ایران و افغانستان، چشم ایدئولوژی و قبیله

کلمه - ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰

چکیده :افکار منصف تر می گویند که البته که ما هم کشتیم. ماهم انسان هایی را از پای در آوردیم، ولی کشتن و از پای درآودن ما مشروع است، حماسی است، جوهر ایرانی یا افغانی دارد. ما حق داریم سلاخی کنیم، بکشیم، زیر پای فیل خرد و خمیر و با شمشیر و خنجر قطعه قطعه کنیم، چارپاره کنیم. به هندوستان و تفلیس و ایروان حمله کنیم و کشت و کشتار راه...

اسد بودا – امین بزرگیان

سخن گفتن از «پیوند ایران و افغانستان» موضوعی چالش برانگیز است. این نوشته مختصر، قصد ندارد به روشن ساختن معنای این موضوع بپردازد بلکه تنها تلاش است برای کاستن از برخی توهمات.

یک:
متونِ درسی ایران، نه تنها افغانستان، بلکه کل آسیای میانه و قفقاز را بخشی از خاکِ جدا شده ایران می دانند.

"ماهم انسان هایی را از پای در آوردیم، ولی کشتن و از پای درآودن ما مشروع است، حماسی است، جوهر ایرانی یا افغانی دارد"مطابق این برداشتِ «هنر نزد ایرانیان است و بس»، هر آن چه در این منطقه وجود دارد از علم و دانش و حکمت گرفته تا موسیقی و خوشنویسی و حتی جادوگری، ریشه در ایرانِ کنونی دارد.

در آنسوی مرز ودر افغانستان نیز متون درسی، پاکستان و ایران و بخش هایی از هند را، بخشی از خاک از دست رفته امپراطوریِ افغانستان تلقی می کنند.

اگر از چشم انداز ناسیونالیستی به موضوع بنگریم هردو نگاه درست به نظر می رسند، درست به این دلیل که سراسر تاریخ گذشته سیاسی و فرهنگی را در جغرافیای سیاسیِ کنونی خلاصه می کند.

ز نظر آن ها نه تنها تاریخ باستان، بلکه تاریخ سیاسی عرب ها، ترک ها و مغول ها تهی از حقیقت، کاذب و فاقد هیچ اصالتی است. در واقع به آنها به عنوان امری آویزان و عرَضی که به جوهر تاریخیِ اصیل ایرانی یا افغانی متصل اند، نگاه می شود.

این نوع نگاه به گذشته که به لطف بودجه های دولتی، هم در افغانستان و هم در ایران، منابع سراپا تحقیقی و فاضلانه برای خود فراهم کرده است، مختص ناسیونالیسم ایرانی و افغانی نیست. ناسیونالیست های سراسر جهان، دولت-ملت خود را جوهر تاریخ آدمی می پندارند. در این وضعیت، هویت های ناهمگونی که در درون کشور وجود دارند، به نحوی باید از این جوهر ملی- ناسیونالیستی کسبِ حقیقت کنند.

مثلاً ترکِ تبریز، «آذری» است و با دیگر ترک های جهان فرق دارد، اما فارس در هرکجای عالم که وجود دارد ایرانی است، اگر هم حالا نیست قبلا ایرانی بوده است. درست که دین ما اسلام و حکمتِ ما حکمت اسلامی است، اما اسلام ما اسلامی افغانی یا ایرانی و حکمت ما «حکمتِ بلخی- ایران شهری» است.

در این تفکر اساساً به دلیل اتصال اسلام و حکمت به این جوهر ایرانی یا افغانی است که شهرتِ جهانی دارد.

اگر هم چنانچه هویت های ناهمگون به دلیل تفاوت های فیزیکی مضاعف قابل پینه زدن در دل این هویت ملی نباشند، باید حذف و ادغام شوند؛ آنها یا «تورانی» اند، یا بازماندگان «اعرابِ سوسمارخور» و بقایای «مغولان وحشی خون خوار».

افکار منصف تر می گویند که البته که ما هم کشتیم. ماهم انسان هایی را از پای در آوردیم، ولی کشتن و از پای درآودن ما مشروع است، حماسی است، جوهر ایرانی یا افغانی دارد. ما حق داریم سلاخی کنیم، بکشیم، زیر پای فیل خرد و خمیر و با شمشیر و خنجر قطعه قطعه کنیم، چارپاره کنیم. به هندوستان و تفلیس و ایروان حمله کنیم و کشت و کشتار راه بیندازیم.

ما صاحبِ این آب و خاک بودیم، هستیم و خواهیم بود. ما مردم نجیبیم و برخوردار از روح اهورایی و فره ایزدی.

"ما حق داریم سلاخی کنیم، بکشیم، زیر پای فیل خرد و خمیر و با شمشیر و خنجر قطعه قطعه کنیم، چارپاره کنیم"رسالت ما اهریمن زدایی از جهان است. این حق ماست که با متجاوزان با خشونت بی حد و مرز برخورد کنیم.

ما آریایی ها هم به این فلات مهاجرت کردیم، اما مهاجرتِ ما غیر از مهاجرت دیگران است و به حقِ آب و خاک منجر می گردد. مهاجرت ما با مهاجرت مردمانِ وحشی که نه فردوسی و سعدی و حافظ دارند، نه مولانا و بیهقی و سنایی، فرق دارد.

اگر ما نمی بودیم، در این سرزمین از انسانیت و تمدن خبری نبود. این ایده ها را نه تنها در اظهارات صریح روزمره، که چندی است در قالب تحقیقات علمی و دانشگاهی به خورد جهان واقعی داغان شده مان می دهند. کاری که بیشتر به مکانیزم والایش زندگی و واقعیت اکنون به تاریخ می ماند.

این نوع نگاه به تاریخ و اجتماع، اما دچار تناقض ها و شکاف های بسیار است.

این جهان بینی، برای گم کردن و یا دستِ کم پنهان کردن این شکاف به غیریت سازی های بی پایان روی می آورد. منظور از غیریت در این جا خلق یک استثناست، برساختنِ یک تَرک در بدنه کل. مدام شنیده ایم که یک کل به نام ایران وجود داشت ولی به خاطر توطئه های استعماری، بخشی از این کل از دست رفت.

این سخن که افغانستان در قدیم بخشی از خاکِ ایران بوده است، در اغلبِ متون درسی ایران وجود دارد. در افغانستان نیز، عین این قضیه هست. در متون درسی و تاریخیِ افغانستان، بخارا و اصفهان و دهلی و پیشاور، جزء افغانستان قدیم شمرده می شوند.

بنابراین ایران و افغانستان معاصر، هر دو، با خلق تاریخ این همان و هم شکل از عصر کنونی تا عصر کوشانیان و ساسانیان و حتی دوران پارینه سنگی و نئوسنگی از یک سو، و خلق یک استثنا در درون این حوزه تاریخی و فرهنگی از سوی دیگر، برای خود هویت دست و پا کرده اند.

موضوع اصلی، میزان حقیقت موجود در این روایت ها نیست بلکه کاربردهای سیاسی و دیگری ساز آن است.

درست در تقاطع بین تاریخِ این همان و استثناست که می شود از «پیوند» بحث کرد.

"به هندوستان و تفلیس و ایروان حمله کنیم و کشت و کشتار راه...اسد بودا – امین بزرگیانسخن گفتن از «پیوند ایران و افغانستان» موضوعی چالش برانگیز است"پیوند بیش از آن که بر پیش فرض اشتراکات، قابل بحث و تحلیل باشد، با عاملِ جداساز، قابل تحلیل است. در نبود عامل جداساز یا همان بخش کسر شده از کل، بحث پیوند میان این دو کشور بی معناست.

این عامل جداساز «مرزِ سیاسی» است. بنابراین وقتی عبارت “پیوندهای میان افغانستان و ایران” را به کار می بریم، درواقع، خطوط مرزی را یادآوری می کنیم.

اساساً خطوط مرزی اند که باعث می شوند بحث پیوندهای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی افغانستان و ایران پیش کشیده شود. این بدان معنا نیست که این مرز را برداریم و یا چیزی مانند طرح وحدت منطقه ای «اَفغران( افغانستان- ایران)» یا «پاک افغران(پاکستان – ایران ـ افغانستان)» را پیش نهادکنیم. باید متوجه باشیم که اندیشیدن در عصر دولت-ملت مدرن در بطن خود مالامال از مرزها و مرزداران است و به نظر می رسد راه فراری از آن نیست.

یک خط مرزی، این دو کشور را به شکل حقوقی از هم جدا می کند.

نه افغانستان بخشی از ایران است، نه ایران بخشی از افغانستان و نه تاریخ و تمدنِ گذشته این سرزمین را که ترکیبی از تمدن های زرتشتی- فارسی، هندی، بختیاری، یونانی، ترکی، عربی، مغولی و دیگر اقوام و فرهنگ های این حوزه تمدنی است را می شود «تمدن ایرانی- افغانی» خواند.

مهم درک خط مرزی فاصله ساز و شکافی است که در عین حالی که این دو کشور را از هم جدا می کند، آنها را به هم پیوند می زند.

این شکاف در اصل شکافی سیاسی – قانونی است. قانون، شهروندان افغانی را در ایران «اتباع خارجی» تعریف می کند و بر شناسنامه آن ها «مهر بیگانه» می زند. قانون در افغانستان، شهروندانِ ایرانی را «تبعه خارجه» یاد می کند و از آن ها مجوزِ اقامت در افغانستان می خواهد.

با آن که از نظر فرهنگی و زبانی شباهت میان مشهدی ها و هراتی ها بسیار بیش تر از شباهت بین فارسی زبان های مشهد با عرب های ایرانیِ جنوب است، ولی این قانون است که به واسطه مرز، افغانی بودن و ایرانی بودن را تعریف می کند و نه فرهنگ.

به عنوان نمونه می توان از مهاجرین افغانی یاد کرد که سال های زیادی در ایران زندگی کرده اند، در کنار دوستان ایرانی شان بوده، بایکدیگر هم صنف بوده اند، فوتبال بازی کرده اند، در یک کارخانه کار کرده اندو طعم رفاقت ها و تحقیرها را چشیده اند و این زندگی مشترک، بیش از گذشته سرنوشت آن ها را به یکدیگر پیوند زده است.

هیچ کدام از این اشتراکات اما نمی تواند «مهربیگانه» را از برگه اقامتِ مهاجران پاک کند. قدرت مرز سیاسی، این خط همزمان جداکننده و پیوند دهنده، پیچیده تر از اشترکات فرهنگی، تاریخی و حسی و عاطفی است.

دو:
دامنه های موضوع “پیوند”، طبعاً به حوزه سیاست و دولت نیز کشیده می شود. حکومت انتخاباتی در هردو کشور با چالش و موانع ساختاری جدی روبه روست.

"ماهم انسان هایی را از پای در آوردیم، ولی کشتن و از پای درآودن ما مشروع است، حماسی است، جوهر ایرانی یا افغانی دارد"چشم غیبی فقها و چشم کور قبیله بر همه چیز نظارت دارد.

با اینکه اسلام سیاسی در هردو کشور، یکی از موانع جدی شکل گیری حکومت مردمی است، اما موانع پیش روی دموکراسی در دو کشور هم شکل نیستند. جمهوری اسلامی ایرانی، مبتنی بر فقه شیعی است و مدام دموکراسی در آن به صخره ایدئولوژی حاکم برخورد می کند.

نمی دانیم طراحان جمهوری اسلامی تا چه حد آگاهانه نظام را این گونه طراحی کرده اند، ولی به هرحال و در واقعیت، این دین سیاسی است که ضوابط و خط مشی های نوع حکومت مردم را تعیین و تکلیف را مشخص می کند.

فقها و شبه فقها در تمامی مراحل انتخابات، تصمیم گیرنده اصلی و حد گذارند. آنها هستند که نقش اول را از تصویب قوانین تا انتخاب کاندیداها و تأیید نتایج بر عهده دارند. در این وضعیت، سیاست در ایران متضمن مجادله نیروهای دموکراسی خواه با آنان و مبارزه با دین ایدئولوژیک سیاسی است.

مشکلات اجتماعی فراروی دموکراسی، به دلیل سطح بالاتر سواد، در ایران کمتر است و ایجاف شکاف هایی در ساختار سیاسی متصلب و کورکردن چشم ایدئولوژی، می تواند به یک حکومت مردمی واقعی منجر گردد، اما در افغانستان، به رغم عنوان جمهوری اسلامی افغانستان، از نظر قانونی مشکلی جدی در راه شکل گیری حکومت مردمی وجود ندارد.

قانون اساسی افغانستان، اگر نگوییم بهترین قانون منطقه است، به مراتب از قانون جمهوری اسلامیِ ایران مدرن تر است. در قانون اساسی افغانستان حق زنان و اقلیت ها و داشتن رسانه های خصوصی به گونه ای صریح و روشن به رسمیت شناخته شده است و رییس جمهور مقام اول اجرایی کشور و مسوول اصلی است.

اما این مشکلات اجتماعی و فرهنگی و به یک معنا چشم قبیله/ دید قبیله ای است که مانع حکومت مردمی شده است.

این نشان می دهد که قانون مدرن کفایت نمی کند. منظور از چشم قبیله، مکانیزم هایی است که سروری سیاسی از طریق قدرت قومی تعیین می گردد.

قومیّت در افغانستان، مهمترین شاخص سیاسی است. الگوی های رأی دهی و رأی گیری، قومی است. آیینه هرکسی قوم اوست، نه شایستگی های فردی. فردیت در قومیت گرایی غایب است و تنها فرد با استحاله در قومیت خود به عنوان یک کلِ منسجم و منطقی، جهان را درک می کند.

حتی قومیت گرایی این توان را دارد که”رنج” را نیز مونوپولی خود کند و همه را جز خود و وابستگانش اهریمن ببیند.

"ما حق داریم سلاخی کنیم، بکشیم، زیر پای فیل خرد و خمیر و با شمشیر و خنجر قطعه قطعه کنیم، چارپاره کنیم"این نوع قومیت گرایی هرچند دربرابر ناسیونالیسم ملی خود را سازمان دهی کرده اما در واقع نمایشی دیگر از تمامیت خواهی آن است.

در افغانستان، اینکه شما از چه قوم و قبیله ای هستید، نقش اول را در برخورداری از امکانات موجود، به شما می دهد. بیراه نیست که یکی از مهمترین مباحث درگرفته در همین انتخابات افغانستان، وعده های کاندیداها با محوریت قومیت هاست. در پی نام معاونین کاندیداها قومیت آنها نیز ذکر می شود، کاری که در ایران چندان پر رنگ نیست.

اگر در ایران مانع سیاسی، چشم ایدئولوژی است که در برابر شکل گیری حکومت مردمی مقاومت می کند، در افغانستان، چشم قبیله همین نقش را بازی می کند. قبیله گی خرده هویت سیاسی متصلّبی است که قدرت خود را – بر خلاف هویت ایدئولوژی سیاسی در ایران که از طریق تمرکز یافتن تقویت می شود- از طریق توزیع و پراکندگی در کل جامعه بدست می آورد.

خلاصه اینکه اگر مرجع مشروعیت انتخابات در ایران مذهب مسلط است، این کارکرد در افغانستان به عهده قوم مسلط است.

هم در ایران و هم در افغانستان، و در مقام عمل، انتخابات نسبت مستقیمی پیدا می کند با مکانیزم های سروری فقهی و قومی. شاید بتوان گفت بر خلاف ایران که مذهب سویه فارسی و ایرانی تباری دارد، در افغانستان این قومیّت است که سویه مذهبی و اسلامی در خود پیدا کرده است.

در هر دو وضعیت، کنترل آرا چه از طریق نظام دینی و چه از طریق نظام قومی، محدود ساختنِ نیروهای موجود در جامعه برای بهبود وضعیت است.

در این میان برای نیروهای دموکراسی خواه در افغانستان، مجادله اصلی، نزاع با خود مردم و عمیق ترین باورهای آنهاست.

اگر در ایران مجادله و انتقاد از فرهنگ عمومی و مردمی کاری در محدوده های رشد جامعه مدنی است (فعالیت فرهنگی)، در افغانستان، این نزاع شاهراه حیاتی میدان سیاست است. فعال سیاسی در افغانستان، همان منتقدفرهنگی است و مرز بین این دو به سبب چشم قبیله تا حدود زیادی از میان برداشته شده است.

به هرحال، دو مرجع کلان سیاسی و اجتماعی به مهمترین موانع حکومت مردمی در ایران و افغانستان تبدیل شده اند. این دو مرجع پیش از دوران متأخر نیز وجود داشتند اما کارکرد امروزی شان در مواجهه با ایجاد دموکراسی به شرایط نوین مربوط است.

ولایت قومی و فقهی دو روایت از یک کلیّت کاذب است که توان های اجتماعی مردم را به سمت اَشکال مختلفی از تبعیّت و قیمومیّت حدگذاری می کند. در ایران، طبیعی بودن این کلیّت به مرور و طی دو دهه اخیر شکسته شده و حاکم مجبور شده است که به سمت اِعمال ترکیبی از تبلیغات و زور برای بقا کشیده شود.

اما در افغانستان، این کلیّت، همچنان تا حدود زیادی طبیعی بودن خود را حفظ کرده و به همین میزان کار را برای فعالین دموکراسی خواه با وجود دولت نسبتاً دموکراتیک تر از ایران، دشوار کرده است.

هرگونه تلاش، شکست و دستاورد در برابر این کلیّتِ کاذب است که شکل جدیدی از پیوند میان افغانستان و ایران را می سازد. هر آنچه که در دو سوی مرزها بدست بیاید و یا از دست برود بر دیگری نیز اثر می گذارد، زیراکه ما با یک فقدان مشترک مواجه هستیم.

"به هندوستان و تفلیس و ایروان حمله کنیم و کشت و کشتار راه بیندازیم.ما صاحبِ این آب و خاک بودیم، هستیم و خواهیم بود"پیوند در شرایط جدید، به گونه ای تازه بازسازی شده است.

موضوع “پیوند” را باید از سویه های نادیده و سیاسی اش مورد توجه قرار داد. موضوع پیوند، نه فقط به سبب داشته های مشترک (زبان،ادبیات وغیره) که به سبب نداشته های مشترکمان باید بازخوانی شود.

نتایج انتخابات برای افغان ها در زدن ضربه به هیمنه چشم قبیله، دستاورد ایرانی ها در برابر چشم ایدئولوژی است. درحقیقت، توان هریک از ما منوط به توان دیگری است و بر سرنوشت منطقه تاثیر دارد. باید واقع گرا بود اما باورهای ناسیونالیستی را نباید چندان جدی گرفت.

امیدها و ناامیدی های ما از رودخانه هیرمند، رودی که از استان هلمند افغانستان روان شده و به دریاچه هامون در استان سیستان و بلوچستان ایران می‌ریزد، می گذرد و به دیگری می رسد.

تنها این شاعران ما نیستند که با وجود اینکه در دو سوی مرز خفته اند، شعرشان به گونه ای دسته جمعی و اشتراکی خوانده می شود، بلکه سیاست نیز امری به غایت اشتراکی است. محرومان به سبب وضعیت شان به یکدیگر پیوند می خورند و امر اشتراکی را می سازند.

هرچند مرز سیاسی، یک واقعیت است، اما این انترناسیونالیسم امید و ملال است که ما را به یکدیگر پیوند می زند.

چهارم آپریل روز افغانستان بود. حداقل هیچ نباشد، روزی بود که امید کمی چهره از پشت برقع گشود و با چشمان میشی اش به افغان ها، تک تک، نگاهی انداخت.

نکته اصلی اما اینجاست که دقیقاً در همین روز هاست که افغانستان برای ایرانیان نیز حتی سرنوشت ساز می شود. چهارم آپریل، روز ایرانیان نیز بود زیراکه سرنوشت ما به یکدیگر گره خورده است. غم و شادی هراتی ها در ادامه غم و شادی مشهدی هاست. غم و شادی مرز نمی شناسد.

"این حق ماست که با متجاوزان با خشونت بی حد و مرز برخورد کنیم.ما آریایی ها هم به این فلات مهاجرت کردیم، اما مهاجرتِ ما غیر از مهاجرت دیگران است و به حقِ آب و خاک منجر می گردد"سفارتخانه و مرزبان ندارد.

بخش عمده ای از فعالان جوان انتخابات افغانستان همان هایی اند که در نوجوانی شان هم خرداد هفتاد و شش را از سر گذرانده اند، و هم اردوگاه های پناهندگان افغان در تهران و مشهد را. آنها امتداد خیابان ها و اردوگاه های تهران و مشهد به کابل و بامیان اند.

به سبب سرشتِ کلیت کاذب، به همان میزان که رویدادهای سال ۵٧ و ٧۶ و ٨٨ در خیابان ها و بر سر صندوق های انتخابات در ایران بر افغان ها اثرگذار بود، امروزِ کابل نیز برای ایرانی ها حیاتی است. تجربه این روزها یک رویداد اشتراکی است.

این مقاله اولین بار در سال ٩٣ در بی‌بی‌سی منتشر شده است.

منابع خبر

اخبار مرتبط