قسمت سیصد و بیست گودال
سریال گودال قسمت سیصد و بیست 320Çukur Serial Part ۳۲۰
گودال
۱۱۴ – ۱
در بیمارستان وقتی که چشم مرتضی به عایشه می افتد با لبخند پیش خود می گوید:« من برمی گردم عایشه.» بعد درحالی که شعری در وصف عایشه می خواند از آنجا دور می شود. مادر نوزادی که دست عایشه است به او التماس می کند که فرزندش را برگرداند اما عایشه قبول نمی کند و می گوید:« اگه مادر بودی بچه ت رو تو سطل اشغال ول نمی کردی.» در همین موقع یاماچ و جومالی با عجله آکین را از سالن بیمارستان رد می کنند تا او را سریع به دکتر برسانند. عایشه با دیدن اکین گریه اش می گیرد و نوزاد را به مادرش می دهد و خودش هم هراسان به سمت آکین می رود.
علیچو هنوز هم روی صندلی بمب گذاری شده نشسته و برای سلامتی همه دعا می کند. در قهوه خانه ی زلفی عمو هم وضعیت مشابهی دارد و متین سعی دارد او را آرام نگه دارد تا از روی صندلی اش تکان نخورد.
عایشه گریه کنان به طرف یاماچ حمله می کند و می گوید:« چیکار کردی با پسرم؟ چرا دست از سرمون برنمی داری؟» یاماچ با شرمندگی سرش را پایین نگه می دارد و جومالی و داملا عایشه را ارام می کنند. داملا از کاراجا که او هم ناراحت و مظطرب است می خواهد که مادرش را دلداری بدهد.
"عایشه با دیدن اکین گریه اش می گیرد و نوزاد را به مادرش می دهد و خودش هم هراسان به سمت آکین می رود.علیچو هنوز هم روی صندلی بمب گذاری شده نشسته و برای سلامتی همه دعا می کند"یاماچ برای کمک کردن به علیچو مجبور می شود بیمارستان را ترک کند. او یاسمین را هم برای خنثی کردن بمب با خود می برد.
در این گیر و دار بمبی که در آرایشگاه محله جاساز شده و کسی متوجه ان نبوده منفجر می شود و مردم محله با عجله برای کمک به زخمی ها به ارایشگاه می روند و آنها را به بیمارستان می رسانند. چاعتای خودش با یاماچ تماس می گیرد تا این خبر را شخصا به او بگوید و لذتش را ببرد. او پشت تلفن به یاماچ می گوید:« اکین هم که رفت پیش باباش. نسل سلیم کوچوالی کلا منقرض شد.» یاماچ عصبی می شود و به او می گوید:« از این لحظه فقط فکر خودت باش چون من به زودی سراغت میام.» یاماچ یاسمین را پیش علیچو می برد و یاسمین بعد از مدتی کلنجار رفتن با بمب آن را خنثی می کند اما حالش بد می شود و از یاماچ می خواهد که به بیمارستان برگردند.
از طرفی مردم محله زخمی های حادثه ی انفجار بمب در ارایشگاه را هم به بیمارستان می برند و جومالی و داملا و سلطان نگران هم محله ای های اسیب دیده می شوند و سعی می کنند به انها کمک کنند. جومالی که اعصابش به اندازه ی کافی به هم ریخته است با دیدن افسون در آنجا، بیشتر عصبانی می شود و مدام به او چپ چپ نگاه می کند و دست آخر هم طاقت نمی آورد و جلوی خانواده به بهانه ای سر او فریاد می زند.
یاماچ در راه بیمارستان متوجه می شود که یک بمب دیگر باقی مانده و ان هم زیر صندلی عمو است. او از یاسمین خواهش می کند که برای بار اخر کمکش کند و یاسمین با مهربانی قبول می کند.
در افغانستان وارتولو در چادری به دیدن پیرمردی می رود و او را عمو صدا می زند و می گوید:« من خیلی مدیون توام. اگه نبودی و منو از دست این دشمنا نجات نمی دادی بچه ی من بی پدر بزرگ می شد.» عمو جومالی برای او قصه ای تعریف می کند که قبلا ادریس هم شبیه ان را برای وارتولو تعریف کرده بود. عمو می گوید:« توی یه سرزمینی یه خانواده زندگی می کردن.
"از طرفی مردم محله زخمی های حادثه ی انفجار بمب در ارایشگاه را هم به بیمارستان می برند و جومالی و داملا و سلطان نگران هم محله ای های اسیب دیده می شوند و سعی می کنند به انها کمک کنند"پدر خانواده یه زمین اندازه ی کف دست داشت. دو تا دختر و دو تا پسر داشت که برای کاشت زمین همیشه کمکش می کردن و دیگران به پر برکت بودن اون زمین حسادت میکردن. یه روز چند نفر، از حسودی طاقت نیاوردن و به مرده حمله کردن و کشتنش . اعضای اون خانواده هم فرار کردن. پسر بزرگه تصمیم گرفت که این ماجرا رو فراموش نکنه و سالها بعد وقتی اسلحه به دست گرفت به اون زمینها برگشت تا انتقام پدرشو بگیره.
قاتلها دیگه پیر شده بودن، یکی کور و اون یکی فلج شده بود... تو به پیرمردا شلیک می کنی وارتولو؟ من شلیک می کنم. از من به تو نصیحت انتقامتو واسه قیامت نذار بمونه. خودت انتقامتو بگیر.»
یاسمین وقتی که مشغول خنثی کردن بمب عمو است از هوش می رود و متین او را به بیمارستان می رساند. بمب عمو را علیچو خنثی می کند و این ماجرا هم به خیر می گذرد.
"او از یاسمین خواهش می کند که برای بار اخر کمکش کند و یاسمین با مهربانی قبول می کند.در افغانستان وارتولو در چادری به دیدن پیرمردی می رود و او را عمو صدا می زند و می گوید:« من خیلی مدیون توام"
دکتر به کوچوالی ها می گوید که آکین وضعیت وخیمی دارد، اما فعلا هوشیار است و خانواده اش می توانند ملاقاتش کنند. اول از همه جومالی وارد اتاق اکین می شود و به او می گوید:«نمیر اکین. اگه بمیری بدجور کتکت می زنم.» بعد از او کاراجا پیش اکین می رود و با بغض به او می گوید:« من فکر می کردم وقتی به این روز بیفتی خوشحال می شم اما نشدم. تو خیلی اذیتم کردی اما من بدون تو نمی تونم زندگی کنم. نمی دونم اسم این دوست داشتنه یا مریضیه.
ولی من خیلی مریضتم.» آکین که خودش را به خواب زده چشمانش را باز می کند و با صدای خسته و ضعیفش میگوید:« منم مریض توام.» عایشه هم وارد اتاق می شود و برای مدتی کنار اکین می نشیند و گریه می کند. بعد از عایشه افسون از سلطان اجازه می گیرد تا به دیدن اکین برود. اکین از دیدن او جا می خورد و افسون می گوید:« عجیب نیست که من و تو بعد از کارایی که کردیم بازم تو خونه ی کوچوالی ها زندگی می کنیم و به سمت این ادما برگشتیم؟ اگه به عقب برمی گشتم اون کارو هیچ وقت نمی کردم. تو خیلی به من کمک کردی آکین. به یاماچ خبر دادی که جومالی می خواد منو بکشه و اونو برای نجاتم فر ستادی.
"اگه نبودی و منو از دست این دشمنا نجات نمی دادی بچه ی من بی پدر بزرگ می شد.» عمو جومالی برای او قصه ای تعریف می کند که قبلا ادریس هم شبیه ان را برای وارتولو تعریف کرده بود"منم می خوام جبران کنم.» افسون از آکین می خواهد که چشمانش را ببندد و بعد هم دستانش را روی سر و سینه ی او می گذارد و تمرکز می کند.
در افغانستان وارتولو در یکی از چادرها و در حضور مردی به نام رضا به اسکندر می گوید:« می خوام بازم به دشمن حمله کنم و این بار هم می خوام تو جای قبلی کمین کنم. چون دشمن اصلا حدس نمی زنه که من بخوام کار قبلی رو تکرار کنم.» اسکندر که به افرادش اعتماد دارد می خواهد این موضوع را به زبان فارسی به رضا بگوید تا او به وارتولو کمک کند اما وارتولو از اسکندر می خواهد که این موضوع فقط بین خودشان بماند.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران