ده سال در کار عرق و شراب بودم

ده سال در کار عرق و شراب بودم
مرد روز
مرد روز - ۱۴ آبان ۱۴۰۰

اوایل عرق کشمش درست میکردم. بعدها که کشمش گران شد، بیشتر عرق شیره خرما. کشمش یا شیره خرما را در بشکه ها می ریختم و با آب گرم پر میکردم.

به شیره خرما مخمر اضافه میکردم. ریختن مخمر در بشکه حس خوبی داشت.

"آفتاب کم کم غروب میکرد.به مدت ده سال، در غروب یک روز پاییزی، از کوچهای قدیمی، مست و سرخوش به خانه رفتم و این داستان عشق من است."میدانستم که مخمر در واقع باکتری است. در دلم به این موجودات کوچک حسادت میکردم. باکتریها را میدیدم که ناگهان خودشان را در محیطی گرم و پر از شکر می یافتند.

بعد از چند روز غذای شان تمام می شد. حالا در بشکه ها به جای شکر، الکل بود.

دسترنج باکتریها. محتوی بشکه ها را به دستگاه تقطیر می سپردم و عرق تحویل میگرفتم. کار تقطیر ساعتها طول می کشید.

همیشه در تنهایی خود به بهانه مزه کردن، از اولین قسمت محصول کمی سر میکشیدم. خوشمزه بود.

با مزه بود. آن روزها هنوز هر چیزی مزه داشت. سرم گرم میشد. حال خوبی داشتم.

به مدت ده سال، هر پاییز شراب درست میکردم. با پسر داییم یک روز به بنگاه میوه و تره بار میرفتیم.

انگور شرابی میگرفتیم. انگور سیاه. انگور باران نخورده. به مدت دو روز انگور را در حیاط، زیر آفتاب پاییزی پهن میکردم. چوب هایش را جدا میکردم.



حبه های شیرین انگور را در بشکهای میریختم و له میکردم. سر و کله زنبورها پیدا میشد. آنها هم سهم میخواستند. روی دستهایم می نشستند و شیره انگور را از روی دستهایم مزه مزه میکردند. زنبور بیشتر یعنی انگور شیرین تر و شراب بهتر.



بشکه را به اتاق میبردم. هر روز به بشکه سر میزدم. هر روز آن را هم میزدم. دو سه هفته اول فقط تفاله انگور بود. و بعد آرام آرام شراب روی تفاله را میگرفت.

باید دو هفته دیگر منتظر میماندم. و بالاخره محصول آماده بود.

عصر یک روز تعطیل شراب را صاف میکردم. شراب ناب. شراب سرخ. دسترنج خودم.

قسمتی از شراب را در ظرفهایی که داشتم میریختم و درشان را محکم می بستم. ظرفها را برای زمستان بایگانی میکردم.

کمی از شراب را همان روز در تنهایی خود میخوردم. سرم گرم میشد. مست میشدم.

مست شراب ناب. در تنهایی خود شعر میگفتم، میخواندم، به رقص میآمدم. تنهایی من مست کننده بود. سکرآور بود.

به سراغ پسر داییم میرفتم. برایش شراب میبردم.

میدانستم که شراب او هم آماده است. حیاط خانه قدیمی بزرگ بود. در حیاط مینشستیم. زیر درختان زرد. در سکوت بعد از ظهر پاییزی.

شراب می آورد. شراب میخوردیم. مست میشدیم.

میخواندیم. میخندیدیم. حرف میزدیم.

آن روزها هنوز حرفی برای گفتن بود. باهم کل کل میکردیم که شراب کدام یک از ما بهتر است. هر دو خوب بودند. هر دو لذت بخش. هر دو هستی بخش.

آفتاب کم کم غروب میکرد.

به مدت ده سال، در غروب یک روز پاییزی، از کوچهای قدیمی، مست و سرخوش به خانه رفتم و این داستان عشق من است.

منابع خبر

اخبار مرتبط