روژان کلهر: «رقص خون»، قتل حکومتی پارسا رضادوست
جانباختگان کودک
تا یازدهم آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاقاند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار میدهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفتوگو با خانوادههای جانباختگان بازآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت میکند.
پارسا رضادوست (۱ دی ۱۳۸۲ — ۳۱ شهریور ۱۴۰۱) اهل شهر جدید مهستان (شهرجدید هشتگرد) بود که در جریان خیزش ۱۴۰۱ در شهر هشتگرد توسط نیروهای جمهوری اسلامی در ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ به ضرب دو گلوله جنگی کشته شد.
مادر او در محل قتل حکومتی فرزندش با فریادهای مکرر او را شهید راه آزادی مردم ایران خواند و گوگوش، خواننده نامآشنا موسیقی پاپ ایران در تجمع اعتراضی ایرانیان ساکن سیدنی نام او را صدا زد و گفت مادر پارسا رضادوست در مراسم چهلمین روز درگذشت فرزندش، دست زد و پاکوبید و آرزوی نابودی حکومتی را کرد که فرزند دلبندش را از او گرفت.
این روایت بر اساس خبرها و گزارشهای منتشرشده از نحوه مرگ این نوجوان ۱۷ ساله و همچنین فیلمها، تصاویر و مطالبی که در شبکههای اجتماعی پخش شده نوشته شده و بخشهای اندکی از آن هم زاییده تخیل نویسنده است.
صفر
امروز آخرین روز تابستان است. فردا پاییز آغاز میشود و فقط یک پاییز مانده او هجده ساله شود اما حتی روز اول پاییز را هم نمیشود که ببیند و در آخرین ساعات آخرین روز تابستان در پستوی یک اغذیهفروشی که زخمی و گلولهخورده در آن پناه گرفته، ماموران وحشی حکومتی محبوسش میکنند و آنقدر خون میدهد که تمام میکند.
"جانباختگان کودک تا یازدهم آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند"جانش را میگیرند جانیانی که اگر او را حبس نمیکردند شاید حالا زنده بود.
یک
امروز روزیست که او دیگر در خانهی پدرومادرش نیست، خانهاش جدا شده! خانهاش حالا گوریست به اندازه تنش در بهشت سکینه، قطعه ۳۶، ردیف ۲۹، شماره ۹۹ و مادرش با لباسهای سیاه درحالی که موهایش را از پشتسر بسته، دسته گلی در دستش وسط بهشت سکینه از میان قبرها میگذرد و میگذرد و به مقبرهای سفید میرسد که عکس پارسایش روی آن حک شده، دستی روی صورتش میکشد و سجده میکند روی عکس، سجدهای طولانی و میگرید. میگرید و درحالی که دستانش را دو طرف عکس، دو طرف صورت پسرش گذاشته لبانش را میبوسد. ضجهزنان سرش را بالا آورده، نگاهی میکند به آسمان و از ته دل فریاد میکشد پارسایش را. دور تا دور عکس پارسا با همان کلاه همیشگیاش که با دو دستش، یقههای کاپشنش را از دو طرف گرفته پر از گل است. مادر درحال گریستن فریاد میکشد که «پارسا بلند شو! پارسا اونی که تو رو زد الهی تیکهتیکه بشه، تیر به قلبش بخوره! پارسا!» روی گوشهای از سنگ مزارش حک شده «فراموشت» نمیکنیم و کاغذی گوشهای دیگر که روی آن نوشته شده: زن، زندگی، آزادی!
Ad placeholder
دو
امروز روز اول دی ماه است.
پارسا وسط سالن خانه درحالی که دورتادور اتاق همه به تماشایش نشستهاند با دوستش میرقصد و همه سالن را میرقصاند. دستهای همه دور تا دور سالن در حال کف زدن و سرهاشان در حال رقص است؛ رقصی که میداندارش پارساست که سبکبال و رها چون رقصندهای قهار میرقصد و میرقصاند همه را، حتی اشکهای مادرش را که روی گونههاش میرقصند و رقصکنان میلغزند تا روی گوشهی لبانش. مادرش که دارد فیلم روز اول دی ماه سال پیش را میبیند. روز تولد پارسایش را. همان اول زمستانی که به دنیایش آورد.
"ضجهزنان سرش را بالا آورده، نگاهی میکند به آسمان و از ته دل فریاد میکشد پارسایش را"به دنیایش آورد تا پر بگیرد اما پرپرش کردند. پسری پر انرژی و شاداب که پا گرفت و پا گرفت اما امروز که روز تولد هجدهسالگی اوست دیگر نیست. پرواز کرد و رفت. همه هستند؛ خواهرش ساغر، برادرش حسام و همه دوستانش! همه در جشن تولد او با لباس سیاه بر تنشان آمدهاند اما خودش نیست تا شمعها را فوت کند. خودش نیست برقصد و همه را برقصاند چون سال پیش که حالا فیلمش همهجا پخش شده و هرکسی رقص تماشایی پارسا را ببیند، بیاختیار اشکهایش روی گونههاش به رقص درمیآیند.
سه
امروز یکی از روزهای برفی زمستان است. یکی از همان روزهایی که اگر پارسا بود و این برف نشسته روی زمین را میدید از خوشحالی پر میکشید وسط برفها چون عاشق برف بود.
حسام برادرش با حسرت به برفها نگاه میکند و پارسا را میبیند که وسط برفها لخت و عریان همانطور که میخواست شیرجه بزند وسط استخر ایستاده و میخواهد پشتکوارو بزند توی برفها! هر چه صداش میکند گویی نمیشنود. دوان دوان بیرون رفته تا خودش را به او برساند. اما پارسا نیست. حتی جای پایش هم روی برفها نمانده، او حالا زیر سنگمزارش که مدفون برفهاست خوابیده! همراه خواهرش ساغر شال و کلاه کرده میروند سر مزار پارسا. ساغر میرود به سویش و حسام فیلم میگیرد از او که دست میکشد روی سنگ مزار و برفها را کنار میزند.
"دور تا دور عکس پارسا با همان کلاه همیشگیاش که با دو دستش، یقههای کاپشنش را از دو طرف گرفته پر از گل است"صورت پارسا توی عکس روی سنگ قبرش نمایان میشود و نگاهش در عکس گویی همان نگاه ثابت و مسکوت و مبهوت است چون عکس مردگان در آخرین عکسی که باهم انداختهاند. حسام وقتی چهرهی پارسا را میبیند که با حرکت آرام دستهای ساغر که برفها را کنار میزند، نمایان میشود؛ دوباره حسرت و ماتم و اندوه تمام دلش را پر میکند. و حس نفرت و خشم از کسانی که پارسا را کشتند. همان بزدلان جانی که کرکره مغازه اغذیهفروشی را پایین کشیدند تا پارسا جان بدهد. دوباره آن لحظه، آن لحظات تلخ و نفسگیر تداعی میشود در ذهنش. حس نفرت تمام وجودش را پر میکند.
تمام صفحه اینستاگرامش پر شده از عکسها و فیلمهایی از پارسا! از پارسای شناگر درحال شیرجه زدن در استخر. پارسای درحال تمرین کیک بوکسینگ که دوست داشت آنقدر ادامه بدهد تا قهرمان جهان شود. یاد روزی که در مسابقات استانی برنده شده بود میافتد و وقتی که در مسابقات کشوری چهارم شد. یاد روزی که برای اولینبار موبایل خریده بود. چهار سال پیش بود.
"پارسا وسط سالن خانه درحالی که دورتادور اتاق همه به تماشایش نشستهاند با دوستش میرقصد و همه سالن را میرقصاند"چقدر ذوق میکرد پارسا که حالا موبایل دارد. در دلش میگرید و میگوید پارسا توی کارگاه خیلی جات خالیه! چرا رفتی داداش؟ مگه نمیخواستی یه کارآفرین بزرگ بشی؟
چهار
امروز دوازدهم آبان ماه است. چهلم پارسا. ماموران تمام خیابانهای اطراف آرامستان بهشت سکینه را که آرامگاه پارسا آنجاست بستهاند و خانوادهاش مجبور میشوند مراسم چهلم را توی خانه برگزار کنند. دوستان پارسا و خانوادهاش همه رخت سیاه بر تن در همان سالنی که پارسا وسطش میرقصید و میرقصاند همه را، دور هم جمع شدهاند و به جای پخش قرآن و گریه و زاری دست میزنند و میخوانند.
کل میکشند و کف میزنند در رقص مرگی مستانه و پر شور، رقصی که در آن لبهای هیچکدامشان نمیخندند، یا درحال خواندند یا در حال سردادن گریههایی سرنداده. جای خالی پارسا چنان خالیست که هیچکس نمیتواند جایش را پر کند برای ساغر خواهرش که در میان جمع بیتابانه بیتابی میکند و ترانهخوان پارسا شده. یک لحظه هم تصویر پارسا از جلوی چشمانش کنار نمیرود حتی در خواب او را میبیند. میبیندش که دارد به حیوانات بیخانمان غذا میدهد. سگی را در آغوش گرفته میبوسدش و نوازشش میکند.
"پسری پر انرژی و شاداب که پا گرفت و پا گرفت اما امروز که روز تولد هجدهسالگی اوست دیگر نیست"یادش میآید بعد مرگ پدرشان هر هفته پارسا میرفت و به حیوانات بیخانمان غذا میداد. او را میبیند درحال کشیدن نقاشی که خودش یاد گرفته بود نقاشی کشیدن را بدون اینکه کلاس برود. او را میبیند که به سمتش میآید درحال خواندن یک رپ جدید با دوستانشان با همان صدای زیبا و خش دارش. وقتی به آخرین عکسی که با هم در جمع دوستانشان گرفتهاند نگاه میکند میبیند همه در حال خندیدن جلوی چشمانشان را گرفتهاند؛ ابوالفضل، امیرحسین، آرین، دینا، خودش و فقط پارساست که کنج عکس خیره شده به دوربین با نگاهی مات، چون نگاهی ثابت و مسکوت و مبهوت چون عکس مردگان سر مزارشان! و برایش عجیب است پارسای شاد و شنگول چرا در این عکس اینگونه زل زده به دوربین.
Ad placeholder
پنج
امروز روز ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ آخرین روز تابستان است. پارسا به مادرش میگوید با دوستانش قرار دارد.
دروغ هم نمیگوید. او با دوستانش قرار دارد تا به اعتراضات بپیوندد. هوا دارد تاریک میشود و همهجا صدای فریاد به گوش میرسد. با دوستانش وسط جمعیت میروند. یکصدا باهم شعار میدهند. ماموران وحشی حکومتی سعی میکنند آنها را پراکنده کنند.
"همه هستند؛ خواهرش ساغر، برادرش حسام و همه دوستانش! همه در جشن تولد او با لباس سیاه بر تنشان آمدهاند اما خودش نیست تا شمعها را فوت کند"گاز اشکآور میزنند و کمکم به سویشان شلیک میکنند. جمعیت پراکنده شده و پارسا به همراه دوستانش دوان دوان به سمت محله خودشان میروند. مأموران تعقیبشان میکنند و با گلولههای جنگی از دور به طرفشان شلیک میکنند. پارسا و یکی از دوستانش مجروح میشوند. خودشان را به یک مغازه اغذیهفروشی رسانده و پناه میگیرند. تعدادی مأمور هم که همه لباس شخصی هستند به دنبالشان رفته و کرکره مغازه را پایین میکشند.
یکی از دوستان پارسا به خانوادهاش اطلاع میدهد. ابتدا مادر دوان دوان و هراسان خودش را به آنجا میرساند. اما نمیگذارند توی مغازه برود. شروع به داد و فریاد میکند. التماس میکند.
"خودش نیست برقصد و همه را برقصاند چون سال پیش که حالا فیلمش همهجا پخش شده و هرکسی رقص تماشایی پارسا را ببیند، بیاختیار اشکهایش روی گونههاش به رقص درمیآیند"ضجه میزند. تهدیدشان میکند. کرکره مغازه را کمی بالا میدهند. فریادهای مادر همه محل را پر کرده اما لباسشخصیهای باتوم به دست و مسلح که همه از نیروهای بسیج هستند چون داروستهی کفتاران وحشی جلوی مغازه را گرفتهاند و نمیگذارند مادر ببیند چه بلایی سر پارسایش آمده! یکباره حسام برادرش با یکی دو دو نفر از دوستانش سر میرسند. از زیر کرکرهی نیمهباز داخل مغازه میروند.
مادر دارد فریاد میکشد اگر بچهم طوریش شود خانهتان را روی سرتان خراب میکنم که یکباره حسام هراسان بیرون آمده و فریاد میکشد پارسا مرده! دیوانهوار روی سر و صورت خودش میکوبد. رو به لباسشخصیها که دورتادور مغازه میلولند بد و بیراه گویان فریاد میکشد فیلم بگیرید از من فیلم بگیرد. مرا بزنید! چرا ایستادهاید! مادر تلاش میکند جلوی حسام را بگیرد. کنترلش کند. یکباره جنازهی پارسا را بیرون میآورند.
"سه امروز یکی از روزهای برفی زمستان است. یکی از همان روزهایی که اگر پارسا بود و این برف نشسته روی زمین را میدید از خوشحالی پر میکشید وسط برفها چون عاشق برف بود"یکشان پاهاش را گرفته و یکی دیگرشان شانههایش را، مادر و حسام به سویش میروند و با دیدن پارسای بیجان حسام روی سر خودش زده داد میزند خدایا! و روی زمین میافتد و مادر در آغوشش، صدای فریادهای وای وای حسام و گریههای مادر میپیچد و ماموران جنازه پارسا را با یک ماشین شخصی به سوی بیمارستان میبرند. در بیمارستان حسام را بازداشت میکنند و به بهانه اینکه میخواهند پارسا را به بیمارستانی مجهزتر ببرند؛ انتقالش میدهند به آرامستان بهشت سکینه! پارسا که در همان مغازه اغذیهفروشی از بس خون از تنش رفته همانجا جان داده!
شش
۳۱ شهریور ۱۴۰۲ سالگرد کشتهشدن پارسا بود.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران