زندگی یک هوادار یهودی در فوتبال آلمان: 'ژولیوس سزار بازنشستگان بدعنق' رازش را آشکار کرد
زندگی یک هوادار یهودی در فوتبال آلمان: 'ژولیوس سزار بازنشستگان بدعنق' رازش را آشکار کرد
- ران اولریش
- بیبیسی
منبع تصویر،
jonas Weinhold
توضیح تصویر،
سانی سالها از تجربیات خود در دوران هولوکاست صحبت نکرد
وقتی حال هلموت سانبرگ را میپرسند، معمولاً پاسخ میدهد: "حتی اگر بد باشم، خودم را خوب نشان میدهم."
همه او را با نام "سانی" میشناسند، پیرمردی که در نود سالگی روحیهای همچنان سرکش دارد و فوقالعاده خوشاندام و سالم است. او مردی خونگرم، حساس و سخنوری مسحورکننده است.
شش سال پیش، برای اولین بار سانی را در زادگاهش، فرانکفورت، زمانی که گزارشی در مورد هواداران بالای هشتاد سال تهیه میکردم، ملاقات کردم. به سرعت با او وارد یک گفتگوی پرشور شدم و با من در عرض سه دقیقه از موضوعات مختلفی صحبت کرد. من او را به عنوان "ژولیوس سزار بازنشستگان بدعنق" توصیف کردم و او از این توصیف بسیار خوشش آمد.
با لبخند جواب داد: "میدانی سختترین مجازات برای من چیست؟ وقتی بگویند ساکت باش."
سانی بر خلاف زندگی سخت و تلخی که در گذشته داشته، نه تنها اثری از آن تلخی را نشان نمیدهد، که بسیار شیرین هم است.
او که یکی از بازماندگان هولوکاست است، برای دههها از رنج بزرگی که در دوران نازیها متحمل شده بود صحبت نکرد، حتی با نزدیکترین دوستان و خانوادهاش. اما چند سال پیش همه چیز تغییر کرد.
"او مردی خونگرم، حساس و سخنوری مسحورکننده است.شش سال پیش، برای اولین بار سانی را در زادگاهش، فرانکفورت، زمانی که گزارشی در مورد هواداران بالای هشتاد سال تهیه میکردم، ملاقات کردم"
شاید بزرگترین دلیل این تغییر، شور و علاقه او به فوتبال و بوندسلیگا به ویژه تیم اینتراخت فرانکفورت بود که به او کمک کرد تا توان صحبت از گذشته تلخ خود را پیدا کند.
- سرنوشت عجیب تیم فوتبالی که در زادگاه دیکتاتور رومانی تشکیل شد
- ژائو کاروالیوس، پروفسوری که مخالف بازی دادن به پله بود
- مسیحیت انجیلی و برزیل؛ مذهبی که در تیم ملی گسترش یافته است
- 'دشمن دولت' چگونه اولین مدال طلای المپیک کشورش را برد؟
«شیرازه» پادکستی درباره کتابها است که سام فرزانه تهیه میکند
پادکست
پایان پادکست
باید از شب ۹ نوامبر ۱۹۳۸، که به آن شب شیشه شکسته یا "کریستالناخت" میگویند، شروع کنیم. شبی که در سرتاسر آلمان، رژیم نازی و حامیانش یهودیان را شکار میکردند، خانههایشان را میسوزاندند و مغازههایشان را غارت میکردند.
سانی یک پسربچه معمولی هفت ساله بود. پدر و مادرش یهودی بودند. اما پدرش اندکی پس از تولد او آنها را ترک کرده بود.
نام خانوادگی او (وسینجر) از ناپدریاش بود که یهودی نبود و او تا آن شب فکر میکرد که پدر واقعیاش است.
خانواده در حال تماشای سوختن کنیسه فرانکفورت بودند و مادر سانی از نظر احساسی توان گفتن حقیقت به او را نداشت. بنابراین زنی از نانوایی محله به او گفت با بقیه اعضای خانوادهاش متفاوت است و مردی که به عنوان پدرش میشناسد، در حقیقت ناپدری اوست.
وقتی به سانی گفتند یهودی است، او که معنایش را نمیدانست با تعجب پرسیده بود: "خب این یعنی چه؟"
زن توضیح داد: "یهودیان افرادی هستند که به کنیسه میروند، جایی که امروز سوختن آن را در آتش دیدی."
نازیها، سانی را به اجبار از خانوادهاش دور کردند و به یتیم خانه کودکان یهودی فرستادند. روی لباسش، ستاره زرد داوود را چسباندند، به این معنی که او "دشمن مردم" است و باید از دیگران جدا شود. بنابراین بسیاری در خیابان به او تف میانداختند.
او شعارهای هولناک جوانان هیتلری را میشنید. جوانانی که تشویق میشدند بی دلیل بچههای یهودی را کتک بزنند. تنها آرامش دنیای سانی از کتابهایی بود که خواهر ناتنیاش لیلو برایش آورده بود.
او میگوید: "من مرتب گریه میکردم و شب و روز کتاب میخواندم، چون تنها پناهم بود."
منبع تصویر،
Lilo Günzler/Henrich Editionen
توضیح تصویر،
سانی و خواهر ناتنیاش لیلو در سال ۱۹۴۳.
"به سرعت با او وارد یک گفتگوی پرشور شدم و با من در عرض سه دقیقه از موضوعات مختلفی صحبت کرد"او به خوبی به یاد میآورد که ستاره زرد داوود خود را در جیبش پنهان کرده بود
وقتی گشتاپو برای اولین بار دنبال سانی آمد، ناپدریاش مقاومت بسیاری کرده بود.
در ژوئن ۱۹۴۳ ناپدریاش به گشتاپو رفت و جعبه مدالهای خود از جنگ جهانی اول را به سمت آنها پرت کرد و از آنها خواست: "پسرم را به من پس بدهید."
خوشبختانه تلاش او نتیجه داد و سانی اجازه یافت به خانه بازگردد.
شب ۲۲ مارس ۱۹۴۴، زمانی که تمام قسمت قدیمی فرانکفورت ویران شد و بیش از هزار شهروند در بمباران متفقین کشته شدند، او با خانوادهاش در زیرزمین پناه گرفته بود.
سانی میگوید: "واقعاً جنگ بدترین چیزی است که میتواند برای نسل بشر اتفاق بیافتد. آن شب صحنههایی دیدم که نمیتوان در مورد آنها صحبت کرد. شاهد اجساد بی دست و پای مردم در خیابان بودم."
در فوریه ۱۹۴۵، با پیشروی متفقین، سانی به همراه مادرش به ترزیناشتات، در جمهوری چک کنونی تبعید شد و ناپدریاش هم نتوانست کاری بکند، زیرا خودش را هم مجبور کرده بودند اسلحه به دست گیرد و بجنگد.
ترزیناشتات در اصل اردوگاه عبوری یهودیانی بود که به سمت شرق و اردوگاههای مرگ فرستاده میشدند.
سانی میگوید: "حدود ۵۵ هزار نفر را در فضایی که برای چهار هزار نفر طراحی شده بود، جا داده بودند."
"صبح، ظهر و عصر غذا سوپ جو بود.
تنها چیزی بود که میتوانستیم بخوریم. گاهی غلیظ بود، گاهی رقیق، شور یا شیرین. هر پنج روز یک جیره ویژه داشتیم: پانصد گرم نان، پنجاه گرم شکر و پنجاه گرم کره. از شدت گرسنگی همه جیرهام را یک ساعته میخوردم. بنابراین مامانم هم جیرهاش را به من میداد."
"با آنکه ترزیناشتات، یک اردوگاه مرگ نبود، اما مردم تا سرحد مرگ گرسنگی میکشیدند.
"شبی که در سرتاسر آلمان، رژیم نازی و حامیانش یهودیان را شکار میکردند، خانههایشان را میسوزاندند و مغازههایشان را غارت میکردند.سانی یک پسربچه معمولی هفت ساله بود"در اواخر ماه مه یا اوایل ژوئن که ارتش سرخ ما را آزاد کرد، هوا گرم بود. من شاهد قطارهایی بودم که از آشوویتس میآمدند. آنها مانند واگنهای حمل گاو بودند، درها باز بودند و مردمی در آنها دیده میشدند که فقط پوست و استخوان از آنها باقی مانده بود."
"بعضی دراز کشیده و بعضی زانو زده بودند. برخی هم ایستاده بودند. مردمانی محکوم به فنا که فقط میتوانستند اندکی حرکت کنند.
دیدن آن تصاویر تاثیری بسیاری بر جای میگذارد. اگر امروزه هنوز هم افرادی هستند که آن فجایع را ساختگی میدانند... با آنکه من یک صلح طلب سرسخت هستم، اما با مشت به صورت آنها میکوبم."
سانی زمانی که در چهارده سالگی به خانه خود در فرانکفورت بازگشت، بسیار لاغر شده بود و وزنش تنها ۲۷ کیلوگرم بود.
خواهر ناتنیاش در اولین برخورد از دیدنش وحشت کرده بود. او در خاطراتش با عنوان "بالاخره صحبت میکنم" نوشته است: "میترسیدم او را بشکنم".
سانی هرگز خاطرات تلخ ترزیناشتات را فراموش نخواهد کرد و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده است، میگوید: "مردم از من میپرسند آیا میتوانی ببخشی و فراموش کنی؟ در پاسخ میگویم که میتوانم ببخشم و دوست دارم فراموش کنم. اما زخمها باقی میمانند."
سرانجام، این ماتیاس توما، مدیر موزه باشگاه آینتراخت فرانکفورت، بود که توانست با احتیاط سانی را تشویق کند تا درباره زندگیاش صحبت کند.
توما نویسنده کتاب "ما پسران یهودی بودیم" است.
"بنابراین زنی از نانوایی محله به او گفت با بقیه اعضای خانوادهاش متفاوت است و مردی که به عنوان پدرش میشناسد، در حقیقت ناپدری اوست"این کتاب داستان لقب اولیه اینتراخت و نفوذ یهودیان در این باشگاه را قبل از جنگ دوم جهانی روایت میکند.
هنگامی که سانی به طور تصادفی در سال ۲۰۰۷ با توما ملاقات کرد، توما کتابش را همراه داشت و سانی به او گفت: "میتوانم چیزی در مورد آن به شما بگویم."
از آن روز آنها با هم در تماس بودند، اما سانی تا یکی از روزهای سال ۲۰۱۷ آمادگی صحبت کردن را پیدا نکرده بود. روزی که توما از او دعوت کرده بود تا در مراسمی درباره فرهنگ هواداران در دهه ۱۹۵۰ صحبت کند و در میان صحبتهای سانی، توما از او خواست: "حالا باید کل داستانت رو بگویی."
در آن لحظه بود که سانی شروع به تعریف بخشهای بیشتری از داستان خود کرد.
منبع تصویر،
Lilo Günzler/Henrich Editionen
توضیح تصویر،
این عکس یک روز قبل از فرستادن سانی و مادرش به ترزیناشتات گرفته شده است. مادرش نیز زنده ماند و تا ۸۲ سالگی زندگی کرد. ناپدری او در سال ۱۹۷۰ در ۷۷ سالگی درگذشت
او میگوید: "بعد از جنگ هیچ کس در مورد آن صحبت نمیکرد. هیچ کس در مورد آن نمیپرسید.
در آن زمان همه فقط یک خواسته داشتند: زندگی."
با نگاهی به زندگیاش از زمان هولوکاست، به نظر میرسد که سانی سعی کرده تا آنجا که میتواند با زندگی کردن سریعتر از آن روزها عبور کند.
او هفده شغل مختلف داشته است: از آتش نشانی و راننده تاکسی تا تخلیه بار هواپیما در فرودگاه. همچنین چندین میخانه نیز دایر کرده است. اما در میان این مشاغل، تنها یک شغل بوده که برایش عزت نفس بسیاری به ارمغان آورده است. راندن یک کتابخانه سیار برای کودکان محروم و کمک به آنها در دسترسی به مطالب خواندنی در فرانکفورت.
- زنی که سرطان پایش را گرفت اما از پا نیفتاد
- هرج و مرج بیپایان فوتبال یونان؛ چگونه آخرین امید برای تغییر از بین رفت؟
- المپیک زمستانی؛ جیمز وودز، مردی که به دنبال رویاهایش رفت و تسلیم زندگی معمولی نشد
- جام ملتهای آفریقا؛ چگونه 'جادوی مادیبا' آفریقای جنوبی را قهرمان کرد
او میگوید: "برای مدتی طولانی در کودکیام، از هفت تا چهارده سالگی، هیچ دوستی نداشتم و کتاب تنها دوست من بود."
بعدش فوتبال بود که به او طعم آزادی را داد و توانست بازی کند.
تقریباً بلافاصله پس از جنگ، سانی به تیم ردههای جوانان اینتراخت فرانکفورت پیوست. به سرعت وزنش را افزایش داد و نگذاشت درد ناشی از زخم پاها، متوقفش کند.
"روی لباسش، ستاره زرد داوود را چسباندند، به این معنی که او "دشمن مردم" است و باید از دیگران جدا شود"او حتی به تیم دوم اینتراخت هم راه یافت.
او عاشق باشگاه شد. اگرچه به عنوان یک بازیکن نتوانست موفقیت بیشتری کسب کند، اما هواداری از اینتراخت تبدیل به بزرگترین علاقه در زندگیاش شد.
منبع تصویر،
Getty Images
توضیح تصویر،
جشن قهرمانی بازیکنان آینتراخت در سال ۱۹۵۹
در سال ۱۹۵۹، آینتراخت در فینال قهرمانی آلمان در برلین با رقیب محلی و همیشگی خود کیکرز اوفنباخ روبرو شد. سانی به عنوان یک طرفدار و با یک فولکس واگن بیتل برای تماشای بازی به برلین سفر کرد.
اینتراخت در یک پیروزی نفس گیر ۵-۳ و با دو گل در وقت اضافه قهرمان شد.
سانی میگوید: "اینتراخت فرانکفورت خون من و خانواده دوم من است. باید آنجا میبودید تا بدانید چه معنایی برای ما داشت."
این تنها عنوان قهرمانی آنها در لیگ بوده است. سال بعد آنها به فینال جام اروپا رسیدند و در مقابل ۱۲۷ هزار تماشاچی در همپدن پارک گلاسگو، با نتیجه ۷-۳ بازی را به رئال مادرید باختند.
سانی هنوز مهمان نوازی اسکاتلندیها را با علاقه فراوان به یاد میآورد.
منبع تصویر،
Lilo Günzler/Henrich Editionen
توضیح تصویر،
در این عکس، در سمت چپ سانی خواهر ناتنی کوچکترش و در جلو، خواهر بزرگترش، لیلو با دسته گلی در دست ایستادهاند
در آن زمان رئیس باشگاه فرانکفورت، رودلف گراملیخ بود. او کاپیتان تیم ملی آلمان در بازیهای المپیک ۱۹۳۶ برلین بود و در همان سال به نیروهای اس اس پیوست.
سانی وقتی به پیشینه گراملیخ پی برد، بلافاصله به عضویت خود در باشگاه پایان داد.
گراملیخ تا سال ۱۹۷۰ رئیس اینتراخت بود. پس از آن به عنوان رئیس افتخاری انتخاب شد و در نهایت در سال ۱۹۸۸ درگذشت.
سانی میگوید: "هرگز نمیتوانستم بپذیرم چنین آدم جنایتکار و قاتلی که وانمود میکند برهای بیگناه است، در باشگاه من، اینتراخت من نقش داشته باشد."
پس از جنگ جهانی دوم، گراملیخ به اتهام جنایات جنگی توسط آمریکاییها دستگیر شد، اما در سال ۱۹۴۷ آزادش کردند.
اینتراخت فرانکفورت امروزه به خاطر مبارزاتش علیه تبعیض، یهودستیزی و فاشیسم شناخته میشود.
این باشگاه، به عنوان بخشی از تلاشهای خود برای بزرگداشت هفتاد و پنجمین سالگرد آزادسازی آشویتس-بیرکناو و در روز یادبود هولوکاست در سال ۲۰۲۰، تحقیقاتی در مورد گذشته گراملیخ انجام داد و در نتیجه عنوان افتخاری او را گرفتند.
رئیس کنونی باشگاه، پیتر فیشر میگوید: "سانی کسی است که همیشه به من قدرت میدهد. او یکی از بازماندگان ماشین کشتار نفرتانگیز نازیهاست. آنها میلیونها نفر را کشتند و متأسفانه از کسانی که جان سالم به در بردهاند، تنها تعداد کمی باقی مانده است."
"یکی از آنها سانی است.
"بنابراین بسیاری در خیابان به او تف میانداختند.او شعارهای هولناک جوانان هیتلری را میشنید"او اینجاست، میتوانید با او آبجو بنوشید و دقیقاً به شما خواهد گفت که چه اتفاقی افتاده است. او به من به عنوان رئیس باشگاه این قدرت را میدهد که بگویم ما صددرصد اصول مشخصی داریم و ذرهای از آن کوتاه نمیآییم."
- استوا بخارست؛ غولی از اروپای شرقی که با خودش میجنگد
- ملکه زیبایی که مقابل دیکتاتوری نظامی ایستاد
- فرانک میل؛ مهاجم آلمانی که نامش با 'خرابکاری' به یاد آورده میشود
- ریوالدو: اسطورهای که در فقر دوران کودکی جرات رؤیاپردازی نداشت
اوایل سال ۲۰۲۲، سانی موضوع فیلم مستند سی دقیقهای بیبیسی به نام «داستانی درباره هولوکاست، اتحاد (اینتراخت) و فرانکفورت» بود.
پس از یکی از جلسات فیلمبرداری، سانی خسته از یک روز پرتلاش بهعنوان پیرمردی ۹۰ ساله، در ماشین و در راه بازگشت به خانه و شریک زندگیاش، امی، گفت: "من هر روز که بیدار میشوم، خدا را شکر میکنم."
"اما محاسبه کردهام که باید تا ۱۰۴ سالگی زندگی کنم تا بتوانم آنچه که به صندوق بازنشستگی پرداخت کردهام را پس بگیرم. در این سن، بسیاری را میشناسم که فوت کردهاند. واقعاً نمیدانم چرا هنوز اینجا هستم. شاید خدا فکر میکند که بعد از آن همه درد، چند سال از زندگی را مدیون من است.
- ران اولریش
- بیبیسی
وقتی حال هلموت سانبرگ را میپرسند، معمولاً پاسخ میدهد: "حتی اگر بد باشم، خودم را خوب نشان میدهم."
همه او را با نام "سانی" میشناسند، پیرمردی که در نود سالگی روحیهای همچنان سرکش دارد و فوقالعاده خوشاندام و سالم است. او مردی خونگرم، حساس و سخنوری مسحورکننده است.
شش سال پیش، برای اولین بار سانی را در زادگاهش، فرانکفورت، زمانی که گزارشی در مورد هواداران بالای هشتاد سال تهیه میکردم، ملاقات کردم. به سرعت با او وارد یک گفتگوی پرشور شدم و با من در عرض سه دقیقه از موضوعات مختلفی صحبت کرد. من او را به عنوان "ژولیوس سزار بازنشستگان بدعنق" توصیف کردم و او از این توصیف بسیار خوشش آمد.
با لبخند جواب داد: "میدانی سختترین مجازات برای من چیست؟ وقتی بگویند ساکت باش."
سانی بر خلاف زندگی سخت و تلخی که در گذشته داشته، نه تنها اثری از آن تلخی را نشان نمیدهد، که بسیار شیرین هم است.
او که یکی از بازماندگان هولوکاست است، برای دههها از رنج بزرگی که در دوران نازیها متحمل شده بود صحبت نکرد، حتی با نزدیکترین دوستان و خانوادهاش. اما چند سال پیش همه چیز تغییر کرد.
شاید بزرگترین دلیل این تغییر، شور و علاقه او به فوتبال و بوندسلیگا به ویژه تیم اینتراخت فرانکفورت بود که به او کمک کرد تا توان صحبت از گذشته تلخ خود را پیدا کند.
باید از شب ۹ نوامبر ۱۹۳۸، که به آن شب شیشه شکسته یا "کریستالناخت" میگویند، شروع کنیم. شبی که در سرتاسر آلمان، رژیم نازی و حامیانش یهودیان را شکار میکردند، خانههایشان را میسوزاندند و مغازههایشان را غارت میکردند.
سانی یک پسربچه معمولی هفت ساله بود. پدر و مادرش یهودی بودند. اما پدرش اندکی پس از تولد او آنها را ترک کرده بود.
نام خانوادگی او (وسینجر) از ناپدریاش بود که یهودی نبود و او تا آن شب فکر میکرد که پدر واقعیاش است.
خانواده در حال تماشای سوختن کنیسه فرانکفورت بودند و مادر سانی از نظر احساسی توان گفتن حقیقت به او را نداشت. بنابراین زنی از نانوایی محله به او گفت با بقیه اعضای خانوادهاش متفاوت است و مردی که به عنوان پدرش میشناسد، در حقیقت ناپدری اوست.
وقتی به سانی گفتند یهودی است، او که معنایش را نمیدانست با تعجب پرسیده بود: "خب این یعنی چه؟"
زن توضیح داد: "یهودیان افرادی هستند که به کنیسه میروند، جایی که امروز سوختن آن را در آتش دیدی."
نازیها، سانی را به اجبار از خانوادهاش دور کردند و به یتیم خانه کودکان یهودی فرستادند. روی لباسش، ستاره زرد داوود را چسباندند، به این معنی که او "دشمن مردم" است و باید از دیگران جدا شود. بنابراین بسیاری در خیابان به او تف میانداختند.
او شعارهای هولناک جوانان هیتلری را میشنید. جوانانی که تشویق میشدند بی دلیل بچههای یهودی را کتک بزنند. تنها آرامش دنیای سانی از کتابهایی بود که خواهر ناتنیاش لیلو برایش آورده بود.
او میگوید: "من مرتب گریه میکردم و شب و روز کتاب میخواندم، چون تنها پناهم بود."
وقتی گشتاپو برای اولین بار دنبال سانی آمد، ناپدریاش مقاومت بسیاری کرده بود.
در ژوئن ۱۹۴۳ ناپدریاش به گشتاپو رفت و جعبه مدالهای خود از جنگ جهانی اول را به سمت آنها پرت کرد و از آنها خواست: "پسرم را به من پس بدهید."
خوشبختانه تلاش او نتیجه داد و سانی اجازه یافت به خانه بازگردد.
شب ۲۲ مارس ۱۹۴۴، زمانی که تمام قسمت قدیمی فرانکفورت ویران شد و بیش از هزار شهروند در بمباران متفقین کشته شدند، او با خانوادهاش در زیرزمین پناه گرفته بود.
سانی میگوید: "واقعاً جنگ بدترین چیزی است که میتواند برای نسل بشر اتفاق بیافتد. آن شب صحنههایی دیدم که نمیتوان در مورد آنها صحبت کرد. شاهد اجساد بی دست و پای مردم در خیابان بودم."
در فوریه ۱۹۴۵، با پیشروی متفقین، سانی به همراه مادرش به ترزیناشتات، در جمهوری چک کنونی تبعید شد و ناپدریاش هم نتوانست کاری بکند، زیرا خودش را هم مجبور کرده بودند اسلحه به دست گیرد و بجنگد.
ترزیناشتات در اصل اردوگاه عبوری یهودیانی بود که به سمت شرق و اردوگاههای مرگ فرستاده میشدند.
سانی میگوید: "حدود ۵۵ هزار نفر را در فضایی که برای چهار هزار نفر طراحی شده بود، جا داده بودند."
"صبح، ظهر و عصر غذا سوپ جو بود. تنها چیزی بود که میتوانستیم بخوریم. گاهی غلیظ بود، گاهی رقیق، شور یا شیرین. هر پنج روز یک جیره ویژه داشتیم: پانصد گرم نان، پنجاه گرم شکر و پنجاه گرم کره. از شدت گرسنگی همه جیرهام را یک ساعته میخوردم. بنابراین مامانم هم جیرهاش را به من میداد."
"با آنکه ترزیناشتات، یک اردوگاه مرگ نبود، اما مردم تا سرحد مرگ گرسنگی میکشیدند. در اواخر ماه مه یا اوایل ژوئن که ارتش سرخ ما را آزاد کرد، هوا گرم بود. من شاهد قطارهایی بودم که از آشوویتس میآمدند. آنها مانند واگنهای حمل گاو بودند، درها باز بودند و مردمی در آنها دیده میشدند که فقط پوست و استخوان از آنها باقی مانده بود."
"بعضی دراز کشیده و بعضی زانو زده بودند. برخی هم ایستاده بودند. مردمانی محکوم به فنا که فقط میتوانستند اندکی حرکت کنند. دیدن آن تصاویر تاثیری بسیاری بر جای میگذارد. اگر امروزه هنوز هم افرادی هستند که آن فجایع را ساختگی میدانند... با آنکه من یک صلح طلب سرسخت هستم، اما با مشت به صورت آنها میکوبم."
سانی زمانی که در چهارده سالگی به خانه خود در فرانکفورت بازگشت، بسیار لاغر شده بود و وزنش تنها ۲۷ کیلوگرم بود.
خواهر ناتنیاش در اولین برخورد از دیدنش وحشت کرده بود. او در خاطراتش با عنوان "بالاخره صحبت میکنم" نوشته است: "میترسیدم او را بشکنم".
سانی هرگز خاطرات تلخ ترزیناشتات را فراموش نخواهد کرد و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده است، میگوید: "مردم از من میپرسند آیا میتوانی ببخشی و فراموش کنی؟ در پاسخ میگویم که میتوانم ببخشم و دوست دارم فراموش کنم. اما زخمها باقی میمانند."
سرانجام، این ماتیاس توما، مدیر موزه باشگاه آینتراخت فرانکفورت، بود که توانست با احتیاط سانی را تشویق کند تا درباره زندگیاش صحبت کند.
توما نویسنده کتاب "ما پسران یهودی بودیم" است. این کتاب داستان لقب اولیه اینتراخت و نفوذ یهودیان در این باشگاه را قبل از جنگ دوم جهانی روایت میکند.
هنگامی که سانی به طور تصادفی در سال ۲۰۰۷ با توما ملاقات کرد، توما کتابش را همراه داشت و سانی به او گفت: "میتوانم چیزی در مورد آن به شما بگویم."
از آن روز آنها با هم در تماس بودند، اما سانی تا یکی از روزهای سال ۲۰۱۷ آمادگی صحبت کردن را پیدا نکرده بود. روزی که توما از او دعوت کرده بود تا در مراسمی درباره فرهنگ هواداران در دهه ۱۹۵۰ صحبت کند و در میان صحبتهای سانی، توما از او خواست: "حالا باید کل داستانت رو بگویی."
در آن لحظه بود که سانی شروع به تعریف بخشهای بیشتری از داستان خود کرد.
او میگوید: "بعد از جنگ هیچ کس در مورد آن صحبت نمیکرد. هیچ کس در مورد آن نمیپرسید. در آن زمان همه فقط یک خواسته داشتند: زندگی."
با نگاهی به زندگیاش از زمان هولوکاست، به نظر میرسد که سانی سعی کرده تا آنجا که میتواند با زندگی کردن سریعتر از آن روزها عبور کند.
او هفده شغل مختلف داشته است: از آتش نشانی و راننده تاکسی تا تخلیه بار هواپیما در فرودگاه. همچنین چندین میخانه نیز دایر کرده است. اما در میان این مشاغل، تنها یک شغل بوده که برایش عزت نفس بسیاری به ارمغان آورده است. راندن یک کتابخانه سیار برای کودکان محروم و کمک به آنها در دسترسی به مطالب خواندنی در فرانکفورت.
او میگوید: "برای مدتی طولانی در کودکیام، از هفت تا چهارده سالگی، هیچ دوستی نداشتم و کتاب تنها دوست من بود."
بعدش فوتبال بود که به او طعم آزادی را داد و توانست بازی کند.
تقریباً بلافاصله پس از جنگ، سانی به تیم ردههای جوانان اینتراخت فرانکفورت پیوست. به سرعت وزنش را افزایش داد و نگذاشت درد ناشی از زخم پاها، متوقفش کند. او حتی به تیم دوم اینتراخت هم راه یافت.
او عاشق باشگاه شد. اگرچه به عنوان یک بازیکن نتوانست موفقیت بیشتری کسب کند، اما هواداری از اینتراخت تبدیل به بزرگترین علاقه در زندگیاش شد.
در سال ۱۹۵۹، آینتراخت در فینال قهرمانی آلمان در برلین با رقیب محلی و همیشگی خود کیکرز اوفنباخ روبرو شد. سانی به عنوان یک طرفدار و با یک فولکس واگن بیتل برای تماشای بازی به برلین سفر کرد.
اینتراخت در یک پیروزی نفس گیر ۵-۳ و با دو گل در وقت اضافه قهرمان شد.
سانی میگوید: "اینتراخت فرانکفورت خون من و خانواده دوم من است. باید آنجا میبودید تا بدانید چه معنایی برای ما داشت."
این تنها عنوان قهرمانی آنها در لیگ بوده است. سال بعد آنها به فینال جام اروپا رسیدند و در مقابل ۱۲۷ هزار تماشاچی در همپدن پارک گلاسگو، با نتیجه ۷-۳ بازی را به رئال مادرید باختند. سانی هنوز مهمان نوازی اسکاتلندیها را با علاقه فراوان به یاد میآورد.
در آن زمان رئیس باشگاه فرانکفورت، رودلف گراملیخ بود. او کاپیتان تیم ملی آلمان در بازیهای المپیک ۱۹۳۶ برلین بود و در همان سال به نیروهای اس اس پیوست.
سانی وقتی به پیشینه گراملیخ پی برد، بلافاصله به عضویت خود در باشگاه پایان داد.
گراملیخ تا سال ۱۹۷۰ رئیس اینتراخت بود. پس از آن به عنوان رئیس افتخاری انتخاب شد و در نهایت در سال ۱۹۸۸ درگذشت.
سانی میگوید: "هرگز نمیتوانستم بپذیرم چنین آدم جنایتکار و قاتلی که وانمود میکند برهای بیگناه است، در باشگاه من، اینتراخت من نقش داشته باشد."
پس از جنگ جهانی دوم، گراملیخ به اتهام جنایات جنگی توسط آمریکاییها دستگیر شد، اما در سال ۱۹۴۷ آزادش کردند.
اینتراخت فرانکفورت امروزه به خاطر مبارزاتش علیه تبعیض، یهودستیزی و فاشیسم شناخته میشود.
این باشگاه، به عنوان بخشی از تلاشهای خود برای بزرگداشت هفتاد و پنجمین سالگرد آزادسازی آشویتس-بیرکناو و در روز یادبود هولوکاست در سال ۲۰۲۰، تحقیقاتی در مورد گذشته گراملیخ انجام داد و در نتیجه عنوان افتخاری او را گرفتند.
رئیس کنونی باشگاه، پیتر فیشر میگوید: "سانی کسی است که همیشه به من قدرت میدهد. او یکی از بازماندگان ماشین کشتار نفرتانگیز نازیهاست. آنها میلیونها نفر را کشتند و متأسفانه از کسانی که جان سالم به در بردهاند، تنها تعداد کمی باقی مانده است."
"یکی از آنها سانی است. او اینجاست، میتوانید با او آبجو بنوشید و دقیقاً به شما خواهد گفت که چه اتفاقی افتاده است. او به من به عنوان رئیس باشگاه این قدرت را میدهد که بگویم ما صددرصد اصول مشخصی داریم و ذرهای از آن کوتاه نمیآییم."
اوایل سال ۲۰۲۲، سانی موضوع فیلم مستند سی دقیقهای بیبیسی به نام «داستانی درباره هولوکاست، اتحاد (اینتراخت) و فرانکفورت» بود.
پس از یکی از جلسات فیلمبرداری، سانی خسته از یک روز پرتلاش بهعنوان پیرمردی ۹۰ ساله، در ماشین و در راه بازگشت به خانه و شریک زندگیاش، امی، گفت: "من هر روز که بیدار میشوم، خدا را شکر میکنم."
"اما محاسبه کردهام که باید تا ۱۰۴ سالگی زندگی کنم تا بتوانم آنچه که به صندوق بازنشستگی پرداخت کردهام را پس بگیرم. در این سن، بسیاری را میشناسم که فوت کردهاند. واقعاً نمیدانم چرا هنوز اینجا هستم. شاید خدا فکر میکند که بعد از آن همه درد، چند سال از زندگی را مدیون من است.
- ران اولریش
- بیبیسی
وقتی حال هلموت سانبرگ را میپرسند، معمولاً پاسخ میدهد: "حتی اگر بد باشم، خودم را خوب نشان میدهم."
همه او را با نام "سانی" میشناسند، پیرمردی که در نود سالگی روحیهای همچنان سرکش دارد و فوقالعاده خوشاندام و سالم است. او مردی خونگرم، حساس و سخنوری مسحورکننده است.
شش سال پیش، برای اولین بار سانی را در زادگاهش، فرانکفورت، زمانی که گزارشی در مورد هواداران بالای هشتاد سال تهیه میکردم، ملاقات کردم. به سرعت با او وارد یک گفتگوی پرشور شدم و با من در عرض سه دقیقه از موضوعات مختلفی صحبت کرد. من او را به عنوان "ژولیوس سزار بازنشستگان بدعنق" توصیف کردم و او از این توصیف بسیار خوشش آمد.
با لبخند جواب داد: "میدانی سختترین مجازات برای من چیست؟ وقتی بگویند ساکت باش."
سانی بر خلاف زندگی سخت و تلخی که در گذشته داشته، نه تنها اثری از آن تلخی را نشان نمیدهد، که بسیار شیرین هم است.
او که یکی از بازماندگان هولوکاست است، برای دههها از رنج بزرگی که در دوران نازیها متحمل شده بود صحبت نکرد، حتی با نزدیکترین دوستان و خانوادهاش. اما چند سال پیش همه چیز تغییر کرد.
شاید بزرگترین دلیل این تغییر، شور و علاقه او به فوتبال و بوندسلیگا به ویژه تیم اینتراخت فرانکفورت بود که به او کمک کرد تا توان صحبت از گذشته تلخ خود را پیدا کند.
باید از شب ۹ نوامبر ۱۹۳۸، که به آن شب شیشه شکسته یا "کریستالناخت" میگویند، شروع کنیم. شبی که در سرتاسر آلمان، رژیم نازی و حامیانش یهودیان را شکار میکردند، خانههایشان را میسوزاندند و مغازههایشان را غارت میکردند.
سانی یک پسربچه معمولی هفت ساله بود. پدر و مادرش یهودی بودند. اما پدرش اندکی پس از تولد او آنها را ترک کرده بود.
نام خانوادگی او (وسینجر) از ناپدریاش بود که یهودی نبود و او تا آن شب فکر میکرد که پدر واقعیاش است.
خانواده در حال تماشای سوختن کنیسه فرانکفورت بودند و مادر سانی از نظر احساسی توان گفتن حقیقت به او را نداشت. بنابراین زنی از نانوایی محله به او گفت با بقیه اعضای خانوادهاش متفاوت است و مردی که به عنوان پدرش میشناسد، در حقیقت ناپدری اوست.
وقتی به سانی گفتند یهودی است، او که معنایش را نمیدانست با تعجب پرسیده بود: "خب این یعنی چه؟"
زن توضیح داد: "یهودیان افرادی هستند که به کنیسه میروند، جایی که امروز سوختن آن را در آتش دیدی."
نازیها، سانی را به اجبار از خانوادهاش دور کردند و به یتیم خانه کودکان یهودی فرستادند. روی لباسش، ستاره زرد داوود را چسباندند، به این معنی که او "دشمن مردم" است و باید از دیگران جدا شود. بنابراین بسیاری در خیابان به او تف میانداختند.
او شعارهای هولناک جوانان هیتلری را میشنید. جوانانی که تشویق میشدند بی دلیل بچههای یهودی را کتک بزنند. تنها آرامش دنیای سانی از کتابهایی بود که خواهر ناتنیاش لیلو برایش آورده بود.
او میگوید: "من مرتب گریه میکردم و شب و روز کتاب میخواندم، چون تنها پناهم بود."
وقتی گشتاپو برای اولین بار دنبال سانی آمد، ناپدریاش مقاومت بسیاری کرده بود.
در ژوئن ۱۹۴۳ ناپدریاش به گشتاپو رفت و جعبه مدالهای خود از جنگ جهانی اول را به سمت آنها پرت کرد و از آنها خواست: "پسرم را به من پس بدهید."
خوشبختانه تلاش او نتیجه داد و سانی اجازه یافت به خانه بازگردد.
شب ۲۲ مارس ۱۹۴۴، زمانی که تمام قسمت قدیمی فرانکفورت ویران شد و بیش از هزار شهروند در بمباران متفقین کشته شدند، او با خانوادهاش در زیرزمین پناه گرفته بود.
سانی میگوید: "واقعاً جنگ بدترین چیزی است که میتواند برای نسل بشر اتفاق بیافتد. آن شب صحنههایی دیدم که نمیتوان در مورد آنها صحبت کرد. شاهد اجساد بی دست و پای مردم در خیابان بودم."
در فوریه ۱۹۴۵، با پیشروی متفقین، سانی به همراه مادرش به ترزیناشتات، در جمهوری چک کنونی تبعید شد و ناپدریاش هم نتوانست کاری بکند، زیرا خودش را هم مجبور کرده بودند اسلحه به دست گیرد و بجنگد.
ترزیناشتات در اصل اردوگاه عبوری یهودیانی بود که به سمت شرق و اردوگاههای مرگ فرستاده میشدند.
سانی میگوید: "حدود ۵۵ هزار نفر را در فضایی که برای چهار هزار نفر طراحی شده بود، جا داده بودند."
"صبح، ظهر و عصر غذا سوپ جو بود. تنها چیزی بود که میتوانستیم بخوریم. گاهی غلیظ بود، گاهی رقیق، شور یا شیرین. هر پنج روز یک جیره ویژه داشتیم: پانصد گرم نان، پنجاه گرم شکر و پنجاه گرم کره. از شدت گرسنگی همه جیرهام را یک ساعته میخوردم. بنابراین مامانم هم جیرهاش را به من میداد."
"با آنکه ترزیناشتات، یک اردوگاه مرگ نبود، اما مردم تا سرحد مرگ گرسنگی میکشیدند. در اواخر ماه مه یا اوایل ژوئن که ارتش سرخ ما را آزاد کرد، هوا گرم بود. من شاهد قطارهایی بودم که از آشوویتس میآمدند. آنها مانند واگنهای حمل گاو بودند، درها باز بودند و مردمی در آنها دیده میشدند که فقط پوست و استخوان از آنها باقی مانده بود."
"بعضی دراز کشیده و بعضی زانو زده بودند. برخی هم ایستاده بودند. مردمانی محکوم به فنا که فقط میتوانستند اندکی حرکت کنند. دیدن آن تصاویر تاثیری بسیاری بر جای میگذارد. اگر امروزه هنوز هم افرادی هستند که آن فجایع را ساختگی میدانند... با آنکه من یک صلح طلب سرسخت هستم، اما با مشت به صورت آنها میکوبم."
سانی زمانی که در چهارده سالگی به خانه خود در فرانکفورت بازگشت، بسیار لاغر شده بود و وزنش تنها ۲۷ کیلوگرم بود.
خواهر ناتنیاش در اولین برخورد از دیدنش وحشت کرده بود. او در خاطراتش با عنوان "بالاخره صحبت میکنم" نوشته است: "میترسیدم او را بشکنم".
سانی هرگز خاطرات تلخ ترزیناشتات را فراموش نخواهد کرد و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده است، میگوید: "مردم از من میپرسند آیا میتوانی ببخشی و فراموش کنی؟ در پاسخ میگویم که میتوانم ببخشم و دوست دارم فراموش کنم. اما زخمها باقی میمانند."
سرانجام، این ماتیاس توما، مدیر موزه باشگاه آینتراخت فرانکفورت، بود که توانست با احتیاط سانی را تشویق کند تا درباره زندگیاش صحبت کند.
توما نویسنده کتاب "ما پسران یهودی بودیم" است. این کتاب داستان لقب اولیه اینتراخت و نفوذ یهودیان در این باشگاه را قبل از جنگ دوم جهانی روایت میکند.
هنگامی که سانی به طور تصادفی در سال ۲۰۰۷ با توما ملاقات کرد، توما کتابش را همراه داشت و سانی به او گفت: "میتوانم چیزی در مورد آن به شما بگویم."
از آن روز آنها با هم در تماس بودند، اما سانی تا یکی از روزهای سال ۲۰۱۷ آمادگی صحبت کردن را پیدا نکرده بود. روزی که توما از او دعوت کرده بود تا در مراسمی درباره فرهنگ هواداران در دهه ۱۹۵۰ صحبت کند و در میان صحبتهای سانی، توما از او خواست: "حالا باید کل داستانت رو بگویی."
در آن لحظه بود که سانی شروع به تعریف بخشهای بیشتری از داستان خود کرد.
او میگوید: "بعد از جنگ هیچ کس در مورد آن صحبت نمیکرد. هیچ کس در مورد آن نمیپرسید. در آن زمان همه فقط یک خواسته داشتند: زندگی."
با نگاهی به زندگیاش از زمان هولوکاست، به نظر میرسد که سانی سعی کرده تا آنجا که میتواند با زندگی کردن سریعتر از آن روزها عبور کند.
او هفده شغل مختلف داشته است: از آتش نشانی و راننده تاکسی تا تخلیه بار هواپیما در فرودگاه. همچنین چندین میخانه نیز دایر کرده است. اما در میان این مشاغل، تنها یک شغل بوده که برایش عزت نفس بسیاری به ارمغان آورده است. راندن یک کتابخانه سیار برای کودکان محروم و کمک به آنها در دسترسی به مطالب خواندنی در فرانکفورت.
او میگوید: "برای مدتی طولانی در کودکیام، از هفت تا چهارده سالگی، هیچ دوستی نداشتم و کتاب تنها دوست من بود."
بعدش فوتبال بود که به او طعم آزادی را داد و توانست بازی کند.
تقریباً بلافاصله پس از جنگ، سانی به تیم ردههای جوانان اینتراخت فرانکفورت پیوست. به سرعت وزنش را افزایش داد و نگذاشت درد ناشی از زخم پاها، متوقفش کند. او حتی به تیم دوم اینتراخت هم راه یافت.
او عاشق باشگاه شد. اگرچه به عنوان یک بازیکن نتوانست موفقیت بیشتری کسب کند، اما هواداری از اینتراخت تبدیل به بزرگترین علاقه در زندگیاش شد.
در سال ۱۹۵۹، آینتراخت در فینال قهرمانی آلمان در برلین با رقیب محلی و همیشگی خود کیکرز اوفنباخ روبرو شد. سانی به عنوان یک طرفدار و با یک فولکس واگن بیتل برای تماشای بازی به برلین سفر کرد.
اینتراخت در یک پیروزی نفس گیر ۵-۳ و با دو گل در وقت اضافه قهرمان شد.
سانی میگوید: "اینتراخت فرانکفورت خون من و خانواده دوم من است. باید آنجا میبودید تا بدانید چه معنایی برای ما داشت."
این تنها عنوان قهرمانی آنها در لیگ بوده است. سال بعد آنها به فینال جام اروپا رسیدند و در مقابل ۱۲۷ هزار تماشاچی در همپدن پارک گلاسگو، با نتیجه ۷-۳ بازی را به رئال مادرید باختند. سانی هنوز مهمان نوازی اسکاتلندیها را با علاقه فراوان به یاد میآورد.
در آن زمان رئیس باشگاه فرانکفورت، رودلف گراملیخ بود. او کاپیتان تیم ملی آلمان در بازیهای المپیک ۱۹۳۶ برلین بود و در همان سال به نیروهای اس اس پیوست.
سانی وقتی به پیشینه گراملیخ پی برد، بلافاصله به عضویت خود در باشگاه پایان داد.
گراملیخ تا سال ۱۹۷۰ رئیس اینتراخت بود. پس از آن به عنوان رئیس افتخاری انتخاب شد و در نهایت در سال ۱۹۸۸ درگذشت.
سانی میگوید: "هرگز نمیتوانستم بپذیرم چنین آدم جنایتکار و قاتلی که وانمود میکند برهای بیگناه است، در باشگاه من، اینتراخت من نقش داشته باشد."
پس از جنگ جهانی دوم، گراملیخ به اتهام جنایات جنگی توسط آمریکاییها دستگیر شد، اما در سال ۱۹۴۷ آزادش کردند.
اینتراخت فرانکفورت امروزه به خاطر مبارزاتش علیه تبعیض، یهودستیزی و فاشیسم شناخته میشود.
این باشگاه، به عنوان بخشی از تلاشهای خود برای بزرگداشت هفتاد و پنجمین سالگرد آزادسازی آشویتس-بیرکناو و در روز یادبود هولوکاست در سال ۲۰۲۰، تحقیقاتی در مورد گذشته گراملیخ انجام داد و در نتیجه عنوان افتخاری او را گرفتند.
رئیس کنونی باشگاه، پیتر فیشر میگوید: "سانی کسی است که همیشه به من قدرت میدهد. او یکی از بازماندگان ماشین کشتار نفرتانگیز نازیهاست. آنها میلیونها نفر را کشتند و متأسفانه از کسانی که جان سالم به در بردهاند، تنها تعداد کمی باقی مانده است."
"یکی از آنها سانی است. او اینجاست، میتوانید با او آبجو بنوشید و دقیقاً به شما خواهد گفت که چه اتفاقی افتاده است. او به من به عنوان رئیس باشگاه این قدرت را میدهد که بگویم ما صددرصد اصول مشخصی داریم و ذرهای از آن کوتاه نمیآییم."
اوایل سال ۲۰۲۲، سانی موضوع فیلم مستند سی دقیقهای بیبیسی به نام «داستانی درباره هولوکاست، اتحاد (اینتراخت) و فرانکفورت» بود.
پس از یکی از جلسات فیلمبرداری، سانی خسته از یک روز پرتلاش بهعنوان پیرمردی ۹۰ ساله، در ماشین و در راه بازگشت به خانه و شریک زندگیاش، امی، گفت: "من هر روز که بیدار میشوم، خدا را شکر میکنم."
"اما محاسبه کردهام که باید تا ۱۰۴ سالگی زندگی کنم تا بتوانم آنچه که به صندوق بازنشستگی پرداخت کردهام را پس بگیرم. در این سن، بسیاری را میشناسم که فوت کردهاند. واقعاً نمیدانم چرا هنوز اینجا هستم. شاید خدا فکر میکند که بعد از آن همه درد، چند سال از زندگی را مدیون من است.