قسمت صد و هشتاد و هفت آپارتمان بیگناهان
سریال آپارتمان بیگناهان قسمت صد و هشتاد و هفت 187Apartemane Bi Gonahan Serial Part ۱۸۷
آپارتمان بی گناهان
۵۲-۱
خان صفیه را از خواب بیدار می کند و می گوید گلبن برگشته و از او می خواهد با گلبن صحبت کند چون به او چیزی نمی گوید. صفیه سراسیمه سراغ گلبن می رود و از او می پرسد چه شده و گلبن همه چیز را تعریف می کند. گلبن بعد از اینکه مدت طولانی اسد را منتظر می گذارد به اتاق خوابشان می رود و به او می گوید خیلی خوابش می آید و بدنش هم درد می کند. وقتی اسد می گوید می تواند بدنش را ماساژ بدهد گلبن با وحشت می گوید نمی شود. اسد که متوجه شده گلبن از نزدیک شدن به او ترسیده با ناراحتی به خواب می رود.
"گلبن بعد از اینکه مدت طولانی اسد را منتظر می گذارد به اتاق خوابشان می رود و به او می گوید خیلی خوابش می آید و بدنش هم درد می کند"اما گلبن که حتی خوابیدن در یک اتاق با اسد را هم نمی تواند تحمل کند نیمه شب از خانه بیرون می زند و به اسد پیغام می دهد که نتوانسته بماند. صفیه می گوید: «طبیعیه که شب اول دلهره داشته باشی! برو تو اتاقت بخواب!» اما حکمت سر می رسد و می گوید: «نمیشه! اگه اسد صبح چشماش رو باز کنه و تو رو نبینه ازت متنفر میشه! من تجربه ش کردم!» او به یاد می آورد که شب اول عروسی اش با حسیبه او را تنها گذاشت و با عکس پریهان به خواب رفت. خان می گوید: «بابا اسد مثل مادرمون نیست!» حکمت می گوید: «من مادرتون رو به اون روز انداختم! همه آرزوهاش رو نابود کردم!» صفیه به پدش اعتراض می کند اما گلبن می گوید: «بابا حق داره و با خان همراه می شود و به خانه اسد برمی گردد. او از خان می پرسد: «یعنی میشه یه روزی اینجا رو خونه خودم بدونم؟» خان می گوید: «میشه! یادت نیست فرار کردی رفتی خونه اسد؟» گلبن می گوید: «اون موقع فرق داشت! می دونستم میاید دنبالم!»
گلبن وارد اتاق خواب می شود و پیغامش را از گوشی اسد پاک می کند اما اسد متوجه همه چیز شده است.
صفیه صبح موقع آماده کردن صبحانه مدام یاد گلبن می افتد و غمگین است.
خیال حسیبه به شکل گلبن ظاهر می شود و می گوید: «تو هیچ وقت ازدواج نکن خواهر! ما عقلمون ناقصه، نمی تونیم!» بعد حلقه اش را نشان می دهد و می گوید: «اسد پس نگرفت! گفت بدشگونه!» صفیه که عصبی شده یاد ناجی می افتد که به او گفته بود مجبور نیست همیشه قوی باشد و جلوی پنجره می رود و از ناجی می خواهد به خانه آنها بیاید. ناجی خیلی خوشحال می شود و فورا به راه می افتد.
صبح گلبن به محض بیدار شدن دست روی تشک می کشد تا ببیند جایش را خیس کرده یا نه و وقتی می بیند خبری نیست خیالش راحت می شود. او زود از تخت بیرون می رود تا اسد نزدیکش نشود و به بهانه درست کردن صبحانه به آشپزخانه می رود.
جیلان در حال جمع کردن وسایلش است و وقتی مجسمه گوزنی که خان به او هدیه کرده را بسته بندی می کند یاد شبی می افتد که خان او را برای تولدش سورپرایز کرده بود. خان مجسمه را به جیلان داده بود و به شوخی گفته بود: «هر وقت ببینی یاد من می افتی! بزنش به دیوار تا وقتی مهمونات اومدن حواسش بهتون باشه!» جیلان عصبانی شده بود و گفته بود به یاد آوردن حسادت ها و اذیت های و بدبینی های خان برایش خوشایند نیست. خان که از رفتار او جا خورده تصمیم می گیرد از آنجا برود اما جیلان از او می خواهد بماند تا کیک بخورند و زود آشتی می کنند و شبشان به خوبی سپری می شود.
"اما گلبن که حتی خوابیدن در یک اتاق با اسد را هم نمی تواند تحمل کند نیمه شب از خانه بیرون می زند و به اسد پیغام می دهد که نتوانسته بماند"
جیلان از پنجره خان را می بیند که جلوی در ایستاده و بارکین را به بهانه ای به خانه اش می فرستد تا خان راحت به آنجا بیاید اما خان به خانه بارکین می رود و از او می خواهد کمی حرف بزنند. او از بارکین عذرخواهی می کند و به او می گوید: «می دونم جیلان داره میره. جلوش رو نمی گیرم. اونو از خودم دور نگه میدارم!» خان می گوید: «من خیلی تلاش کردم اینجوری نباشم و اذیتش نکنم. حتی یه بار خودم رو تو یه انبار تاریک حبس کردم! چون یکی از دوستای جیلان بهم گفته بود می دونی چقدر خوش شانسی که جیلان رو داری؟» او ادامه می دهد: «من می دونستم جیلان لیاقتش بیشتر از منه.
گاهی وقتی کنارم خوابیده بود نگاهش می کردم و باور نمی کردم اون پیشمه! اون با همه خوب و مهربون بود و من با همه دشمن! فقط به مردا حسادت نمی کردم! به همکاراش، زنهایی که بهش نزدیک بودن، حتی به دوربین عکاسیش حسادت می کردم!»
جیلان که همه حرف های خان را شنیده گریه اش می گیرد و وقتی خان آنجا را ترک می کند دنبالش می رود و می گوید: «تو فقط به خاطر خودت منو ترک می کنی! محافظت از من بهانه ست! تو برای دوست نداشتن من دلیلی نداری!» خان می گوید: «فرض کنیم اینجوریه؟ چه فرقی می کنه؟ مگه نمیری؟» جیلان تایید می کند و خان می گوید: «خوبه! تصمیم درستی گرفتی!» جیلان منتظر است خان از او بخواهد که نرود اما خان با او خداحافظی می کنند. آن دو از هم دور می شوند اما به سمت هم برمی گردند و در خیالشان همدیگر را در آغوش می گیرند و در کنار هم می مانند.
ناجی با یک دسته گل بابونه به دیدن صفیه می رود و صفیه از او می خواهد داخل شود. ناجی جلوی در آشپزخانه می نشیند و صفیه از دلتنگش اش برای گلبن و تنهایی اش می گوید ناجی هم به او کمک می کند حساب دفعاتی که تخم مرغ ها را می شوید نگه دارد.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران