مصرف وحشت
جستار حاضر درباره نسبت میان کابوس و واقعیت در دنیای معاصر است و پیگیری ردپای این نسبت در زیباییشناسی، تولیدات فرهنگی جریان اصلی و سبکهای هنری و…. تا از این طریق به مکانیسمهای ظلمانی «جامعه نمایش» (آن گونه که مدنظر گی دبور و سیتواسیونیستهای فرانسوی بود) نگاهی دیگر اندازد، آن هم در دورانی که تهدید و خشونت از همه سو به سمت انسان مدرن سرازیر شده است، این رابطه یه میانجی پیوند تکنیک و بازنمایی عریان خشونت در برخی از ژانرهای هالیوودی از یک سو و ویدئوهای داعش در زمان اشغال موصل از دیگر سو بررسی میشود تا به این فرضیه فکر کند که آیا ما در هر دو شکل، با یک رژیم بازنمایی واحد مواجهایم؟ آیا پیوند تکنیک و بازنمایی عریان ابژه(در اینجا خشونت) یکی از وجوه ساختاری فاشیسم نیست؟
زیستن در متن کابوس
نوشتن از کابوس، آن هم درست در سالهایی که روز به روز مرز میان واقعیت و خیال کمرنگتر میشود، شاید کار چندان آسانی نباشد، چرا که در جهانی زندگی میکنیم که کابوسهای ما در اصل همان واقعیت روزمرۀ زندگی ما است.
وحشت، ترور، خشونت لگام گسیخته، تسخیر ذهن و جسم به دست تصاویر و الگوهای جامعۀ مصرف و نمایش و سر آخر بحران اقتصادی و بحران زیست محیطی. بحران، بحران و باز هم بحران. و اینها همه تصویری فشرده شده از جهان مادی پیرامون ما است و کابوس نام دیگر این جهان است و در این راستا لحظههای به خواب رفتن شکلی از فرار به جهان خیالات است. حتی اگر خوابهای ما نیز سرشار از کابوس باشد باز هم به مراتب مکانی امنتر است تا برای زمانی هرچند کوتاه از این دنیای وحشت و بحران فاصله بگیریم؛ و کیست که نداند که یکی از علل جذابیت سینمای صامت در سالهای آغازین قرن بیستم همین نکته بود.
امروز حرف زدن از کابوس دیگر حرف زدن از آینده نیست، بلکه سخن گفتن از اکنون است، سخن گفتن از درون وضعیت شکست و تباهیست، چرا که انگار در متن جهان پسایازده سپتامبر ما در یک پایان جهان دائمی، در یک آخرالزمان همیشگی زندگی میکنیم
سینما کاتدرالی بود که میشد در آن با چشمان باز خواب دید و از واقعیت به مثابه کابوس فاصله گرفت.
" جستار حاضر درباره نسبت میان کابوس و واقعیت در دنیای معاصر است و پیگیری ردپای این نسبت در زیباییشناسی، تولیدات فرهنگی جریان اصلی و سبکهای هنری و…"شاید پیشگامان جنبش اکسپرسیونیسم آلمان نیز، که در پی اتصال تجربۀ کابوس در جهان مدرن با فرمی زیباشناختی بودند، در سیاهترین آثارشان حتی تصور نمیکردند که دنیای مدرن اینچنین با سرعت به سمت درونی کردن و عادی سازی تجربه کابوس برود. وقتی امروز و از منظر قرن سیاه بیست و یکم به آثار نقاشان بزرگ اکسپرسیونیست نگاه میکنیم از این خوانش رو به پس، قرائت کاملاً متفاوتی را تجربه خواهیم کرد.
تابلوی «متروپولیس»(۱۹۱۷) اثر گئورگ گروس-© از هدر هس، پروژه آرشیو دیجیتال اکسپرسیونیست آلمانیکافیست به عنوان مثال به تابلوی «متروپولیس»(۱۹۱۷) اثر گئورگ گروس دوباره و از منظر اکنون نگاه کنیم تا دریابیم که دیگر با یک جهان ذهنی و آشوبزده، که همچون واکنشی به مدرنیته و سرمایهداری بروز میکند، مواجه نیستیم؛ بلکه این بار تابلویی روبهروی ما است که گویی توصیفی واقعگرایانه، عینی و بیطرف است از آنچه متروپولیس در جهان امروز مینامیم. حتی هژمونی رنگ سرخ در تابلو که نشانهای است دال بر هرج و مرج هولناک کلان شهرها، امروزه به نشانهای روزمره بدل شده است، به تجربۀ رنگ سرخ خون، چه بهعنوان تصویری در تلویزیون برای بیننده غربی و چه به عنوان حضور سخت و لخت واقعیت بهمثابه مرگ و کشتار و قتل برای مردمان جهان سوم و خاورمیانه.
حتی میتوان پا را فراتر گذاشت و در مورد «متروپولیس» فریتس لانگ نیز گفت که چگونه پیشبینیهای وهمآلود لانگ دربارۀ آیندۀ جهان و سرمایهداری چنین با شتاب به واقعیت بدل شدهاند. پس انگار ماجرا ساده است، دیگر کابوس یک وضعیت ذهنی نیست، یک خواب پریشان یا ترس از یک آیندۀ هولناک، بلکه یک عینیت مطلق است.
ما پیشاپیش در متن کابوس زندگی میکنیم؛ و آن واقعیتی که باید پذیرفت این است که آن آیندۀ هولناک اکنون محقق شده است.
دیگر نیازی نیست تا همچون رمانها و فیلمهای علمی- تخیلی زندگی سیاهی را در سالی دور از تاریخ تقویمی به تصویر و تصور در آوریم؛ ما اکنون در آن دنیای سیاه زندگی میکنیم، و گویی که اکنونِ ما هنوز شانسی برای نجات دارد. هرچند همچون رمان ۱۹۸۴ اورول تقدیر ما محکوم به نابودی است. امروز حرف زدن از کابوس دیگر حرف زدن از آینده نیست، بلکه سخن گفتن از اکنون است، سخن گفتن از درون وضعیت شکست و تباهیست، چرا که انگار در متن جهان پسا-یازده سپتامبر ما در یک پایان جهان دائمی، در یک آخرالزمان همیشگی زندگی میکنیم و درست با علم به این نکته است که باید همچون همان نقاشان اکسپرسیونیست در پی نسبتی میان نور و ظلمت بود و یا به قول دولوز: «به گمان من اکسپرسیونیسم نور را در نسبت با ظلمت بیان میکند و نسبت آنها از مقولۀ درگیری و گلاویز شدن است».
تریلر متروپلیس، فریتس لانگاز هالیوود تا داعش
نکتۀ دیگری که دربارۀ وضعیت امروز باید در نظر داشت پیوند میان ترس و کابوس با آپاراتوسهای جامعۀ نمایش است، و نقش هالیوود بهمثابه قاعده و داعش همچون استثنای برسازندهاش، در این ایدئولوژی هژمونیک شده و فراگیر ترس و وحشت.
در هالیوود متاخر چیزی که بیش از هر چیز به چشم میآید انتقال خشونت به میدان فانتزی است، تا بدین صورت آن هستۀ آسیبزای خشونت را از آن کسر کرده و آن را به پدیدهای بیش از حد دست یافتنی بدل کند. در اینجا تماشاگرِ «دوخت» شده به تصویر در معرض کلیت کاذبی به نام «خشونت صرف» قرار میگیرد، که قرار است این کل کاذب تماماً به او عرضه شود. پروسه ایدئولوژیکی که قاب هالیوود با «خشونت» انجام می دهد دقیقآ همان کاری است که قاب پورنوگرافی با میل جنسی صورت میدهد، اصرار به نشان دادن افراطی همه چیز تا تماشگر را در نوعی حالت منگی به تصویر دوخت کند، با القای این توهم که او همه چیز را میبیند و به همه چیز آگاه است. پیوند این نوع قاب تصویری با تکنیک لگام گسیخته بخش پایانی این پروسه است، و این درست ویژگی بارز هر دم و دستگاه نمایشی فاشیستی است.
پس وقتی میگوییم داعش آمریکایی است این تنها یک توهم توطئۀ دایی جان ناپلئونی نیست، در سطح جامعه نمایش این را میتوان از سیاست قاب، تصویر و فرم فهمید که همان چهارچوب ایدئولوژیکی القای ترس و خشونت با یک فرم بازنمایی مشترک است.
با علم به این موضوع دیگر کار چندان دشواری نیست که به یاد تصاویر و قابهای تولید شده به دست القاعده و داعش بیفتیم، چرا که در فیلمهای آنان نیز همان منطق فاشیستی/پورنوگرافی حاکم است؛ سلاخی قربانی در مقابل دوربینی به ظاهر بیطرف که کارش تنها ثبت و ضبط واقعیت پیش رو است.
"و اینها همه تصویری فشرده شده از جهان مادی پیرامون ما است و کابوس نام دیگر این جهان است و در این راستا لحظههای به خواب رفتن شکلی از فرار به جهان خیالات است"خشونت به تمامی و با خونسردی «نشان» داده میشود، با همان هدفی که هالیوود و پورنوگرافی دنبال میکنند، وصله کردن تماشاگر به قاب.
نکتۀ دیگری که باید در نظر داشت پروسۀ پیشرفت تصویری آنها است: از تصاویر بدوی القاعده، که تکنیک به نفع عریانی بیشتر خشونت به کنار رفته بود، تا تصاویر داعش که این یکی خود بدل به همان نسخۀ بنیادگرای هالیوود میشود، اتصال همان سلاخی با تکنیکهای آمریکایی.
پس وقتی میگوییم داعش آمریکایی است این تنها یک توهم توطئۀ دایی جان ناپلئونی نیست، در سطح جامعه نمایش این را میتوان از سیاست قاب، تصویر و فرم فهمید که همان چهارچوب ایدئولوژیکی القای ترس و خشونت با یک فرم بازنمایی مشترک است. حال چه ستارههای هالیوودی و ودتهای جامعه نمایش باشند چه سیاهپوشان داعش. نکته این است که فرم و قاب در هر دو مشترک است و پیوند این فرم با تکنیکهایی که از خود سرمایهداری مصرفگرای غربی آمده است، خاصه کالت تصویری/زیباشناختی MTV (که خود وامدار سنتهای گوناگون ژانری در قرن بیستم است و ادغام آنها در منطق مصرف) و سینمای وحشت. برای همین حجم بالای تکنیکهای پیشرفتۀ فیلمسازی در ویدئوهای داعش جای تعجب ندارد.
مورد دیگر اینکه داعش، و پیش از آن القاعده، همچون سریالها و فیلمهای دنبالهدار آمریکایی، به نوعی مجموعه فیلمهای دنبالهدار خودشان را تولید میکنند و ما همیشه در انتظار قسمت بعدی هستیم. عنصری که این مجموعهها را شکل میدهد تکرار است؛ تکرار محتوای عینی تصاویر همچون سینمای وحشت.
اکنون که گروههایی همچون داعش مجهز به ابزارآلات پیشرفتۀ فیلمسازی نیز شدهاند ما با همین فیلمهای دنبالهدار طرفیم؛ بازگشت و تهدید دائمی هیولا در هر جای جهان، کسانی که سرهای ما را از بدن جدا میکنند.
و نکته آخر دربارۀ دوربین آنان است؛ پیشفرض سیاست بازنمایی آنها انگار این است که آن دوربین ثابت و سرد در این ویدئوهای سلاخی گویی همان چشم غربی است که باید نظارهگر این تهدید/تفریح دائمی باشد و تنها در ویدئوهای متاخر داعش است که ما با تفاوتی معنادار مواجهایم، ورود زاویه دوربین و استفاده از زوایای مختلف دوربین در نشان دادن تصاویر (اریب، های انگل، لو انگل و…) که تنها یک نکته را به ما گوشزد میکند، و آن این است : تکمیل فرایند فاشیستی پیوند خشونت و تکنیک در ویدئوهای داعش همچون امر تکمیل کننده منطق هالیوودی.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران