قسمت چهارصد و شش گودال
سریال گودال قسمت چهارصد و شش 406Çukur Serial Part ۴۰۶
گودال قسمت ۹۶
وارتلو به در خانه می رود و سراغ یاماچ را از نگهبانان دم در می گیرد آنها می گویند که سلطان اجازه ورود به یاماچ را نداد او هم آنجا را ترک کرد. وارتلو با عجله سوار ماشینش می شود تا خودش را به او برساند. نهیر هم هراسان به حیاط می رود و با دیدن آکین که گوشه ای ترسیده و نشسته از او می می پرسد که یاماچ کجاست اما اکین در حال و هوای خودش نیست و به گوشه ای خیره شده. نهیر سراغ نگهبان ها می رود و با جدیت از انها می خواهد که سوئیچ ماشین را به او بدهند. آنها کمی مردد میشوند اما سوئیچ را می دهند.
وارتلو خودش را به یاماچ که آرام آرام در خیابان ها راه می رود می رساند.
"نهیر هم هراسان به حیاط می رود و با دیدن آکین که گوشه ای ترسیده و نشسته از او می می پرسد که یاماچ کجاست اما اکین در حال و هوای خودش نیست و به گوشه ای خیره شده"یاماچ با دیدن او با بیچارگی در آغوشش می گیرد و گریه می کند. وارتلو سعی می کند او را آرام کند و می گوید: «بالاخره میفهمن به خاطر اونا این کارو کردی، صبر کن... من این مسئله رو حل میکنم تو نگران چیزی نباش. » یاماچ می گوید: «نه این کارو نکن. حالا که من پیششون نیستم، تو پیششون باش.
» و می رود. نهیر هم که آنها را دنبال میکرده از دور این صحنه را می بیند و با ناراحتی به یاماچ خیره می شود.
ماحسون به همراه آونی و دو سه بره ی سیاه بالغ به خرابه ای که بچه ها را قبلا در آن دیده بود و می رود و آنها را صدا می زند و با لبخند رو به انها می گوید: «یالا وسایلاتونو جمع کنید با من بیاین بریم خونمون. » بچه ها با خوشحالی قبول می کنند و همراه آنها راهی می شوند. کمی بعد، مادر ماحسون او را از پشت سر صدا می زند و می گوید: «منم میتونم باهاتون بیام؟ » ماهسون در حالی که چشمانش پر از اشک شده قبول می کند.
"آنها کمی مردد میشوند اما سوئیچ را می دهند.وارتلو خودش را به یاماچ که آرام آرام در خیابان ها راه می رود می رساند"
یاماچ پیش افسون می رود و با ناراحتی می گوید: «جایی رو نداشتم برم. فقط تو به ذهنم رسیدی... » افسون کمی به او خیره می ماند و بعد به سمتش می رود و او را می بوسد. نهیر از باغچه ی خانه ی او این صحنه را می بیند و چشمانش پر از اشک می شود. او فورا آنجا را ترک می کند و چند ساعتی را با حال بد در خیابان ها پرسه می زند.
افسون هم یاماچ را در بغلش می خواباند و برایش قصه می گوید تا خوابش ببرد.
نهیر دوباره به خانه ی کوچوالی ها برمی گردد. او با عصبانیت به اتاق می رود و وسایلش را جمع می کند. سلطان به سراغ او می رود و می گوید که نمی تواند جایی برود چون نوه ی ادریس کوچوالی را در شکم دارد. نهیر با عصبانیت می گوید: «سلطان خانم از جلو در برو کنار وگرنه خیلی بد میشه و بد باهاتون دعوا میکنم! » سلطان هم به ناچار عقب می کشد.
"وارتلو سعی می کند او را آرام کند و می گوید: «بالاخره میفهمن به خاطر اونا این کارو کردی، صبر کن.."
آکین دچار توهم شده و وقتی در اتاق کار ادریس خوابیده، صدای تسبیح او را می شنود و می ترسد و از اتاق بیرون می رود. او در سکوت خانه صدای آهنگی می شنود و فکر می کند پدرش است و بالا می رود و در پشت بام قهرمان را می بیند که مشغول خواندن و نواختن است. آکین می ترسد و دچار تنگی نفس می شود. قهرمان با مهربانی با او صحبت می کند و کمی بعد آکین با او احساس راحتی می کند. قهرمان او را در آغوش می گیرد و بعد آغوشش را تنگتر می کند و با خشم می گوید: «پسرم...
کاش میمیردی! » آکین دوباره به سرفه می افتد و احساس خفگی می کند که ناگهان از خواب بیدار می شود و یاماچ را روی میز ادریس می بیند که با غضب به او خیره شده. یاماچ به او می گوید: «من برمیگردم ولی اون وقت تو اینجا نخواهی بود! » و از اتاق خارج می شود. آکین به دنبال او می رود اما در قفل شده و او هرچقدر تقلا می کند و یاماچ را صدا می زند تا در را باز کند و حتی به گریه می افتد کسی به او گوش نمی دهد. او برمی گردد و خودش را روی میز ریاست ادریس می بیند که با پوزخندی به او خیره شده. آکین با ترس رو به خودش می گوید: «نه نه! از اونجا بلند شو! » بعد هم خودش با لبخندی ناگهان سرش روی میز می افتد و میمیرد.
"نهیر هم که آنها را دنبال میکرده از دور این صحنه را می بیند و با ناراحتی به یاماچ خیره می شود"آکین از دیدن این صحنه گریه اش می گیرد و بالاخره از خواب روی همان میز ادریس بلند می شود. او نفسش می گیرد و از اتاق خارج می شود. سلطان این حال او را می بیند و از او می پرسد که حالش خوب است یا نه؟ آکین می گوید خوب است فورا از انجا می رود.
چنگیز، آریک را به خاطر اینکه هنوز هم نفهمیده دزدی جنس هایش کار که بوده سرزنش می کند و می گوید که حتی به خاطر این موضوع و این محله کم کم از چشم می افتند. آریک به او می گوید که خیالش راحت باشد چون همه چیز را خودش حل خواهد کرد.
از طرفی، ندیم به یکی از افرادش به اسم یعقوب که همه چیز را در مورد اتش سوزی ای که اتفاق افتاده تعریف می کند، سرزنشش می کند و می گوید که همه چیز تقصیر او است و اضافه می کند: «میبینی که دیگه مثل قبل نیستن و نقطه ضعف هایی دارن. اما زمان داره میگذره و موکل من در این باره خیلی بی صبره! الان باید چیکار کنی یعقوب؟ » یعقوب می گوید: «خطامو جبران میکنم. »
آذر و کاراجا در اتاق های جداگانه خوابیده اند. آذر به او پیام می دهد که اگر کنارش بود بهتر میشد! و کاراجا پنهانی از اتاق خودش خارج شده و به اتاق آذر می رود و آذر از دیدن او هیجان زده می شود و بعد در کنار هم به خواب می روند.
یاماچ از خواب بیدار می شود و افسون را کنار خود نمی بیند.
"کمی بعد، مادر ماحسون او را از پشت سر صدا می زند و می گوید: «منم میتونم باهاتون بیام؟ » ماهسون در حالی که چشمانش پر از اشک شده قبول می کند"او به پذیرایی می رود و افسون را در کنار چنگیز می بیند و هردوی انها به او لبخند می زنند. افسون به یاد می آورد که همان اوایل که یاماچ از جومالی گلوله خورده بوده، چنگیز به خانه ی او امده و این خبر را به او داده و گفته بوده که اگر به سوال هایی که در رابطه با یاماچ دارد جواب ندهد، می تواند کاری کند تا یاماچ بمیرد یا اینکه مداوایش کند. افسون هم قبول کرده و حتی در طول درمان یاماچ پنهانی حواسش به او بوده. بعد از اینکه یاماچ حالش خوب شده بود هم چنگیز از او پرسیده بوده که نقطه ضعف یاماچ چیست و افسون گفته بوده که گودال همه چیز یاماچ است.... چنگیز به یاماچ می گوید که همراه او بیاید تا کمی قدم بزنند.
یاماچ قبول می کند و بعد در حالی که از کاری که افسون کرده جا خورده به او روی خوش نشان نمی دهد و می رود.
کاراجا در اتاق آذر دستمالی که رویش حروف اول ":ک و ک" را نوشته می بیند و به یاد می آورد که دقیقا همان دستمالی است که پدرش در بین وسایل عایشه پیدا کرده بوده. او از اذر می پرسد که جریان این دستمال چیست و آذر می گوید: « یادگاری بدهی جونمه. » و تعریف می کند که وقتی جوان بوده و به استانبول امده بوده تا موادی که داشته را بفروشد، کسانی به او حمله می کنند تا پول هایش را از او بگیرند و حتی بکشندش که ناگهان مردی کت شلوار پوشیده و با ابهت به انها نزدیک شده و جوان هایی که اذر را دوره کرده بودند با دیدن او با خجالت فرار کرده بودند. آن مرد هم همین دستمال را به اذر داده بوده تا زخمش را پاک کند و حتی اذر را به ترمینال رسانده و او را به خانه فرستاده بوده.
"سلطان به سراغ او می رود و می گوید که نمی تواند جایی برود چون نوه ی ادریس کوچوالی را در شکم دارد"آذر اضافه می کند: «رفتم خونه و این دستمال رو دادم مادرم و گفتم خوب تمیزش کنه. من یه روز این مردو پیدا میکنم و این دستمالو بهش برمیگردونم... » کاراجا که فهمیده آن شخص کسی جز قهرمان نبوده گریه اش می گیرد و می گوید: «شاید مرده باشه صاحب این دستمال... » آذر می گوید: «چرا بمیره. زبونتو گاز بگیر! » کاارجا از او می خواهد که فاتحه ای بخواند و چیز بیشتری نمی گوید.
چنگیز یاماچ را به محله ای می برد و می گوید: «قدرت همه چیزه! من رو خاک این مردم چشم ندارم ولی دارم میخواد اینجوری بشه! » بعد هم پلیس ها را نشان می دهد که مردم را از خانه هایشان بیرون می کشد و بولدوزرهایی که خانه ها را خراب می کنند. صدای جیغ و گریه ی مردم در گوش یاماچ می پیچد و او با ناراحتی به این صحنه خیره می شود.
آریک، سرن و مرتضی را با هم سراغ آدمی می فرستد که انبار کامیون برای او بوده. سرن بدون اینکه کسی به او مشکوک باشد، به رئیس آنجا حمله می کند و مرتضی هم کمکش می کند تا خفتش کنند و از او می خواهند که هر اطلاعاتی را که دارد بدهد و او هم که ترسیده قبول می کند. از طرفی خود آریک هم به خواست چنگیز به استقبال مادربزرگ افسون که دوباره برگشته می رود.
"نهیر با عصبانیت می گوید: «سلطان خانم از جلو در برو کنار وگرنه خیلی بد میشه و بد باهاتون دعوا میکنم! » سلطان هم به ناچار عقب می کشد"
نهیر به در خانه ی افسون می رود و افسون با دیدن او جا می خورد. نهیر به او می گوید که دیشب آن دو را با هم دیده اما برای حساب پس گرفتن نیامده و فقط از سر کنجکاوی انجاست! او می پرسد: «وقتی بهت گفتم حامله ام چیشد؟ » افسون می گوید که سعی کرده از یاماچ دور بماند اما یاماچ به در خانه اش امده و از همانجا شروع شده. نهیر می پرسد: «دوستت داره؟ » افسون سکوت می کند و نهیر می گوید: «نمیدونی... به نظرم اینو ازش بپرس! چون من با این زخم یجوری کنار میام ولی تو مثل سگ عاشقشی و با اولین خنجری که پشتت بزنه میمیری! » بعد هم از جایش بلند می شود و می گوید: «راستی راحت باشین من دیگه نیستم! بهش بگو نگران بچه ش هم نباشه! » و از آنجا می رود و گریه می کند. افسون هم فورا سعی می کند با یاماچ تماس بگیرد اما یاماچ جواب او را نمی دهد.
چنگیز او را به گودال برده و می گوید که می خواهد چیزی را نشانش بدهد. او بولدوزر ها را می بیند که به سمت محله می روند. جومالی و وارتلو و سلیم که در قهوه خانه هستند جلو می روند و شخصی به آنها می گوید که بر اساس اوراق رسمی که در دست داد گودال باید تخلیه بشود و بعد هم تخریب بشود. جومالی از جایش تکان نمی خورد و آن شخص به پلیس زنگ می زند. چنگیز به یاماچ می گوید: «نظرت چیه یاماچ؟ محله ای که یه زمانی پلیس نمی تونست واردش بشه و حالا با پیدا شدن کیلو کیلو هروئین داخل اون لازمه که خراب بشه و زیر این کارو کارمند خیردوست چنگیز اردنت گرفته تا خونه های زشت پایین شهری و به درخت تبدیل کنه و گودال بشه یه پارک و پشت همه ی اینا و دلیلش هم کسی نیست جز یاماچ کوچوالی! پسری که به باباش و محله اش پشت کرد! تو خیلی به درد من میخوری.
"آکین دچار توهم شده و وقتی در اتاق کار ادریس خوابیده، صدای تسبیح او را می شنود و می ترسد و از اتاق بیرون می رود"من ازت میخوام که تو کنار من باشی! » یاماچ چیزی نمی گوید و با عصبانیت به او نگاه می کند و بعد نوشته ای روی دیوار محله می بیند و همان را تکرار می کند و می گوید: «خونه مون کوچیک بود اتاق نداشتم منم محله رو خونه فرض کردم! »
بولدزرها جلو می آیند تا ساختمان های محله را تخریب کنند. جومالی جلو می رود و روبرویشان می ایستد و می گوید: «اگه میخواین اینجارو خراب کنین باید از روی من رد بشین! » بعد هم سلیم و وارتلو همراه او ماقبل بولدوزر ها می ایستند و بقیه مردم محله هم پشت سرشان. پلیس به محله می رسد و سلیم به زود جومالی را از انجا دور می کند تا گیر پلیس نیفتد. از طرفی جوانان محله مقابل چرخ های ماشین پلیس میخ می اندازند و مانع این می شوند که جلوتر بروند. بعد هم همه ی مردم محله یکی یکی جلوی بولدوزرها می آیند و مانع آنها می شوند.
یاماچ هم لبخندی می زند و رو به چنگیز می گوید: «طاقت داری تا آخرشو ببینی؟! » بولدوزرها عقب می کشند و یاماچ می گوید: «چه من باشم و چه نباشم، گودال از خودش محافظت میکنه. » و از ماشین پیاده می شود.
وقتی افسون با مقبوش که همراه اریک امده روبرو می شود، می فهمد که او همه چیز را به چنگیز درمورد یاماچ و افسون گفته. افسون عصبانی شده و با تهدید رو به مقبوش می گوید: «اگه بلایی سر یه تار موی یاماچ بیاد خودم تورو میکشم. از یاماچ فاصله بگیر! در ضمن یاماچ دیگه فقط عشق من نیست، یکی از اعضای خانواده ی توئه! »
فادیک با کاراجا صحبت می کند و می گوید که بهتر است یکی از اعضای خانواده اش در عروسی اش باشد تا کدورت ها از بین برود و پیشنهاد می دهد به کسی بگوید واسطه بشود و با سلطان صحبت کند تا شاید نرم بشود.
"او در سکوت خانه صدای آهنگی می شنود و فکر می کند پدرش است و بالا می رود و در پشت بام قهرمان را می بیند که مشغول خواندن و نواختن است"کاارجا هم به نهیر زنگ می زند اما نهیر با بدخلقی می گوید که دیگر در آن خانه نیست و حتی می گوید که یاماچ دوست دختری به اسم افسون دارد و جایی برای او و بچه اش نیست. کاراجا که تعجب کرده حرفی از مشکل خودش نمی زند. نهیر هم مستقیم به دکتر می رود تا بچه را سقط کند.
افسون سراغ چنگیز می رود و از او می خواهد که فورا به او جای یاماچ را بگوید چون کار مهمی دارد. یاماچ در باری مشغول زدن گیتار است و با دیدن افسون از او رو برگرداند و قصد رفتن می کند.
افسون به دنبالش می افتد و یاماچ به او می گوید: «من بهت اعتماد کرده بودم اما تعجبی نداره که تو طرف اونارو گرفتی! » افسون می گوید که به خاطر او نیامده و در اصل نهیر آن دو را با هم دیده و می خواهد بچه را سقط کند. یاماچ با عجله خودش را به دکتر می رساند که نهیر از آن خارج می شود. یاماچ با ناراحتی از او می پرسد: «انجامش دادی؟ » نهیر هم در حالی که بغض کرده می گوید: «آره! » و اضافه می کند که دیگر او را نخواهد دید و برای همیشه از آنجا می رود. یاماچ ناامیدانه روی زمین می افتد و مغزش سوت می کشد.
اکین سراغ سلیم می رود تا با او صحبت کند و بگوید که کاراجا تقصیری ندارد و باید برایش کاری بکنند اما سلیم به حرف او اصلا گوش نمی دهد.
"کاش میمیردی! » آکین دوباره به سرفه می افتد و احساس خفگی می کند که ناگهان از خواب بیدار می شود و یاماچ را روی میز ادریس می بیند که با غضب به او خیره شده"
فادیک به در خانه ی سلطان می رود و به آرامی از او می خواهد که به عروسی کاراجا بیاید اما سلطان می گوید که کاراجا با این کارش پا روی قبر ادریس گذاشته و اصلا قبول نمی کند. کمی بعد آکین سراغ سلطان می رود و می گوید درست نیست کاارجا به خاطر اینکه نمیداند مرتکب چه جرمی شده مجازات بشود! سلطان به فکر فرو می رود.
آریک آدرسی و اسم یعقوب را از سرن که از رئیس انبارها گرفته را می گیرد و همراه افرادش به ان انبار حمله می کند اما یعقوب با زیرکی همه افراد او را می کشد و خود آریک را هم گیر می اندازد. سرن که متوجه نبود او شده به مرتضی هم زنگ می زند تا دنبال اریک بروند و از طرفی این خبر به گوش چنگیز هم می رسد.
یاماچ در پارکی ناراحت نشسته که وارتلو هم او را پیدا می کند و کنارش می نشیند.
یاماچ با نااامیدی می گوید که همه ی ادم های دور و برش را از دست می دهد و به هرچه که دست می زند آن را می خشکاند و دیگر امیدی ندارد. وارتلو سعی می کند او را آرام کند اما یاماچ با ناراحتی از او می خواهد که دنبالش نرود و به سمت ماشین چنگیر می رود و سوار آن می شود و وارتلو با ناراحتی به او خیره می شود.
سلطان به مراسم عروسی کاراجا می رود و فادیک با خوشحالی او را به اتاق کاارجا که مشغول آماده شده است می برد. سلطان به سمت کاراجا می رود و می گوید: «یکم پیش اکین بهم گفت حقه آدمی که نمیدونه مرتکب چه گناهی شده رو مجازات بشه؟ » کاراجا با تعجب به او خیره می شود و سلطان ادامه می دهد: «یکم دیگه زن کسی میشی که روی دستاش خون ادریس کوچوالی هست! اگه به اون ادم بله بگی نمیبخشمت! » و پاکتی را هم برای او می گذارد و می رود.
کاراجا مات و مبهوت دست در دست اذر می گذارد و بله را می گوید و حتی با آذر می رقصد.
"یاماچ به او می گوید: «من برمیگردم ولی اون وقت تو اینجا نخواهی بود! » و از اتاق خارج می شود"شب وقتی آذر با خوشحالی او را به خانه شان می برد، می گوید که خوشحالی را با کاراجا احساس کرده و تا عمر دارد او را دوست خواهد داشت. کاراجا در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده اسلحه را به سمت او می گیرد و می گوید: «تو دستای تو خون ادریس کوچوالی هست آذر؟ » آذر با ناراحتی به سمت او برمی گردد.
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و هفت ۴۰۷ قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و پنج ۴۰۵ Next Episode - Çukur Serial Part ۴۰۷ Previous Episode - Çukur Serial Part ۴۰۵اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران