ملیکا و مبینا حمایت مادرانه می‌خواهند+ فیلم

باشگاه خبرنگاران - ۲۹ بهمن ۱۴۰۲

همزمان با روز سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی فرمانده بین المللی مقاومت حادثه تروریستی در محدوده گلزار شهدا کرمان رخ داد که بیش از ۹۶ شهید و ۱۰۰ مجروح به جای گذاشت .

این حادثه باعث شهادت کودکان و زنان بیشتری شد و نشان داد دشمنی ها با ایران ومسلمانان شیعه وسنی و یا  زن و بچه نمی شناسد وعجیب تر اینکه در میان شهدا مادرانی هستند که داغ غم شان کل خانواده را تحت تاثیر قرار داده است.

اما این گزارش ، تقاضا دارم برای خواندن این گزارش ابتدا این فیلم  را ببینید: 

 

کد ویدیو دانلود

فیلم اصلی

این فیلم باعث شد تا گزارش زیر را من به واسطه یک بانوی خیر بنویسم، زنی که بعد از دیدن این فیلم از قم به کرمان آمد تا این دختر بچه را پیدا کند و شاید بتواند کمکی به او و خانواده عزادارش کند.

همه چیز از آن روز سرد شروع شد مادر مثل همیشه دختر‌ها را با خودش به حمام می‌برد و از متین نیزمی‌خواهد دوش بگیرد و موهایش را خشک کند بچه‌ها می‌دانند مادر علاقه خاصی به حاج قاسم دارد و هر وقت حال دلش متغیر می‌شود به مزار شهدا می‌رود.

حالا بعد از گذشت چند روز دوباره مادرش دلش مزار شهدا می‌خواهد مخصوصا بعد مرگ مادرش که سه ماه قبل اتفاق افتاد و او را دلشکسته کرد.

تماس تلفنی با دوستان، پدربزرگ و دایی و دست آخر وقتی راه می‌افتند ۱۲ نفری می‌شوند، پدر بچه‌ها و مادر را با موتور جلوتر می‌برد تا جوانتر‌ها مسیرخانه تا مزار شهدا را بیایند، ظهر ۱۳ دی ماه است و دل همه یاد حادثه شهادت سردار حاج قاسم کرده است.

پدرمی گوید: آن روز بچه‌ها را که رساندم مزارشهدا و حاج قاسم را که زیارت کردیم رفتیم کنار موکب فاطمیون (شهدای افغانستانی) یک دوستی آنجا داشتیم ساعت‌های یک و نیم بود گفتم برویم به خانه، همسرم (مریم تاجیک) گفت شما ملیکا (دختر ۳ ساله فیلم) را ببرید که وقت خوابش هست ما از عقب شما می‌آییم.

پدرساعت دو و نیم برمیگردد، به خانه که می‌رسد زنگ می‌زنند و آن خبر بد را می‌دهند؛ شوکه بچه را به بغل زده از خانه بیرون می‌رود تا خبری از پسرش و از مادر بچه هایش بگیرد.

دخترخردسالی که زیر بارصحنه های غمزده خرد شد

حالا آقای احمدی درخانه کوچکش که در بافت قدیمی شهر کرمان قرار دارد میزبان ماست، دخترش مبینا ۱۴ ساله از ناحیه دست و پهلو دچار آسیب شده و هنوز در شوک حادثه است، دختر کوچکتر ملیکا نام دارد که با اسباب بازی هایش سرگرم است و هیچکس را به بازی اش راه نمی‌دهد حتی مهسا خواهر زاده ام که برای بازی با دخترک همراهم آمده است.

خانه مرتب و تمیزی دارند به رسم افغانستان دور تا دور اتاق را بالش‌های زیبایی گذاشته اند که برای پذیرایی از میهمان است.

حیاط خانه، اما قدیمی و خاکی است و نیمی از آن را نمی‌توانم در تاریکی شب تشخیص دهم.

حالا ۴۰ روز از آن حادثه می‌گذرد و پدر دختر‌ها خانه نشین شده است استرسی به جانش افتاده است و در فکر تهیه خانه‌ای امن برای دخترهاست تا به سرکارش برگردد بعد مرگ مادر خانواده گویی امنیت از خانه رفته است.

از آن روز می گوید از سرگردانی برای پیدا کردن جسد پسرک ۹ ساله اش تا ساعت ۲ نیمه شب آن هم بچه به بغل بیمارستان به بیمارستان تا دیدن جنازه همسر و برادر همسرش و بعد می گوید مبینا نیاز به درمان داشت، ولی بخاطر ملیکا او را ترخیص کردیم.

پدربا لهجه خاصش می‌گوید وقتی قسمت باشد هرچه کنی بتو می‌رسد اگر آن روزملیکا ساعت خوابش نبود و اگرما زودتر نیامده بودیم شاید این دختر‌ها هم نمانده بودند، پسرکم محمد متین تازه نماز وقرآن خواندن یادگرفته بود و می‌دانست خدایی هست و پیامبری دارد که این اتفاق رخ داد.

 

کد ویدیو دانلود

فیلم اصلی

نسبت به فیلم اولیه پدر شکسته‌تر و پیرتر شده است، ازعیادت مدیران و مسئولان اداره اتباع تا بنیاد شهید واستاندار و دیگران می‌گوید و از خستگی دختر بزرگش برای وجود ترکشی که در بدنش سرگردان است.‌

می‌پرسم چه کسی خبر داد به شما می‌گوید برادرخانمم زنگ زد و گفت حادثه رخ داده و برادر و خواهرش (همسرم) شهید شده اند من با ملیکا رفته بودم بیمارستان و بچه تمام صحنه‌های جیغ و داد مردم و جنازه‌ها و برخی حوادثی که نباید را دیده است! هیچ آشنا یا فرد قابل اعتمادی برای سپردن دخترک نبود.

از پدر می پرسم از کدام قوم افغان هستید میگوید ما از دره پنجشیر و از قوم تاجیک هستیم درست ۴۰ سال قبل در همین روز‌ها بود که شوروی روی منطقه ما بمب ریخت و برادر و خانواده اش در این حادثه از بین رفتند و تنها یک پسر از وی باقی مانده است که اکنون در شهر تهران زندگی می‌کند.

دختری که در نوجوانی قد خم کرد

مبینا، اما ساکت است گویی نا ندارد دیگر اشکی بریزد البته قبل از آمدنم گویا به مزار مادرش رفته و خودشان را کمی از غصه‌هایی که در قلب شان می‌گذرد سبک کرده اند.

 

 

جواب سوالات یواشکی ملیکا را می‌دهد، ولی کمتر لبخند می‌زند سختگیر و البته دردمند است.

خودش می‌گوید روز حادثه با مادر و دایی و چند تن از دوستان مان به خانه برمی گشتیم نزدیکی‌های پل که رسیدیم خاله ام زنگ زد که بیایید بروید مزار مادربزرگ در آرامستان جدید و ما عجله داشتیم، اما قبل از موعد رسیدیم و لبه جدول نشستیم تا خستگی رفع کنیم که ناگهان همه چیز لرزید وهمه جا مه آلود شد چشمهایم را به سختی بازکردم مادرم را پیدا کردم، اما روی زمین افتاده و زخمی بود دایی ام آن طرف‌تر افتاده بود، یادم هست شوکه شده بودم و باخودم فکر می‌کردم الان از جایشان بلند می‌شوند، متین هم آنجا بود، اما یادم نیست در چه وضعیتی بود لباسهایم روشن بود و تماما خونی بود ماشینی آمد و همه بدن‌ها را بردند من رفتم آن سوی پل حال خودم را نمی‌فهمیدم یک ماشین عبوری من را سوارکرد و به بیمارستان برد بیمارستان باهنر.

حال روحی دخترک خوب نیست ناراحتم از اینکه خاطرات آن روز تلخ را برایش تجدید می‌کنم، ادامه می‌دهد: لباسهایم پر از خون بود سرهمان صحنه به پدرم زنگ زده بودم؛ ساعت حدود سه و نیم بود که به بیمارستان رسیده بودم هرکسی دنبال کاری و بیماری بود؛ ساعت‌های حدود ۸ شب یک پرستاری پیدا شد و آمد دستم را دید ترکش از دستم عبور کرده واستخوان شکسته بود ارتوپدی بردند وگچ گرفتند و من با یک ترکش سرگردان در بدنم مانده بودم چه کنم، پول گچ هم از بابایم گرفتند!

 

 

پدر وسط گفتگو می‌آید و می‌گوید: ملیکا بغلم بود ومرا رها نمی کرد، بچه صحنه‌ها و جیغ‌ها را یادش هست. از ملیکا با عبارت کوچک شان یاد می‌کند!

مبینا همان شب ترخیص می‌شود تا کنار خواهر ناآرامش باشد؛ و پدر غصه دخترهایش یک طرف غم از دست دادن همسر وپسرش یک طرف، زانوی غم به بغل گرفته وگویی چند سال پیرتر شده است.

ترکش سرگردانی که حال مبینا را بد کرده است

از نقص درمانش ناراحتم و می‌گویم باید برگردی بیمارستان تا ترکش سرگردان در بدنت را خارج کنند، اما او می‌گوید: دلم می‌خواهد بمیرم حوصله کسی را ندارم اگر می‌خواستند من درمان شوم همان روز چند ساعت مرا با آن سر وضع خونین نگه نمی‌داشتند و آخر از همه معاینه و رسیدگی سرسری ، برایش از حجم حادثه که می گویم کمی آرام تر می شود و شاید هم قانع!

از برخورد‌ها ناراحت است ومی گوید: کاش مسئولین مختلف به خانه مان نمی‌آمدند و وعده کمک ورفع نیاز‌ها را نمی‌دادند.

بغض دارد و من به او حق می‌دهم در این شرایط روحی هر حرفی بزند.

تیرآخر را می‌زند ومی گوید: کاش مسئول دیگری پایش را به خانه ما نگذارد، کمک شان را نخواستیم؛ راحت مان بگذارند.

ملیکا، اما وقتی از او عکس می‌گیرم حواسش جمع دوربین می‌شود و دقیق نگاه می‌کند دختر بسیار زیبایی است و من آرزو می‌کنم این خاطرات تلخ روی سرنوشت آینده اش تاثیرنگذارد.

از آقای احمدی می‌پرسم چرا با خانواده پدربزرگ بچه‌ها یکجا زندگی نمی‌کنید می‌گوید: سه تا پسرجوان (دایی ها) روحیات شان با دختر‌های من فرق دارد.

بعد می‌گوید: کاش یک آپارتمان ۵۰ متری ۷۰ متری داشتم دختر‌ها را در آن اسکان می‌دادم و به سرکار و زندگی برمیگشتم تا برای خرج بچه‌ها فکری کنم، اینجا امن نیست و من چهل روز است از خانه بیرون نرفته ام؛ غصه دختر‌ها را دارد.

هیچ زن خانه داری در این خانه نیست و خبری از بوی چای تازه دم و یا پذیرایی نیست نه اینکه انتظاری داشته باشم، اما جای خالی مادر بسیار مشهود است.

همانجا تلفنی با مدیربیمه سلامت هماهنگ می‌کنم تا مبینا به کلینیک مراجعه و درمانش را ادامه دهد هرچند هماهنگی کلینیک خیلی خوب نیست و مبینا باز هم به خانه برمی گردد و دیگر دلش نمی‌خواهد به جایی که خاطره اش آزارش می‌دهد برود.

تازگی‌ها چشم‌های دخترک درست نمی‌بیند، خواب خوبی ندارد و از دردمی نالد اطرافیان نیز از وجود ترکش سرگردان او را ترسانده اند.

درمان روحی حادثه دیدگان واجب تر از نان شب!

با قول برای هماهنگی درمان روان شناسی و درمان جسمی مبینا از خانه شان بیرون می‌آیم.

خانه بسیار بزرگ و قدیمی است از همان خانه‌هایی که بنای مقاومی ندارد و در کرمان بیشتر افاغنه در آن‌ها ساکن هستند به سبب ارزانتر بودن و این خانواده نیز در شرایط مهاجر بودن خانه بهتری پیدا نکرده اند.

نگرانم باخودم فکر می‌کنم اگر این حادثه رخ نداده بود مادر بچه‌ها اکنون زنده بود و شام گرمی برای دختر‌ها آماده کرده بود و آن‌ها مجبور نبودند هرشب با نان و تخم مرغ و سوسیس یا غذا‌های آماده ارزان قیمت سیر شوند و تلاش‌های پدر برای پختن برنج و آبگوشت هم راهی به جایی نمی‌برد ودستپخت پدر اصلا قابل خوردن نیست.

همین جور که قدم می‌زنم تا به خودرویی که منتظر من است برسم باخودم فکر می‌کنم یکی از غصه‌های حاج قاسم بچه‌های شهید چه شیعه وچه اهل تسنن بود بچه‌هایی که در عراق و سوریه مادرشان را از دست داده بودند یا خانه نداشتند و بچه‌هایی که اگر از دل چنین حادثه تروریستی بیرون می‌آمدند و خانواده شهید محسوب می‌شدند برخوردحاج قاسم با آن‌ها چگونه بود؟

برای مبینا و ملیکا هیچ کس جای محبت مادر را نمی‌گیرد، اما اگر هریک مسئولین استان و کشوری گره‌ای از زندگی امثال این خانواده باز کنند غم مرگ مادر هم به مرور زمان سردتر شده و امید به زندگی را در دل دختر‌ها زنده نگه می‌دارد.

با رئیس انجمن پزشکان استان تماس می‌گیرم و شرایط مبینا را برایش می‌گویم قول می‌دهد سریع‌تر امکان درمان روان شناسی و سپس جسمی دخترنوجوان را مهیا کند، اگر مبینا سرپا شود خواهر کوچک‌تر وپدرش نیز به زندگی برمی گردند.

در درجه دوم این دختر تنها تا کلاس ششم ابتدایی تحصیل کرده و علی رغم علاقه قلبی به سبب مشکلاتی که در کارت اقامت وی یا مدارس محل تحصیل بوده مجبور به ترک تحصیل می‌شود که باید برای این مساله نیز فکر اساسی شود.

پدرملیکا یکی از خواسته هایش را مطرح کرده است و آن هم تهیه آپارتمان هرچند ۵۰ متری برای سرپناهی امن برای دختر‌ها تا بتواند به کار برگردد.

اقای خشای در اداره اتباع و مهاجرین خارجی کار می کند در تماس تلفنی از سرکشی و رفع نیازها و خدمات درمانی رایگان برای حادثه دیدگان زیرمجموعه خودشان می گوید البته باید از طرف خانواده مراجعه ای صورت بگیرد .

با خانم خیری که باعث نوشتن این گزارش شد تماس می گیرم و شرایط مبینا را برایش می گویم و او قول می دهد مبینا را برای درمان راضی کند، نگرانی مادرانه عجیب این زن در عین عدم سنخیت دین و وطنش با مبینا نقطه قوتی است که برایش خوشحالم؛ فقط باید مبینا و خانواده احمدی از این بحران خارج شوند واین کمک مسئولین ارشد استان را می طلبد.

قبل از انتشار گزارش چند روزی صبر کردم در این چند روز با خبر شدم متاسفانه مبینا برای درمان روان شناسی باید به بیمارستان شهید بهشتی کرمان هدایت شود و به سبب افکار بحرانی که دارد نیاز به بستری شدن دارد ،متاسفانه برای بستری شدن بیش از پنج ساعت در بیمارستان معطل می شود که خود جای سوال دارد ! و با گریه وغصه مبینا و پدرش ،دخترک فعلا بستری است.

گلویم از حجم غم وغصه ای که در دل دختری به این سن می گذرد خفه می شود، هرچند برایش توضیح می دهم که خودم پدر و برادرم را از دست داده ام اما میدانم هیچ غمی بزرگ تر از غم مرگ مادر نیست؛ کاش مادران بدون مرز هم داشتیم کاش زنانی بودند که برای بچه هایی که در این حادثه وحشتناک بدون مادر شدند کمی مادری کنند.

روزی که برای بستری شدن مبینا با آنها همراه شدم ملیکا دخترک زیبای خانواده چندین بار مرا بغل کرده وبوسید و حال مرا بدتر کرد، کاش ملیکا هنوز مادر داشت....

گزارش مرضیه السادات حسینی راد

کد ویدیو دانلود

فیلم اصلی باشگاه خبرنگاران جوان کرمان کرمان

منابع خبر

اخبار مرتبط

باشگاه خبرنگاران - ۱۶ بهمن ۱۴۰۱
باشگاه خبرنگاران - ۲۴ مهر ۱۳۹۹
خبرگزاری مهر - ۲۸ شهریور ۱۴۰۲
خبرگزاری میزان - ۲۳ مهر ۱۳۹۹
خبرگزاری میزان - ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
خبرگزاری مهر - ۲۱ مرداد ۱۴۰۱

دیگر اخبار این روز

خبرگزاری مهر - ۲۹ بهمن ۱۴۰۲
خبرگزاری مهر - ۲۹ بهمن ۱۴۰۲