برگهایی از زندگی شهیدسامرا
حاجحمید، ۶ دی ۹۳ پس از اقامه نماز ظهر برای عملیاتی به نام «محمد رسولا.. » برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی میکند و مورد اصابت گلوله تکتیرانداز داعشی قرار میگیرد و به شهادت میرسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد. حساسیت مسئولیتهایی که بر عهده داشت باعث شده بود، کمتر از خودش بگوید اما بعد از شهادت، همسرش (خانم پروین مرادی) تا جایی که توانست برای شناخت او تلاش کرد. آنچه در ادامه میخوانید، برشی از یک گفتوگوی طولانی با اوست.
ماجرای عجیب سرقت خودرو
حاجحمید رفته بود کرمانشاه برای مأموریت.
"» برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی میکند و مورد اصابت گلوله تکتیرانداز داعشی قرار میگیرد و به شهادت میرسد"من همیشه خودرو را روشن میکردم که باتریاش خالی نشود. یک روز دیدم ماشین نیست! زنگ زدم و به حاجحمید و ماجرا را گفتم. گفت اتفاقا امروز دارم برمیگردم. میآیم ببینم چطور شده. حاجحمید دنبالش بود، ولی خیلی هم پیگیری نکرد.
رفتم به کلانتری منطقهمان. شهرک شهیدبروجردی مینشستیم. با هم رفتیم و گزارش دزدی را دادیم. نمیدانم حاجحمید برای چه چیزی به من گفت برو شهرک آزمایش. وقتی رفتم آنجا، گفتند ماشین شما را ندزدیدهاند.
"پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد"گفتم چرا، یکی دو ماه پیش دزدیدند. گفت اگر دزدیده بودند به ما خبر میدادند. وضعیت ماشین ما چیز عجیبی بود. یک پژوی ۴۰۵ بود. آخر سر نفهمیدیم ماجرای این ماشین چه شد؟
خانهای در محدوده نواب
موقعی که ماشین را دزدیدند، بعد حاجحمید به فکر افتاد که خانه را عوض کند.
دوستی داشت به اسم آقای آذرینیا که بنگاه داشت و در بزرگراه نواب مینشست. یکی دوبار هم با حاجحمید پیش او رفتیم. گفت میروم پیش حسن آقا و میگویم یک خانهای در همین محدوده نواب برایمان جور کند. حاجحمید گفت هم قیمت خانههای آنجا مناسب است، هم بیشتر در مرکز شهر است و برای شما هم راحتتر است. من هم خیلی خوشحال بودم، چون خیلی سختم بود از شهرک بروجردی تا دانشگاه در تجریش بروم.
"حساسیت مسئولیتهایی که بر عهده داشت باعث شده بود، کمتر از خودش بگوید اما بعد از شهادت، همسرش (خانم پروین مرادی) تا جایی که توانست برای شناخت او تلاش کرد"خیلی خوشحال بودم و گفتم بالاخره حاجحمید به خودش یک تکانی داد و به فکر افتاد. یک مأموریت به حاجحمید خورد و قرار بود برود و چند روز دیگر بیاید.
ماجرای خانه ما و فرهنگ آپارتماننشینی
استاد دانشگاه، برایمان نوبت میزد که شما در فلان روز پاورپوینت خود را بیاور و ارائه بده و همان روزها نوبت من شده بود. پاورپوینت من در مورد فرهنگ آپارتماننشینی بود. من هم مثل این روزها در اینترنت جستوجو کرده و یکسری مطلب درباره این موضوع درآورده بودم و این که چطور خانههای ویلایی به مجتمعهای آپارتمانی تبدیل شدند.
پروژه نواب را هم در مطلبم آورده بودم. در اینترنت خواندم این پروژه با نارضایتی مردم درست شد و یکسری از مردم به قدری ناراحت شدند که حتی کارشان به بیمارستان کشیده بود و افسردگی پیدا کرده بودند، چون خانههایشان حیاط داشت و شهرداری بهزور از آنها گرفته و تبدیل به پروژه نواب کرده بود. من هم در پاورپوینت اشاره کردم که پروژه نواب با این اشکالات همراه بوده و مردم ناراضی بودهاند.
خدا حواسش به حاجحمید بود
خیلی برایم عجیب بود که حاجحمید قرار نبود آن شب بیاید و طبق قراری که با هم گذاشته بودیم، باید ساعت ۲ شب بعد میآمد. ظاهرا قرار بوده در نیروی قدس، جلسهای برگزار شود و به او اطلاع میدهند که زودتر بیا و ایشان برگشت، در حالی که ما دو شب دیگر منتظرش بودیم.
"آنچه در ادامه میخوانید، برشی از یک گفتوگوی طولانی با اوست.ماجرای عجیب سرقت خودروحاجحمید رفته بود کرمانشاه برای مأموریت"من هم پای رایانه نشسته بودم و مطلبم را مرور میکردم که تپق نزنم. حاجحمید آمد خانه و شام خوردیم و یک کمی با بچهها بازی کرد. آمد کنار من نشست و شروع کرد به خواندن مطلب تا رسید به جایی که درباره پروژه نواب نوشته بودم. حاجحمید اگر اشتباه نکنم همیشه آیهای را در قنوتش میخواند که معنیاش این بود: «خدایا! مرا لحظهای به خودم وامگذار»... وقتی که به این قسمت از ارائه من رسید، یکمرتبه همین آیه را خواند و گفت: «قرار نبود من امشب بیایم.
قسمت بود که این را ببینم. قربان تو خدا که همیشه هوای ما را داری.» خلاصه به این ترتیب برنامه خرید خانه در محدوده بزرگراه نواب کنسل شد.
خانهای در بغداد، نزدیک امامزادهادریس
فرصت نشد از آن شهرک نقل مکان کنیم. همان موقعهایی بود که میرفت عراق و میآمد. مدت زیادی طول نکشید که حاجحمید در سفرهایی که میرفت و میآمد شهید شد. قرار بود وقتی یک کمی آرام و قرار پیدا کرد، برویم دنبال خانه بگردیم.
"آخر سر نفهمیدیم ماجرای این ماشین چه شد؟ خانهای در محدوده نوابموقعی که ماشین را دزدیدند، بعد حاجحمید به فکر افتاد که خانه را عوض کند"ماجرای در عراق ماندنش خیلی جدی شد و گاهی پیش میآمد که ۲۰ روز آنجا بود. ولی این قرار را گذاشته بود و میگفت ما حتما به پارکینگ نیاز داریم. به خاطر این هم نرفتیم. حاجحمید در بغداد، در نزدیکی امامزادهادریس، یک خانه دیده بود. بنا بود ما را به آنجا ببرد.
من ترم آخر کارشناسی بودم که حاجحمید شهید شد. اول از من پرسید میآیی برویم عراق زندگی کنیم؟ گفتم چرا نیایم؟ گفت آنجا هیچ خدماتی ندارد. گفتم همین که امامها را دارد کافی است. بعد هم خودت کنارمان باشی ما راحتتر هستیم. دخترم در شمال درس میخواند.
"حاجحمید گفت هم قیمت خانههای آنجا مناسب است، هم بیشتر در مرکز شهر است و برای شما هم راحتتر است"گفت بگذار تابستان بشود و او بیاید. تو هم که ترم آخر هستی. ترم آخر را هم بگذران و تابستان همگی با هم میرویم. سر این شد که دیگر دنبال خانه نرفتیم. علاقه خاصی داشت که خانهاش در صورت امکان کنار یک امامزاده باشد و اگر نشد کنار مسجد.
اولین چیزی که برایش مهم بود، این چیزها بود. آمد و گفت که نزدیک امامزادهادریس خانهای را دیدهام که خوب است. گفتم خوب از نظر تو چیست؟ چون خوبِ حاجحمید با خوبِ ما فرق میکرد. ما دنبال خدمات و امکانات بودیم و دوستانش میگفتند اصلا خانه خوبی نبود. حاجحمید دوست داشت همه چیز دست خودش باشد.
"ماجرای خانه ما و فرهنگ آپارتماننشینیاستاد دانشگاه، برایمان نوبت میزد که شما در فلان روز پاورپوینت خود را بیاور و ارائه بده و همان روزها نوبت من شده بود"احتمالا میخواست به آن خانه رسیدگی و نوسازیاش کند.
گوشت را اینقدر ریز نکن!
زندگی کردن با این جور آدمها سخت است. در آشپزی هم ایدههایی داشت. مثلا میگفت همه گوشت بادمجان را با پوستمیکنی. مهمان که میآمد خانهمان میگفت از خدا بخواه که دارد کمکت میکند.
میگفتم حمید! قرار بود یادم بدهی. تو که همه را پوست کندی. گفت حکایت من حکایت آن دهاتی است که کارش کلنگزدن بود. بعدها به پست و مقامی رسید و هر وقت که قرار بود جایی را برای افتتاح کلنگ بزند، کل ساختمان را تمام میکرد. میگفت من همان دهاتی هستم.
"من هم مثل این روزها در اینترنت جستوجو کرده و یکسری مطلب درباره این موضوع درآورده بودم و این که چطور خانههای ویلایی به مجتمعهای آپارتمانی تبدیل شدند"
مهمان عراقی که داشتیم، میآمد و میگفت گوشت را اینقدر ریز نکن. من چون خودم دوست ندارم، گوشت طعم خامی بدهد، آن را ریز و خوب سرخ میکنم. حاجحمید با فرهنگ آنها آشنا بود و میگفت گوشت باید درشت باشد. میگفت اگر گوشت را درشت بگذاری، اینها میگویند احترام گذاشتهای. موقعی که میخواستیم ظرفها را بشوییم، میگفت تا مهمانها دارند غذا میخورند، صدای شستن ظرفها را درنیاورید و بگذارید غذایشان را تمام کنند، بعدا بشویید.
حاجحمید هیچوقت روی چیزی ادعا نداشت، ولی در مورد عراق ادعا داشت و میگفت عراق را خوب میشناسم. همه چیزشان را میدانست.
احترام به همسران اول!
بعد از شهادت حاجحمید، خیلی از عراقیها دعوتمان کردند و رفتیم. خیلی عجیب بود. تعدد زوجات در اسلام مورد تایید است، ولی همه همسران اول آنها میگفتند حاجحمید به ما هدیه داده.
"من هم در پاورپوینت اشاره کردم که پروژه نواب با این اشکالات همراه بوده و مردم ناراضی بودهاند"همسر دوم آنها را اصلا ندیده بود. بچهها میگفتند مامان! توجه کردهای به هر خانهای که میرویم فقط زن بزرگ آنها بابا را دیده و میشناخته و با او حرف زده و بابا به آنها یک قرآن هدیه داده. خانه هر یک از دوستان حاجحمید که میرفتیم، یک قرآن به خانم خانه هدیه داده بود، ولی زنهای دوم آنها را اصلا ندیده بود. بعضیها همه زنهایشان در یک خانه زندگی میکنند اما فقط زنهای بزرگتر خانه میگفتند حاجحمید اینطوری بود، برایش حرف میزدیم به حرفهای مان گوش میداد. عراقیها خیلی نسبت به زن و فرزندانشان حساس هستند و وقتی به خانههایشان میروید، آنها را نمیبینید، ولی با حاجحمید ندار بودهاند که زن و فرزندانشان با او مینشستند و درد دل میکردند.
خانمهایشان میگفتند ما اصلا دوستان شوهرمان را نمیشناختیم. حتی موقعی هم که عراقیها میآمدند، ما داخل مضیف یا سالن پذیرایی نمیآمدیم، ولی هر وقت حاجحمید میآمد، خود شوهرم میگفت بیایید. یعنی اینقدر اعتماد داشتند.
بهروایت دوست و همکار
شهیدی که فرزند شهید و برادر شهید بود
قبل از اینکه به تهران بیایند، تا سال ۸۲ فرمانده قرارگاه فجر خوزستان بودند. کار قرارگاه هم فعالیت در زمینه مجاهدین عراقی و کسب اطلاعات از آنسوی مرز بود. نفوذ به عمق خاک عراق و سازماندهی نیروهای مجاهد عراقی هم از کارهای این قرارگاه بود و با لشکر بدر هم در ارتباط بودند.
"خدا حواسش به حاجحمید بودخیلی برایم عجیب بود که حاجحمید قرار نبود آن شب بیاید و طبق قراری که با هم گذاشته بودیم، باید ساعت ۲ شب بعد میآمد"به تهران که آمدند، فرماندهی اطلاعات و عملیات قرارگاه رمضان را پذیرفتند تا اینکه بازنشسته شدند.معمولا وقتی افراد بازنشسته میشوند به دنبال تفریح میروند و دیگر کاری به اطرافشان ندارند اما ایشان اصلا آرام و قرار نداشت. یادم هست دو ماه قبل از شهادتشان، برای انتخابات تعاونی مسکن ایشان را دیدم و گفتم: شنیدهام نامزد شدهاید؟ گفت: نه، من برای جای دیگری نامزد شدهام. دعا کنید به ما هم شربت بدهند!
در آخرین نقطه شهرری و در قلعهگبری شهرکی برای برخی نیروهای سپاه ساخته شد. این شهرک زیر پونز بود و امکانات کمی داشت. ابتدا سردار به آنجا آمدند و چند سالی هم آنجا بودند.
بعد از آن به شهرک شهید بروجردی در بزرگراه بعثت که آن هم در مناطق جنوبی تهران بود، رفتند. آنقدر خاکی و دلنشین بودند که عکسشان را در اتاقم زدهام و هر کجا میروم، انگار دارم با ایشان حرف میزنم.
ایشان در منطقه فقیرنشین خوزستان زندگی میکردند، زبان عربی را یاد گرفته بودند. هنوز هم مادرشان با اینکه همسر شهید و مادر شهید هستند، در آن منطقه زندگی میکنند. خدا رحمت کند پدرشان سید نصرا... تقوی را که ۵۲ساله بودند و ۱۲اسفند۱۳۶۲ در عملیات خیبر شهید شدند و برادرشان سیدخسرو که ۱۸ساله بودند و ۲۱ بهمن۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ به شهادت رسیدند.
خیلی از نزدیکان و دوستان این موضوع را نمیدانستند و من چون به پرورندهشان دسترسی داشتم، این موضوع را فهمیدم؛ چون خودشان اصلا در اینباره صحبت نمیکردند.
روزنامه جام جم
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران