مدرنیته در ایران: پروژۀ ناتمام در ساحت درک فلسفی و ساحت تحقق
برگرفته از تریبون زمانه *
مدرنیته در ایران: پروژۀ ناتمام در ساحت درک فلسفی و ساحت تحقق
مواجهۀ فلسفی ایرانیان با مدرنیته
در گفتوگوی فرهنگ امروز با دکتر موسی اکرمی
مطلوب ایرانیان یک مدرنیتۀ کامل و منعطف در برابر عناصر بومی است
- بررسی تاریخ دو سدۀ گذشته ایران نشان میدهد که ایرانیان در مقاطع مختلف این دو سده و هر بار به نحوی خود را با مدرنیته و مظاهر تمدنی برآمده از آن مواجه دیدند و به قسمی میل داشتند آن را از آن خود سازند. این میل به مدرنیته و مدرنیسم به چه میزان برپایۀ آگاهیهای تاریخی یا فلسفی رخ میدهد؟
پیش از این که به پرسشتان پاسخ دهم دو نکته را عرض کنم:
۱. بی آن که در اینجا نیازی به تعریف مدرنیته یا برشماری عناصر تشکیل دهندۀ آن باشد، بپذیریم که میان مدرنیته و مدرنیسم و مدرنیزاسیون تفاوتهائی وجود دارد که در فضای بینالاذهانی گفتوگو متوجه آن هستیم و کمابیش در بارۀ تفاوت آنها توافق داریم.
۲. من در چند سال گذشته برداشتی و تعریفی از روشنفکری داشتهام که یکی از عناصر مهم سازندۀ آن موضع انتقادی در برابر وضع موجود و حاکمیت موجود یا برخورداری از گونهئی «تعهد سیاسی»، چه با برداشت امیل زولا چه با برداشت مارکسیستی (در طیف رنگارنگ آن) و چه با برداشت کسانی چون سارتر و کامو است. در این صورت هر کس که در کار فکری خود از حاکمیت غیردموکراتیک تکسالارانه یا گروهسالارانه حمایت میکند از نظر من «ضدّروشنفکر» یا پادروشنفکر است.
"این میل به مدرنیته و مدرنیسم به چه میزان برپایۀ آگاهیهای تاریخی یا فلسفی رخ میدهد؟پیش از این که به پرسشتان پاسخ دهم دو نکته را عرض کنم:۱"در این گفتوگو استثنائاً هر کس را که کار فکری روشنفکری به معنای رایج را انجام میدهد، صرفنظر از موضع او در برابر حاکمیت موجود، «روشنفکر» میخوانم.
با این دو نکته اشاره میکنم که اگر از نخستین رویارویی ایرانیان با غرب در دوران صفویه بگذریم، باید این رویارویی را در دوران قاجار بدانیم که عمدتاً در چهار بعد روی داده است:
۱) بعد فکری-اعتقادی، ۲) بعد حقوقی و دیوانسالارانه، ۳) بعد علمی، ۴) بعد فنآورانه-نظامی.
ایرانیان از یک سو از طریق مسافران و جهانگردان و دانشجویان اعزامی به اروپا با مظاهر تمدن غربی و نظریههای پشتوانۀ اقدامات عملی، و از سوی دیگر از طریق آشنایی با اندیشههای غربی منتشر شده در کتابها و مجلاتی که مستقیماً از خود کشورهای غربی یا از مراکزی چون قفقاز و استانبول و بمبئی به دست آنان میرسید تا اندازهئی با مبانی نظری مدرنیته و مظاهر تمدنی مدرن آشنا شدند.
آشنایی با جنبهها و لایههای مدرنیته در چهار بعد اصلی فوق در پیوند با پرسشهائی در بارۀ وضع ایران در برابر غرب و پرسش از علل پیشرفت غرب و علل عقبماندگی ایران در برابر کشورهای غربی در زمینههائی چون تشکیلات اداری و روابط حقوقی مدنی میان اتباع و همچنین میان اتباع و فرمانگرازان، و پیشرفتهای فنی در زمینههای گوناگون و امکانات نظامی بود که از سوی
۱) روشنفکران دغدغهمند نسبت به سرنوشت ایران،
۲) شخصیتهای سیاسی درون قدرت یا بیرون از قدرت
مطرح شدند.
برای این که به گونهئی عینیتر سخن گفته باشم ما میدانیم که از یک سو چهرههای روشنفکریئی چون میرزا فتحعلی آخوندزاده، میرزا ملکم خان، میرزا آقا خان کرمانی و طالبوف تبریزی را داریم که تا اندازهئی با جنبههائی از مدرنیته و مدرنیسم غربی آشنا شده و در پرتو آشنایی خود با مباحث نظری آنها و نتایج مظاهر عملی آنها به نقد نظری افکار و عقاید جاری در ایران و توصیههای لازم برای خروج از وضع بحرانی موجود پرداختهاند؛ از سوی دیگر دولتمردان ردۀ نخست را داریم که نمونههای برجستۀ آنان خود به دو دستۀ تیپیکال بخش میشوند:
۱) عباس میرزا، که در برابر شکست خفتبار نظامی، با پیامدهای سیاسی سنگین، به پرسش از علل شکست و جستجوی راه چاره میپردازد، و هر چند در تشخیص معلول و علت و راه چاره تکبعدی است ولی پرسشهایش جدّیاند و به راستی دغدغۀ افزایش توان رویارویی ایرانیان با روسیه و هر کشور مهاجم دیگر را دارد؛
۲) ناصرالدین شاه و مظفرالدینالدین شاه که از جیب ملت سفر به دیار فرنگ دارند و دهانشان از دیدن دستاوردهای تمدنی غرب باز میماند و بهبه و چهچه میکنند ولی دغدغۀ راستین یافتن راه چاره برای حل مشکلات کشور و عقبنشینی از مقام کبریایی خود را ندارند و حد اکثر به پارهئی از تقلیدها در امور نه چندان مهم دلخوشاند و برای نمونه ناصرالدین شاه در پنجاه سال سلطنت بلامنازع استبدادی خود اندکی از دستاوردهای امیرکبیر در سه سال صدارت را نداشت.
به هر حال اندیشههای غربی و میل به دستیابی به جایگاه غرب در مظاهر تمدنی وارد کشور شد. در آغاز همه چیز به صورت تقلید و وارداتی بود تا آرام آرام شرایط برای تولید نمونههای ناقص غربی در زمینههای مختلف فنی و فرهنگی و با مشاورۀ خود غربیان فراهم شد که میتوان به تأسیس دارالفنون و ایجاد کارگاهها و کارنجات نظامی و گسترش صنایع دیگر و طرح مسائل حقوقی و سیاسی اشاره کرد، که سرانجام انقلاب مشروطه روی داد که تبلور خواستههای کمابیش مدرن در حوزههای حقوق و سیاست و فرهنگ است. ما با تداوم ورود و ترویج اندیشههای مدرن و مظاهر فنی و علمی دوران مدرن در عصر پهلوی اول و دوم توسط روشنفکران و سیاستمداران، و در رأس همۀ آنان محمدعلی فروغی، نیز آشناییم.
اینک در پاسخ دقیق به پرسش شما باید بگویم که دولتمردان ردۀ اول در دورههای قاجار و پهلوی (اول و دوم) شیفتۀ مدرنیته بودند ولی مدرنیته را به مدرنیسم و مدرنیزاسیون تقلیل میدادند. در دورۀ جمهوری اسلامی میان مدرنیته و مدرنیزاسیون تمایز قائل شدند و اولی را نکوهش و دومی را ستایش کردند. ولی در هر سه دوره این دولتمردان ردۀ اول علیرغم این که علاقه داشتند مدرنیزاسیون را در خدمت خود گیرند، فاقد آگاهی تاریخی و فلسفی نسبت به مدرنیته بودند.
روشنفکران و اندیشهورزان در هر سه دورۀ حکمرانی (از قاجار تا جمهوری اسلامی) تلاشهائی در درک تاریخی و فلسفی از مدرنیته داشتهاند ولی
اولاً درکشان در هیچ دوره درکی ژرف و گسترده نبوده است (البته باید به شدت و ضعف یا مراتب گوناگون در درک آنان توجه داشت که، چنان که خواهم گفت، محمدعلی فروغی به بیشترین درک نسبت به دیگر ایرانیان دست یافته بود)،
ثانیاً اگر اکثر روشنفکران و اندیشهورزان در دو دورۀ قاجار و پهلوی در تأیید مدرنیته و مدرنیزاسیون با دولتمردان همنوا بودند، در جمهوری اسلامی روشنفکران و اندیشهورزان به دو گروه تقسیم شدند:
الف) روشنفکران و اندیشهورزان درونحکومتی یا حکومتی که همچون دولتمردان مدرنیته را نکوهش کردند و مدرنیزاسیون را نیک دانستند،
ب) روشنفکران و اندیشهورزان برونحکومتی یا غیرحکومتی (در طیف رنگارنگ) که هم مدرنیته و هم مدرنیزاسیون را نیک دانستند، هر چند درکشان هرگز در کم و کیف به پای درک فروغی نرسید.
- جنبش مشروطیت، نوسازی نهادی و فرهنگی عصر رضا شاه و فن سالاری و علم گرایی دو سه دهه اخیر در ایران، هر یک به عنوان یک رخداد یا فرایند مهم در نیل به آرمان مدرنیته در ایران ارزیابی میشود.
با عبور تاریخی از این مقاطع و با توجه به موانع تاریخی موجود، وضعیت تاریخی تلاش های ایرانیان برای رسیدن به مطلوب خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
باید پرسید «تلاشهای ایرانیان برای رسیدن به کدام مطلوب آنان»؟ آیا منظورتان «مدرنیته» است یا هر چیزی که شاید همه یا بخشی از مدرنیته جزو آن باشد. واقعیت این است که درک دقیق و یگانهئی از آنچه «مطلوب ایرانیان» است وجود ندارد. البته همان گونه که گفتم ایرانیان در دو دورۀ پیش از انقلاب در چهرۀ روشنفکران حکومتی و غیر حکومتی طالب مدرنیته بودند ولی درکشان از مدرنیته بیشتر درسطح همان مدرنیزاسیون بود. البته شمار اندکی از روشنفکران نیز وجود داشتند، عمدتاً بیرون از حاکمیت، که در پی سنت بودند (سنت در تعریفی رنگارنگ از سوی روشنفکرانی که به گونهئی دغدغۀ دینی، صرف نظر از کم و کیف آن و دور از هر گونه ارزشداوری، داشتند، از مهدی بازرگان تا جلال آل احمد و علی شریعتی و داریوش شایگان و حتی احمد فردید).
ولی اگر ایرانی فرضیئی را در مقام انسان میانگین ایرانی در نظر بگیریم و از «مطلوب» او سخن بگوییم، من شخصاً قائل به این هستم که به راستی مدرنیته عناصری دارد که
اولاً جهانشمولاند،
ثانیاً باید مطلوب همگان باشند.
این عناصر را در نگاه نخست میتوان در روششناسی، معرفتشناسی، فلسفۀ حقوق، و فلسفۀ سیاسی خاص دید که از آنها بیش از هر چیز عقلگرایی در کنار تجربهگرایی، حقوق بشر و برابری حقوقی انسانها، حکومت قانون، جامعۀ مدنی، و دموکراسی، بیرون میآید. به نظر من آرمان انسانها در همۀ جوامع، با همۀ تنوعات قومی و فرهنگی و اقتصادی، رسیدن به این گونه عناصر بنیادین مدرنیته برای زیست جمعی بهینه است.
این درست است که مدرنیته به معنای یک جهانبینیو شیوۀ زیست جمعی در غرب آغاز شده است، ولی صرف نظر از ویژگیهای بومی دارای عناصری است که به کل بشریت تعلق دارند و همۀ انسانها دیر یا زود میتوانستهاند و میبایست به آنها دست یابند.
"در این صورت هر کس که در کار فکری خود از حاکمیت غیردموکراتیک تکسالارانه یا گروهسالارانه حمایت میکند از نظر من «ضدّروشنفکر» یا پادروشنفکر است"اینک که غربیان، به علل و دلایل بسیار، پیشگام شده و به آنها دست یافتهاند، همۀ انسانها در همۀ کشورها، به نمایندگی دولتمردان مسئول و روشنفکران متعهد در برابر منافع عموم، باید هم در سطح ملی و هم در سطح بینالمللی آن دستاوردها را از آن خود بدانند و بکوشند تا زندگی خود را به گونهئی سامان دهند که هم عناصر اصلی و بنیادین مدرنیته حفظ شوند و هم عناصر کارا و نیک محلی یا بومی مختص به یک کشور آسیب خطرزا نبینند. از این رو همۀ جوامع، چه غربی و چه غیر غربی نیاز به اصلاحگران حکومتی و غیرحکومتی دارند که در همکاری با هم عناصر لازم مدرنیته را شناسایی کنند و رشد دهند و آسیبها و نقاط ضعف عناصر بومی و سنتی را تشخیص دهند و اصلاح کنند.
به هر حال جامعۀ ایرانی حدود دویست سال است که از مزایای مدرنیته در جلوههای گوناگون آن، مانند پارهئی آموزههای حقوقی و سیاسی و جلوههای دیگر مدرنیزاسییون جامعه، بهره گرفته است، ولی نتوانسته است در سطح ملی به درکی عمیق از چیستی و بایستگی و آسیبهای مدرنیته دست یابد. این وظیفۀ دولتمردان در هر دوره بوده است و هست که دانایان و اندیشهورزان را بسیج و شرایط لازم برای درک همۀ عناصر مدرنیته را فراهم کنند تا به شهروندان آموزش داده شوند و آنان حتیالمقدور با شرایط بهینۀ زیست جمعی آشنا شوند. این شرایط با یک تحقق هر چه کاملتر مدرنیته از یک سو، و حفظ عناصر مثبت بازمانده از تاریخ زیست جمعی در یک جامعه، با عنوان عام سنت، از سوی دیگر تحقق مییابد.
در جمعبندی پاسخ به پرسشتان من مطلوب ایرانیان و جهانیان را یک مدرنیتۀ اولاً هر چه کاملتر و ثانیاً هر چه انعطافپذیرتر در برابر عناصر نیک بومی و محلی میدانم که در روند جهانی شدن باید با مشارکت روزافزون همۀ انسانها شناسایی شود و تحقق یابد. با این نگاه باید بگویم که در اخذ مدرنیزاسیون به عنوان بخشی از مدرنیته کارنامۀ نسبتاً قابل دفاعی داشتهایم، ولی در درک عمیق مدرنیته و اخذ آن و گسترش و تعمیق آن در سطح ملی چندان موفق نبودهایم.
- اگر در مقطع نخست مواجهه ایرانیان با مدرنیته و در تقابل با تلاش های نسل اول و دوم روشنفکران ایرانی، «سنت» را به عنوان یک منتقد جدی مدرنیته و مظاهر آن قلمداد بکنیم، به نظر میرسد در چند دهۀ اخیر «سنت» در تقابل با مدرنیته به نحوی تغییر مشی داده است و آن مخالفتها با مظاهر مدرنیته تنها از جانب طیفی از اقلیت قائلین به سنت پیگیری میشود. این تغییر رفتار در قبال مدرنیته و مدرنیسم از سوی سنت را چگونه ارزیابی میکنید؟ (اگر بخواهیم به جای نگاه آرمانگرایانه از بعد واقع نگرانه به موضوع بنگریم)
در دورههای قاجار و پهلوی سنت به گونهئی در برابر مدرنیته بود زیرا، بهویژه با پیروزی مشروطه و افتتاح نهاد قانونگزاری و تصویب قانون اساسی و دیگر قوانین کمابیش سکولار، سنت از یک سو در حاکمیت چندان جایگاه تعیینکنندهئی نداشت و روز به روز نقش آن در حاکمیت کمرنگتر شد، از سوی دیگر با درک نادرستی که از خود و وظایفش در برابر تک تک انسانها و جامعه داشت نمیتوانست بخواهد و بکوشد تا درک درستی از مدرنیته و مدرنیسم و مدرنیزاسیون، که آنها را دشمن خود می دانست، به دست آورد.
از اینرو سنت در یک موضع تدافعی-تهاجمی در برابر مدرنیته و مدرنیسم و مدرنیزاسیون قرار داشت. بحث در بارۀ علل این موضوع و کم و کیف آن به فرصت دیگری نیاز دارد.
با پیروزی انقلاب و برقراری جمهوری اسلامی، بخش مهمی از نمایندگان سنت به قدرت رسیدند. اینک سنت در چهرۀ نه اوپوزسیون بلکه در چهرۀ پوزیسیون ظاهر شد. این سنت به قدرت رسیده به دو علت نمیتوانست ضد مدرنیسم باشد:
۱) در جامعهئی به قدرت رسیده بود که مدرنیزاسیون در ایجاد نهادها و روابط سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و حقوقی و توجه به علم و فناوری و تغییر چهرۀ پایتخت و شهرهای بزرگ کشور به موفقیتهائی دست یافته بود که برگشتناپذیر بودند؛
۲) برخی از عوامل و رهبران ردۀ دوم و نزدیک به رهبران ردۀ اول خود تربیتشدگان دانشگاه مدرن به عنوان بخشی از مدرنیزاسیون کشور و جزو تکنوکراتها و بوروکراتهای نظام کمابیش مدرن پیشین بودند.
این افراد بهسرعت توانستند رهبران ردۀ اول را قانع کنند که اگر مدرنیته بد است، مدرنیزاسیون نه تنها اجتنابناپذیر بلکه حتی خوب است. البته رهبران ردۀ اول خود نیز در نقد مدرنیته و نفرت از آن به این باور رسیده بودند که این «شیطان» یا «دجال» ابزارهائی دارد که باید از آنها بهره گرفت، ابزارهائی که همان تجلیات گوناگون مدرنیزاسیوناند.
"در دورۀ جمهوری اسلامی میان مدرنیته و مدرنیزاسیون تمایز قائل شدند و اولی را نکوهش و دومی را ستایش کردند"بنابراین اتفاقی که پس از انقلاب روی داد نه رویآوری به مدرنیته بلکه کینۀ بیش از پیش، حتی بیش از دوران قاجار، نسبت به مدرنیته ضمن گشودن آغوش برای مدرنیزاسیون و مجهز گردن حکومت ایدئولوژیک دینی به «قوه»ی مدرنیزاسیون بود.
البته نظر به این که انقلاب در فضائی شکل گرفته و به پیروزی رسیده بود که بسیاری از آرمانها و شعارهای متأثر از مدرنیته، چه با ظاهر انواع چپ مارکسیستی و چه با ظاهر لیبرالیستی، بر زبان و قلم کنشگران سیاسی ایفاگر نقش در انقلاب جاری شده بودند و جزو خواستههای حدود یک صد و پنجاه سالۀ روشنفکری کشور بوندد، خواه ناخواه حاکمیت نمیتوانست مستقیماً آنها را نفی کند مگر این که در تضاد مستقیم کم یا زیاد با عناصر اساسی سنت متجلی در عقاید و احکام دینی بودند.
گذشته از برجستگی بهرهگیری از مدرنیزاسیون در جلوههای صنعت و تشکیلات و نهادها و بوروکراسی و وسایل ارتباط جمعی و تبلیغی، ما شاهد حضور عناصری از مدرنیته در کنار عناصر سنتی در قانون اساسی و قوانین مصوب استوار بر آن یا قوانین تأیید شدۀ دورۀ پهلوی نیز هستیم. این البته به خودی خود میتوانست و میتواند ناپسند نباشد هرگاه هماهنگی درخور میان عناصر سنتی و ارزشهای استوار بر معیارهای مدرنیته وجود داشته باشد و تضاد میان آنها ویرانگر ارکان قانون اساسی نشود.
- به نظر جنابعالی درک فلسفی نخبگان ایرانی طی سدۀ اخیر از مدرنیته تا چه حدودی قریب به صواب بوده است؟ آیا اساساً ایرانیان تمایلی به درک فلسفی از مدرنیته دارند و یا این که نیل به آثار تجدد برای ایشان وافی به مقصود است؟
در آغاز بگویم که من بر این باورم که مدرنیته، با عناصر گوناگون تشکیلدهندۀ آن، درکل و در اصل سرنوشت انسان است، هر چند ممکن است لازم باشد برخی از عناصر آن نقد شوند. مدرنیته مبانی فلسفی خاص و پیامدهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و اخلاقی خاص خود را دارد. هر چند پدیدایی مدرنیته یک امر امکانی است ولی احتمال وقوعش در تاریخ انسان زیاد بوده است به گونهئی که دیر یا زود در روند تاریخ انسان و در جائی از جامعۀ انسانی ظاهر میشده است. پدیدآیی آن به مثابۀ یک امر تمدنی متشکل از بهرهگیری انسان از عقل و تجربه در نگریستن به طبیعت و خود انسان، در دو ساحت فردی و اجتماعی، همراه با پدیدآیی علم و فلسفه و فناوری و شیوۀ تولید جدید و روش حکومت متفاوت با روشهای پیشین، نه یک پروژه و یک امر اختیاری بلکه یک روند کمابیش طبیعی و در ادامۀ گسترش و ژرفایابی دانش و کنش انسان در برابر خود و جامعه و طبیعت بوده است.
بدینسان آنچه در ساحت فکر غربی در دوران رنسانس روی داد نتیجۀ طبیعی عوامل گوناگون دخیل در فکر و عمل انسان بود که در عصر روشنییابی یا روشنگری به اوج شکوفایی فلسفی خود در تدوین مبانی مدرنیته رسید.
ماکیاولّی و دکارت و لایبنیتس و اسپینوزا و فرانسیس بیکن و هابز و لاک و مونتسکیو و دیدرو و دالامبر و ولتر و روسو و کانت جفرسون و گوته و هگل و مارکس و بسا کسان دیگر، چونان نمایندگان انسان به ما هو انسان، که به جهاننگری تازه در پیوند با مقتضیات زیست جمعی رسیدند، عناصر گوناگون زیربنای فکری مدرنیته را پدید آوردند.
لزومی ندارد به دیگر جنبههای موج مدرنیته، برای مثال عرصههای ادبیات و نقاشی و معماری و موسیقی، بپردازم. در اروپا، بهویژه در ایتالیا و انگلستان و هلند و فرانسه و آلمان، شرایطی پدید آمد که مدرنیته در دو ساحت نظر و عمل شکل گرفت. علیرغم توجه ایرانیان روشنفکر و اندیشهورز به مبانی فلسفی مدرنیته و فلسفۀ آن من نمونۀ تمامعیاری از ژرفنگری درخور ایرانیان به مدرنیته را سراغ ندارم.
بیگمان نباید چشم بر علاقه و تلاش کسانی که مثلاً در تهران با کنت دو گوبینو، وزیر مختار سفارت فرانسه، نشست و گفتوگو داشتند و مثلاً «گفتار در روش» دکارت میخواندند و در بارۀ آن بحث میکردند بست. بر پایۀ علائق همین جمع بود که سرانجام العازار رحیم موسائی همدانی، معروف به ملا لالهزار همدانی، با همکاری امیل برنه، کارمند سفارت فرانسه، کتاب را به گونهئی شکسته-بسته ترجمه کرد و بر آن نام «حکمت ناصریه» گذاشته شد. همچنین دغدغه و میزان اطلاعات از سازمایهها و نتایج مدرنیته در آثار روشنفکران ردۀ اولی چون آخوندزاده تا سپهسالار و سپس محمدعلی فروغی ستودنی است ولی هیچ یک از آثار آنان از ژرفا و گسترا و دقت و نازکاندیشی فیلسوفان بزرگ مدرنیته که در بالا نام بردم برخوردار نیست.
بی گمان توجه آن روشنفکران به مباحثی چون مباحث زیر بسیار ارزشمند است: نقش عقل و تجربه در علم و فلسفه، حکومت قانون، آزادی فردی، آزادی زنان، علل عقب ماندگی ایران، ناسیونالیسم، مبارزه با خرافات، گرایش به پیراستن دین.
"جنبش مشروطیت، نوسازی نهادی و فرهنگی عصر رضا شاه و فن سالاری و علم گرایی دو سه دهه اخیر در ایران، هر یک به عنوان یک رخداد یا فرایند مهم در نیل به آرمان مدرنیته در ایران ارزیابی میشود"ولی سطح درک هیچ یک از اینان به سطح درک هیچ یک از اندیشهورزان درجۀ دوم و سوم مدرنیته نمیرسید. همان گونه که میتوان پرسید «دکارت کجا و ملا لالهزار همدانی کجا؟» میتوان این پرسش را در بارۀ نسبت دیگر کوشندگان ایرانی آشنایی با غرب و مدرنیته با اندیشهورزان اصلی مدرنیته مطرح کرد. از میان افرادی که مورد نظر ما است محمدعلی فروغی از جایگاه متمایزتر و برجستهتری برخوردار است که پس از این توضیح خواهم داد.
پس در نگاه کلی میتوان گفت کسانی از دغدغهمندان نسبت به پرسش از علت پیشرفت غرب و عقب ماندگی شرق، و بهویژه ایران، که چه به عنوان محصل و چه به عنوان مسافر یا دولتمرد از رابطۀ مستقیمتر و نزدیکتری با کشورهای غربی برخوردار بودهاند مطالعات و مباحثات و تأملاتی در بارۀ چیستی و مبانی فلسفی مدرنیته داشتهاند ولی هرگز به ژرفای آن پینبرده بودهاند. هر گاه به صد سال اخیر، و بویژه از آغاز دوران پهلوی اول به صحنۀ تفکر در ایران بنگریم نیز نمود جدّی درخوری از تأمل فلسفی در مدرنیته نمیبینیم.
با این همه محمدعلی فروغی را تا حد زیادی میتوان در جایگاهی برتر جای داد. تلاش او در شناخت و شناساندن اندیشۀ مدرنیته، به ویژه در مقام استادی دارالفنون و نگارش چندین کتاب درسی و سپس در ساحاتی چون ترویج قانونمداری و آزادیخواهی با انتشار بیش از چهارصد شماره روزنامۀ غیردولتی «تربیت»، همچنین ترجمۀ خوب «گفتار در روش» دکارت (که فاصله یا تفاوت ترجمۀ ملا لالهزار با آن فاصله یا تفاوت از زمین تا آسمان است)، و نگارش نهایی سه جلد «سیر حکمت در اروپا»، در کنار نقشبازی در سیاستورزی عملی (در سطح نخست وزیری) بسیار ستودنی است (در کنار این کوششها در راستای تحقق مدرنیته در ایران باید به تلاشهای او برای حفظ و اعتلای هویت و منافع ایرانیان در عرصۀ ملی و بینالمللی توجه کرد).
او در نهادسازی (از تأسیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی تا فرهنگستان زبان فارسی و کمک به تأسیس دانشگاه تهران) به منظور حفظ و اعتلای ارزشهای فرهنگی ملی و ورود علم به کشور و تربیت علمورز و تکنوکرات و بوروکرات (به معانی مثبت آنها) نیز توانست آموختههای خود در زمینۀ روزگار مدرن و ضرورت بهسازی و نوسازی کشور نیز نقشی یگانه ایفا کرد.
من شخصاً محمدعلی فروغی را در رأس همۀ کسانی میدانم که هم با مبانی و دستاوردهای فکری مدرنیته کمابیش آشنا بودند هم دستاورد فکری خود ایرانیان، بر متن سنت فلسفی جهان اسلام، بهویژه جریان مشائی آن، و آفرینشهای ادبی این سرزمین، از شاهنامه تا رباعیات خیام و گلستان و بوستان و دیگر آثار سعدی تا دیوان حافظ آشنایی داشتند و در شناساندن آنها بسیار کوشیدند.
اگر قرار باشد من یک تن را که در این زمینهها سرآمد بود نام ببرم آن یک تن تا به امروز همان محمدعلی فروغی است.
این سخن نه به معنای این باور است که درک او از مدرنیته کامل بود، نه به معنای تأیید همۀ کنشهای سیاسی و فرهنگی او است. ولی میتوانم بگویم که او در ایران یگانه بود و هنوز ایران نتوانسته است کسی را در قد و قوارۀ او بپرورد. به مقام او باید در پیوند با ظرف زمانی و مکانی بالندگی و کنشگری او نگاه کنیم. او هم در روزگار خویش جفاها دید و از چندین سو تخطئه شد، هم هنوز که هنوز است از چندین جنبه به اشکال گوناگون به او حمله میشود و شخصیتش به گونهئی بیطرفانه شناخته و شناسانده نمیشود.
جانشینان فروغی و بیشتر دولتمردان پهلوی دوم هرگز به درکی در سطح او از تاریخ فلسفۀ غرب و تاریخ فلسفۀ ایران و اسلام و تاریخ ادبیات دست نیافتند و همزمان به نهادسازی برای آشتی مدرنیته و سنت دست نزدند. درک آنان از مدرنیته بیشتر در همان سطح مدرنیزاسیون باقی ماند.
"البته همان گونه که گفتم ایرانیان در دو دورۀ پیش از انقلاب در چهرۀ روشنفکران حکومتی و غیر حکومتی طالب مدرنیته بودند ولی درکشان از مدرنیته بیشتر درسطح همان مدرنیزاسیون بود"البته بعداً فضای دانشگاهی ما و دستگاه دولتی توانستند چهرههای درخشان دیگری را نیز بپرورند و عرصهئی را برای آنان باز کنند، ولی هیچ یک در نظر و عمل به پای محمدعلی فروغی نرسیدند.
بنابراین در پاسخ دقیق پرسشتان باید گفت اگر از محمدعلی فروغی بگذریم، در دورههای قاجار و پهلوی درک فلسفی نخبگان ایرانی از مدرنیته چندان مطابق واقعیت و حقیقت آن نبوده است. البته در دوران پهلوی دوم تعداد تحصیلکردگان، اعم از آموزشدیدگان داخل کشور و دانشآموختگان خارج از کشور، از نظر کمی بسیار فزونی یافت وکتابهای بس بیشتری در زمینههای فکری و ادبی مغرب زمین معرفی یا ترجمه شدند و دلسوزان فرهیختهئی در دانشگاه و دولت صاحب مقام شدند. ولی آنان بس ضعیفتر از فروغی بودند و بوروکراسی و فضای سیاسی و امنیتی چنان اجازۀ رشدی به آنان نداد که جای خالی محمدعلی فروغی پر شود. ازاینرو هر چند کسانی دغدغه و تمایل نسبت به درک فلسفی از مدرنیته داشتند، ولی نتوانستند به آن درک دست یابند، و در کل چه به گونهئی خودخواسته و چه بناگزیری نیل به آثار تجدد را وافی به مقصود دانستند.
با پیروزی انقلاب و تشکیل جمهوری اسلامی آثار بسیار بیشتری از تمدن غرب و بهویژه از بزرگان مدرنیته به فارسی برگردانده شدند و بسیاری از افراد درونحکومتی و برونحکومتی از دغدغه و تمایل بسیار برای درک فلسفی مدرنیته برخوردار بودند، ولی بخش ایدئولوژیک و سنتگرای حاکمیت متأسفانه با شیطانی تلقی کردن غرب و مدرنیته به مثابۀ پیشفرض اولیۀ خود اجازه نداد تا فضای سالمی برای درک درست فلسفی مدرنیته پدید آید. همچنین مخالفان خود را با انواع برچسبهای مدرنیتهستیز از عرصه بیرون راند و در عین حال توصیۀ تکنوکراتهای وابسته به خود در اخذ عناصر و جلوههائی از مدرنیسم را پذیرفت.
ای کاش این بخش از حاکمیت میپذیرفت که پژوهشگران گوناگون با نگاهی بیطرفانه به پژوهش در بارۀ جوانب گوناگون مدرنیته بپردازند تا با بهرهگیری از دستاوردهای آنان خود در برابر مدرنیته به مثابۀ «دیگری» درک بهتری از خود و همچنین لزوم ایجاد تغییرات مقتضی به منظور سازگاری با آنچه طبیعی و لازمۀ یک حکومت کارا در انطباق با پارهئی از آرمانها و اهداف انقلاب است داشته باشد.
شاید به عنوان یک فرمول کلی بتوان گفت که در یک جامعۀ مطلوب باید آشتیئی میان یک مدرنتیۀ معتدل انعطافپذیر و سنتی که خود را اصلاح میکند پدید آید.
برای تحقق این امر
اولاً باید مدرنیته و سنت به توصیۀ جان رالز عمل کنند و آموزههای فراگیر فلسفی و دینی و اخلاقی را ارج نهند و پای آنها را به میان عرصۀ سیاستگذاری عمومی برای تشکیل یک جامعۀ بهسامان به میان نکشند،
ثانیاً هم طرفداران مدرنیته اجازۀ زیست به عناصر بنیادینی از سنت بدهند که تضادی بنیادین با مدرنیته ندارند، هم سنت عناصری از مدرنیته را که از سودمندی و کارایی بسیار در ایجاد نظم سالم و پویای جامعه برخوردارند بپذیرد و خود از انعطاف لازم برای اصلاح خویش برخوردار باشد.
لینک مطلب در تریبون زمانه
منبع اصلی: فرهنگ امروز، سال پنجم، شمارۀ ۳۰، مهر ماه ۱۳۹۹، صص.
۶۲-۶۵
عدالت اجتماعی: سراب هایکی برخاسته از بازگشت آرزوی نیاکانی یا آرمان دیرین تحققپذیر در همکاری علم و فلسفه؟اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران