هفته هنر و فرهنگ؛ از فشار دولت به فرهنگ و هنر تا سنگ شکسته مزار گلشیری و سالگرد چلچراغ
هفته هنر و فرهنگ؛ از فشار دولت به فرهنگ و هنر تا سنگ شکسته مزار گلشیری و سالگرد چلچراغ
- مسعود بهنود
- روزنامه نگار
منبع تصویر،
Aliakbar Sadeghi
رییس دولت، بییادی از پرستاران و پزشکان و دیگر خادمان دوران جانگیری کرونا، دست بسیجیها و جهادگران را بالا برد. از همین رو آمار، خادمان بهداشت را نشان میدهد که با تن سوختههایشان راهی سرزمینهای دور شدند. شبکههای اجتماعی و روزنامهها خبرهای درشت داشتند که هر یک، هزار قافله به تاراج میکشند، اما کسی آنها را نمیخواند.
خبرها از ساختمانهایی است که تن رها میکنند، قطارهایی که هر هفته، با عجله از ریل خارج میشوند. هواپیماهایی که هر روز خبر سازند.
"از همین رو آمار، خادمان بهداشت را نشان میدهد که با تن سوختههایشان راهی سرزمینهای دور شدند"مقامات دولتی و شهرداری تهران هم صریح و روشن خبردادهاند که بیشتر از صد برج بلند، بیبنیاد هست. با این همه سریعترین دزدبگیران جهانیم و یک روزه بزرگترین دزدی تاریخ بانکداری را افشا کردیم، گیرم هیچ کدام از بستهها صاحبشان را نمیشناسند و لابد باید با هم صلح کنند و رضایت دهند.
در عوض وزیری مستعفی داریم - یکی دو نفر از همکلاسیهایشان نیز در انتظارـ اما قبل از رد شدن از چنین مرزی، جدولی را با ۲ ضربدر ۲ گشود و با پنج حرکت، ایران را پنجمین قدرت جهان و سومین مرتبه در کشاورزی و ثروت و صنعت شناخت. چه زود وزیر شد. و چه زود دیر میشود.
منبع تصویر،
Aliakbar Sadeghi
توضیح تصویر،
از آثار علی اکبر صادقی که گویای زمانه است
یکی پرسید راستی از دنیا چه خبر؟ دیگری پاسخ داد: خبری نیست، منتظر هیچ فرجامی و برجامی نیستیم.
گیرم دو اتاق هتل در وین خالی است و قهوهفروشی نزدیک هتل، چشم به راه است گرچه نه به اندازه سالهای پیش.
تشنگی در راه است، بنزین لیتری یک میلیون را هم باید خرید، چه فرقی میکند. همین قدر هست که میدانیم همسایگان مهربان داریم. شاعرانی داریم که مدایح نمیگویند و صلههای خود را بخشیدهاند. اما تا بخواهی عاشقان فرهادوار ره گم کرده، مگر نه این که سنگ مزار هوشنگ گلشیری را باز هم غیرتمندانه شکستند.
"شبکههای اجتماعی و روزنامهها خبرهای درشت داشتند که هر یک، هزار قافله به تاراج میکشند، اما کسی آنها را نمیخواند"اینک دل سنگ میفروشیم.
بگذار این مصیبت طی شود، آنگاه معلمان در خیابان عرق میریزند و شاگردانشان در گوشه دیگر مشغول به بازی سنگین کامپیوتری، گیرم آشپزخانهها هم اعتصاب کنند. چه باک!
فشارهای تازه دولت رئیسی به فرهنگ و هنر
پادکست چشمانداز بامدادی رادیو بیبیسی – دوشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
پادکست
پایان پادکست
محمد بهشتی که چهره آشنای فرهنگ و میراث فرهنگی در دولتهای مختلف است، حیرتزده از فشارهای تازه دولت رئیسی به محیط فرهنگ و هنر کشور، به خبرنگار اعتماد گفته است: منظرهای از وزارت ارشاد میبینیم که در تمام طول سالهای بعد از انقلاب سابقه ندارد و به عبارتی منظره جدیدی از این وزارتخانه است؛ مثلا شاهد این هستیم که وزیر ارشاد با کشاورزان در مورد کشاورزی نشست برگزار میکند! بعد در حوزه هنر، بنا به تشخیص خودش نقش قوه قهریه را نسبت به بعضی از مسائل و افراد ایفا میکند. نسبت به «نابهنجاری»هایی که خودش تشخیص داده است!
به نوشته روزنامه اعتماد وی تاکید کرده: آنچه از عملکرد وزارتخانه و وزیر ارشاد میبینیم، به عملکرد هر نهاد و هر وزارتخانهای نزدیک است جز وزارت ارشاد! بد نیست این وزارتخانه نیمنگاهی هم به شرح وظایف خود داشته باشد و ببیند مسوولیت چه کارهایی را بهطور سازمانی بر عهده دارد.
ابوالحسن داوودی، فیلمساز نیز در همین رابطه در مقالهای نوشته: متاسفانه شیوه رفتاری قهری و سلبی که دوستان در این دوره با اهل هنر و به خصوص سینما اتخاذ کردند فراتر و آشکارتر از دورههای قبل شده و البته نکته جدیدی هم نیست. گروهی در روش حاکمیتی خود بسیار تمایل دارند از طریق بیاعتبار کردن سینما و سینماگرها، نفوذ اجتماعی این هنر را در میان مردم از بین ببرند تا در صورت تاثیردهی محصولات تولیدی یا ارتباطات اجتماعی هنرمندان، اگر این پیشآهنگی مورد طبع آقایان نباشد، بتوانند پیشاپیش آن را سلب یا ضعیف کرده باشند.
منبع تصویر،
Bahman.farmanara
توضیح تصویر،
مزار هوشنگ گلشیری
سنگ شکسته مزار گلشیری
غم نبودن هوشنگ گلشیری و یادکردن از وی، در دلها بود و شاگردانش راهی جایی که دمی نوشتههای وی را دوباره بشنوند و بخوانند. صبحی بود که بهمن فرمانآرا سازنده فیلم «شازده احتجاب» (رمانی از گلشیری با همین عنوان) عکسی را در اینستاگرام خود گذاشت و در توضیحش نوشت: دوستان: چون سنگ اصلی توسط آدمهای ناشناس شکسته شد و این عمل چندین بار تکرار شد و بالاخره باربد پسر آقای گلشیری این سنگ قبر شکسته را برای پدرش درست کرد که دوستان دچار زحمت نشوند.
و بر دامنه این نوشته افزودم: هوشنگ گلشیری دلشکسته بود، اما نه برای خود. او و شاملو در یک زمان، روزگار را به پایان میبردند و در یک زمان در بیمارستان ایرانمهر، در نوبت. هوشنگ در طبقه بالاتر بود و مانند همیشه برای ته ماندن کوزه عمر در تک و تا. شاملو اما سالهایی بیشتر غم این خفته چند خواب در چشم ترش شکسته بود.
"خبرها از ساختمانهایی است که تن رها میکنند، قطارهایی که هر هفته، با عجله از ریل خارج میشوند"در بالای سر شاملو که سی سال بود به وجودش مفتخر بودم و به کلام هر شبهاش مست، دیدم که توانی نمانده بود. آرام دست روی موهای فرفرهای و سفیدش گرداندم. سکوت محض بود و آیدای نازنین مانند همیشه این سالها، نگهبان و دلسپرده او، بالا سرش نشسته و لحظهای چشم برنمیداشت.
رفتم طبقه بالای بیمارستان به دیدار هوشنگ، چند تنی بالای سرش بودند و همچو همیشه کمی تیزی و تندی در کلامش. حتی از احوالات سیاسیه هم آماده بود تا سخنی بگوییم و بشنویم.
یاد آن روزها همچو مغاکی در سینهام حک شده است. باربد فرزند به حق هوشنگ گلشیری چه پیام تندی گذاشت برای آنها که سنگ مزار میشکنند.
بعد از چند بار که شکسته و ساخته شد و دوباره … مزار را با سنگی شکسته طراحی کرد تا به مهاجمان بگوید: با شکستن سنگ، پدرم از راه دست برنمیکشد، و هم به یادها نگه میدارد که چه سنگها با قلم کوبیدهام و چه بسیار.
منبع تصویر،
chelchragh
توضیح تصویر،
اوکراین
آلفرد یعقوب زاده از اوکراین تا افغانستان
آلفرد یعقوبزاده از شناخته شدهترین عکاسان ایرانی در سطح جهان است. او در سال ۱۳۳۷ در یک خانواده فرهنگی از پدری ارمنی و مادری آشوری در تهران متولد شد و شانس بزرگی آورد و بیست سالگیش مصادف با انقلاب ایران بود. تحصیل در رشته طراحی داخلی را رها کرد و وارد دنیای عکاسی شد.
یعقوبزاده در چند جا و مصاحبه با نشریات معتبر به صداقت گفته که عکاسی خود را مدیون انقلاب ایران هستم. چرا که ابتدا به تهران برگشت و دوربین زیر بغل راهی جبهه جنگ ایران و عراق بود. تا زمانی که مصطفی چمران زنده بود، مشکلی وجود نداشت و او توانست بهترین عکسها را بگیرد.
"مقامات دولتی و شهرداری تهران هم صریح و روشن خبردادهاند که بیشتر از صد برج بلند، بیبنیاد هست"و با شش موسسه عکاسی جهان قرار بست و عکاس ویژه نیویورک تایمز شد.
از آن پس اگر جنگ بزرگی نبود وی سوژههایی بر میگزید که وقتی کتاب میشد نامی جهانی برایش به دنبال داشت. چنان که مجموعه ماندگار درباره ظلمی که در حوادث عراق بر زنان ایزدی روا داشته شد. سند ماندگار جهانی است. چنان که کتاب صلح موعود درباره درگیریهای اسراییل و مسلمانان.
هفتهنامه چلچراغ برای سالگرد خود از یعقوبزاده خواست که عکسهایی از اوکراین برایش بفرستد.
اما دیر شده بود و او با توجه به فاجعه زلزله افغانستان خود را بدان جا رسانده است. عکسی از اوکراین که در پیشانی این گزارش نشسته است.
منبع تصویر،
Chel cheragh
توضیح تصویر،
چلچراغ، سال بیستمین سال عمر را از میان سنگلاخها گشود و گذشت. همچنان کلمات میان چلچراغ و هزاران خواستارش در رفت و آمد است.
چلچراغ و آبی که در استخر نبود
چلچراغ، هفتهنامه فرهنگی، هنری، احتماعی، سینمایی و طنز سال بیستمین سال عمر را از میان سنگلاخها گشود و گذشت. همچنان کلمات میان چلچراغ و هزاران خواستارش در رفت و آمد است. از همین جاست که بر بالای شماره ۸۶۳ مینویسد درد عشقی کشیدهام، دو سه پرس!
سه نفر از سابقون مجله با هم جمع شدهاند تا یاد روزگاران رفته زنده کنند، و آنها که نیستند، آنها که به سرزمینهای دور رفتهاند اما هنوز از دور غرمیزنند و دعای بیوقتی خود میطلبند.
مصاحبه بیست سالگی را بزرگمهر حسین پور میگشاید، خطاب به آورین: چلچراغ زمانی شروع شد که من میخواستم یک حرکت جدیدی در آثارم انجام دهم، ولی در مطبوعات آن زمان جایی برای ارائه شدن وجود نداشت و اکثر مطبوعات و روزنامهها جایی بود که همه داشتند کاریکاتور و کارتون سیاسی کار میکردند.
آروین که با همه کوچکی زود رسید، میافزاید: من همان موقع صفحه کاریکاتور «ویکند» روزنامه حیاتنو را داشتم و با تو کار میکردم.
"با این همه سریعترین دزدبگیران جهانیم و یک روزه بزرگترین دزدی تاریخ بانکداری را افشا کردیم، گیرم هیچ کدام از بستهها صاحبشان را نمیشناسند و لابد باید با هم صلح کنند و رضایت دهند"ازت کمک میگرفتم. در ویژهنامه «خرزهره» در روزنامه اعتماد هم یک تمام صفحه ازت داشتیم.
بزرگمهر: آره «من گوسالهام» را اولین بار به تو دادم که ضمیمه ویکند حیات نو درآورد. یک هفته نامه «توانا»یی بود که به خاطر کاریکاتوری که من از محمد خاتمی، رئیس جمهوری وقت، کشیده بودم، تعطیل شد. هرچند خود رئیسجمهور از آن کاریکاتور راضی بود و اعتراضی نکرد، اما جو به گونهای شد که آن نشریه تعطیل شد. خلاصه اینکه آن زمان من انرژی زیادی داشتم برای کشیدن کمیک استریپ و مغزم کامال کمیک استریپ باز بود.
درواقع مجله توانا داشت تبدیل میشد به کارتون استریپ و کمیک استریپ. حتی توی جلد آن نشریه هم من داشتم این را میآوردم. اما گلچین روزگار امان نداد. یعنی یکسری کارتونیست فعال خوشذوق آن زمان روی هوا ماندند. با انرژی فوقالعادهای که داشتند، کار متفاوت میکردند در مطبوعات.
آروین مصاحبهگر، خود را به منصور ضابطیان یکی دیگر از سابقون میرساند.
"و چه زود دیر میشود.منبع تصویر، Aliakbar Sadeghiتوضیح تصویر، از آثار علی اکبر صادقی که گویای زمانه استیکی پرسید راستی از دنیا چه خبر؟ دیگری پاسخ داد: خبری نیست، منتظر هیچ فرجامی و برجامی نیستیم"بند خاطرات باز میشود: عموزاده خلیلی، آرش را از نشریه «دوچرخه» میشناخت و به او پیشنهاد داده بود که میخواهیم یک مجله برای نسل سوم انقلاب دربیاوریم.
ضابطیان میافزاید: ژوله و بزرگمهر هم بودند آن موقع؟ بزرگ از اولش کاریکاتور و کمیک استریپ داشت.
آروین: همان وقتها روی جلد کیهان بچهها یک زرافه کشیدم که احتمالا ایدهاش از توی مصاحبههای تو آمده بود. یک دورهای هم سردبیر شدی... بعد از آرش بود؟
آروین: شما برای چلچراغ چه کار کردهای و چلچراغ برای شما چه کرده است؟ چلچراغ برای شما چه کرد در زندگی؟
منصور: من میخواهم این سوال را گستردهتر بکنم و بگویم آن دوره مطبوعات برای ما چه کار کرد؟ به خاطر اینکه فقط چلچراغ نبود دیگر، دوران طلایی مطبوعات بود که از اواسط دهه ۷۰ تا اواسط دهه ۸۰، به هرحال نشریات شکل گرفتند، روزنامهنگاری شغل مهمی شد.
آورین بعد میرود سراغ امیرمهدی ژوله: خب بگو تو به چلچراغ چی دادی، چلچراغ به تو چی داد؟
ژوله اسلحه را آماده شلیک دارد: من فکرمو، قلممو، جوونیمو، امیدمو، انگیزه مو، عمرمو، همه اینها رو دادم به چلچراغ. (آروین قهقهه میزند!) برای چلچراغ من ستون نوشتم، دبیر سرویس بودم، گفت وگو گرفتم، پاسخ به ایمیلها دادم... پرطرفدارترین ستونش را داشتم و سردبیرش هم شدم و باعث توقیفش هم شدم...
همه کار کردم دیگر برایش…
چلچراغ هم به من... ببین الان که دارم بهش فکر میکنم، بخش عمدهای از دهه سوم زندگیام را من آنجا بودم... مستمر. آنجا یک آدمهایی بودند که کنارشان میتوانستی یاد بگیری. اگر ورود من به مطبوعات با «تماشاگران» بود و یک تیم رویایی سیامک رحمانی و شاهین رحمانی، هیوا یوسفی و پژمان راهبر و...
"گیرم دو اتاق هتل در وین خالی است و قهوهفروشی نزدیک هتل، چشم به راه است گرچه نه به اندازه سالهای پیش"درواقع چلچراغ، بلوغ من بود.
آروین خطاب به مهدی ژوله، همه را مخاطب میگیرد: برای این نسل چه کار کرد؟ چه به این نسل داد؟
ژوله: ببین، توی مراسم «مردی با عبای شکلاتی» من یک جوک گفتم برای آقای خاتمی که به مناسبتهای مختلف وایرال میشود و عکس العملهای مختلفی میگیرد. جوک این بود که یک روز همه اصلاحطلبهای پیشرو لب یک استخری ایستاده بودند و میخواستند شیرجه بزنند تو استخر خالی. به خیال اینکه آب هست، آب خیلی چیزها و همه شیرجه زدند و دست و پایشان شکست. سراب بود همه آن آب. به نظرم نسل ما نسل دور استخر است.
آن نسل چلچراغیها، آن رفیقهای ما، بچههای روزنامهنگار، آن بچههای خواننده، آن بچههای همفکر هر چه رفتیم جلوتر، دیدیم همه مان نسل لب استخریهاییم که شاید ۲۰ سالی شیرجه زدیم تو استخر خالی. هر بار به امید اینکه آب تو استخر است. و هیچوقت هیچ آبی تو استخر نبود.
منبع تصویر،
Gallary info
توضیح تصویر،
جم امینفر {۱۳۳۸ -۱۴۰۰)
هنرمند بودی جم، باور کن
جم را هر کسی در زمانی شناخت. او به بیماری سیانوزه مربوط بود و پدرش که یکی از معلمان و استادان صاحب منزلت بود، میدانست که جمشید بالاخره هنرمند میشود، آن هم نقاش یا مجسمهساز. برای همین به هنرستانش فرستاد اما دوره گرآورسازی را تمام کرد.
"اما تا بخواهی عاشقان فرهادوار ره گم کرده، مگر نه این که سنگ مزار هوشنگ گلشیری را باز هم غیرتمندانه شکستند"از بیماری رنج میبرد اما به کسی ابراز نمیکرد.
جمشید امینفر پس از اتمام دوره هنرستان به لندن فرستاده شد تا گراورسازی بخواند. حبیبالله زانیچ خواه، گراورساز معتبر شهر به دکتر امینفر (پدرش) توصیه کرده بود. جم (مخفف جمشید) به لندن رفت و وقتی برگشت ۲۰ سال در کارگاهی مشغول به کار شد. در آن کارگاه پر از گالنهای زهر، گاهگاه نقاشی هم میکشید که دور و برها پراکنده بود. کسی نمیدانست نقاشی میکشد تا درد را چاره کند.
پس بیکار شد، چون صاحبکار هم دیگر نمیدانست به کارش ادامه دهد.
چنین بود که یک استعداد که در حقیقت در خانهای عالم و بلند مرتبه بزرگ شده بود، نمیتوانست جایی داشته باشد. دکتر هم فوت کرد و تنها کسی که هر دم بغلش میکرد و هر تابلوی او را میخرید. چنین بود که جم گم شد تا مدتی بعد در خیابان انقلاب، بساطی گشود. سه پایهای داشت باز میکرد. اهل محل دوستش داشتند.
"اینک دل سنگ میفروشیم.بگذار این مصیبت طی شود، آنگاه معلمان در خیابان عرق میریزند و شاگردانشان در گوشه دیگر مشغول به بازی سنگین کامپیوتری، گیرم آشپزخانهها هم اعتصاب کنند"مشکل نبود یک زیر پله به او داده شود که شبها در آن جا بخوابد.
و نه این که خیال کنیم جم را کسی تحویل نمیگرفت. بسیاری از شاگردان دکتر امینفر میدانستند جم کیست. هم از این راه بود که آثارش را برای نمایشگاههای متعدد فرستادند و مدتی شنگول میشد. در سال ۹۷ در گالری اوت سایدر ایتن به نمایش زندگی میکرد. اما جان رفتن به لندن نداشت.
همان سال در گالری دیگری هم آثارش به نمایش درآمد.
تا سرانجام این سیانوزه، او را برای چندمین بار به بیمارستان فرستاد. چندان که دیگر بازگشتی نبود. حالا یکی از بساطهای هنری خیابان انقلاب جمع شده است و دو هفتهای است که نیست. او رفته با زیرانداز و سه پایهاش.
بیشتر بخوانید:
- هفته هنر و فرهنگ؛ هفته تلخ، صدای بیداری شجر و سایه، آزادی طلاها و جواهرها
- هفته هنر و فرهنگ؛ تشویق جهان و تهدید خودی، خشونت در انحصار، شام آخر
- هفته هنر و فرهنگ؛ آوار متروپل بر سر خرداد، عروسکها دروغ نمیگویند، کن و بوسه ممنوع
- هفته هنر و فرهنگ؛ عبور از خط فقر، خماری جمع، یاد مهدی، کارتخوان و نان
- هفته هنر و فرهنگ؛ مرگ عالمی امیدوار، تفکر موریانه، رقص و مستوری
- هفته هنر و فرهنگ؛ انتخاب ما نبود، آینده در مه، شوخیهای چند میلیاردی
- هنر و فرهنگ هفته؛ صعود نسل تازه سینما، حل فرانکلین در جمکران، ناهار دادند به شما؟
- مسعود بهنود
- روزنامه نگار
رییس دولت، بییادی از پرستاران و پزشکان و دیگر خادمان دوران جانگیری کرونا، دست بسیجیها و جهادگران را بالا برد. از همین رو آمار، خادمان بهداشت را نشان میدهد که با تن سوختههایشان راهی سرزمینهای دور شدند. شبکههای اجتماعی و روزنامهها خبرهای درشت داشتند که هر یک، هزار قافله به تاراج میکشند، اما کسی آنها را نمیخواند.
خبرها از ساختمانهایی است که تن رها میکنند، قطارهایی که هر هفته، با عجله از ریل خارج میشوند. هواپیماهایی که هر روز خبر سازند. مقامات دولتی و شهرداری تهران هم صریح و روشن خبردادهاند که بیشتر از صد برج بلند، بیبنیاد هست. با این همه سریعترین دزدبگیران جهانیم و یک روزه بزرگترین دزدی تاریخ بانکداری را افشا کردیم، گیرم هیچ کدام از بستهها صاحبشان را نمیشناسند و لابد باید با هم صلح کنند و رضایت دهند.
در عوض وزیری مستعفی داریم - یکی دو نفر از همکلاسیهایشان نیز در انتظارـ اما قبل از رد شدن از چنین مرزی، جدولی را با ۲ ضربدر ۲ گشود و با پنج حرکت، ایران را پنجمین قدرت جهان و سومین مرتبه در کشاورزی و ثروت و صنعت شناخت. چه زود وزیر شد. و چه زود دیر میشود.
یکی پرسید راستی از دنیا چه خبر؟ دیگری پاسخ داد: خبری نیست، منتظر هیچ فرجامی و برجامی نیستیم. گیرم دو اتاق هتل در وین خالی است و قهوهفروشی نزدیک هتل، چشم به راه است گرچه نه به اندازه سالهای پیش.
تشنگی در راه است، بنزین لیتری یک میلیون را هم باید خرید، چه فرقی میکند. همین قدر هست که میدانیم همسایگان مهربان داریم. شاعرانی داریم که مدایح نمیگویند و صلههای خود را بخشیدهاند. اما تا بخواهی عاشقان فرهادوار ره گم کرده، مگر نه این که سنگ مزار هوشنگ گلشیری را باز هم غیرتمندانه شکستند. اینک دل سنگ میفروشیم.
بگذار این مصیبت طی شود، آنگاه معلمان در خیابان عرق میریزند و شاگردانشان در گوشه دیگر مشغول به بازی سنگین کامپیوتری، گیرم آشپزخانهها هم اعتصاب کنند. چه باک!
فشارهای تازه دولت رئیسی به فرهنگ و هنر
محمد بهشتی که چهره آشنای فرهنگ و میراث فرهنگی در دولتهای مختلف است، حیرتزده از فشارهای تازه دولت رئیسی به محیط فرهنگ و هنر کشور، به خبرنگار اعتماد گفته است: منظرهای از وزارت ارشاد میبینیم که در تمام طول سالهای بعد از انقلاب سابقه ندارد و به عبارتی منظره جدیدی از این وزارتخانه است؛ مثلا شاهد این هستیم که وزیر ارشاد با کشاورزان در مورد کشاورزی نشست برگزار میکند! بعد در حوزه هنر، بنا به تشخیص خودش نقش قوه قهریه را نسبت به بعضی از مسائل و افراد ایفا میکند. نسبت به «نابهنجاری»هایی که خودش تشخیص داده است!
به نوشته روزنامه اعتماد وی تاکید کرده: آنچه از عملکرد وزارتخانه و وزیر ارشاد میبینیم، به عملکرد هر نهاد و هر وزارتخانهای نزدیک است جز وزارت ارشاد! بد نیست این وزارتخانه نیمنگاهی هم به شرح وظایف خود داشته باشد و ببیند مسوولیت چه کارهایی را بهطور سازمانی بر عهده دارد.
ابوالحسن داوودی، فیلمساز نیز در همین رابطه در مقالهای نوشته: متاسفانه شیوه رفتاری قهری و سلبی که دوستان در این دوره با اهل هنر و به خصوص سینما اتخاذ کردند فراتر و آشکارتر از دورههای قبل شده و البته نکته جدیدی هم نیست. گروهی در روش حاکمیتی خود بسیار تمایل دارند از طریق بیاعتبار کردن سینما و سینماگرها، نفوذ اجتماعی این هنر را در میان مردم از بین ببرند تا در صورت تاثیردهی محصولات تولیدی یا ارتباطات اجتماعی هنرمندان، اگر این پیشآهنگی مورد طبع آقایان نباشد، بتوانند پیشاپیش آن را سلب یا ضعیف کرده باشند.
سنگ شکسته مزار گلشیری
غم نبودن هوشنگ گلشیری و یادکردن از وی، در دلها بود و شاگردانش راهی جایی که دمی نوشتههای وی را دوباره بشنوند و بخوانند. صبحی بود که بهمن فرمانآرا سازنده فیلم «شازده احتجاب» (رمانی از گلشیری با همین عنوان) عکسی را در اینستاگرام خود گذاشت و در توضیحش نوشت: دوستان: چون سنگ اصلی توسط آدمهای ناشناس شکسته شد و این عمل چندین بار تکرار شد و بالاخره باربد پسر آقای گلشیری این سنگ قبر شکسته را برای پدرش درست کرد که دوستان دچار زحمت نشوند.
و بر دامنه این نوشته افزودم: هوشنگ گلشیری دلشکسته بود، اما نه برای خود. او و شاملو در یک زمان، روزگار را به پایان میبردند و در یک زمان در بیمارستان ایرانمهر، در نوبت. هوشنگ در طبقه بالاتر بود و مانند همیشه برای ته ماندن کوزه عمر در تک و تا. شاملو اما سالهایی بیشتر غم این خفته چند خواب در چشم ترش شکسته بود. در بالای سر شاملو که سی سال بود به وجودش مفتخر بودم و به کلام هر شبهاش مست، دیدم که توانی نمانده بود. آرام دست روی موهای فرفرهای و سفیدش گرداندم. سکوت محض بود و آیدای نازنین مانند همیشه این سالها، نگهبان و دلسپرده او، بالا سرش نشسته و لحظهای چشم برنمیداشت.
رفتم طبقه بالای بیمارستان به دیدار هوشنگ، چند تنی بالای سرش بودند و همچو همیشه کمی تیزی و تندی در کلامش. حتی از احوالات سیاسیه هم آماده بود تا سخنی بگوییم و بشنویم.
یاد آن روزها همچو مغاکی در سینهام حک شده است. باربد فرزند به حق هوشنگ گلشیری چه پیام تندی گذاشت برای آنها که سنگ مزار میشکنند. بعد از چند بار که شکسته و ساخته شد و دوباره … مزار را با سنگی شکسته طراحی کرد تا به مهاجمان بگوید: با شکستن سنگ، پدرم از راه دست برنمیکشد، و هم به یادها نگه میدارد که چه سنگها با قلم کوبیدهام و چه بسیار.
آلفرد یعقوب زاده از اوکراین تا افغانستان
آلفرد یعقوبزاده از شناخته شدهترین عکاسان ایرانی در سطح جهان است. او در سال ۱۳۳۷ در یک خانواده فرهنگی از پدری ارمنی و مادری آشوری در تهران متولد شد و شانس بزرگی آورد و بیست سالگیش مصادف با انقلاب ایران بود. تحصیل در رشته طراحی داخلی را رها کرد و وارد دنیای عکاسی شد.
یعقوبزاده در چند جا و مصاحبه با نشریات معتبر به صداقت گفته که عکاسی خود را مدیون انقلاب ایران هستم. چرا که ابتدا به تهران برگشت و دوربین زیر بغل راهی جبهه جنگ ایران و عراق بود. تا زمانی که مصطفی چمران زنده بود، مشکلی وجود نداشت و او توانست بهترین عکسها را بگیرد. و با شش موسسه عکاسی جهان قرار بست و عکاس ویژه نیویورک تایمز شد.
از آن پس اگر جنگ بزرگی نبود وی سوژههایی بر میگزید که وقتی کتاب میشد نامی جهانی برایش به دنبال داشت. چنان که مجموعه ماندگار درباره ظلمی که در حوادث عراق بر زنان ایزدی روا داشته شد. سند ماندگار جهانی است. چنان که کتاب صلح موعود درباره درگیریهای اسراییل و مسلمانان.
هفتهنامه چلچراغ برای سالگرد خود از یعقوبزاده خواست که عکسهایی از اوکراین برایش بفرستد. اما دیر شده بود و او با توجه به فاجعه زلزله افغانستان خود را بدان جا رسانده است. عکسی از اوکراین که در پیشانی این گزارش نشسته است.
چلچراغ و آبی که در استخر نبود
چلچراغ، هفتهنامه فرهنگی، هنری، احتماعی، سینمایی و طنز سال بیستمین سال عمر را از میان سنگلاخها گشود و گذشت. همچنان کلمات میان چلچراغ و هزاران خواستارش در رفت و آمد است. از همین جاست که بر بالای شماره ۸۶۳ مینویسد درد عشقی کشیدهام، دو سه پرس!
سه نفر از سابقون مجله با هم جمع شدهاند تا یاد روزگاران رفته زنده کنند، و آنها که نیستند، آنها که به سرزمینهای دور رفتهاند اما هنوز از دور غرمیزنند و دعای بیوقتی خود میطلبند.
مصاحبه بیست سالگی را بزرگمهر حسین پور میگشاید، خطاب به آورین: چلچراغ زمانی شروع شد که من میخواستم یک حرکت جدیدی در آثارم انجام دهم، ولی در مطبوعات آن زمان جایی برای ارائه شدن وجود نداشت و اکثر مطبوعات و روزنامهها جایی بود که همه داشتند کاریکاتور و کارتون سیاسی کار میکردند.
آروین که با همه کوچکی زود رسید، میافزاید: من همان موقع صفحه کاریکاتور «ویکند» روزنامه حیاتنو را داشتم و با تو کار میکردم. ازت کمک میگرفتم. در ویژهنامه «خرزهره» در روزنامه اعتماد هم یک تمام صفحه ازت داشتیم.
بزرگمهر: آره «من گوسالهام» را اولین بار به تو دادم که ضمیمه ویکند حیات نو درآورد. یک هفته نامه «توانا»یی بود که به خاطر کاریکاتوری که من از محمد خاتمی، رئیس جمهوری وقت، کشیده بودم، تعطیل شد. هرچند خود رئیسجمهور از آن کاریکاتور راضی بود و اعتراضی نکرد، اما جو به گونهای شد که آن نشریه تعطیل شد. خلاصه اینکه آن زمان من انرژی زیادی داشتم برای کشیدن کمیک استریپ و مغزم کامال کمیک استریپ باز بود. درواقع مجله توانا داشت تبدیل میشد به کارتون استریپ و کمیک استریپ. حتی توی جلد آن نشریه هم من داشتم این را میآوردم. اما گلچین روزگار امان نداد. یعنی یکسری کارتونیست فعال خوشذوق آن زمان روی هوا ماندند. با انرژی فوقالعادهای که داشتند، کار متفاوت میکردند در مطبوعات.
آروین مصاحبهگر، خود را به منصور ضابطیان یکی دیگر از سابقون میرساند. بند خاطرات باز میشود: عموزاده خلیلی، آرش را از نشریه «دوچرخه» میشناخت و به او پیشنهاد داده بود که میخواهیم یک مجله برای نسل سوم انقلاب دربیاوریم.
ضابطیان میافزاید: ژوله و بزرگمهر هم بودند آن موقع؟ بزرگ از اولش کاریکاتور و کمیک استریپ داشت.
آروین: همان وقتها روی جلد کیهان بچهها یک زرافه کشیدم که احتمالا ایدهاش از توی مصاحبههای تو آمده بود. یک دورهای هم سردبیر شدی... بعد از آرش بود؟
آروین: شما برای چلچراغ چه کار کردهای و چلچراغ برای شما چه کرده است؟ چلچراغ برای شما چه کرد در زندگی؟
منصور: من میخواهم این سوال را گستردهتر بکنم و بگویم آن دوره مطبوعات برای ما چه کار کرد؟ به خاطر اینکه فقط چلچراغ نبود دیگر، دوران طلایی مطبوعات بود که از اواسط دهه ۷۰ تا اواسط دهه ۸۰، به هرحال نشریات شکل گرفتند، روزنامهنگاری شغل مهمی شد.
آورین بعد میرود سراغ امیرمهدی ژوله: خب بگو تو به چلچراغ چی دادی، چلچراغ به تو چی داد؟
ژوله اسلحه را آماده شلیک دارد: من فکرمو، قلممو، جوونیمو، امیدمو، انگیزه مو، عمرمو، همه اینها رو دادم به چلچراغ. (آروین قهقهه میزند!) برای چلچراغ من ستون نوشتم، دبیر سرویس بودم، گفت وگو گرفتم، پاسخ به ایمیلها دادم... پرطرفدارترین ستونش را داشتم و سردبیرش هم شدم و باعث توقیفش هم شدم... همه کار کردم دیگر برایش…
چلچراغ هم به من... ببین الان که دارم بهش فکر میکنم، بخش عمدهای از دهه سوم زندگیام را من آنجا بودم... مستمر. آنجا یک آدمهایی بودند که کنارشان میتوانستی یاد بگیری. اگر ورود من به مطبوعات با «تماشاگران» بود و یک تیم رویایی سیامک رحمانی و شاهین رحمانی، هیوا یوسفی و پژمان راهبر و... درواقع چلچراغ، بلوغ من بود.
آروین خطاب به مهدی ژوله، همه را مخاطب میگیرد: برای این نسل چه کار کرد؟ چه به این نسل داد؟
ژوله: ببین، توی مراسم «مردی با عبای شکلاتی» من یک جوک گفتم برای آقای خاتمی که به مناسبتهای مختلف وایرال میشود و عکس العملهای مختلفی میگیرد. جوک این بود که یک روز همه اصلاحطلبهای پیشرو لب یک استخری ایستاده بودند و میخواستند شیرجه بزنند تو استخر خالی. به خیال اینکه آب هست، آب خیلی چیزها و همه شیرجه زدند و دست و پایشان شکست. سراب بود همه آن آب. به نظرم نسل ما نسل دور استخر است. آن نسل چلچراغیها، آن رفیقهای ما، بچههای روزنامهنگار، آن بچههای خواننده، آن بچههای همفکر هر چه رفتیم جلوتر، دیدیم همه مان نسل لب استخریهاییم که شاید ۲۰ سالی شیرجه زدیم تو استخر خالی. هر بار به امید اینکه آب تو استخر است. و هیچوقت هیچ آبی تو استخر نبود.
هنرمند بودی جم، باور کن
جم را هر کسی در زمانی شناخت. او به بیماری سیانوزه مربوط بود و پدرش که یکی از معلمان و استادان صاحب منزلت بود، میدانست که جمشید بالاخره هنرمند میشود، آن هم نقاش یا مجسمهساز. برای همین به هنرستانش فرستاد اما دوره گرآورسازی را تمام کرد. از بیماری رنج میبرد اما به کسی ابراز نمیکرد.
جمشید امینفر پس از اتمام دوره هنرستان به لندن فرستاده شد تا گراورسازی بخواند. حبیبالله زانیچ خواه، گراورساز معتبر شهر به دکتر امینفر (پدرش) توصیه کرده بود. جم (مخفف جمشید) به لندن رفت و وقتی برگشت ۲۰ سال در کارگاهی مشغول به کار شد. در آن کارگاه پر از گالنهای زهر، گاهگاه نقاشی هم میکشید که دور و برها پراکنده بود. کسی نمیدانست نقاشی میکشد تا درد را چاره کند. پس بیکار شد، چون صاحبکار هم دیگر نمیدانست به کارش ادامه دهد.
چنین بود که یک استعداد که در حقیقت در خانهای عالم و بلند مرتبه بزرگ شده بود، نمیتوانست جایی داشته باشد. دکتر هم فوت کرد و تنها کسی که هر دم بغلش میکرد و هر تابلوی او را میخرید. چنین بود که جم گم شد تا مدتی بعد در خیابان انقلاب، بساطی گشود. سه پایهای داشت باز میکرد. اهل محل دوستش داشتند. مشکل نبود یک زیر پله به او داده شود که شبها در آن جا بخوابد.
و نه این که خیال کنیم جم را کسی تحویل نمیگرفت. بسیاری از شاگردان دکتر امینفر میدانستند جم کیست. هم از این راه بود که آثارش را برای نمایشگاههای متعدد فرستادند و مدتی شنگول میشد. در سال ۹۷ در گالری اوت سایدر ایتن به نمایش زندگی میکرد. اما جان رفتن به لندن نداشت. همان سال در گالری دیگری هم آثارش به نمایش درآمد.
تا سرانجام این سیانوزه، او را برای چندمین بار به بیمارستان فرستاد. چندان که دیگر بازگشتی نبود. حالا یکی از بساطهای هنری خیابان انقلاب جمع شده است و دو هفتهای است که نیست. او رفته با زیرانداز و سه پایهاش.
بیشتر بخوانید:
- مسعود بهنود
- روزنامه نگار
رییس دولت، بییادی از پرستاران و پزشکان و دیگر خادمان دوران جانگیری کرونا، دست بسیجیها و جهادگران را بالا برد. از همین رو آمار، خادمان بهداشت را نشان میدهد که با تن سوختههایشان راهی سرزمینهای دور شدند. شبکههای اجتماعی و روزنامهها خبرهای درشت داشتند که هر یک، هزار قافله به تاراج میکشند، اما کسی آنها را نمیخواند.
خبرها از ساختمانهایی است که تن رها میکنند، قطارهایی که هر هفته، با عجله از ریل خارج میشوند. هواپیماهایی که هر روز خبر سازند. مقامات دولتی و شهرداری تهران هم صریح و روشن خبردادهاند که بیشتر از صد برج بلند، بیبنیاد هست. با این همه سریعترین دزدبگیران جهانیم و یک روزه بزرگترین دزدی تاریخ بانکداری را افشا کردیم، گیرم هیچ کدام از بستهها صاحبشان را نمیشناسند و لابد باید با هم صلح کنند و رضایت دهند.
در عوض وزیری مستعفی داریم - یکی دو نفر از همکلاسیهایشان نیز در انتظارـ اما قبل از رد شدن از چنین مرزی، جدولی را با ۲ ضربدر ۲ گشود و با پنج حرکت، ایران را پنجمین قدرت جهان و سومین مرتبه در کشاورزی و ثروت و صنعت شناخت. چه زود وزیر شد. و چه زود دیر میشود.
یکی پرسید راستی از دنیا چه خبر؟ دیگری پاسخ داد: خبری نیست، منتظر هیچ فرجامی و برجامی نیستیم. گیرم دو اتاق هتل در وین خالی است و قهوهفروشی نزدیک هتل، چشم به راه است گرچه نه به اندازه سالهای پیش.
تشنگی در راه است، بنزین لیتری یک میلیون را هم باید خرید، چه فرقی میکند. همین قدر هست که میدانیم همسایگان مهربان داریم. شاعرانی داریم که مدایح نمیگویند و صلههای خود را بخشیدهاند. اما تا بخواهی عاشقان فرهادوار ره گم کرده، مگر نه این که سنگ مزار هوشنگ گلشیری را باز هم غیرتمندانه شکستند. اینک دل سنگ میفروشیم.
بگذار این مصیبت طی شود، آنگاه معلمان در خیابان عرق میریزند و شاگردانشان در گوشه دیگر مشغول به بازی سنگین کامپیوتری، گیرم آشپزخانهها هم اعتصاب کنند. چه باک!
فشارهای تازه دولت رئیسی به فرهنگ و هنر
محمد بهشتی که چهره آشنای فرهنگ و میراث فرهنگی در دولتهای مختلف است، حیرتزده از فشارهای تازه دولت رئیسی به محیط فرهنگ و هنر کشور، به خبرنگار اعتماد گفته است: منظرهای از وزارت ارشاد میبینیم که در تمام طول سالهای بعد از انقلاب سابقه ندارد و به عبارتی منظره جدیدی از این وزارتخانه است؛ مثلا شاهد این هستیم که وزیر ارشاد با کشاورزان در مورد کشاورزی نشست برگزار میکند! بعد در حوزه هنر، بنا به تشخیص خودش نقش قوه قهریه را نسبت به بعضی از مسائل و افراد ایفا میکند. نسبت به «نابهنجاری»هایی که خودش تشخیص داده است!
به نوشته روزنامه اعتماد وی تاکید کرده: آنچه از عملکرد وزارتخانه و وزیر ارشاد میبینیم، به عملکرد هر نهاد و هر وزارتخانهای نزدیک است جز وزارت ارشاد! بد نیست این وزارتخانه نیمنگاهی هم به شرح وظایف خود داشته باشد و ببیند مسوولیت چه کارهایی را بهطور سازمانی بر عهده دارد.
ابوالحسن داوودی، فیلمساز نیز در همین رابطه در مقالهای نوشته: متاسفانه شیوه رفتاری قهری و سلبی که دوستان در این دوره با اهل هنر و به خصوص سینما اتخاذ کردند فراتر و آشکارتر از دورههای قبل شده و البته نکته جدیدی هم نیست. گروهی در روش حاکمیتی خود بسیار تمایل دارند از طریق بیاعتبار کردن سینما و سینماگرها، نفوذ اجتماعی این هنر را در میان مردم از بین ببرند تا در صورت تاثیردهی محصولات تولیدی یا ارتباطات اجتماعی هنرمندان، اگر این پیشآهنگی مورد طبع آقایان نباشد، بتوانند پیشاپیش آن را سلب یا ضعیف کرده باشند.
سنگ شکسته مزار گلشیری
غم نبودن هوشنگ گلشیری و یادکردن از وی، در دلها بود و شاگردانش راهی جایی که دمی نوشتههای وی را دوباره بشنوند و بخوانند. صبحی بود که بهمن فرمانآرا سازنده فیلم «شازده احتجاب» (رمانی از گلشیری با همین عنوان) عکسی را در اینستاگرام خود گذاشت و در توضیحش نوشت: دوستان: چون سنگ اصلی توسط آدمهای ناشناس شکسته شد و این عمل چندین بار تکرار شد و بالاخره باربد پسر آقای گلشیری این سنگ قبر شکسته را برای پدرش درست کرد که دوستان دچار زحمت نشوند.
و بر دامنه این نوشته افزودم: هوشنگ گلشیری دلشکسته بود، اما نه برای خود. او و شاملو در یک زمان، روزگار را به پایان میبردند و در یک زمان در بیمارستان ایرانمهر، در نوبت. هوشنگ در طبقه بالاتر بود و مانند همیشه برای ته ماندن کوزه عمر در تک و تا. شاملو اما سالهایی بیشتر غم این خفته چند خواب در چشم ترش شکسته بود. در بالای سر شاملو که سی سال بود به وجودش مفتخر بودم و به کلام هر شبهاش مست، دیدم که توانی نمانده بود. آرام دست روی موهای فرفرهای و سفیدش گرداندم. سکوت محض بود و آیدای نازنین مانند همیشه این سالها، نگهبان و دلسپرده او، بالا سرش نشسته و لحظهای چشم برنمیداشت.
رفتم طبقه بالای بیمارستان به دیدار هوشنگ، چند تنی بالای سرش بودند و همچو همیشه کمی تیزی و تندی در کلامش. حتی از احوالات سیاسیه هم آماده بود تا سخنی بگوییم و بشنویم.
یاد آن روزها همچو مغاکی در سینهام حک شده است. باربد فرزند به حق هوشنگ گلشیری چه پیام تندی گذاشت برای آنها که سنگ مزار میشکنند. بعد از چند بار که شکسته و ساخته شد و دوباره … مزار را با سنگی شکسته طراحی کرد تا به مهاجمان بگوید: با شکستن سنگ، پدرم از راه دست برنمیکشد، و هم به یادها نگه میدارد که چه سنگها با قلم کوبیدهام و چه بسیار.
آلفرد یعقوب زاده از اوکراین تا افغانستان
آلفرد یعقوبزاده از شناخته شدهترین عکاسان ایرانی در سطح جهان است. او در سال ۱۳۳۷ در یک خانواده فرهنگی از پدری ارمنی و مادری آشوری در تهران متولد شد و شانس بزرگی آورد و بیست سالگیش مصادف با انقلاب ایران بود. تحصیل در رشته طراحی داخلی را رها کرد و وارد دنیای عکاسی شد.
یعقوبزاده در چند جا و مصاحبه با نشریات معتبر به صداقت گفته که عکاسی خود را مدیون انقلاب ایران هستم. چرا که ابتدا به تهران برگشت و دوربین زیر بغل راهی جبهه جنگ ایران و عراق بود. تا زمانی که مصطفی چمران زنده بود، مشکلی وجود نداشت و او توانست بهترین عکسها را بگیرد. و با شش موسسه عکاسی جهان قرار بست و عکاس ویژه نیویورک تایمز شد.
از آن پس اگر جنگ بزرگی نبود وی سوژههایی بر میگزید که وقتی کتاب میشد نامی جهانی برایش به دنبال داشت. چنان که مجموعه ماندگار درباره ظلمی که در حوادث عراق بر زنان ایزدی روا داشته شد. سند ماندگار جهانی است. چنان که کتاب صلح موعود درباره درگیریهای اسراییل و مسلمانان.
هفتهنامه چلچراغ برای سالگرد خود از یعقوبزاده خواست که عکسهایی از اوکراین برایش بفرستد. اما دیر شده بود و او با توجه به فاجعه زلزله افغانستان خود را بدان جا رسانده است. عکسی از اوکراین که در پیشانی این گزارش نشسته است.
چلچراغ و آبی که در استخر نبود
چلچراغ، هفتهنامه فرهنگی، هنری، احتماعی، سینمایی و طنز سال بیستمین سال عمر را از میان سنگلاخها گشود و گذشت. همچنان کلمات میان چلچراغ و هزاران خواستارش در رفت و آمد است. از همین جاست که بر بالای شماره ۸۶۳ مینویسد درد عشقی کشیدهام، دو سه پرس!
سه نفر از سابقون مجله با هم جمع شدهاند تا یاد روزگاران رفته زنده کنند، و آنها که نیستند، آنها که به سرزمینهای دور رفتهاند اما هنوز از دور غرمیزنند و دعای بیوقتی خود میطلبند.
مصاحبه بیست سالگی را بزرگمهر حسین پور میگشاید، خطاب به آورین: چلچراغ زمانی شروع شد که من میخواستم یک حرکت جدیدی در آثارم انجام دهم، ولی در مطبوعات آن زمان جایی برای ارائه شدن وجود نداشت و اکثر مطبوعات و روزنامهها جایی بود که همه داشتند کاریکاتور و کارتون سیاسی کار میکردند.
آروین که با همه کوچکی زود رسید، میافزاید: من همان موقع صفحه کاریکاتور «ویکند» روزنامه حیاتنو را داشتم و با تو کار میکردم. ازت کمک میگرفتم. در ویژهنامه «خرزهره» در روزنامه اعتماد هم یک تمام صفحه ازت داشتیم.
بزرگمهر: آره «من گوسالهام» را اولین بار به تو دادم که ضمیمه ویکند حیات نو درآورد. یک هفته نامه «توانا»یی بود که به خاطر کاریکاتوری که من از محمد خاتمی، رئیس جمهوری وقت، کشیده بودم، تعطیل شد. هرچند خود رئیسجمهور از آن کاریکاتور راضی بود و اعتراضی نکرد، اما جو به گونهای شد که آن نشریه تعطیل شد. خلاصه اینکه آن زمان من انرژی زیادی داشتم برای کشیدن کمیک استریپ و مغزم کامال کمیک استریپ باز بود. درواقع مجله توانا داشت تبدیل میشد به کارتون استریپ و کمیک استریپ. حتی توی جلد آن نشریه هم من داشتم این را میآوردم. اما گلچین روزگار امان نداد. یعنی یکسری کارتونیست فعال خوشذوق آن زمان روی هوا ماندند. با انرژی فوقالعادهای که داشتند، کار متفاوت میکردند در مطبوعات.
آروین مصاحبهگر، خود را به منصور ضابطیان یکی دیگر از سابقون میرساند. بند خاطرات باز میشود: عموزاده خلیلی، آرش را از نشریه «دوچرخه» میشناخت و به او پیشنهاد داده بود که میخواهیم یک مجله برای نسل سوم انقلاب دربیاوریم.
ضابطیان میافزاید: ژوله و بزرگمهر هم بودند آن موقع؟ بزرگ از اولش کاریکاتور و کمیک استریپ داشت.
آروین: همان وقتها روی جلد کیهان بچهها یک زرافه کشیدم که احتمالا ایدهاش از توی مصاحبههای تو آمده بود. یک دورهای هم سردبیر شدی... بعد از آرش بود؟
آروین: شما برای چلچراغ چه کار کردهای و چلچراغ برای شما چه کرده است؟ چلچراغ برای شما چه کرد در زندگی؟
منصور: من میخواهم این سوال را گستردهتر بکنم و بگویم آن دوره مطبوعات برای ما چه کار کرد؟ به خاطر اینکه فقط چلچراغ نبود دیگر، دوران طلایی مطبوعات بود که از اواسط دهه ۷۰ تا اواسط دهه ۸۰، به هرحال نشریات شکل گرفتند، روزنامهنگاری شغل مهمی شد.
آورین بعد میرود سراغ امیرمهدی ژوله: خب بگو تو به چلچراغ چی دادی، چلچراغ به تو چی داد؟
ژوله اسلحه را آماده شلیک دارد: من فکرمو، قلممو، جوونیمو، امیدمو، انگیزه مو، عمرمو، همه اینها رو دادم به چلچراغ. (آروین قهقهه میزند!) برای چلچراغ من ستون نوشتم، دبیر سرویس بودم، گفت وگو گرفتم، پاسخ به ایمیلها دادم... پرطرفدارترین ستونش را داشتم و سردبیرش هم شدم و باعث توقیفش هم شدم... همه کار کردم دیگر برایش…
چلچراغ هم به من... ببین الان که دارم بهش فکر میکنم، بخش عمدهای از دهه سوم زندگیام را من آنجا بودم... مستمر. آنجا یک آدمهایی بودند که کنارشان میتوانستی یاد بگیری. اگر ورود من به مطبوعات با «تماشاگران» بود و یک تیم رویایی سیامک رحمانی و شاهین رحمانی، هیوا یوسفی و پژمان راهبر و... درواقع چلچراغ، بلوغ من بود.
آروین خطاب به مهدی ژوله، همه را مخاطب میگیرد: برای این نسل چه کار کرد؟ چه به این نسل داد؟
ژوله: ببین، توی مراسم «مردی با عبای شکلاتی» من یک جوک گفتم برای آقای خاتمی که به مناسبتهای مختلف وایرال میشود و عکس العملهای مختلفی میگیرد. جوک این بود که یک روز همه اصلاحطلبهای پیشرو لب یک استخری ایستاده بودند و میخواستند شیرجه بزنند تو استخر خالی. به خیال اینکه آب هست، آب خیلی چیزها و همه شیرجه زدند و دست و پایشان شکست. سراب بود همه آن آب. به نظرم نسل ما نسل دور استخر است. آن نسل چلچراغیها، آن رفیقهای ما، بچههای روزنامهنگار، آن بچههای خواننده، آن بچههای همفکر هر چه رفتیم جلوتر، دیدیم همه مان نسل لب استخریهاییم که شاید ۲۰ سالی شیرجه زدیم تو استخر خالی. هر بار به امید اینکه آب تو استخر است. و هیچوقت هیچ آبی تو استخر نبود.
هنرمند بودی جم، باور کن
جم را هر کسی در زمانی شناخت. او به بیماری سیانوزه مربوط بود و پدرش که یکی از معلمان و استادان صاحب منزلت بود، میدانست که جمشید بالاخره هنرمند میشود، آن هم نقاش یا مجسمهساز. برای همین به هنرستانش فرستاد اما دوره گرآورسازی را تمام کرد. از بیماری رنج میبرد اما به کسی ابراز نمیکرد.
جمشید امینفر پس از اتمام دوره هنرستان به لندن فرستاده شد تا گراورسازی بخواند. حبیبالله زانیچ خواه، گراورساز معتبر شهر به دکتر امینفر (پدرش) توصیه کرده بود. جم (مخفف جمشید) به لندن رفت و وقتی برگشت ۲۰ سال در کارگاهی مشغول به کار شد. در آن کارگاه پر از گالنهای زهر، گاهگاه نقاشی هم میکشید که دور و برها پراکنده بود. کسی نمیدانست نقاشی میکشد تا درد را چاره کند. پس بیکار شد، چون صاحبکار هم دیگر نمیدانست به کارش ادامه دهد.
چنین بود که یک استعداد که در حقیقت در خانهای عالم و بلند مرتبه بزرگ شده بود، نمیتوانست جایی داشته باشد. دکتر هم فوت کرد و تنها کسی که هر دم بغلش میکرد و هر تابلوی او را میخرید. چنین بود که جم گم شد تا مدتی بعد در خیابان انقلاب، بساطی گشود. سه پایهای داشت باز میکرد. اهل محل دوستش داشتند. مشکل نبود یک زیر پله به او داده شود که شبها در آن جا بخوابد.
و نه این که خیال کنیم جم را کسی تحویل نمیگرفت. بسیاری از شاگردان دکتر امینفر میدانستند جم کیست. هم از این راه بود که آثارش را برای نمایشگاههای متعدد فرستادند و مدتی شنگول میشد. در سال ۹۷ در گالری اوت سایدر ایتن به نمایش زندگی میکرد. اما جان رفتن به لندن نداشت. همان سال در گالری دیگری هم آثارش به نمایش درآمد.
تا سرانجام این سیانوزه، او را برای چندمین بار به بیمارستان فرستاد. چندان که دیگر بازگشتی نبود. حالا یکی از بساطهای هنری خیابان انقلاب جمع شده است و دو هفتهای است که نیست. او رفته با زیرانداز و سه پایهاش.
بیشتر بخوانید: