نژادپرستی و آگاهی دوپاره پارسی
امین بزرگیان – اسد بودا
این نوشته، تنها بیان طرحهاى کلى و ناقص و پارهپاره درباره موضوع ناسیونالیسم نژادپرستانهای است که رویکردِ جوهرگرا و حتی بیولوژیک به تاریخ و امر گذشته دارد. بىشک هر یک از گزارهها نیازمند کارى دقیق و بنیادى است که در این یادداشت بیریخت و ناتمام رها میشود. پارهپارگی این یادداشت و تخطی از شکلِ رایج مقالهنویسی، عمدی است و طرح مسئله تکثر، در هم ریخته و تکهپاره، درمتن ناسیونالیسمِ پارسی است که با تغزلی کردن امر واقع، هستها را به باید و نباید، زشت و زیبا ، اهورا و اهریمن، و خدا و شیطان فرو میکاهد. آن شکافی که در فرهنگ مدرن، شکاف ذهن و عین و یا اخلاق و امرواقع است، در فرهنگِ پارسی، شکافِ میانِ دو امر اخلاقی است: خوب و بد. بدیهی است، این نوع نگرش به جهان، سدِّ سکندر طرحِ امرواقع است که با فروکاستِ امرواقع در نیک و بد، و در مجموع، به اخلاق و قراردادها، درک عینی و انضمامی از جهان را با دشواریهای بسیار روبهرو میسازد. هر نوع نقد منطقی بر این یادداشتِ پارهپاره را پیشا-پیش میپذیریم. اگر منطقی خاص در این یادداشت نباشد و اگر رد پا و خط و ربط «امر اینهمان» که جوهرِ نژادپرستیِ پارسی است، در آن دیده نشود، در طرح مسئله موفق بودهایم.
یک)
آگاهیِ نژادی، فروکاستِ انسان گوشت و خوندار و متکثر در اینهمانیهای (Identity) کاذب است. فقط روحانیون هندیتبار که پدرخوانده انقلابِ اسلامیِ ایراناند، نژادِ اصیلِ پارسی و پرچمدارِ این حوزه تمدنی نیستند، بلکه حتی در رگهای مولانایی که نیمی ز ترکستان است و نیمی ز فرغانه و حتی مغولزادگانی چون امیر خسرو و بیدل نیز بدان دلیل که به زبانِ پارسی شعر سرودهاند، خونِ پاکِ پارسیان جریان دارد. درچارچوبِ این نگرش اینهمان، حتی تحلیلهای زبانی مبنای بیولوژیک دارد.
دو)
اما باورِ اینهمان (هویت گرا، همسان گرا) قایم به ذات نیست و به لحاظِ منطقی خودش را بر اساسِ یک نا-اینهمان، آن هم نه هر نوع نا اینهمان، بلکه نا اینهمانِ بیولوژیک استوار میسازد. یک هستیِ متفاوت و نا اینهمان باید وجود داشته باشد که به عنوان خرِ بارکشِ زشتیها مسئولیتِ بدیها و شرارتها را بر دوش گیرد. ساختارِ آگاهیِ دوپارهی پارسی بر بنیانِ یک «بد» خود را بر میسازد. یک بد باید وجود داشته باشد تا آفریدگارِ نیکی، با طردِ آن برای خود جایگاهی بسازد و حاکمِ سیاسی، تاج و تختی. اوستا را میتوان روشنترین صورتبندی این آگاهی دوپاره دانست. هرچند در این اواخر، تلاشهایی برای اثباتِ ریشههای یکتاپرستیِ آیین زرتشت و نیز آیین مانوی صورت گرفته، اما این تلاشها هرچه باشد تاویلِ این آیین در چارچوبِ الاهیاتِ اسلامی است که تقریبا یک صورتبندیِ نو به شمار میرود. اما حتا یکتاپرستیِ اسلامی هم نتوانسته است، ساختارِ این آگاهیِ دوپاره را در هم بریزد. خدای اسلامی، در جایگاهِ اهورامزدا و سرورِ اندیشههای نیک، قرار گرفت و انگرهمینو، خدای بدیها یا شیطان، این تمثیلِ بدیها و گمراهیها، جایگاهش را حفظ کرد. محتوا و اوصافِ این هستیهای دوگانه مهم نیست و به مرورِ زمان دچار دگردیسیهای فراوان شدهاند، مهم آگاهی و صورتبندیِ جهانِ حیاتی بر مبنای نیک و بد است که به عنوان یک امر درونبود، هسته مرکزیِ نگرشِ پارسی قرار گرفته است. جهان، عرصه درگیری خیر و شر است. همواره شری باید باشد که در صددِ تخریب است و جهانِ آدمی را ویران میکند. درست به دلیلِ همین شرِّ همواره تخریبگر است که هستیِ نیکاندیش، به عنوان حافظ و پاسدارِ جهان خودش را بر میسازد. برخلافِ ظاهر نص که در آن خدای نیکسرشت از نظر وجودی بر خدا تقدم دارد، در درون لایههای عمیقتر نصّ، شرّ به عنوانِ دلیلِ غایی، بر نیکی مقدم فرض میشود. امر بد از آنجا که سرشتی اگزیستانسیالیستی دارد و در راستای هست و نیست عمل میکند، نیاز به خدای نیک ندارد؛ اما خدای نیک برای بودِ خویش به یک شرّ و یا نیروی نابودکننده، سخت نیازمند است. نیرویِ نیک نماینده نظم و هماهنگی است، پس هم در بودِ خویش و هم در کارِ خویش نیاز به منطق و استدلال دارد. اما شرّ نیرویی طاغی، مخرب و عصیانگر است و کارهای خلافِ عقل و بیدلیل انجام میدهد. یک هستیِ بیعقل و خرابکار، نه در مقام بود و به لحاظ وجودی و نه در مقامِ کنشگر بیمسئول و خرابکار، مدلّل و قابل توجیه منطقی نیست.
بر این اساس انسان نژدگرا کسی نیست جز همین «خود اهورامزدا بین» که با ساختن یک بد یا اهریمن، وظیفه دارد کره زمین را از وجود اهریمنان (نژادهای فرومرتبه) با سطوح متفاوت از شیوهی برخورد، پاک نماید.
سه)
صورتبندیِ اسلامیِ آگاهیِ پارسی، حد اکثر، دگرگونی در نامهاست و نه در درونمایه و بنمایهها. در نتیجه آگاهی پارسی بعد از اسلام هم همچنان دوپاره باقی ماند. از این صحبت شد که به صورتِ متافیزیکال، آگاهی پارسی یک آگاهىِ دوپاره است: خیر – شرّ ّو یا اهورامزدا – اهریمن. پارسیان، اسلام را نیز در چارچوبِ کهنالگوی دوپارهی مانوی و زرتشتی به روایت «زروانیان» باز آرایی کردند، و این دوپارگى پس از اسلام و تحت تاثیر آن به صورتِ دوگانهی خدا – شیطان بازصورتبندى شد. این آگاهى دوپاره، به لحاظ تاریخی به یک نوع نگرشِ قطبى و به شدت فروکاستگرا منجر گشته است: قطبِ حق و باطل، خوب و بد، و دیگر اشکال ارزشداوری که به جای درک و فهمِ جهان آن را به خوب و بد بخشبندی میکند. تاریخنگاریِ ناسیونالیستى، ناسیونالیسمِ دوپاره و نژادپرستیِ آریایی را بر همین مبنا برساخته و حتى تلاش کرده که مصادیقِ تاریخیِ آن را بر مبناى دوگانههاى ایران و توران، آریایى و غیرِ آریایى، عرب و عجم، فارس و ترک ، شیعه و سنى و دیگر دوگانهها ابداع نماید. عملیسازیِ این کار اما چندان آسان نبود. تنها با حذفِ جنبههای بصریِ تاریخ و فروکاستِ امرگذشته در «زبان» چنین چیزی تحقّقپذیر بود. فروکاستِ تاریخ و امر گذشته در زبان، تاریخ را به «دال بی مدلول» بدل کرد. دالِ بی مدلول، هیچ و پوچ و به قولِ دلوز «یک فاجعه است؛ چراکه از هر مدلولی میتواند تغذیه کند». درست مثل دین و خدا که حتی مرجعِ نوعی قساوت و ستمگری و حتی عملیات انتحاری و کشتنِ افراد در فضاهای عمومی و خیابانهای شهر هم قرار میگیرد. دال بدونِ مدلول، هر امر نامربوطی را به عنوانِ دال حقیقی فرض میکند. این امر که مرجعِ تاریخنگاریِ زبان فارسی فقط «زبان» است و تاریخ را بر اساس شعر و ادبیات روایت میکند، نه شهر و جنبههای بصریِ تاریخ، به زوالِ تمدنِ شهری و نظام تمدنی در این حوزۀ تمدنی، بر میگردد. تاریخنگاری به سبکِ ناسیونالیسمِ فارسی تا حد زیادی عاری از «محتوا- حقیقت» و در واقع یک نوع «ماشینِ ضد دلالتی» است. ارجاع مدام به داریوش و کوروش و افتخار به تاریخ چندین هزارساله نژاد اهورامزدایی و نیک سرشتِ آریا، در برابرِ نژاد اهریمنیِ غیر آریایی، در عین حال که صورتبندیِ نو از امر کهن است، نشانگر فروکاستِ امرگذشته در زبان نیز هست و با تاریخنگاریِ اسلامی که امر گذشته را بر اساس ارجاع به آدم و کشتیِ نوح و گلستانِ ابراهیم و پادشاهان – چنانکه در طبقاتِ ناصری میبینیم، تفسیر میکند، تفاوتی ندارد.
چهار)
اهریمنسازی دیگری، درونمایه اصلیِ نژادباوریِ پارسی، حقانیتِ خود را مدیونِ همین دالهای بدون مدلول است. وداهایِ هندی همانقدر بر حقانیتِ تاریخیِ این ناسیونالیسم و پاکیِ نژاد حیوانِ پارسیگو دلالت دارند که بندهشهای زرتشت و احادیثِ اسلامی. در این تاریخنگاری، هیچ امر بدشکلی وجود ندارد. هرچیزی یک اهورامزدا یا اهریمن و باذاتی تمامیتیافته است که سرشت دگرگونناپذیر دارد. فردوسی، یگانه شاعرِ روی زمین است، سعدی به خاطر سرایشِ شعر «بنی آدم اعضای یک دیگرند»، بزرگترین منادیِ حقوقِ بشر، عرفانِ مولانا قلبِ جهانِ مدرن را تسخیر کرده، مدونا در ترانههایش تحتتاثیر مولاناست و هست و نیستِ این جهان، شاعرانِ پارسیاند و الی آخر. این ماشینِ ضد دلالتی آن قدر چشمانشان را کور کرده است که هرگز حضور پررنگ کافکا و فلوبر را در کتابخانه و حتی در حریمِ خانهشان نبینند. هرگز به این نمیاندیشند که فرزندانشان چرا از خواندنِ حافظ بیزارند، از مولانا بدشان میآید، زبان بیدل را نمیفهمند و به کوندرا و مارکز و پروست و هریپاتر پناه بردهاند. چشمِ ناسیونالیسم در هرجای عالم کور است و حقایق را نمیبیند، ناسیونالیسمِ فارسی اما در جنگلِ دالهای بیمدلول راهش را گم کرده و از آنجا که توان پیدا کردنِ مدلولِ حقیقی، در ورای عالم زبان، برای گفتههایش را ندارد، میتوان آن را کورترین دانست. ناسیونالیسمِ فارسی، از چشمانداز «شاهنامه/ نامه پادشاهان» به جهان مینگرد و دوست ندارد تاریخ را با میانجی شهرها، معماری، هنر و دیگر ابعاد بصری آن مطالعه کند.
پنج)
فارسى، یک تفکرِ قطبى است. به عنوان مثال تفکر پارسى نمىتواند نقش ترکان را در سرزمین ایران و افغانستان امروزى باور کند. قبول نمیکند که تاریخِ پس از اسلامِ این منطقه، تاریخِ ترکان است. هرگاه یک غیر آریایی، به زبان پارسی بنویسد، او آریایی و پارسی است، ولی حکمایِ عهد ترجمه و فیلسوفانی چون فارابی و ابنِ سینا و سهروردی، حتی اگر زبان عربی را به عنوانِ زبانِ اول نگارش خود برگزینند، باز هم پارسی هستند و آثارِ آنان گذشتهی پارسی است. تفکرِ قطبی و جوهرگراىِ پارسی نه تنها این واقعیت را نمیخواهد بفهمد، بلکه با تمامِ توان تلاش مىکند همه چیز را وارونه نشان دهد؛ همانگونه که ناسیونالیستهاى ترک، کرد و عرب و غربی همین کار را با تاریخ وفرهنگ غیر قابل اغماض فارس، کرده و مىکنند. این در حالی است که کشورهایِ پارسیزبان آن قدر متکثر، چندفرهنگ و پینهپینهاند که هرگز در قالبِ این آگاهیِ دوپاره نمیگنجند. جمعیت اصلیِ ایرانِ کنونى را همانهایى تشکیل مىدهند که پیشاپیش از تاریخ ( تاریخ را دستکم نباید گرفت یعنى آگاهى) حذفشان کردهایم، یعنی تورانیان. به لحاظ سبکِ معماری، تحتتاثیر معمارىِ ترکى است و محتوایِ فکرىاش درونمایه عربى – اسلامى دارد. یعنى همه آن چیزهایى که در وهله اول مال خود کردهایم و در مرحله بعد بدان عمیقاً مفتخریم. به عنوان نمونه، اصلىترین باورهاى پارسیزبانها به روشنى به ما نشان مىدهند که آنها امروزه به مراتب مسلمانتر از اعرابِ امروزىاند. کیست نداند که اندیشمندان این سرزمین از جمله حافظ و خیام و فردوسی و ابنسینا و غزالى و ملاصدرا و غیره که آگاهى ما را ساختهاند، تا چه میزان تحت تاثیر جهانبینى اسلامى بودهاند. چطور میشود هم به اینها بالید و هم خود را از اسلام جدا کرد؟
شش)
در زبان فرانسه عبارتی هست که در گفتار روزمره نیز کاربرد فراوانی دارد: Vision Manichéenne . مقصود از این عبارت «دوگانهی خیر و شرّسازی» است و در گفتار روزمره اشاره ای است به مطلق دیدن افراد و چیزها. جالب اینجاست که ترجمه تحتاللفظی این عبارت، «چشم انداز یا نگاه مانوی» میشود. مانویت (یا همان Manicheenne) به عنوان مهمترین بخش در شاکلهی آگاهی پارسی در زبانی دیگر، به گونهای پرتلؤلؤ و همگانی، ارجاعی دارد به اهریمنسازی که اساس آن بر نزاع ابدی نور و ظلمت است. بیراه نیست که ما میراثداران این فرهنگ، همچنان دست به گریبان باشیم. شاید خطا نباشد اگر بگوییم تخریبِ این آگاهى دوپاره که یا قدیس تولید میکند یا شیطان، یا اهورا یا اهریمن، یک ضرورتِ فورى و حیاتى است. بخشِ این آگاهى نه تنها با بخشِ دیگر خود بیگانه است و آن را به رسمیت نمىشناسد، بلکه فقط با طردِ آن مىتواند خود را به عنوان آگاهى برسازد. طرد، تخریب و شکنجهی دیگرى میراث تاریخى و عینی این دوپارگى براى امروز ماست. اهریمنسازی هیچگاه در محدودههای اندیشه باقی نمیماند. از کالبد بیرون میآید و دست به تمامی ابزاری میبرد که قرار است اهریمن را حذف کند. رسالتِ اصلى تفکر، شکستنِ قطبهاى این نگرش قطبى به جهان و انسان است. حمله بىامان به هر نوع مالکیت غصبى فرهنگی یا همان شهرکسازى در سرزمینهاى اشغالی؛ سرزمینهایی مشاع که ما آن را مال خود کردهایم. در این میان، نقد ناسیونالیست و تاریخنگارى ناسیونالیستى موضوعى است که مىباید هرچه زودتر در دستورِ کار فکرى قرار گیرد. صداهایى از شیارهاى این خانه ترکخورده به گوش مىرسد. فاشیسم چیزی استثنایی نبود و مترصد بازگشت است.
هفت)
مفهوم پدر ملت (رضاشاه/ ولایت فقیه) در متنِ همین تفکر نژادپرستی- مذهبىِ دوپاره تولید شده است. تفکرى که به انتزاع اهورامزداها و خیرها در موقعیتى که اهریمنها و شرّها همواره به واقع «بوده اند» محدود نمانده و به دنبال بیرون کشیدن امامی غایب (یا نوعی اهورامزدا) به جهان حاضران نیز بوده است. برساخته شدن مدام «پدر ملت»، پدری فرهمند و باشکوه، تلاش بیوقفه نسلها برای عینیت بخشیدن به اهورامزداست. حال اینکه فرّ و شکوهِ پارسى، در فرّ و شکوهِ خشونت و آدمکشى پدیدار گشته و فروغِ ایزدى در سیماى ستمگرىِ حاکمانی تبلور یافته است که هرگز از کشتار سیر نشدهاند و نمیشوند. حاکمِ مشروع و فرهمند، حاکمى است که تاجِ خشونت بر سر دارد و رخسارِ زمین را از خونِ آدمیان منور و تابنده مىسازد.
برپیشانی تمامی جوامع و دولتها خشونت ناسیونالیسمی حک است. تفاوت تنها بر سر امروز است و گرنه دست کسی پاک نیست. سوال این است که اکنون، ثنویت و هویتگرایی و اهریمنسازی درکجاها قربانی میگیرد؟ دراین میان مسوولیت اول هر کسی، گرفتن گریبانِ شاه و فرهنگ و تاریخ همان سرزمینی است که به نام سرزمین مادری تقدیسش میکند.
هشت)
میل به جدایى از پدر(حاکم) و مادر(خاک) و اعلام خودمختارى برخى اقلیتهاى قومى، مبنای منطقى و استنتاجىِ خود را بر ظلم «اکثریت» مىگذارد. مثلا اقلیتهاى جدایىطلب در ایران نشان مىدهند که دولت مرکزى و اکثریت فارس با ناسیونالیسم مسلحشان تا چه میزان در تمام این سالها آنها را سرکوب و تحقیر کردهاند. شواهد آنها آنقدر کافى است که مىتواند هر کسى را با رنجهاى آنان همراه سازد. اما باید دوباره «اکثریت» را شناخت. نکته اینجاست که همین جماعتِ تحت ستم از تفکر قطبىِ ناسیونالیستى که آنها را به سبب زبان و پیشینهشان در دسته اهریمنها و شرّها و بدها جاسازى کرده است، رؤیاى خود را درچیزى جز تکرار تاریخ ناسیونالیستى نمىبیند. آنها نیز راهى به جز تکرار خشن دیگرىسازى بلد نیستند و اساساً نمىتوانند خود را از همان آگاهىاى که با آن در جنگاند برهانند. براى آنها نیز آگاهى در چنبرهاى از نوعى دوگانگى جعلى غوطه مىخورد. فقط جاى اهورامزدا و اهریمن جابهجا مىشود. بیراه نیست که بسیارى از آنهایى که با دفاع از حقوق اقلیتهاى قومى شروع مىکنند، در نهایت امر به ایدهی بازتولید ستمکارانهترین نهاد اجتماعى یعنى ساختن «دولت» مىرسند و کودکانه، رؤیاىِ رهایىشان را در ساختن دولتى مستقل و یا پیوستن به دولت-ملت همزبان مىبینند. و کیست که نداند پروژه دولتسازى همواره بر دوش رنجهاى واقعى انسانها نضج گرفته و توجیه شده است. اینجا شاید لازم باشد که ویژگى سرکوبگر هر دولتى را به یادآور بیاوریم که پس از استقرار، همزبان و همدین و غیره برایش چندان اهمیتی ندارد و همه را در هیأت «برده» مىخواهد. تجربه همه آنهایى که جدا شدهاند و به خیال خود آزاد نیز در پیش چشمان ما گشوده است. همینجاست که مفهوم «اکثریت» خود را به ما مىنمایاند. اکثریت چیزى نیست جز آگاهى حاکم. همان ایده مشترک بین بیشترها و کمترها، بین حامیان حکومت مرکزى و جدایىطلبان. اکثریت، همان اندیشهاى است که در بدو امر از نفى دیگرى آغاز مىکند و به تقدیس دولت منتهى مىشود.
نه)
در حال حاضر مسئله تفکر تکهپارهکردن و تکثیرِ این آگاهی قطبی است. این کار البته تنها با بازخوانیِ مجدد تاریخی و تامل در دالهای بیمدلولِ تولیدشده در آگاهی دوپاره پارسی میسر است. جنبههای بصری تاریخ، از قبیل هنر (موسیقی، خطاطی، نقاشی، مینیاتور و …)، معماری، صنایعِ دستی و دیگر منابعِ عینی و وجوهِ ماتریالیستیِ تاریخ باید مورد بازنگری و مبنای آگاهی تاریخی قرار گیرند؛ و از همه مهمتر و حیاتیتر شعر و موسیقی. در مواجهه با دستگاه شبهفاشیستى برترى نژادى، برهم زدن هر نوع آگاهى بر مبناى گرایشهاى ناسیونالیستى و بازخوانى مجدد تاریخ حیاتی است. هر پروژهاى که در مواجهه با این دستگاه خود نیز به نوعى تفکر قطبى متوسل شود، تنها به تداوم آگاهى دوپاره پارسى یارى رسانده است.
براى مقابله با ناسیونالیسم دوگانهساز باید به جستجوى لایههاى زیرین آگاهى و لایروبى جهان ذهنى رفت. این لایهها دقیقاً همان چیزهایى است که با افتخار از آنها سخن مىگوییم. همان چیزهایى که جهان ذهنى و سپس مادى ما را ساختهاند. اگر خود را از تلاش بیهوده براى یافتن معناى دقیق از «فرهنگ» رها کنیم، فرهنگ همه آنچیزهایى است که به ما امکان داده که به گونهاى جمعى و در وجدان مشترک عمومى، خودمان را تعریف و از دیگران متمایز کنیم. این عنصر مشترک بین همه ملل یعنى تلاش براى تعریف خود و متمایز کردن از دیگرى، طیفى از کنشها را از آشویتس و کورههاى آدم پزى تا موزههاى ملى و مسابقات ورزشى، خلق کرده است. همه این کنشها به پشتوانه آگاهى هاى ژرف و خللناپذیر ما از جهان یعنى همان فرهنگ، موجودیت یافته و مىیابد.
فرهنگ، لوح نوشته شدهاى از گذشتههاى دور نیست که اکنون به دست ما رسیده باشد، بلکه همه کشمکشها و نزاعها و حتی جنایتهایی است که انسانها و جوامع تجربه کرده و به صورت مکتوب یا شفاهى آن را انعکاس دادهاند. به عنوان مثال بخش عمدهاى از ادبیات عاشقانه پارسى چیزی نیست جز تلاش شاعران و ادیبان براى مجاورت، مقاربت و کسب منفعت هرچه بیشتر از پادشاهى که بىوقفه فرمان مرگ مىداده است. بیراه نیست اگر بگوییم که آگاهی ازیکسو تغزلگرا و از سوی دیگر در عینحال دوپاره و خشن پارسیان، میراث همآغوشى شاعر و جلاد در سرسراى ملوکانه پادشاه بوده است. بنابراین نباید این عبارت والتر بنیامین را فراموش کنیم که «هر سند فرهنگى، در عین حال سند توحش است.»
فراتر از هر لایروبى، فرهنگشناسى در اولویت است. فرهنگشناسى نه به معناى خنثى و شیکى که امروز همه جا را فرا گرفته و در بهترین چاپخانهها و بر روى نفیسترین کاغذها منتشر مىشود، بلکه برگزیدن رویکرد انتقادى به همه آنچیزهایى که با افتخار از آنها یاد مىکنیم، همان اسناد فرهنگى؛ در جهت شناختن و پیدا کردن توحش موجود در آگاهى. البته گزاره نیچهاىِ تخریب هر آنچه که تقدیس مىشود، و جستجو در سرمنشأهاى آگاهى در خرابههاى این تخریب، بىشک کارى سخت و نیازمند بلوغ است. شاخص اصلی بلوغ، شناختن ابژه تخریب است. در فرهنگ پارسی، سنت پرسابقه قتل و تهمت و تخریب و اهریمنسازی آدمهای گوشت و پوست و استخواندار (به جای تخریب آگاهی) بیراه نیست. آگاهی دوپاره برای حیات خویش، نیازمند جلادها و جلادکهاست.
منبع خبر: کلمه
اخبار مرتبط: نژادپرستى و آگاهى دوپاره پارسی
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران