُشک، سنگریزه از جواهر نفیس، و درخت از مرجان، و شاخ از زمرّد، و آب از عرق، و خاک از خونِ نافِ آهوان چینی، بخارش بخوربیز، بادش عنبر آمیز، چون آن بستان بدان صفت تمام شد. خواست که در آن بستان رود و به نظارۀ آن روح، روح افزاید. چون به درِ بستان رسید و قصد آن کرد که از اسب فرود آید. پایِ راست از رِکاب بیرون کرد و هنوز پایِ چپ در رکاب بود که فرمان رسید که جانِ این ملعون بردار و آن بی دین را از پشتِ اسب بر زمین آر. چون جانِ او قبض کردم.
دلم بر وی بسوخت که بیچاره عمری بر امید گذاشت و چون شاخِ جاهِ او به بَر آمد.
چشمش بر آن نیفتاد و در این مُغافضه بود که جبرئیل امین در رسید و گفت: یا محمّد، خدایت سلام می گوید و می فرماید که به عزّت و جلال من که شدّادِ عاد همان طفل بود که در آن دریای بیکران، بی مادرش بپروردم و از امواجِ دریای بیکرانش نگاه داشتم. و به مُلک و پادشاهی رسانیدم تا بر من برون آمد و نعمت مرا به کفران مقابله کرد و عَلَمِ خویشتن بینی برافراخت. لاجرم از آتش عذاب، آبِ او ببُردم تا عاقلان را معلوم گردد که ما کافران را مهلت دهیم. امّا مُهمَل نگذاریم.
تجنیس
یکی از عناوین آرایه های لفظی است. جناس انواع مختلفی دارد.
"گاهی از تورّدِ موج به حضیض زمین می رسید و گاهی از تهوّرِ حرکت باد، آتش بر فرقِ ایوان می فشاند.در این میان فرزندی که در رَحِم مستوره بود"روش تجنیس یا جناس یکی دیگر از روشهای افزایش موسیقی در سطح واژگان یا جملات است. همجنس کردن یا تجنیس مبتنی بر نزدیک کردن هر چه بیشتر واکهاست به طوری که واژگان هم جنس به نظر بیایند و یا هم جنسی آنها به ذهن متبادر شود.
جناس تام: جناس تام آن است که تلفظ واژگان عینا مشابه یکدیگر باشد ولی دارای معانی مختلفی باشد.
مثل:
روان= روح
روان= جاری
هاتف اصفهانی
هاتف اصفهانی را می توانیم یکی از شاعران بنام ایرانی معرفی کنیم. او در تولید شعر و غزل، پیرو سبک حافظ و سعدی بوده و تمام فعالیت های هنری او در سرودن غزل ، موازی و هم راستا با آثار این دو شاعر معروف و مشهور ایرانی انجام شده است.
این شاعر بزرگ در سال ۱۱۹۸ ه.ق در قم درگذشت.
نام او سید احمد حسینی بود که در سال های ابتدای قرن دوازدهم در اصفهان متولد شد. او را متخلص به هاتف که زاده ی اصفهان است یا همان هاتف اصفهانی می شناختند، هاتف در زمینه های مختلف ریاضی، حکمت و طب تحصیل نمود و او را می توانیم یکی از تحصیل کردگان بنام زمان خود نیز بنامیم.
اشعار وی میتواند به عنوان نمونۀ خوب و ارزشمندی از دورۀ بازگشت با رعایت قاعدۀ اصلی آن یعنی تقلید مطرح شود؛ چرا که شعر او با وجود تقلیدی بودن، نشان از قریحۀ قوی او در سرودن اشعاری به سبک شاعران قدیم دارد و گاهی به شعر آنان بسیار نزدیک میشود، تا جایی که از دید صاحبنظران، شعر او توانسته چاشنی تازهای به سبک شعرای فارس و عراق بدهد.
هاتف اصفهانی قصاید خود را به شیوۀ خاقانی و انوری و به خصوص سنایی سروده و الگوی اصلی او قصاید سنایی بوده است. به لحاظ مضمون، قصاید هاتف از حکمتهای درخشان قصاید سنایی تهی است، اما در وزن و قافیه و ترکیبات شعری به شیوۀ سنایی توجه مستقیم داشته است.
حکایت ادبی
فتحعلی صبا به دلیل نوشتن مطالبی علیه فتحعلی شاه قاجار در سیاهچال بود و منتظر حکم نهایی شاه.
اول نوروز شاه و درباریان وارد کاخ گلستان شدند و نمی زیبا بر شاخسار درختان نشسته بود و بسیار زیبایی خاصی به طبیعت داده بود.شاه فی البداهه گفت: "روز عید است و به هر شاخه نمی باران است."
هر چه تلاش کرد نتوانست مصراع بعدی که مورد دلخواهش بود را بسراید و شاعران دیگر هم مصراع هایی گفتند و باب میل شاه نشد.یکی از درباریان به شاه گفت فقط فتحعلی خان صبا می تواند مصراع دوم را طوری بگوید که شاه بپسندد.
شاه دستور داد وی را از سیاهچال آوردند و شاه گفت: "روز عید است و به هر شاخه نمی باران است"
صبا بلافاصله گفت: "روز بخشیدن تقصیر گنهکاران است"
شاه تبسمی کرد و وی را از زندان آزاد کرد.
غزلی از رهی معیری
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام
خارم ولی به سایه ی گل آرمیده ام
با یاد رنگ و بوی تو، ای نوبهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام
چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده ام
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
از جام عافیت میِ نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده ام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته، به آزادگی مناز
آزاده من، که از همه عالم بریده ام
گر می گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام
جناس ناقص
جناس ناقص» یا «جناس مُحَرَّف»، آن است که دو پایۀ جناس در تعداد حروف و شیوۀ نگارش یکسان، ولی در حرکتِ حروف، مختلف باشند.
مانند «خَلق و خُلق» در شعر زیر:
زَبونِ خَلق ز خُلق نکوی خویشتنم
چو غنچه، تنگدل از رنگ و بوی خویشتنم
رهی معیری
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران