ساعدی در تبعید
میگویند؛ "ساعدی قدر نبوغ خود را ندانست"، "از توان و آمادگی روحی لازم...برای مهاجرت اجباری" برخوردار نبود، "به نوشتن نه، به الکل پناه برده بود و آن را چنان مصرف میکرد که همچون وسیلهای کند [که] برای خودکشی مؤثر واقع شود". " او به پاریس رفت تا بمیرد، همان کاری که هدایت کرده بود...". (امیرحسن چهلتن در مصاحبه با بیبیسی)
میگویند؛ "ساعدی هم دقّ کرد...از بس ودکا خورد کور شد...برای اینکه دقّ نکند ودکا میخورد...نبایست میرفت، اشتباه کرد..." (منصور کوشان در رمان محاق)
میگویند؛ ساعدی "میدانست که اگر همینطور ادامه بدهد، میمیرد، اما باز ادامه داد. من فکر میکنم دستیدستی خودش را کشت. انگار برای مردن به اینجا آمده بود..."(هوشنگ گلشیری در رمان آینههای دردار)
میگویند؛ مرگ او خودخواسته بود.
"انگار برای مردن به اینجا آمده بود..."(هوشنگ گلشیری در رمان آینههای دردار)میگویند؛ مرگ او خودخواسته بود"اسماعیل جمشیدی کتابی در همین راستا منتشر کرده است با عنوان "گوهرمراد و مرگ خودخواسته".
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
اینها البته نمونههایی هستند اندک به نقل از کسانی که خود را دوستدار ساعدی میدانند. پیش از همه اما جمهوری اسلامی چنین سخنانی را جار زده و همچنان میزند. برای نمونه میگوید؛ "ساعدی زندگیاش را با تقلید مستقیم و مشخص از صادق هدایت سپری میکند. تا آنجا که تحت تأثیر ...کارهای هدایت واقع میشود و همانند او تصمیم به خودکشی میگیرد...وی به صورت افراطی معتاد به الکل بود و همین اعتیاد عاقبت او را از پای درآورد و به گورستان برد...او در پاریس خودکشی کرد..." جمهوری اسلامی البته پا را فراتر مینهد، از همکاری ساعدی با ساواک نیز مینویسد و اینکه او "بیش از هرچیز مدیون حمایتهای رژیم پهلوی و همکاری با اداره وزارت فرهنگ بود..."(کیهان آذر ۱۳۹۴)
از بخش دوم سخنان کیهاننویسان که بگذریم، پرسش این است؛ چرا هر دو سو، نگاهی واحد را تکرار میکنند؟ من قصد ندارم که بگویم ما سطحینگریم و یا استقلالِ فکری نداریم و تکرارگوی سخنان یاوه و تبلیغاتی جمهوری اسلامی هستیم، اما میخواهم این پرسش را حداقل برای خود طرح کنم که چه بنیانهای فکری مشترکی در این فرهنگِ استورهساز و مرگپرور ما نهفته است که ما را از دو قطب مخالف به نتیجهای مشترک میرساند و ذهنِ ما در آفرینش توهم نگاهی یکسان دارد؟
ساعدی در اردیبهشت سال ۱۳۶۱ مجبور به ترک کشور شد و در دوم آذر ۱۳۶۴ در پاریس به علت خونریزی معده درگذشت. به بیانی دیگر او سه سال و هفت ماه در تبعید زیست.
ببینیم این آدم میخوارهای که نه به قصدِ نجات جان، بلکه خودکشی ایران را ترک گفته بود، در این مدت چه کرد.
"ساعدی و الفبا"
الفبا در شمار نخستین نشریاتِ ایرانیان در تبعید است. شش شماره از آن را ساعدی منتشر کرد. هفتمین شماره پس از مرگ او انتشار یافت. در تابستان ۱۳۶۱ یعنی سه ماه پس از حضور در پاریس، خبر انتشار آن اعلام شد و نخستین شماره آن در زمستان ۱۳۶۱ منتشر شد. هدف از انتشار همانا "زنده نگاه داشتن فرهنگ و هنر ایران و مبارزه با هنرزدایی و فرهنگکشی رژیم ارتجاعی حاکم بر وطن" است، و "دفاع از حقوق و آزادیهای دمکراتیک و مبارزه با خشکاندیشی و قشریگری و خودکامگی..."
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
الفبا حلقه ارتباطِ بسیاری از نویسندگان و روشنفکران راندهشده از کشور بود که در سراسر جهان تبعید ساکن شده بودند.
"برای نمونه میگوید؛ "ساعدی زندگیاش را با تقلید مستقیم و مشخص از صادق هدایت سپری میکند"شش شماره الفبا در کل ۱۳۸۸ صفحه است. بیش از شصت نویسندهی ایرانی در آن مقاله دارند. تنی چند از این نویسندگان ساکن ایران بودند که با نام مستعار مقاله مینوشتند. پنج شماره از شش شماره الفبا با مقالهای از ساعدی شروع میشود. در یک شماره سخنرای او بر مزار هدایت آمده است.
با نگاه به این مقالات که هنوز تازگی خود را حفظ کردهاند، میتوان چگونگی زندگی فکری و فعالیت اجتماعی ساعدی را در تبعید بازشناخت. در مقالهی "فرهنگکشی و هنرزدایی در جمهوری اسلامی" به نشانههای ارتجاع و بنیان آنها از نخستین روزهای انقلاب میپردازد و در نطفه خفهشدن آزادی. از سانسور و پاکسازی ادارات مینویسد، از بستن دانشگاهها و تخریب هرچیزی که نشان از فرهنگ و هنر داشت، از حجاب اجباری و سنگسار و اینکه چه باید کرد؟ در مقالهی "دگردیسی و رهایی آوارهها"، به تبعیدیان برمیگردد و فرق آن را با مهاجر برمیشمارد. از روند استحاله تبعیدیان مینویسد که آنزمان ملموس نبود و امروز زندگی ماست. او در این مقاله از همه راندهشدگان میخواهد که فریاد برکشند و در اعتراض به رژیم جمهوری اسلامی و در بنای وطنی تازه دنیا را بلرزانند، که جز این اگر باشد، به مرگ تدریجی دچار خواهیم گشت.
در مقاله "رودررویی یا خودکشی فرهنگی" در سومین شماره الفبا به "فرهنگکشی" در رژیمهای توتالیتر میپردازد.
"ببینیم این آدم میخوارهای که نه به قصدِ نجات جان، بلکه خودکشی ایران را ترک گفته بود، در این مدت چه کرد."ساعدی و الفبا"الفبا در شمار نخستین نشریاتِ ایرانیان در تبعید است"او در این مقاله به ابعاد فاجعهای میپردازد که با سرکوب و خفقانِ حاکم، گریبانگیر نسلهای بعد خواهد شد و به آداب و رفتار آنان بدل میشود. او از مردم میطلبد که در برابر این هیولا "ایستادگی لازم است". "نباید خاموش در گوشهای بنشینیم و خفه شویم".
ساعدی در سخنرانی خویش در رابطه با عید نوروز از همه پناهندگان و مردم میخواهد که پاسدار و حافظِ سنن و آدابِ ملی باشند و "رزم بزمگونه"ای از نوروز بسازند در برابر رژیم.
ساعدی در پنجمین شماره الفبا از "نمایش در حکومت نمایشی" مینویسد و اینکه رفتار رژیم خود میتواند دستمایهای باشد برای انواع تئاترها. او از تئاتر به عنوان "سالار و سرداری که همیشه زنده و معترض است"، نام میبرد و از کارورزان تئاتر میخواهد که با هنر خویش، رودرروی "هنر بندهساز"ی که رژیم تبلیغ میکند، بایستند.
ساعدی و نوشتن در تبعید
انتشار "الفبا" تنها یک بخش کوچک از فعالیتهای گسترده غلامحسین ساعدی در دوران تبعید است. داستانهای؛ سهگانه، در سراچه دباغان، کلاس درس، اگر مرا بزنند، غمباد و یکی یکدانه از کارهای اوست در عرصه داستان کوتاه که در تبعید نوشته شده و در الفبا به چاپ رسیدهاند.
سه فیلمنامه "ملّاس کریوس"، "دکتر اکبر" و "رنسانس" را نیز او در تبعید نوشته که هنوز انتشار نیافتهاند. دو نمایشنامه "اُتللو در سرزمین عجایب" و "پردهداران آینهافروز" که در همین سالها نوشته شده، در یک جلد، پس از مرگ ساعدی، در پاریس انتشار یافتند. رمانِ ناتمام "کاروان سفیران خدیو مصر به دربار امیر تاتارها" نیز پس از مرگ او، توسطِ "کتاب چشمانداز" در۱۳۹۱ در پاریس منتشر شد. در صفحهای از "دفترچه یادداشت" ساعدی هفده عنوان نمایشنامه و داستان ذکر شده که قرار بوده در فرصتی مناسب "دوباره" نوشته شوند. (الفبا شماره ۷)
در مصاحبه با "رادیو بیبیسی" میگوید؛ "من چندتا متن سینمایی نوشتم.
"در تابستان ۱۳۶۱ یعنی سه ماه پس از حضور در پاریس، خبر انتشار آن اعلام شد و نخستین شماره آن در زمستان ۱۳۶۱ منتشر شد"بعضیهاش خیلی مفصله و خرج سنگینی برخواهد داشت و من فکر میکنم منهای فصلنامه الفبا، مدام باید بنویسم، شانزده ساعت، دوازده ساعت، چهارده ساعت، آره. حتی حاضرم در مترو بخوابم. آره، بله کارمو ادامه بدم... ساکت نشستن کار ما را خراب خواهد کرد. من باید ادامه بدم، گیرم که بمیرم".
ساعدی و کانون نویسندگان ایران در تبعید
با یورش به احزاب و سازمانهای سیاسی و همچنین نهادهای صنفی، بخش وسیعی از اعضای کانون نویسندگان ایران نیز مجبور به ترک کشور شدند.
ساعدی در شمار همین افراد است. او با اعتقاد به ادامهی کار وضرورتِ تشکل، در بنیان گرفتنِ کانون نویسندگان ایران در تبعید نقش بهسزایی داشت و خود تا زمان مرگ از اعضای هیأت دبیران آن بود.
سازمان دادن سخنرانیها، و برپایی جلسات فرهنگی از جمله فعالیتهای نخستین کانون بود. تدارک نمایش "اُتللو در سرزمین عجایب" که ساعدی نویسنده آن بود و به وسیله گروه ناصر رحمانینژاد برای اجرا آماده شده بود، از جمله همین فعالیتهاست. این اثر ابتدا در روز ۱۲ فروردین ۱۳۶۴ در پاریس و سپس لندن اجرا شد.
ساعدی و فعالیتهای سیاسی
ساعدی اگرچه به هیچ سازمان و گروهی وابستگی نداشت، اما مقبولِ همگان بود و تا آنجا که در توان داشت یار و همراه آنان بود. در همین راستاست حضور او در "شورای ملی مقاومت" که با ماهنامه شورا همکاری داشت و برایشان مقاله مینوشت.
"با نگاه به این مقالات که هنوز تازگی خود را حفظ کردهاند، میتوان چگونگی زندگی فکری و فعالیت اجتماعی ساعدی را در تبعید بازشناخت"حضور مؤثر او در مجامع ایرانیان تبعیدی از او چهرهای شاخص ساخته بود و به حق شاخصترین چهره بود در میان تبعیدیان. هرجا که ایرانیان بودند، او نیز بود؛ سخنرانی میکرد، برای دیگران جلسه سخنرانی ترتیب میداد، مقاله مینوشت، نامه مینوشت، مصاحبه میکرد، در چاپ و نشر کتاب و نشریه دوستان را یاری میداد. و جالب اینکه چند ماه پیش از مرگ تدارک انتشار نشریهای فرهنگی به زبان ترکی را در سر داشت و در این راه، در سفری به کلن، از باقر مرتضوی یاری طلبیده بود. (باقر مرتضوی، کتاب ساعدی؛ از او و در باره او)
شاید این نیز جالب باشد که ساعدی، یعنی فردی که برای خودکشی به پاریس آمده بود، پس از سالها زندگی مجردی، در سال ۱۳۶۱ در این شهر با خانم بدری لنکرانی ازدواج کرد.
خلاصه اینکه؛ زندگی، رفتار، نوشتهها و سخنان ساعدی در دوران کوتاه زندگی او در تبعید، سراسر امید است و آرزو. امید به نابودی این رژیم و بازگشت سرفرازانه تبعیدیان به کشور در همه نوشتههایش به چشم می خورد.
به جرئت می توان گفت؛ در میان تبعیدیان، ساعدی عاشقترین آنان به زندگی بود. بارها در میان جمع دوستان اعلام داشته بود که؛ هنوز بسیار چیزها برای نوشتن در سر دارد و منتظر فرصتیست تا آنها را بر کاغذ آورد.
در نوشتهای، با اشاره به مشکلات تبعید، می نویسد؛ "دوری از وطن و بیخانمانی تا حدود زیادی کارهای اخیرم را تیزتر کرده است. من نویسنده متوسطی هستم و هیچوقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضیها با من همعقیده نباشند ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژه ناب مغز مرا پُر میکند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد.
"در مقالهی "فرهنگکشی و هنرزدایی در جمهوری اسلامی" به نشانههای ارتجاع و بنیان آنها از نخستین روزهای انقلاب میپردازد و در نطفه خفهشدن آزادی"علاوه بر کار ادبی برای مبارزه با رژیم حاکم نیز ساکت ننشستهام. عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان هستم. و در هر امکانی که برای مبارزه هست، به هر صورتی شرکت میکنم، با اینکه داخل هیچ حزبی نیستم. با وجود این که احساس میکنم شرایط غربت طولانی خواهد بود، ولی آرزوی برگشت به وطن را مدام دارم. اگر این آرزو و امید را نداشتم، مطمئناً از زندگی صرف نظر میکردم".(الفبا شماره ۷)
اما چرا ساعدی تبعید برگزید؟ خود میگوید؛ "من به هیچ صورت نمیخواستم کشور خود را ترک کنم ولی رژیم توتالیتر جمهوری اسلامی که همه احزاب و گروههای سیاسی و فرهنگی را به شدت سرکوب میکرد، به دنبال من هم بود.
ابتدا با تهدیدهای تلفنی شروع شد... مجبور شدم از خانه فرار کنم و مدت یک سال در یک اتاق زیر شیروانی زندگی نیمه مخفی داشتم... مأموران رژیم دربهدر دنبال من بودند. ابتدا پدرم را احضار کردند و گفتند به نفع اوست که خودش را معرفی کند، و به برادرم که جراح است، مدام تلفن میکردند و از من میپرسیدند. یکی از دوستان نزدیک مرا که بیشتر عمرش را به خاطر مبارزه با رژیم شاه در زندان گذرانده بود، دستگیر و بعد اعدام کردند و یک شب به اتاق زیر شیروانی من ریختند ولی زن همسایه قبلاً مرا خبر کرد و من از پشت بام فرار کردم...
"او در این مقاله به ابعاد فاجعهای میپردازد که با سرکوب و خفقانِ حاکم، گریبانگیر نسلهای بعد خواهد شد و به آداب و رفتار آنان بدل میشود"با تغییر قیافه و لباس به مخفیگاهی رفتم... شش هفت ماهی در مخفیگاه بودم...در تاریکی مطلق زندگی میکردم...اغلب در تاریکی مینوشتم. بیش از هزار صفحه داستانهای کوتاه نوشتم. در این میان برادرم را دستگیر کردند و مدام پدرم را تهدید میکردند که جای مرا پیدا کند، و آخر سر دوستان ترتیب فرار مرا دادند و من با چشم گریان و خشم فراوان و هزاران کلک از راه کوهها و درهها از مرز گذشتم و به پاکستان رسیدم و با اقدامات سازمان ملل و کمک چند حقوقدان فرانسوی ویزای فرانسه گرفتم و به پاریس آمدم".(سخنرانی بر مزار هدایت)
با این تفاصیل باید پرسیده شود که چرا ما دوست داریم ادبیاتِ نویسندهای به نام ساعدی را وانهیم و به حاشیه که زندگی شخصی اوست، بپردازیم؟ چرا حاشیه برایمان جذابتر از اصل است؟ چرا تکرارگو میشویم و رنجِ چشمگشودن را از خود دریغ میداریم؟ چرا واقعیتِ هستی اجتماعی اشخاص را به خیال مغشوش میکنیم؟
به نظرم ساعدی جان عاشقی بود بیقرار، وجودی سراسر مبارزه که هیچ ایستایی نمیشناخت. خود او بر مزار صادق هدایت خطاب به حاضران گفت؛ "این آواره معترض را اگر انزواگر و انزواجو و مرگطلب خواندهاند، به غلط خواندهاند و نامیدهاند، او زندگی را در پویایی میدید، به دنبال آب زندگی بود".
انگار باید همین جملات ساعدی بر گور هدایت را امروز در یادبود خود ساعدی تکرار کنیم، که تکرار متأسفانه پنداری به تاریخ و به فرهنگ ما تبدیل شده است. انگار باید سخنان او را اینبار نه تنها از زبان او بر مزار هدایت، بلکه خطاب به ما بشنویم؛
"این آواره معترض را اگر انزواگر و انزواجو و مرگطلب خواندهاند، به غلط خواندهاند و نامیدهاند، او زندگی را در پویایی میدید، به دنبال آب زندگی بود".
مطالب منتشر شده در صفحه "دیدگاه" الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران