قسمت چهل و پنج گودال

پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱

   سریال گودال قسمت چهل و پنج 45Çukur Serial Part ۴۵

گودال ۴۲-۳

بعد از این که دخترها از پیش سلطان می روند سنا به یاماچ زنگ می زند و از او می خواهد که بیاید. از طرفی هم کاراجا به اکشین و عایشه می گوید که چیزی از این دیدار به جلاسون نگویند. همان لحظه دو نفر از بره های سیاه جلو می آیند و می گویند که عایشه باید همراهشان بیاید. انها عایشه را به دیدن چتو می برند. چتو به او می گوید: «مگه بهت نگفته بودم هر اتفاقی که تو گودال میفته ما باید ازش خبردار بشیم؟ یکی از برادرای ما فرار کرده و تو بهش کمک کردی.

"   سریال گودال قسمت چهل و پنج 45Çukur Serial Part ۴۵ گودال ۴۲-۳بعد از این که دخترها از پیش سلطان می روند سنا به یاماچ زنگ می زند و از او می خواهد که بیاید"» عایشه می گوید: «درسته. من خیلی خوب میدونم که بی کس بودن چجوریه آقا چتو! چون من بچه پرورشگاهم. اگه امروز دوباره جلوی درم یه بچه بذارید بازم همون کارو میکنم. به هرحال من یه بار به دست شما مردم. بازم بمیرم چه فرقی میکنه؟ » چتو با تعجب او را نگاه می کند و عایشه لبخندی می زند و می گوید: «حالا که اینجام چطوره پارافین بذاریم؟ » چتو هم می خندد و قبول می کند!

جومالی کمی با ویصل حرف می زند و بعد هم به او می گوید: «من یه کاری دارم که باید حلش کنم.

توام با منی؟ » ویصل می گوید: «تو فقط امر کن داداش! »

مدد مدتی است که مدام سرفه می کند. وارتلو نگران او می شود و او را به دکتر نشان می دهد. دکتر به مدد می گوید که وضعیت ریه هایش بد است و ممکن است پیوند لازمش بشود. وارتلو ناراحت او را نگاه می کند.

ادریس از قهوه خانه که بیرون می رود یاماچ را می بیند که منتظر او ایستاده است. آنها مدتی به هم خیره می شوند و بعد یاماچ جلو می رود و دستان ادریس را می بوسد.

"چتو به او می گوید: «مگه بهت نگفته بودم هر اتفاقی که تو گودال میفته ما باید ازش خبردار بشیم؟ یکی از برادرای ما فرار کرده و تو بهش کمک کردی"ادریس هم او را در آغوش می گیرد و هردو گریه می کنند. کمی بعد ادریس، یاماچ را به میخانه ای می برد و از او می پرسد: «چرا اومدی؟ » یاماچ جواب میدهد: «سنا گفت اومدم. نمیومدم؟ » ادریس لبخندی می زند و می گوید: «یعنی اگه سنا نمیگفت، نمیومدی؟ با خودم گفتم این باز غیبش زد! اگه خواستی باز غیب شی سنارم با خودت ببر. درگیر مشکلات ما شده... الان تو سنیه که باید به فکر بچه هاش باشه...

حالا با خودت میگی بابا ما سعی میکنیم سرمون رو بالای باتلاق نگه نداریم. چه بچه ای؟... » یاماچ فقط با خجالت لبخند می زند و بعد ادریس می پرسد: «از صالح خبر داری؟ سعادت؟ » یاماچ فقط می گوید: «صالح همین طرفاست. » و ادریس می گوید: «خب میاوردیش با خودت دیگه پسرم. صداش کن بیاد اونم ببینم.

"وارتلو ناراحت او را نگاه می کند.ادریس از قهوه خانه که بیرون می رود یاماچ را می بیند که منتظر او ایستاده است"» یاماچ می گوید: «صداش که میکنم ولی نمیدونم کجاست و داره چیکار میکنه! » ادریس می گوید که خب زنگ بزن و یاماچ هم به وارتلو زنگ می زند و می گوید: «بیا. بابا میخواد باهات حرف بزنه. » وارتلو جا می خورد و می گوید: «شوخی میکنی؟ » یاماچ می گوید: «نه. آدرسو برات میفرستم. منتظرتم.

» وارتلو می آید و یاماچ در گوشی به او می گوید: «سعادت رو نمیدونه. فکر میکنه از پیش اون اومدی. نباید به روت بیاری. » وارتلو جلو می رود و با شرمندگی روبروی ادریس می نشیند. ادریس از حال خودش و سعادت می پرسد و وارتلو می گوید که همه چیز خوب است.

"کمی بعد ادریس، یاماچ را به میخانه ای می برد و از او می پرسد: «چرا اومدی؟ » یاماچ جواب میدهد: «سنا گفت اومدم"ادریس با لبخند او را نگاه می کند و می گوید: «آخیش. تو یه روز دوتا پسر.. ماشاالله. قربون برکت همچین روزی برم. » وارتلو با عشق او را نگاه می کند و ادریس ادامه میدهد: «سر و وضعت چرا اینجوریه؟ عروست بهت نمیرسه؟ » وارتلو می گوید: «نه خیلی خوب بهم میرسه..

من بچه بودم هم موهام همین جوری بود... » ادریس می گوید: «پسرم کسی که قراره بابا بشه درست نیست اینطوری پریشون این طرف اون طرف بره.. » ادریس از وارتلو می پرسد که اسم پسرش را چه خواهد گذاشت و وارتلو از دهنش می پرد قهرمان که یاماچ و ادریس به او خیره می شوند و او می گوید ادریس... آنها کمی دیگر هم با هم حرف می زنند و یاماچ هم کنارشان می نشینند. سلیم از پشت درختی انها را با چشمان پر از اشک نگاه می کند.

"نمیومدم؟ » ادریس لبخندی می زند و می گوید: «یعنی اگه سنا نمیگفت، نمیومدی؟ با خودم گفتم این باز غیبش زد! اگه خواستی باز غیب شی سنارم با خودت ببر"

جلاسون که قبلا مکه به او خبر داده که آکشین را دیده که به خانه ادریس رفته و کلی هم متلک بار او کرده، عصبانی در خانه نشسته است. کاراجا پیش او می رود و وقتی جلاسون می پرسد که کجا بودید، کاراجا می گوید: «رفتیم پیاده روی یکم هوا بخوریم. » جلاسون صدایش را بالا می برد و با عصبانیت می گوید: «دروغ میگی کاراجا؟ من بهت چی گفته بودم؟ گفتم بی خبر از من هیچ جا نمیرید! تو برش داشتی و بردیش پیش بابابزرگش. بهش اسیب میزنی کاراجا. تو اینو نمیفهمی.

» کاراجا هم می گوید: «من هم به اون و هم به تو کمک میکنم. » جلاسون می گوید: «تو به هیچکس کمک نمیکنی. » و می رود.

عده ای از بره های سیاه جلوی کامیونی را گرفته و بار آن را غارت می کنند. جومالی همراه افراد ویصل سر می رسد.

"» یاماچ فقط با خجالت لبخند می زند و بعد ادریس می پرسد: «از صالح خبر داری؟ سعادت؟ » یاماچ فقط می گوید: «صالح همین طرفاست"او جلو یکی از بره های سیاه می رود و به او می گوید که انگشتر مخصوصش را نشان بدهد. بره ی سیاه دستش را پنهان می کند و جومالی با تمسخر می گوید: «تو بره ای پسر.. وفادار باشی یا نباشی چه فرقی میکنه! » بعد هم او را از گردن می گیرد و بلند می کند و روی زمین می اندازد و به افراد ویصل هم دستور میدهد که تا می خورند آنها را بزنند. بعد هم آنها را به ردیف و روی شکم کنار هم روی زمین می خواباند و می گوید: «دیگه از این به بعد شمارو کنار هم نبینم. باید از دست این کارا بردارید.

دیگه نباید بره گری بکنید! » بعد هم می گوید: «حالا اون انگشت های انگشتر دارتون رو بیارید بالا ببینم.... من شمارو از دست این انگشترها نجات میدم! » و تفنگش را اماده می کند.

چتو و ماحسون و ارسوی در اتاق هستند و دارند با هم حرف می زنند که صدای می آید. انها به بیرون می روند و می بینند که بلغاری ها برای تلافی رفتار چتو کله های بره از بالا سرشان و از طریق هلی کوپتر روی زمین پرت می کنند و یادداشتی هم همراهشان است که مهلتی تحویل مواد را هم کم کرده اند. چتو خیلی عصبانی می شود و در فکر این است که به وسیله سعادت وارتلو را تهدید کند تا وارتلو برگردد. همان شب هم به وارتلو زنگ می زنند و او را به مکانی صدا می زنند و سعادت را از پشت شیشه به او نشان میدهند.

"» یاماچ می گوید: «صداش که میکنم ولی نمیدونم کجاست و داره چیکار میکنه! » ادریس می گوید که خب زنگ بزن و یاماچ هم به وارتلو زنگ می زند و می گوید: «بیا"وارتلو با دیدن او جا می خورد و سمت شیشه ها می رود و با صدای بلند سعادت را صدا می زند اما صدا به سعادت نمی رسد. وارتلو به آنها می گوید: «باشه... از من چی میخواین؟ » چتو و ماحسون با لبخند به او نگاه می کنند.

ادریس همراه یاماچ به خانه می روند تا سلطان را هم ببینند. یاماچ با دیدن حالت شکسته سلطان بدون اینکه داخل خانه شود گریه می کند و روی سر و صورتش می زند.

قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهل و شش ۴۶ قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهل و چهار ۴۴ Next Episode - Çukur Serial Part ۴۶ Previous Episode - Çukur Serial Part ۴۴

منابع خبر

اخبار مرتبط

پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۲۵ فروردین ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱