روایت یک خانواده مذهبی فئودال فرهیخته/رمانی که فلسفی نیست
به گزارش خبرنگار مهر، گروه داستان خورشید در شانزدهمین نشست خود با حضور مرضیه نفری، سیده عذرا موسوی، سمیه عالمی، مریم مطهریراد، فاطمه نفری و سیده فاطمه موسوی به نقد و بررسی رمان «غمسوزی» نوشته اعظم عظیمی پرداخت. این رمان امسال توسط مجموعه مدرسه رمان مؤسسه شهرستان ادب منتشر شده است.
رمان درباره فرحان، پسر جوانی است که پس از ازدواج عشق زندگیاش «فریده» با برادرش و مرگ هووی مادرش «بانو» که خود را در آن سهیم میداند، دچار کشمکشهای درونی فراوانی میشود.
برگ برنده داستان و فلسفه گلدرشت
سمیه عالمی در ابتدا به زبان داستان که وزنه سنگین آن شمرده میشود، پرداخت: غمسوزی داستانی است با نثری درخشان و فضاسازیهای عالمانه از جهان آدمهایی که همگی درونگرا و تحصیلکرده هستند و از فضایی مذهبی-روشناندیش برآمدهاند. برگ برنده داستان، زبان آن است و این، کار را در دسته داستانهای زبانآور قرار میدهد. در ادامه، مضمون و موضوع داستان هم از درون برمیآیند و ارتباط چندانی با بیرون برقرار نمیکنند. شخصیت اصلی داستان، پسری سیوچند ساله است که تحت حمایت ناپدریاش است؛ ناپدریای که دوست پدر مرحومش بوده.
"برگ برنده داستان، زبان آن است و این، کار را در دسته داستانهای زبانآور قرار میدهد"رنجهایی که به تصور خودش تا امروز از فقدان پدر دیده و آخرین آنها واگذار کردن میدان عشق خواهرخوانده به برادرش است، او را به مقابله با خدا کشانده است؛ خدایی که ادعا میکند چیزی او را به یادش میآورد، نه اینکه همیشه به یادش باشد. در زیرمتن داستان با همین ورود، رگهای باریک از اندیشه توحیدی شخصیتهای داستان که همگی فلسفه خوانده و شرع و حکمتدان هستند را داریم.
مریم مطهریراد نیز درباره ویژگیهای رمان و فلسفه آمیخته به داستان گفت: رمان غمسوزی حالوهوای جالبی دارد. شیرینی و شوری چنان در این رمان درهم آمیخته که ملقمه منحصربهفردی ساخته است. برادر عاشق، هووی فداکار، زندگیِ بینقصِ پرغم، رویاهایِ دستیافتنیِ غیرممکن و باز هم هست...
قلم روان نویسنده از ویژگیهای خوب این رمان است. نویسنده با کلمات خوب بازی میکند و مفاهیم را خوب به بار مینشاند.
فضای دانشگاهی و خانواده اهل مطالعه به نویسنده این اجازه را داده که فلسفیگویی کند، اما اشارات و کنایات فلسفی غالباً هیچ ربطی به پیرنگ و اصل داستان و مثلث عشقی پیش آمده ندارد. کاتالیزورهای بیربط خوشرنگ و لعاب فلسفی در حدود یکی دو مورد شاید قابل درک باشد، ولی بیش از آن فقط حرکت داستان را کند میکند. مساله اینجا است که، کلمات اجازه ندارند از کتاب و کلاس فلسفه دربیایند و خام و بیمورد در داستان بنشینند. همانطور که در داستانهای علمی- تخیلی کلمات علمی از لای کتابها، خام و بیربط در داستان نمینشینند. در این داستانها اگر یکی از شخصیتها ناگهان بگوید مخلوط پتاسیم نیترات و پتاسیم کربنات و گوگرد انفجار مهیبی ایجاد کرد، هیچ اتفاق داستانیای رخ نداده است؛ این رخداد فقط به لحاظ علمی قابل بررسی است.
"در ادامه، مضمون و موضوع داستان هم از درون برمیآیند و ارتباط چندانی با بیرون برقرار نمیکنند"اما اگر در همین اتفاق صحنهای ایجاد شود، انفجاری دیده شود و حادثهای مرتبط با شخصیتها و پیرنگ رخ دهد، بیان فرمول انفجار در گفتوگوها هیچ اشکالی ایجاد نمیکند؛ چون همهچیز در خدمت داستان است.
غمسوزی داستانی است با نثری درخشان و فضاسازیهای عالمانه از جهان آدمهایی که همگی درونگرا و تحصیلکرده هستند و از فضایی مذهبی-روشناندیش برآمدهاند. برگ برنده داستان، زبان آن است و این، کار را در دسته داستانهای زبانآور قرار میدهد
مرضیه نفری در همین باب اعتقاد داشت: غمسوزی را نمیتوان داستان فلسفی نامید. من آن را یک کتاب خوب فلسفه میدانم که برای درک بهتر، از داستان و فضاسازی استفاده کرده است. فلسفه بهعنوان زیرمتن، پیکره داستان را تشکیل میدهد و بهقدری با داستان عجین شده است که نمیتوان آن را از طرح و داستان جدا کرد. کار از این جهت با کتاب «روی ماه خدا را ببوس» نوشته «مصطفی مستور» شباهت دارد.
هر دو کتاب سوالات فلسفی میپرسند، نگاه فلسفی دارند و مخاطب از فلسفهورزیهای نویسنده درباره رنج، غم و خدا لذت میبرد. اما نکته اینجاست که این لذت، آنی است و ماندگار نمیشود. رنگ حسی داستان بهسرعت میپرد؛ درست مثل عطری که بسیار خوشبوست اما اثر ماندگاری ندارد. انگیزه روایت چندان قوی نیست. درست است که کشمکشی درونی برقرار است اما آنچنان قوی نیست تا اثر ماندگاری بر مخاطب بگذارد.
"شخصیت اصلی داستان، پسری سیوچند ساله است که تحت حمایت ناپدریاش است؛ ناپدریای که دوست پدر مرحومش بوده"پیرنگ آنچنان مستحکم نیست تا یک اثر تمام و کمال را روی پا نگه دارد.
توجه به محتوا و غفلت از ساختار
سپس سیده عذرا موسوی به بررسی درونمایه اثر پرداخت: نویسنده درونمایه اثر را بر سه گزاره استوار کرده است؛ نخست «امکانات اخلاقی شر»؛ موضوعی که دکتر مؤمن، پدرخوانده فرحان که اتفاقاً ارتباطی هم با غیب دارد و گاهی از آن خبر میدهد، برای موضوع رساله دکتری به فرحان پیشنهاد میدهد. بهنظر میرسد «آقا» قصد دارد از این راه فرحان را متوجه فوایدی کند که شرور در زندگی انسان دارند. این موضوع که این مصائب و سختیها هستند که بنای رشد و تعالی انسان را میچینند و او را از پوسته غفلت بیرون میآورند. اینکه سختیها و آسانیها در هم تنیده است و آسانیها در دل سختیها قرار دارد و اگر کسی برای انجام وظیفه الهی، خود را در رنج و سختی قرار دهد، آسانی و یسر برایش فراهم میشود.
مضمون دیگر این است که «انسان در رنج آفریده شده است» و بعد «بمیرید، پیش از آنکه مرگ شما فرا برسد». فرحان باید به دنبال سفر درونی خود، در یک سفر بیرونی به اهواز میرسید و در آنجا میمرد تا دوباره زنده شود.
فرحانی که ثابت کرده بود حتی تغییر نام او از «اسوف» به «فرحان» هم از او آدم دیگری نمیسازد، باید میسوخت تا از خاکسترش ققنوس دیگری متولد شود.
این سه مضمون در زیرلایه اثر در هم تنیده شدهاند و بر این اساس پیرنگ را شکل دادهاند؛ ولی توجه نویسنده به محتوا و تمرکز او بر این موضوع سبب شده که از داستان و ساختار آن غافل شود.
آدمهایی که مثل هم حرف میزنند
فاطمه نفری درباره دیالوگهای کتاب گفت: دیالوگهای کتاب جذاب، دلنشین، آموزنده، قابل تأمل و پیشبرنده هستند، اما در بررسی دیالوگها، به این نکته مهم میرسیم که شخصیتها، جز تعداد انگشتشماری (مثلاً اقبال) همه همانند یکدیگر حرف میزنند؛ مادر، بانو، فریده، آقا، فرحان و حتی احسان که قرار است شخصیتی بسیار متفاوت داشته باشد. تکیهشان به آیات قرآن، روایات و زبان عربی در یک سطح است، بهصورتیکه هیچ تفاوتی نمیتوان بین آقا، بانو و فریده قائل شد. سفید بودن شخصیتشان و نزدیک بودن دنیایشان به یکدیگر، دیالوگهایی کاملاً مشابه پدید میآورد که در حقیقت صدای نویسنده است که از دهان همه شخصیتها خارج میشود.
سمیه عالمی نیز درباره شباهت گفتار شخصیتها اعتقاد داشت: شباهت شخصیتهای داستان در گفتار و کردار را تا جایی میشود به این نسبت داد که آنها محصول یک خانواده هستند و همگی در یک اتمسفر رشد کردهاند. این شباهت اما آنچنان خودنمایی میکند که خواننده از جایی به بعد، همه را نویسنده میبیند نه شخصیت. البته لحن زنانه در داستان انکارناپذیر است.
یکی از نکات قابل تأمل در داستان و از جمله گفتار شخصیتها استفاده از آیات قرآنی و منابع دینی بود.
"برادر عاشق، هووی فداکار، زندگیِ بینقصِ پرغم، رویاهایِ دستیافتنیِ غیرممکن و باز هم هست...قلم روان نویسنده از ویژگیهای خوب این رمان است"مرضیه نفری دراینباره گفت: در این کتاب، قرآن بهعنوان معتبرترین منبع دینی استفاده شده است. نویسنده بهدلیل تسلط خوبی که داشته، علاوه بر غنای محتوایی توانسته از قصهها، تمثیلها و اشارههای قرآنی استفاده کند. شخصیتهای معنوی و بهعبارتی عرفانی بهخاطر تعمق در آیات جانبخش قرآن، تفکری عمیق و اندیشه والایی پیدا میکنند. اما فرحان و دیگر شخصیتها که مکرر از قرآن استفاده میکنند، چنین تفکر و حرکتی ندارند (ص ۱۵۴). بهدلیل متمایز نشدن شخصیتها، استفاده بهینهای از پیامهای قرآنی نشده است؛ برای مثال در صفحه ۱۹۷ جایی که فریده از مادرش در مورد هوو میپرسد و مادر در جواب میگوید: «علیکم انفسکم».
گویی همه شخصیتهای کتاب با زبان قرآن صحبت میکنند.
چالش اصلی رمان
پیرنگ و شخصیتپردازی در رمان غمسوزی پرچالشترین بخش بررسی رمان را به خود اختصاص داد. سیده فاطمه موسوی درباره شخصیت فرحان گفت: فرحان تناقضات عجیبی دارد و باید سوال کرد که او در طی داستان به چه رشد و تحولی میرسد؟ او شخصیت خنثی، بیحال، افسرده و تنبلی است که در سیوچندسالگی دستش در جیب ناپدریاش است و بهقول خودش بهبرکت وجود آقا و پولش است که بیدغدغه درس میخواند و آقا با هر پولی که به حسابش میریزد، گوشهای از مردانگی او کم میشود؛ اما برای اینکه روی پای خودش بایستد تلاش چندانی نمیکند. او حتی از فرصت تدریسی که برایش فراهم شده برای استقلال خودش بهدرستی استفاده نمیکند و با کوچکترین چالش میگذارد و میرود. نهایت تحول و استقلال مالی او چیست؟ ارثی که از پدربزرگش به او میرسد و همان چیزی است که برای استقلال مالی از ناپدریاش کم دارد و چه خوشحال است که به استقلال مالیای رسیده که کوچکترین زحمتی برایش نکشیده!
در داستان گفته میشود که او برای اینکه روی پای خودش بایستد و دستش را جلوی آقا دراز نکند، از دوره نوجوانی سالها در مرکز خدمات و تعمیرات کامپیوتر کار کرده اما نکته قابل تأمل این جاست؛ سالها کار در مغازه مهندس بدون پیشرفت چندانی؛ دستکم در این سالها خودش باید صاحب یک مغازه اجارهای خدمات کامپیوتر میشد!
او حتی برای رسیدن به عشقش و حتی برای ابرازش هیچ تلاشی نمیکند و انتظار دارد همه چیز برایش مهیا شود و ناکامی در عشق، او را به افسردگی، کفرگویی و حتی فلج شدن زندگیاش میکشاند. مرد جنگجویی نیست؛ یک پسر لوس غرغرو و پرتوقع است که فکر میکند سلبریتی است و همه دخترها عاشقش هستند و هرکه به او نزدیک میشود، به همین نیت است! او حتی برای فهمیدن فلسفه زندگی، این مساله را هم به فریده و دیگران میسپارد و از آنها میخواهد در قالب یک مقاله لقمه را حاضر و آماده به او بدهند.
"فضای دانشگاهی و خانواده اهل مطالعه به نویسنده این اجازه را داده که فلسفیگویی کند، اما اشارات و کنایات فلسفی غالباً هیچ ربطی به پیرنگ و اصل داستان و مثلث عشقی پیش آمده ندارد"حتی دوست دوران کودکیاش که به او کار سپرده، وظیفه دارد حالش را خوب کند و در سختیها به دادش برسد.
نکته بعد تنفر او از آقاست. درست در زمانی که همه چیز تمام شده، خانه عوض شده و آقا و خانوادهاش خبری از آنها ندارند، خود او نزد آقا میرود، نشانی جدیدشان را میدهد و به تماشای ازدواج آقا و مادرش مینشیند و بعد کینه او را به دل میگیرد!
نویسنده حتی راضی نیست که فرحان با پدربزرگش بر سر خواستهای که پدربزرگ براساس سنتی قدیمی از او دارد، وارد جنگ و کشمکش شود و آن ازدواج با دخترعمویش سهاست که معلوم نیست چرا وقتی از او بزرگتر است و اصلاً پدر برای ازدواج با مادر فرحان و دست رد بر سینه عشیره و شستن خون برادرش از خانواده طرد شده، باید نافش به نام او بریده شده باشد! پدربزرگ بهراحتی پس از بیان خواستهاش میمیرد و فرحان پس از چالشی کوتاه و کمجان از شر این ماجرا هم خلاص میشود!
سیده عذرا موسوی هم درباره پیرنگ داستان و شخصیتپردازی آن گفت: در غمسوزی، شخصیتها که اتفاقاً همگی اهل فکرند، از همصحبتی و گفتوگو با یکدیگر فرار میکنند، میز مذاکره را به هم میزنند و همواره پرسشهایی را برای مخاطب باقی میگذارند. نویسنده از این حفره برای ایجاد تعلیق در داستان بهره برده است که بهنظر اساس سستی است. چه رابطهای بین فتحی و احسان وجود دارد؟ فتحی در رابطه با همسرش و زندگی با او دچار چه چالشی شده و چرا او را ترک کرده است؟ بیماری همسر فتحی در این میان چه امکانی را به نویسنده میدهد؟ چرا خانواده پدری فرحان، ناف سها، دخترعموی فرحان را به نام او بریدهاند، انتظار دارند که او با سها ازدواج کند، ولی هرگز پیگیر احوال او نیستند؛ آنچنان که از او خبری ندارند، او را نمیپذیرند و حتی طرد میکنند؟ چرا فرحان سها را مثل خواهرش میبیند، آیا صرف شباهت ظاهری، بهانه کافی است؟ و بسیاری سوالات دیگر که پیرنگ پاسخی به آنها نمیدهد.
اتفاقاً یکی از ایرادات شخصیتپردازی، همین شباهت ظاهری است. فرحان کپی برابر اصل پدرش است و احسان، برادرش چنان به او شبیه است که او در تماس تصویری حتی تصور میکند که مشغول گفتوگو با خود است.
سها خود فرحان است، فقط در قامت یک دختر و پسر احسان نیز با او مو نمیزند.
غمسوزی را نمیتوان داستان فلسفی نامید. من آن را یک کتاب خوب فلسفه میدانم که برای درک بهتر، از داستان و فضاسازی استفاده کرده است. فلسفه بهعنوان زیرمتن، پیکره داستان را تشکیل میدهد و بهقدری با داستان عجین شده است که نمیتوان آن را از طرح و داستان جدا کرد
نویسنده بخشی از داستان را بهواسطه نامهها و یادداشتهای فریده که اتفاقی در میان تحقیق دانشجویان قرار گرفته و به دست فرحان میرسد پیش برده است. فرحان با خواندن یادداشتهای فریده در جریان مسائل خصوصی و روابط عاطفی او با احسان از پیش از ازدواج قرار میگیرد و پی به کوتاهی خود در ابراز عشق میبرد. ولی چگونه وقتی فریده مقالهاش را ننوشته و به فرحان در مقام استاد تحویل نداده و التزامی هم به آن نداشته، این اشتباه صورت گرفته و یادداشتها به دست او رسیده است؟
نویسنده بارها به «خدای فریده» اشاره میکند؛ خدایی که فرحان را تنبیه کرده (ص ۱۸۱)، سنتهای تغییرناپذیر دارد (ص ۲۴۲)، فرحان خود را در معرض شکست از او میداند و شاید روزی مجبور شود تن به سنتهای او بدهد (ص ۲۸۳).
"کاتالیزورهای بیربط خوشرنگ و لعاب فلسفی در حدود یکی دو مورد شاید قابل درک باشد، ولی بیش از آن فقط حرکت داستان را کند میکند"حال سوال اینجاست که خدای فریده چه ویژگیهایی دارد که در نظر فرحان برجسته شده است و او خود را در مقابل و یا متأثر از او میداند؟ تنها چیزی که مخاطب میبیند، قضا شدن چند نماز صبح است و نه بیشتر. میتوان گفت دعوای اصلی، جنگ فرحان با «خود» است تا خدای فریده.
اما مساله دیگر در داستان پرداختن به عشق است. فرحان میگوید: «شدم همان برادر بزرگ چند سال پیش. کسی که وقتی علاقه برادر کوچکش به فریده را دید، از عشق سوزان خودش دست کشید. کدام شستن؟ آن روزها همه آبهای زمین نفت بودند.
سوختم تا نام و نشان فریده هم در دلم خاکستر شد و به باد رفت.»
ولی فرحان هرگز از آن عشق خلاصی نیافته و داغش همچنان بر دلش باقی است؛ آنچنان که لحظهای خلاصی ندارد. نویسنده بهخوبی توانسته خلجانهای روحی فرحان را نشان بدهد و از آن بهنفع داستان خود و شخصیتپردازی و نقب زدن به کهنالگوی هابیل و قابیل بهره ببرد. در این میان عشق فریده به احسان و مادر (بحریه) به پدر (کاظم) نیز به خوبی نمود یافته است. ولی همانقدر که عشق میان زن و مرد و تألمات آنها خوب تصویر شده است، پای قلم نویسنده در تصویر عشق میان مادر و فرزند لنگ میزند. بحریه در مقام مادر احسان و مادرخوانده و مادرشوهر فریده خوب عمل نمیکند و همه اینها ناشی از ضعف شخصیتپردازی و پرداخت داستانی است.
احسان مدتهاست فریده، همسر باردار خود را به بهانه اینکه عشق برادرش بوده، علیرغم علاقه بسیار رها کرده و پا در رابطهای جدید و شاید خارج از عرف با فتحی گذاشته! این ترک کردنها و کممحلیها نهتنها سؤالی برای مادر ایجاد نمیکند، حتی سراغی هم از احسان نمیگیرد.
"مساله اینجا است که، کلمات اجازه ندارند از کتاب و کلاس فلسفه دربیایند و خام و بیمورد در داستان بنشینند"مادر دلتنگ احسان نمیشود و احسان نیز حتی هنگام ترک کشور، به سراغ مادر نمیآید.
از طرف دیگر، مادر، فریده را که عروسش و دختر همسرش است، درحالی که بهتازگی مادرش را از دست داده، همسرش او را ترک کرده و باردار است و اتفاقاً قرار است اولین نوه خانواده را با دنیا بیاورد، رها میکند و چندین ماه در اهواز، بدون نگرانی و پیگیری احوال فریده میماند و درست زمانی از راه میرسد که فریده برای تولد نوزادش به بیمارستان رفته. دراینصورت مخاطب چطور بپذیرد که آشفتگی و غلیانهای روحی مادر در مسیر بازگشت ازآنروست که جانش به جان فریده و بچهاش بسته است؟ (ص ۳۱۴) در این میان شاید بانو راه مادری کردن را بهتر بلد باشد که متأسفانه نویسنده مجال کافی به او برای عرض اندام نداده است، ولی همان یکی دو چشمهای که نشان داده برای درک موضوع کافی است. یکی از زیباترین صحنهها صحنهای است که بانو اظهار میکند که اگر فریده و حتی فرحان و احسان تبدیل به سوسک بشوند، آنها را دوست خواهد داشت.
فاطمه نفری هم دراین باره اعتقاد داشت: همانطور که داستان باید ایجاز و اختصار را رعایت کند و خیلی چیزها را نگوید تا خواننده خود کشف کند و حظ این از کشف را ببرد (مثلاً اسطوره هابیل و قابیل که نویسنده چندینبار به آن اشاره میکند، درحالیکه تداعی این اسطوره در ذهن خواننده خیلی زود صورت میگیرد)؛ گاه نیز باید برخی مسائل را با علتها و برهانهایی قوی باز کند تا از اهمیت ماجرا کاسته نشود و ماجرا بهانهای واهی تلقی نشود و حقیقی جلوه کند، وگرنه دچار ایجاز مخل میشود. مثلاً از ابتدای داستان به جریانهای تکفیری اشاره میشود و اینکه آقا مهرهای مهم در تقابل با این جریان است، و سپس از تهدیدهای جدی به جان آقا، دخترش و حتی زنش یعنی مادر فرحان، از جانب این جریانها میگوید، تاحدیکه میفهمیم تغییر منزل توسط آقا، به همین دلیل رخ داده. اما آنجا که باید این ماجرا باز شود و مشخص شود که واقعاً ارتباط آقا با این جریان چیست و این تقابل دقیقاً چگونه و در کجا شکل گرفته، هیچ ادله منطقیای ارائه نمیشود.
فرحان تمام عشق آتشینش را یکهو فراموش میکند، در اوج خودخواهی، فریده باردار تنها را با آقا رها میکند، مادرش را برمیدارد و به اهواز میرود و بعد هم زمان زیادی را باز هم بدون توجیه جدیای، در آنجا ماندگار میشود.
یا از آن همه تهدید، هیچ حرکت و خطر جدی و واقعی رخ نمیدهد تا ماجرای ارتباط آقا با این جریان تکفیری واقعی و باورپذیر جلوه کند.
مثلاً تا پایان کار خواننده انتظار دارد که فرحان به این کشف برسد که مرگ و تصادف بانو، توسط این جریان صورت گرفته، درحالیکه این اتفاق نمیافتد و این تیر شلیک شده، بیهوده هدر میرود.
یا در آخر کار، زمانی که فرحان با مادرش به مشهد بازمیگردند و بعد از آن همه تلفن زدنهای بیجواب، با خانهای آشفته مواجه میشوند؛ بهطوریکه خواننده یقین میکند که آن همه تهدید پوچ و توخالی نبوده و آقا توسط همان جریان تهدیدکننده ربوده شده، و ناگاه میفهمد که خطری در کار نبوده، زایمان فریده زودتر از موعد رسیده و آقا برای زایمان دخترش به بیمارستان رفته!
سمیه عالمی نیز درباره شخصیت بانو گفت: از جمله شخصیتهایی که در داستان از او غفلت شده بانو است؛ شخصیتی بسیار مؤثر در روند داستان که ساخته نشده است. سنگ بنای داستان را او میگذارد اما ما جهان او و منطق کارش را درک نمیکنیم. شاید روایت و تصاویر روزهای زندگی اشتراکی این دو زن در خانه نجف میتوانست چاره کار باشد.
مرضیه نفری نیز معتقد بود که سوالات بسیاری در پیرنگ داستان بیپاسخ مانده است: درک جهان هستی با دانایی متفاوت است. معتقدم نویسنده کتاب، اطلاعات خوبی داشته، تحقیق و پژوهش درست و درمانی انجام داده، اما خیلی از پدیدهها مثل عشق، زناشویی، خیانت، حتی حسادت و حسرت در داستان درک نمیشود. گویی خواننده نمیتواند هیچکدام از احساسات را عمیق تجربه کند و با شخصیتها همذاتپنداری کند.
"همانطور که در داستانهای علمی- تخیلی کلمات علمی از لای کتابها، خام و بیربط در داستان نمینشینند"جهانی منحصر به فرد خلق نمیشود تا خواننده در آن غوطهور شود و با شخصیتها همراه شود و پاسخ سوالهایش را از داستان دریابد.
شخصیتها جان نمیگیرند و برایمان روشن نمیشوند. ما هیچکدام را دقیق نمیشناسیم؛ گویی همه شخصیتها محو هستند و ما آنها را از پنجرهای تیره و ناشفاف تماشا میکنیم.
راوی غیرهمجنس دغدغهمند؟
پس از آن مریم مطهریراد نیز به زاویهدید داستان و راوی پرداخت: بحث دیگر من درباره راوی است. چرا نویسنده زاویهدید اولشخص را برای راوی ناهمجنس انتخاب کرده؟ اینکار چه کمکی به راوی کرده است؟ اگر نویسنده زن است و راوی اولشخص و قهرمانش مرد است، حتماً باید علت محکمی در کار باشد. غالباً وقتی درونیات راوی اولشخص زیاد باشد اینکار را میکنند؛ اما در اینجا درونیات راوی اولشخص شاید حتی از بقیه کمتر هم باشد. جایگاه اسوف یا فرحان بهعنوان راوی، کنار آن همه شخصیتی که هر کدام بهنوعی درونگرا هستند کار راوی را سخت کرده است.
راوی چه چیز درونیای دارد که دیگران ندارند؟ چه دغدغهای دارد که دیگران قرار نیست متحمل آن نشوند؟ بهنظر میرسد دغدغه عشق راوی منحصر به خودش باشد ولی بعد در داستان متوجه میشویم احسان، هم عاشق است هم از عشق برادر به همسرش باخبر است؛ پس میبینیم باز هم دیگران از راوی دغدغهمندتر هستند.
دغدغههای قهرمان برای راوی ناهمجنس شدن، کافی نیست. همین کافی نبودن او را به تکرار انداخته است. در بدنه کار میبینیم راوی پرگویی میکند، حدیث نفسهایی دارد که میتوانست بهجای گفتن، نشان داده شود و این آسیب را همین راوی اولشخص به کار زده است. از طرفی راوی، نگاه کاملاً زنانه به محیط و حوادث دارد. بسیار جزئینگر، حساس، زودرنج و درونریز است، که نمونهاش را میشود در صفحه ۱۱۴ پیدا کرد.
"برگ برنده داستان، زبان آن است و این، کار را در دسته داستانهای زبانآور قرار میدهدمرضیه نفری در همین باب اعتقاد داشت: غمسوزی را نمیتوان داستان فلسفی نامید"البته که در دنیای واقعی این ویژگیها میتواند درون یک مرد هم باشد ولی منطق داستان جدا از زندگی واقعی است. ضعف راوی اولشخص باعث میشود حرفهای فریده به شکل نامه و دستنوشته دربیاید و خیلی غیرمنطقی لابهلای نوشتههای فرحان برود که باورپذیر نیست. اینکه فریده ناگهان در دو بخش داستان ورود کند و حرفهایش را در نامههایی برای خودش که همهچیز را میداند بنویسد، باز برمیگردد به ضعف راوی اولشخص که از پس کار برنیامده، یادداشتهای نامنظم فریده نه کمکی به خودش میکند که سبک شود نه به داستان؛ البته فریده اگر بهجای یادداشت دفتر خاطرات داشت قابل توجیه بود.
مورد دیگر راوی اولشخص مردِ عاشقِ خودکنترلگر است که این هم به هیچشکلی باورپذیر نیست. فرحانِ عاشق، نه به تظاهر بلکه به اعتراف خودش وقتی با فریده هست احساس برادری میکند! (ص ۷۹) احساس برادری درحال عاشقی منطقی نیست. بههرحال بهنظر میرسد اگر زاویهدید، سومشخص محدود به ذهن قهرمان انتخاب میشد، چند مزیت داشت و رفع ایراد میشد؛ هم راوی از پرگویی خلاصی مییافت و هم نویسنده ناچار به ایجاد صحنه و حادثه میشد؛ آنوقت داستان جاندارتر جلو میرفت.
مرضیه نفری نیز درباره انتخاب زاویهدید گفت: من زاویهدید را همان فاصله و شیشه ناشفاف میبینم.
همان پردهای که بین خواننده و شخصیتها وجود دارد. فرحان قهرمان داستان است که قرار است محور تمام حوادث و رویدادهای داستان باشد. او سعی دارد پاسخی برای تمام مشکلات زندگی و رنجهای آن داشته باشد و قرار است خودش، فریده، احسان و بانو و… را روایت کند. زاویهدید اولشخص باعث اطناب داستان شده است. راوی زیادهگویی میکند تا خواننده را همراه کند اما داستان پیش نمیرود.
"من آن را یک کتاب خوب فلسفه میدانم که برای درک بهتر، از داستان و فضاسازی استفاده کرده است"گاهی برای دادن اطلاعات فریده را وا میدارد که دو بار نامه بنویسد تا دست خواننده پر شود و بداند آنچه لازمه داستان است؛ اما با این کار آسیب جدی به داستان میزند. در نتیجه ساحت زنانگی این داستان بارزتر است. انتخاب راوی غیرهمجنس و اولشخص، بزرگترین خطایی است که نویسنده مرتکب شده است.
جغرافیای داستان
سمیه عالمی درباره جغرافیای داستان اعتقاد داشت: بیشتر جغرافیای داستان در مشهد است. بهنظر میرسد اگر نویسنده ساکن مشهد نبود، مکان داستان اصلاً موضوعیت پیدا نمیکرد، علیرغم اینکه حضور زیرپوستی جریان تکفیر در مشهد مدتهاست که محل تأمل است. اتصال جریان تکفیر داستان به جغرافیای آن و نقشی که آقا در این میانه در حوزه و دانشگاه مشهد دارد که اسباب تهدید خود و خانوادهاش شده، میتوانست خونی در رگهای پیرنگ داستان باشد.
آفتی که نویسنده به جان داستان انداخته
سیده فاطمه موسوی معتقد بود که گرچه نویسنده تلاش قابل تقدیری انجام داده، اما بهنظر میرسد که آفتی به جان داستان انداخته است: یک خانواده مذهبی فئودال فرهیخته و روشناندیش بدون کوچکترین لکه سیاهی در زندگی! زیبا، خوشپوش، خوشاخلاق، سخنور، دارای مناعت طبع، که همه چیز دارند.
حتی به قول دکتر فتحی ذاتاً خوشپوشند و اصلاً خوشتیپ به دنیا آمدهاند. اصلاً انگار آن را با شیر مادر خوردهاند! دختران «پایین خیابانی» که در عین اینکه مذهبی هستند، همه خوشپوشند، هیچ در زندگی کم نداشتهاند و لای پر قو بزرگ شدهاند! اگر لکه خاکستری و سیاهی هم هست، امثال فرحان و احسانند که خارج از این دایره بوده و بعدها به خانواده اضافه شدهاند! تصورش را بکنید در زمانهای که بیشترین هجمه برعلیه روحانیت میشود، ساختن چنین تصویری، چه بر سر افرادی میآورد که از دین بریدهاند یا در میانه شک و تردید ماندن و بریدن دست و پا میزنند؟ کجای این خانوادههای پیامبرگونه که سایه لطفشان بر سر مردم عادی مستدام است و عاری از خطا و لغزشند، از جنس مردمند؟ مگر بزرگان عالمی که میان مردم زندگی کرده و همچون آنان بوده و خورده و پوشیدهاند، کم داریم؟ گرچه بهنظر میرسد که تلاش نویسنده چیزی برخلاف این ذهنیت بوده باشد؛ تصویر خانواده روشناندیشی که به قولی امل نیستند و اگر پول دارند، از ابتدا همینگونه بودهاند. خشونت در وجودشان راه ندارد و به مردم عشق میورزند. اما بهنظر میرسد تلاش گلدرشت نویسنده باعث شده که آش قصه کمی شور شود و این ممکن است که نتیجه عکس بدهد.
غمسوزی علیرغم نقاط مثبت پررنگ و قابل تحسینش آنچنان که گفته شد نقاط ضعف قابل تأملی نیز دارد که بهنظر میرسد تمرکز نویسنده رمان بر روی زبان، نثر و فلسفه باعث غفلت از آنها شده است.
نقد و بررسی رمان غمسوزی که اولین رمان منتشرشده نویسندهاش است، در همین جا به پایان رسید. گروه داستان خورشید هر ماه یک کتاب از ادبیات ایران و جهان را در نشست خود بررسی میکند.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران