نه دکتر! تو قرار نبود در آمریکا بمیری...
یک. بهار ۹۳ است. نمایشگاه کتاب. در غرفه نشر چشمه تو را اتفاقی میبینم. همکلام میشویم درباره فوتبال.
"با همان شور و زبان بدنت توضیح میدهی که فکر نکنی صدر غربزده و مجنون است که به جای امضا، خطخطی میکند"برایم «تو در قاهره خواهی مرد» را امضا میکنی. با همان شور و زبان بدنت توضیح میدهی که فکر نکنی صدر غربزده و مجنون است که به جای امضا، خطخطی میکند. از پشت صفحه که ببینی، اسم خودم است.
روی جلد کتاب نوشته شده بود: «خبر مرگش را دریافت کردهای...»
دو. به تو میگویم همه آثارت را خواندهام و تو نظرم را دربارهشان میپرسی.
نظر منِ ۱۷ساله را. من «روزی روزگاری فوتبال» را بهترین اثرت میدانم و خودت میگویی که «پسری روی سکوها» بهتر است. نظرم را بعدها هم پرسیدهای. وقتی درباره «پیراهنهای همیشه» در تلگرام سوالی کردم و جواب دادی و بعد پرسیدی کدام بخش را بیشتر دوست داشتی و کدام را نه؟
آن روزها نمیدانستم سرطان داری...
سه. در آن روز بهاری تو از من درباره «آنسوی نیمکت» پرسیدی و من از تو درباره باخت ۴-۰ بایرن به رئال.
"من «روزی روزگاری فوتبال» را بهترین اثرت میدانم و خودت میگویی که «پسری روی سکوها» بهتر است"من پاسخ دادم که با برنامه پنجشنبهشبهایت روح و شور فوتبال را دوباره زنده کردهای و امکان ندارد حتی لحظهای از آن را از دست بدهم. تو هم پاسخ دادی که فوتبال به همین غیرقابل پیشبینی بودنش زنده است و باید همینجور ناگهانی باشد تا میخکوب شوی.
درست مثل خبر رفتنت که ناگهانی بود و میخکوبمان کرد. معجزه از راه نرسید.
نه دکتر...تو قرار نبود در آمریکا بمیری...
۲۵۴ ۲۵۱
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران