دعا کردم همسرم به آرزوی شهادتش برسد
عازم زیارت حضرت زینب (س) بودم که فرشاد گفت: ۳۰ سال است به دنبال شهادت هستم و دیگر خسته شدم؛ دعا کن به شهادت برسم، هر کس به سوریه بیاید و ظلم داعش را ببیند دیگر نمیتواند به زندگی ادامه دهد؛ به زیارت که رفتم از حضرت خواستم فرشاد هر آرزو و دعایی دارد را برآورده کند.
شهید فرشاد حسونیزاده ۱۰ خرداد سال ۱۳۴۴ در سوسنگرد در خانواده مذهبی به دنیا آمد. پدرش عبدالکاظم و مادرش خدیجه بانو نامش را فرشاد نهادند. پدر او کارمند آموزش و پرورش مردی زحمتکش و مقید به نماز اول وقت بود و ارادت خاصی به سیدالشهدا داشت.
وی هفت دختر و ۶ پسر داشت، بعد از تولد فرشاد خانواده او از سوسنگرد به اهواز مهاجرت کردند؛ ابتدا در خیابان نادری و سپس در محله کمپلو اهواز ساکن شدند. فرشاد تحصیلات متوسطه خود را در مدرسه مدرس گذراند، دیپلم را در رشته تجربی و فوق دیپلمش را در رشته بهیاری و پس از آن مدرک کارشناسی نظامی خود را در سپاه شهر اصفهان کسب کرد.
زینت موالی همسر این شهید مدافع حرم درباره فرشاد و خاطرات مشترکش با او گفت: فرشاد جزء نیروهای تکاور بود که آمادگی خود را برای رفتن به سوریه اعلام کرد، یکی از سردارهای تهران با حاجی تماس گرفت و گفت به سوریه برو. او از من پرسید بروم، از او پرسیدم آن جا باید چه کاری انجام بدهی، گفت که کارهای پشت جبهه؛ من هم پذیرفتم او به جبهه برود.
وقتی آنجا رسیده بود خود را معرفی نکرده بود.
"او از من پرسید بروم، از او پرسیدم آن جا باید چه کاری انجام بدهی، گفت که کارهای پشت جبهه؛ من هم پذیرفتم او به جبهه برود.وقتی آنجا رسیده بود خود را معرفی نکرده بود"گفته بود نوع کار مهم نیست فقط میخواهم برای اسلام کار کنم، او را به انبار آجیلها فرستادند تا برای رزمندگان آجیل بسته بندی کند. یک روز که فرمانده اش به آنجا رفت و سینی آجیل را در دستانش دید با عصبانیت زیر ظرف زد و گفت تو را فرستاده ام اینجا که بیایی آجیل بسته بندی کنی. او پاسخ داده بود من هر کاری انجام میدهم، به رزمندگان گفته بود میدانید او چه کسی است که اینگونه از او کار میکشید، بعد کار او را عوض کردند. به او گفتم چرا خودت را معرفی نکردی، گفت که وقتی کاری را برای اسلام انجام میدهیم نباید بگوییم چه کسی هستیم باید هر کاری را انجام دهیم.
همسرم ۴ مهر سال ۱۳۹۴ از سوریه با من تماس گرفت و گفت که برایت بلیط میخرم بیا اینجا تا با هم به زیارت برویم و تو را هم ببینم، آن موقع خانه ما در کرج بود، اما من برای مسافرت به اهواز رفته بودم، ۴ مهر به کرج بازگشتم، ساعت ۱۷:۳۰ دقیقه به فرودگاه امام (ره) رفتم و ۱۱ شب به سوریه رسیدم، همسرم دنبالم آمد و با او به ویلایی که برای ما در زینبیه در نظر گرفته شده بود، رفتیم. باید وارد یک قسمت نظامی میشدیم اگرچه آنجا سرسبز و زیبا بود، اما صدای شلیک گلوله و انفجار به گوش میرسید و من از این صداها وحشت زده شده بودم.
فرشاد از نیروهای سپاه پاسداران و فرمانده تیپ مالک اشتر سوریه بود هشت سال در دفاع مقدس و از سال ۱۳۹۲ تا ۱۳۹۴ در جبهه سوریه با نیروهای داعش جنگیده بود.
وقتی میخواستم برای زیارت به حرم حضرت زینب (ص) بروم به من گفت دیگر خسته شده و بریده ام دعا کن به شهادت برسم، هر کس به اینجا بیاید و این صحنهها را ببیند دیگر نمیتواند به زندگی ادامه دهد؛ ما ظلمهایی که به مردم سوریه میشود و حملات نیروهای داعش را به چشم میبینیم و دیدن این صحنهها برای ما جانکاه است، ۳۰ سال است به دنبال شهادت هستم، به او گفتم حاجی تا به حال دعاهای من تو را نگه داشته است.
به زیارت حضرت زینب (ص) رفتم از او خواستم فرشاد هر آرزو و دعایی دارد را برآورده کند، سفر سه روزه من به اتمام رسید و باید به کرج باز میگشتم، همسرم مرا به فرودگاه برد به خاطر مسائل امنیتی ساعت پرواز را از قبل به ما نگفتند فقط گفته بودند ساعت ۷ در فرودگاه باشید، اما وقتی ما آنجا رسیدیم مسئولان گفتند این پرواز ساعت ۵ رفته است، فرشاد ناراحت شد گفت من باید به عملیات بروم، من گفتم که بگذار بمانم خواست خدا بوده حضرت زینب (ع) هم مرا طلبیده تا ۱۴ مهر آنجا ماندم، وقتی میخواستم برای او غذا درست کنم میگفت نه من میخواهم برای مجاهدم غذا درست کنم.
گفتم، مجاهد خودت هستی پاسخ داد نه شما هستید که مثل حضرت زینب (ص) تحمل میکنی، برخی اوقات به حرم میرفتم از حضرت میخواستم به دل همسرم نگاه کند و به من صبر دهد، آن روزها فکر میکردم با خودم پیکر او را به ایران میآورم. ۱۴ مهر میخواستم با فرشاد به ایران بازگردم که فرمانده از او خواست در سوریه بماند، او به من گفت برو من یک هفته دیگر به خانه میآئیم.
چگونه توانستید شهادت فرشاد را از حضرت زینب بخواهید؟
۳۰ سال با او زندگی کردم و هر دو هدف مشترک داشتیم در این مدت همیشه منتظر بودم فرشاد به شهادت برسد هیچ گاه فکر نمیکردم او با مرگ طبیعی از این دنیا برود، چون شهادت حق او بود، وقتی همسرم گفت برای من دعای نکن زنده بمانم، شرمنده شدم و از حضرت زینب (ص) شهادتش را خواستم، چون هشت سال در دفاع مقدس بود بعد به گردان صابرین خوزستان رفت و جزء تکاوران شد، سردار شوشتری از او خواست به گردان صابرین تهران بیاید، او پذیرفت از آنجا هم با شهید جعفرخوانی برای مقابله با گروهک پژاک و پ ک ک کردستان رفت، هر لحظه من منتظر شهادتش بودم و خدا خواست او در سوریه به شهادت برسد. برادر فرشاد هم در عملیات نصر ۸ کردستان به شهادت رسید.
شهادت پس از آخرین تماس
همسرم ۲۰ مهر ساعت ۱۶:۳۰ دقیقه با من تماس گرفت. فکر نمیکردم او در عملیات باشد. به او گفتم حاجی کی به خانه میآیی.
"گفته بود نوع کار مهم نیست فقط میخواهم برای اسلام کار کنم، او را به انبار آجیلها فرستادند تا برای رزمندگان آجیل بسته بندی کند"گفت که آخر هفته، حال بچهها را پرسید پاسخ دادم خوب هستند، فرشاد ساعت ۱۷:۳۰ دقیقه همان روز درقنیطره بر اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید.
نحوه اطلاع یافتن از شهادت/ از خبر شنیدن شهادت فرشاد خوشحال شدم
یکی از همرزمان قدیمی اش خبر شهادت فرشاد را به ما داد، شب قبل از اینکه خبر شهادت را به من بدهند احساس بدی داشتم و تا صبح پلک روی هم نگذاشتم، حس میکردم اتفاقی افتاده است. صبح گوشیم زنگ میخورد و دوستانش سراغ فرشاد را از من میگرفتند، من گفتم که دیروز با من تماس گرفته و حالش خوب است تا آخر هفته میآید. ساعت ۱۱ حاج حمید باوی تماس گرفت و خبر شهادت او را به من داد آن لحظه من اصلا ناراحت نشدم، حسی را داشتم که آدم بعد از یک عمر تلاش بعد از رسیدن به مدال طلا دارد؛ خوشحال بودم. پسرم روح الله پرسید چه اتفاقی افتاده، گفتم که پدرت به شهادت رسیده او داخل اتاق رفت در را بست و شروع به گریه کردن کرد.
چرا از شنیدن خبر شهادت همسرتان خوشحال شدید؟
وقتی مرگ وآخرت را باور داشته باشیم و دوست داشته باشیم تمام قدم هایمان برای خدا باشد و به این فکر کنیم که هر لحظه ممکن است آدم از این دنیا برود، فقط میتوانیم نوع مرگ را انتخاب کنیم، بعضی از افراد دلبسته دنیا هستند حتی مرگ طبیعی را نمیتوانند تحمل کنند، اما کسی عمر جاودانه ندارد و فرشاد میگفت ۴۹ سال زندگی کردم، اگر بمیرم چه چیزی دارم به خدا بگویم. با وجود این که در زندگی خیلی تلاش کرده بود به او میگفتم دیگر میخواهی چه کار کنی شما همه قدمها و کارهایی که انجام دادهای برای رضای خدا بوده.
پاسخ میداد نه آنها خیلی کم است.
نحوه آشنایی و ازدواج
من در سن ۱۴ سالگی با فرشاد پسر عمه ام که ۱۹ سال سن داشت به خاطر اینکه عقایدمان شبیه هم بود ازدواج کردیم؛ شرط او برای ازدواج این بود که تا زنده است در خدمت نظام و اسلام باشد و هر جای دنیا؛ اسلام در خطر بود او به آنجا برود، من هم موضوع را پذیرفتم بعد از دوران نامزدی عاشق او شدم. اولین صبح پس از عروسی او به ماموریت رفت. قبل از عملیات کربلای ۴ و ۵ هم به خانه آمد.
کوله پشتی اش را بست که به جبهه برود من به گریه افتادم، خندید گفتم چرا میخندی پاسخ داد از این که تا این حد مرا دوست داری خوشحال هستم، میخواهم اشکت فقط برای دلتنگی باشد نه اینکه دلت بلرزد بگویی چرا به جبهه میروم، من هم گفتم نه این اشک برای دلتنگی است. هر بار میخواست به جبهه برود میگفت عهدی را که بستهای فراموش نکنی میگفتم نه.
۳۰ سال با او زیستم و همه سختیها را از پیش پای خود کنار زدیم و برای زندگی جنگیدیم. حاصل زندگی ما سه فرزند ناصر متولد سال ۱۳۶۶، زهرا متولد سال ۱۳۶۸ و روح الله متولد سال ۱۳۷۶ است.
خصوصیات اخلاقی فرشاد
فرشاد خیلی شوخ طبع و مهربان بود شاید من در زندگی خسته میشدم، اما او خستگی ناپذیر بود و هیچ وقت گلایه نمیکرد همیشه میگفت به خدا توکل کنید.
"یک روز که فرمانده اش به آنجا رفت و سینی آجیل را در دستانش دید با عصبانیت زیر ظرف زد و گفت تو را فرستاده ام اینجا که بیایی آجیل بسته بندی کنی"در هر جمعی با جوانان صمیمی میشد و آنها را سمت خود میکشید خیلی چیزها را برای فرزندانمان نمیپذیرفت. چون او فرزند انقلاب بود و بچهها تفکرات امروزی داشتند، اما برخورد بدی نمیکرد به زهرا میگفت اگر چادر بر سر کردی نباید آن را در بیاوری. اگر هم چادر دوست نداری با حجاب باش، اما او گفت بابا من دوست دارم چادر بپوشم.
همسرم از نظر اخلاقی عالی بود. حقوق خود را با دوستانش تقسیم میکرد و به نیازمندان کمک میکرد، میگفت اگر نمیتوانید کمک مالی کنید با مردم هم فکری و همدردی کنید.
با این که هشت سال از شهادت فرشاد میگذرد هر کجا میرویم از خاطرات فرشاد میگویند و همه از او به خوبی یاد میکنند.
منبع: ایرنا
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران