خاطرات گوهر الشریعه دستغیب در «گوهر صبر»
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، کتاب «گوهر صبر» خاطرات خانم گوهرالشریعه دستغیب است. او نماینده مردم تهران در دورههای اول، دوم و سوم مجلس شورای اسلامی و از فعالان سیاسی بود. این کتاب نوشته طیبه پازوکی است و در ۴۹۲ صفحه از سوی انتشارات سوره مهر راهی بازار شده است.
در بخشی از کتاب آمده است:
یک دفعه در باز شد. سرم را به سمت در برگرداندم و دیدم دو نفر زیرِ بغل پیرمردی را گرفتهاند و کشانکشان او را به اتاق میآورند. توجهی نکردم و دوباره با محسن حرف زدم. جوانی که اخطار داده بود نباید صحبتی رد و بدل شود، صدایم کرد و با لحن معنیدار و تمسخرآمیزی گفت: «خانم! آقای دکتر!» وقتی برگشتم، دیدم پیرمردی که آوردهاند داخل اتاق، خودِ آقای اسدی است. باورم نمیشد. مات و مبهوت، ناخودآگاه گفتم: «اِ! اِ!» جوان به گمان اینکه میخواهم حرف بزنم، پرید سمتم که سیلی بزند زیرِ گوشم؛ اما سریع خودم را کشیدم عقب و نگذاشتم دستش به صورتم بخورد. نمیخواستم با دیدن این صحنه درد دیگری به دردهای این مرد اضافه شود.
خودم را جمعوجور کردم و با مظلومیت گفتم: «آقا، من که چیزی نگفتم! مگر حرفی زدم؟!» جوان چشمغرهای رفت و بلافاصله آقای اسدی را نیاورده؛ بردند، بدون اینکه حتی یک کلمه بین ما رد و بدل شود. این برای او و ما از هر شکنجهای بدتر بود. دخترم زهرا، فقط توانست موقعی که او را میبردند، بگوید: «بابا! بابا! مشهدیرضا آمده!» مشهدیرضا موقع دستگیری آقای اسدی نبود. او رفته بود بَوانات که به زن و بچهاش سر بزند.
زهرا میخواست به پدرش دلگرمی بدهد که ما تنها نیستیم، نگران ما نباش. چند لحظه گیج و منگ بودم. باورم نمیشد آنقدر پیر و شکسته شده باشد! مثل هشتاد سالهها به نظر میرسید! برایم شده بود مثل یک غریبه! موقعی که او را بردند، هفتادونُه کیلو بود؛ اما از شدت شکنجه، شده بود یک پیرمردِ لاغر و خمیده پنجاه کیلویی که فقط مُشتی استخوان از او باقی مانده بود.
در بخشی از کتاب آمده است:
یک دفعه در باز شد. سرم را به سمت در برگرداندم و دیدم دو نفر زیرِ بغل پیرمردی را گرفتهاند و کشانکشان او را به اتاق میآورند. توجهی نکردم و دوباره با محسن حرف زدم. جوانی که اخطار داده بود نباید صحبتی رد و بدل شود، صدایم کرد و با لحن معنیدار و تمسخرآمیزی گفت: «خانم! آقای دکتر!» وقتی برگشتم، دیدم پیرمردی که آوردهاند داخل اتاق، خودِ آقای اسدی است. باورم نمیشد. مات و مبهوت، ناخودآگاه گفتم: «اِ! اِ!» جوان به گمان اینکه میخواهم حرف بزنم، پرید سمتم که سیلی بزند زیرِ گوشم؛ اما سریع خودم را کشیدم عقب و نگذاشتم دستش به صورتم بخورد. نمیخواستم با دیدن این صحنه درد دیگری به دردهای این مرد اضافه شود.
خودم را جمعوجور کردم و با مظلومیت گفتم: «آقا، من که چیزی نگفتم! مگر حرفی زدم؟!» جوان چشمغرهای رفت و بلافاصله آقای اسدی را نیاورده؛ بردند، بدون اینکه حتی یک کلمه بین ما رد و بدل شود. این برای او و ما از هر شکنجهای بدتر بود. دخترم زهرا، فقط توانست موقعی که او را میبردند، بگوید: «بابا! بابا! مشهدیرضا آمده!» مشهدیرضا موقع دستگیری آقای اسدی نبود. او رفته بود بَوانات که به زن و بچهاش سر بزند.
زهرا میخواست به پدرش دلگرمی بدهد که ما تنها نیستیم، نگران ما نباش. چند لحظه گیج و منگ بودم. باورم نمیشد آنقدر پیر و شکسته شده باشد! مثل هشتاد سالهها به نظر میرسید! برایم شده بود مثل یک غریبه! موقعی که او را بردند، هفتادونُه کیلو بود؛ اما از شدت شکنجه، شده بود یک پیرمردِ لاغر و خمیده پنجاه کیلویی که فقط مُشتی استخوان از او باقی مانده بود.
منبع خبر: خبرگزاری دانشجو
اخبار مرتبط: خاطرات گوهر الشریعه دستغیب در «گوهر صبر»
موضوعات مرتبط: گوهر الشریعه دستغیب گوهرالشریعه دستغیب مجلس شورای اسلامی فعالان سیاسی ناخودآگاه انتشارات استخوان یک کلمه پازوکی خاطرات هشتاد پنجاه دخترم نگران شکسته صحبتی جوانی اخطار گمان خانم
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران