قسمت سیصد و هشتاد و سه گودال
سریال گودال قسمت سیصد و هشتاد و سه 383Çukur Serial Part ۳۸۳
گودال قسمت ۵
""به ادریس بگو به مادر خدا بیامرزم سلام برسونه
سلطان از امی و پاشا و حتی سلیم می خواهد که از اتاق خارج شوند تا بتوانند با یاماچ خصوصی صحبت کند. او در اتاق نشیمن کنار یاماچ روی مبل می نشیند و به خاطر وضعیت محله ابراز نگرانی می کند. یاماچ می گوید که کاری زیادی از دستش برنمی آید چون کسی به حرفش گوش نمی دهد. همه نوجوانی اش را دیده اند و هنوز او را بچه می دانند. همچنین می گوید که برادرش سلیم به اوضاع رسیدگی می کند.
"او در اتاق نشیمن کنار یاماچ روی مبل می نشیند و به خاطر وضعیت محله ابراز نگرانی می کند"سلطان درباره سلیم می گوید: «اگه به سلیم اعتماد داشتم به نظرت تورو صدا می کردم؟ با اومدن تو اون از همه خوشحالتره چون که میترسه. تو نباشی همه مسئولیت ها میفته گردن سلیم. واسه همین میترسه. پسرمه. به اندازه تو دوسش دارم اما جنسش هم میشناسم.
» نگرانی سلطان از این است که همه درگیر انتقام گرفتن برای قهرمان بشوند و تا آن موقع کار از کار بگذرد و محله از هم بپاشد. سلطان با بغض رو به یاماچ می گوید: «وضعیت بابات معلوم نیست. دوتا ستون خونمون رو فرو ریختن. فقط به تو اعتماد دارم. منو تنها نذار.
"سلطان درباره سلیم می گوید: «اگه به سلیم اعتماد داشتم به نظرت تورو صدا می کردم؟ با اومدن تو اون از همه خوشحالتره چون که میترسه"» او از یاماچ می خواهد که خودش راهی برای جلب اعتماد دیگران با آرام کردن اوضاع پیدا کند. یاماچ وقتی مادرش را ناراحت و گریان می بیند او را در آغوش می گیرد و قول می دهد که گودال را به شرایط سابق برگرداند اما از همان اول می گوید وقتی امنیت برقرار شود باز هم گودال را ترک خواهد کرد. سلیم از پشت در حرف های آنها را می شنود و ناراحت می شود. او بعد از بیرون آمدن مادرش وارد اتاق می شود و کنار یاماچ می نشیند و قبل از نشستن با لحن کنایه آمیزی از او اجازه می گیرد. ذهن یاماچ هنوز هم درگیر قضیه بادکنک فروش است.
او نمی داند چطور بادکنک فروش خبرچین شناخته شده در حالی که هیچکس در شب حادثه همراه سلیم و قهرمان نبوده است. این فکر و خیال های یاماچ باعث نگرانی سلیم می شود. یاماچ سوال هایی از سلیم می پرسد و می فهمد که احتمال تعقیب شدن قهرمان وجود نداشته و دخترهای هتل هم از آدم های همیشگی خود آنها بوده اند که چیزی را لو نمی دهند. سلیم از یاماچ می خواهد که به دیدن پدرشان برود تا بعدا از این که دست او را نبوسیده و حلالیت نطلبیده پشیمان نشود.
مردم محله چشم امیدشان برای برقراری نظم و ثبات قدیم به خانواده کُچاوالی است.
"» نگرانی سلطان از این است که همه درگیر انتقام گرفتن برای قهرمان بشوند و تا آن موقع کار از کار بگذرد و محله از هم بپاشد"در میان آنها جلاسون که چند روز پیش در حادثه حمله افراد وارتولو پدرش را از دست داده بدون ترس از خانواده کُچاوالی با صدای بلند بدگویی می کند و می گوید که آنها حتی در مراسم ختم پدرش حاضر نشدن.
وارتولو از این که آدم های ادریس نوچه اش را بالای سرش منفجر کرده اند احساس ضعف و تحقیر شدن می کند. او قصد دارد بلافاصله تلافی کند. مدت به او می گوید که لطیف روشن کارش را شروع کرده و همه چیز خوب و طبق نقشه پیش می رود. وارتولو از مدت می خواهد که وقتی لطیف به بیمارستان رسید با او تماس بگیرد.
یاماچ جلوی در بیمارستان نفس عمیقی می کشد و از سر زدن به پدری که آخرین بار ده سال پیش او را دیده منصرف می شود. او در محله قدمی می زند تا با اهالی آنجا آشنا شود. مردم به او تسلیت می گویند. یک عده پسر نوجوان مدرسه ای از دیدنش ذوق می کنند و به یاماچ می گویند که اگر کاری داشت در خدمتش هستند. یاماچ بعد از کمی گفت و گو می فهمد که دل یکی از پسرها که افه نام دارد پیش دختری گیر است اما نمی تواند حرف دلش را بگوید.
"» او از یاماچ می خواهد که خودش راهی برای جلب اعتماد دیگران با آرام کردن اوضاع پیدا کند"یاماچ به افه قول می دهد که او را سوار ماشین کند تا شیشه را پایین بدهد و بتواند به دختری که دوست دارد پیشنهاد بدهد. زیرا افه معتقد است که داشتن ماشین روی تصمیم دخترها تاثیرات مثبتی دارد. پسرها با این پیشنهاد یاماچ کیف می کنند و خیلی خوشحال می شوند. یاماچ به آرایشگاه موحی الدین هم سر می زند و در آنجا با پسر او مته آشنا می شود. مته که برای قهرمان کار میکرده خیلی به خانواده کُچاوالی ها ارادت دارد و با اینکه خودش از آدم های وارتولو حسابی کتک خورده به فکر گرفتن انتقام خون قهرمان است.
او خیلی با احترام با یاماچ حرف می زند. یاماچ وقتی می فهمد که آنها همسن و سال هستند از مته می خواهد که راحت صحبت کند و بابت کتکی که خورده هم از طرف خانواده کُچاوالی ها معذرت خواهی می کند.
مدت به وارتولو خبر می دهد که نگهبان های بیمارستان عوض شده اند و لطیف پشت خط است و با او کار دارد. لطیف در حالی که با لباس پرستارها به سمت اتاق ادریس حرکت می کند به وارتولو می گوید: «داداش! چیزی داری به ادریس بگی؟ » وارتولو جواب می دهد: «دارم. بهش بگو به مادر خدا بیامرزم سلام برسونه.
"یاماچ وقتی مادرش را ناراحت و گریان می بیند او را در آغوش می گیرد و قول می دهد که گودال را به شرایط سابق برگرداند اما از همان اول می گوید وقتی امنیت برقرار شود باز هم گودال را ترک خواهد کرد"» خبری از بادیگاردهای ادریس نیست و فقط علیچو با لباس های پاره و سر و صورت کثیف جلوی اتاق ادریس ایستاده. لطیف از او می خواهد که راهش را بگیرد و برود. اما علیچو مقاومت می کند و پی در پی می گوید: «باید منتظر باشم. عمو جونم... عمو ادریسم..
ول نمیکنم. » لطیف مجبور می شود تا خروجی بیمارستان علیچو را هل دهد و او را بیرون کند. در همین مدت هاله خبرنگار جوانی که با ادریس مصاحبه کرده بود وارد اتاق ادریس می شود و با ناراحتی و دلسوزی به او نگاه می کند. دکتر لطیف را به اتاق خود فرا می خواند و باعث معطل شدن او می شود. یاماچ دوباره به بیمارستان می آید تا به ملاقات پدرش برود.
"او بعد از بیرون آمدن مادرش وارد اتاق می شود و کنار یاماچ می نشیند و قبل از نشستن با لحن کنایه آمیزی از او اجازه می گیرد"علیچو جلوی ورودی بیمارستان او را می بیند و می گوید: «یاماچ! تو یاماچی! من میشناسمت. عمو ادریس عکستو نشونم داده. » یاماچ فکر می کند او گدا است و می خواهد به او پول بدهد. اما علیچو می گوید: «نه نه. پول نمیخوام.
عمو تنها مونده... کسی پیشش نیست. » یاماچ وقتی این جمله را می شنود با تمام سرعت به سمت اتاق پدرش می دود. در راه پله به سلیم زنگ می زند و می گوید که هیچ بادیگاردی در بیمارستان نیست. سلیم عصبی و نگران می شود و می گوید یک تیم جدید را خواهد فرستاد.
"او نمی داند چطور بادکنک فروش خبرچین شناخته شده در حالی که هیچکس در شب حادثه همراه سلیم و قهرمان نبوده است"او بعد از قطع کردن گوشی زیرلب به وارتولو لعنت می فرستد. یاماچ در اتاق پدرش با هاله روبرو می شود. هاله هول می شود و خودش را معرفی می کند و بعد می گوید: «وقتی شنیدم آقا ادریس قطع نخاع شدن اومدم ملاقاتش. » یاماچ که می داند اتفاقات بدی در حال رخ دادن است مضطرب و آشفته از هاله کمک می خواهد تا جان پدرش را نجات دهد. آنها به کمک هم تخت ادریس و دستگاه های او را به اتاق دیگری منتقل می کنند.
یاماچ از هاله می خواهد که در اتاق قبلی ادریس روی تخت بخوابد. ملافه را روی سرش بکشد و تا او نگفته بیرون نیاید. هاله کمی می ترسد اما قبول می کند. یاماچ از اتاق خارج می شود و منتظر می ماند. کمی بعد لطیف وارد اتاق ادریس می شود و اسلحه اش را آماده می کند.
"یاماچ سوال هایی از سلیم می پرسد و می فهمد که احتمال تعقیب شدن قهرمان وجود نداشته و دخترهای هتل هم از آدم های همیشگی خود آنها بوده اند که چیزی را لو نمی دهند"لحظه ای که می خواهد ملافه را از روی هاله کنار بزند، یاماچ سیم سیار را دور گلوی او می پیچد و اسلحه اش را هم به زمین می اندازد. یاماچ لطیف را خفه می کند و به اتاق دیگری می اندازد. وقتی هاله ملافه را کنار می زند و بلند می شود متوجه چیزی نشده و یاماچ هم به روی خودش نمی آورد که لحظاتی پیش کسی را خفه کرده است. در همین موقع متین و کمال که توسط سلیم با خبر شده اند خود را به اتاق می رسانند. یاماچ به کمال می گوید لطیف بیهوش است و از او می خواهد که بی سر و صدا از بیمارستان خارجش کنند.
بعد از این ماجرا وقتی امی، یاماچ را می بیند خیلی به او افتخار می کند. او را در آغوش می گیرد و می گوید: «مثل شیری. شیر پسر! » همان شب برای امنیت بیشتر ادریس به خانه منتقل می شود.
سنا به فانوس دریایی می رود تا خبری از یاماچ بگیرد اما نگهبان که از آدم های سلیم است حق دادن اطلاعات ندارد و به سنا چیزی نمی گوید. سنا در خانه از اضطراب زیاد مدام تخمه می شکند و با هر زنگی که به گوشی اش می خورد از جا می پرد و منتظر خبری از یاماچ است.
"سلیم از یاماچ می خواهد که به دیدن پدرشان برود تا بعدا از این که دست او را نبوسیده و حلالیت نطلبیده پشیمان نشود"
سلیم یاماچ را با خود به مکانی که قصد دارند لطیف را در آن تنبیه کنند می برد. در این فضای باز و خلوت دست ها و پاهای لطیف را از چهار سو به چهار ماشین بسته اند و بالا سرش هم پاشا ایستاده و لطیف را تهدید می کند که اگر آدرس رئیسش را ندهد تکه پاره خواهد شد. لطیف جیغ می کشد و می گوید که چیزی نمی داند. پاشا پارچه ی سفید رنگی در دست دارد که در صورت تکان دادنش ماشین ها همزمان حرکت خواهند کرد. یاماچ از دیدن آن صحنه به هم می ریزد و از سلیم و امی می خواهد که این کار را متوقف کنند.
اما آنها گوش نمی دهند و می گویند که به وارتولو پیغام فرستاده اند اما متوقف نشده است بنابراین خودشان باید متوقفش کنند. یاماچ با عصبانیت رو به پاشا فریاد می زند تا لطیف را رها کند. پاشا بالاخره موفق شده ادرس را از لطیف بگیرد. او به یاماچ و سلیم نزدیک می شود و برگه ادرس را به سلیم می دهد. امی از پاشا می پرسد که سرنوشت لطیف چه می شود؟ پاشا به صورت ناگهانی دستمال را بالا می اندازد.
"در میان آنها جلاسون که چند روز پیش در حادثه حمله افراد وارتولو پدرش را از دست داده بدون ترس از خانواده کُچاوالی با صدای بلند بدگویی می کند و می گوید که آنها حتی در مراسم ختم پدرش حاضر نشدن"ماشین ها به سرعت حرکت می کنند و لطیف تکه پاره می شود. یاماچ فریادی می کشد، دستش را روی صورتش می گذارد و رویش را از آن صحنه دلخراش برمی گرداند.
وارتولو در باغ خانه جدیدش با افرادش فوتبال بازی می کند. مدت توپ را برایش سانتر می کند. وارتولو می خواهد استپ سینه کند اما قبل از این که توپ روی سینه او فرود بیاید سر لطیف که در نایلون سیاهی پیچیده شده به سینه اش برخورد می کند! وارتولو شوکه می شود و مات و مبهوت این طرف و آن طرف را نگاه می کند.
سلیم که خودش سر لطیف را طرف وارتولو پرت کرده و در حیاط پشتی خانه ایستاده به وارتولو زنگ می زند و می گوید: «دلت برام تنگ شده بود؟؟ آدماتو بفرست برن. می خوام ببینمت. » سلیم وارد خانه وارتولو می شود و از این که او زیر قول و قرارشان زده و باز هم سعی کرده به خانواده اش آسیب برساند گله می کند. وارتولو به او می گوید: «سلیم جون! از این فکرا بیا بیرون. تو با اونها ما نمیشی.
"وارتولو از این که آدم های ادریس نوچه اش را بالای سرش منفجر کرده اند احساس ضعف و تحقیر شدن می کند"ما دو نفر ماییم. اونها اونهان! به تو پیشنهاد کیلو کیلو طلا دادیم. تو هم قبول کردی اگه قبول نکردی بگو که ما سنگ هارو از اول بچینیم. تا وقتی ادریس به او بزرگی به صندلی تکیه داده کی به سلیم اهمیت میده؟! » سلیم می گوید: «اونطوری که فکر میکنی هم نیست. داداشم برگشته.
یاماچ. » وارتولو می گوید: «مبارک باشه. خوش اومده! من چیکار کنم؟ اونم من حل کنم؟! تو قرار بود فقط برام خبر بیاری اون وقت تو باغچه ما کله میندازی؟ » سلیم به وارتولو پیشنهاد می دهد که مکانش را عوض کند و دوباره جا به جا شود. او موقع رفتن با تاکید می گوید: «من حرفامو زدم. اگه همینطوری ادامه بدی آخرین کله ای که میخوره به سینه ت، کله خودت میشه! » وارتولو باز هم سر آسیب نرساندن به خانواده ها با سلیم توافق می کند و به او می گوید: «شمارو مارو اذیت نمی کنید ما هم شمارو.
"یاماچ جلوی در بیمارستان نفس عمیقی می کشد و از سر زدن به پدری که آخرین بار ده سال پیش او را دیده منصرف می شود"»
سنا چمدان به دست به خانه ی پدرش در ازمیر برمی گردد. پدر و مادرش از دیدن او شوکه می شوند. سنا وقتی پدرش را در آغوش می گیرد، زیر گریه می زند. کمی بعد آنها دور یک میز در حیاط می نشینند. گوزده تمام مدت برای سنا قیافه می گیرد.
سنا می گوید ازدواج کرده است. حرف او تمام نشده که پدرش باابت این موضوع نیش وکنایه می زند و می گوید: «از بچگی تا حالا هرکاری خودت خواستی کردی. گفتی میرم استانبول، نقاشی میخونم. گفتیم باشه... پشیمون شدی، گفتیم باشه.
"یک عده پسر نوجوان مدرسه ای از دیدنش ذوق می کنند و به یاماچ می گویند که اگر کاری داشت در خدمتش هستند"گفتی پیانو، ولی باز پشیمون شدی! ما سکوت کردیم. » گوزده در جواب به خبر ازدواج سنا پوزخندی می زند و خودش را بیخیال نشان می دهد. سنا به رفتار آنها اعتراض می کند و می گوید که خانواده های دیگر این گونه برخورد نمی کنند. گوزده رو به سنا می گوید: «بچه های دیگه هم پنج سال خانوادشونو بی خبر ول نمیکنن بعد نمیان بگن ازدواج کردم! » سنا بلند می شود و گریه کنان به سمت اتاقش می رود. پدر او رو به همسرش می گوید: «باز شروع نکن.
پسرمون رو هم میدونیم! »
سلیم و امی و عیسی در یک ساختمان نیمه کاره سعی دارند از شخصی به نام حمدی که قبلا مته اطلاعات خوبی درباره او به دست اورده حرف بکشند. عیسی برای این کار کتک مفصلی به حمدی زده. وقتی یاماچ وارد ساختمان می شود و صورت آش و لاش حمدی را می بیند تصمیم می گیرد که با روش متفاوتی با او برخورد کند. یاماچ روبروی حمدی می نشیند و به او می گوید: «هممون تو این دنیا عزیزانی داریم. من داداشمو خیلی دوس داشتم.
"یاماچ بعد از کمی گفت و گو می فهمد که دل یکی از پسرها که افه نام دارد پیش دختری گیر است اما نمی تواند حرف دلش را بگوید"اینا هم همینطور... از دستش دادیم. اما تو نمیفهمی چون داداشت زنده است. داداشت فکر میکنه تو قصابی. هرماه هم براش پول میفرستی تو بالیک اسیر! گوشت میفروشی ولی نه گوشت گوسفند! داداشت اگه بدونه چیکار میکنی سکته نمیکنه؟ مرد بیچاره از خجالتش نمیمیره؟؟ » حمدی از این که اطلاعات یاماچ انقدر دقیق است تعجب می کند.
یاماچ با گوشی سلیم فیلم برادر حمدی را نشانش می دهد و می گوید: «از دست دادن عزیزان خیلی سخته. » حمدی بالاخره دهن باز می کند و می گوید: «من تهدید کردن داداش! خیلی التماس کردم اما گفتن بند و بساطمو به هم میریزن. چاره ای نداشتم. » سلیم رو به حمدی فریاد می زند: «خدا لعنتت کنه. تو چی می خواستی که ما برات انجام ندادیم.
"یاماچ به افه قول می دهد که او را سوار ماشین کند تا شیشه را پایین بدهد و بتواند به دختری که دوست دارد پیشنهاد بدهد"چرا به ما نگفتی؟ » حمدی به یاماچ التماس می کند که با برادرش کاری نداشته باشند و او را بکشند.
قسمت بعدی - سریال گودال قسمت سیصد و هشتاد و چهار ۳۸۴ قسمت قبلی - سریال گودال قسمت سیصد و هشتاد و دو ۳۸۲ Next Episode - Çukur Serial Part ۳۸۴ Previous Episode - Çukur Serial Part ۳۸۲اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران