در ضرورتِ «روشنگریِ دینپیرا»
احسان شریعتی
جنبشِ نوزایی (رنسانس)، بازپیرایی (رفرماسیون)، روشنگری و روشنفکری، در جامعههایی که دینِ اسلام از عناصرِ قوی و قوامبخشِ فرهنگِ غالب بهشمار میآید، هنوز دورانِ جوانیِ خود را طی میکند، هرچند نزدیک به یک سده و نیم از زمانِ استقرارِ سیدجمال در مصر و طرحافکنی پروژهی «نهضتِ» احیا و اصلاحگریِ دینی تاکنون پیشینه و پشتوانه دارد.
با اینهمه، برای ریشه دواندن، انکشاف، و بدلشدن به گفتمانِ مسلط در فرهنگِ دینیِ این جامعهها، این جنبش هنوز از رشد و قوامنیافتگیِ طبقاتی جامعههای در حالِ گذار و توسعه، و نوپاییِ روندِ رشدِ صنعتی و مصائبِ اقتصادِ نفتی، رانتی، دولتی و دلالی، رنج میبرد. بدین معنا که در قیاس با جنبشِ رفرم دینی در اروپای سدهی شانزدهم که بهلحاظ اجتماعی، متکی به بورژوازی رو به رشد، دهقانان، و بهلحاظ سیاسی، دولتهای ملی در برابر واتیکان بود، اصلاحگری دینی در کشورهای اسلامی، با معضلِ رژیمهای نظامیِ اقتدارگرا، شبه-ناسیونالیستی اما گاه وابسته و همسو با قدرتها از سویی، و تشکلنایافتگی جامعهی مدنی زیرسُلطهی استبداد، اعم از بورژوازی و طبقهی متوسط و طبقات کارگر و کشاورز، روبرو بوده است. ناکامیِ تاکنونیِ جنبشِ دموکراتیک (ملی-مردمی) در این سرزمینها اما، با کُندیِ ضربآهنگِ پیشرفتِ جنبشِ فکریِ موسوم به «نواندیشیِ دینی» نسبتی انداموار دارد. مجموعهی موانعی که موجبِ درجازدنِ فرایندِ توسعهی همهجانبهی این جوامع شدهاند، از سوی منتقدانِ پروژهی نوپیراییِ روشنفکرانِ مسلمان این پرسش را دامن زده که گویی چنین طرح و راهکاری از اساس فاقدِ «ذاتِ» درونزایِ طبیعی و ضرورت تاریخی و انسجامِ منطقی، و تنها واکنشی گذرا در برابر ورود تجدد و ایدئولوژیهای مُدرن به این سرزمینها بوده است. به بیان دیگر، این جنبش نه فقط مواجه با موانعِ برونی بلکه دچار نوعی امتناع درونی و تناقض ذاتی است که آنرا در تحلیل نهایی، تبدیل به یک فرایند موقّت و دورهی گذار و بیآینده میسازد.
سرایش این نغمه یا «نقد» علیه جنبش نواندیشی مذهبی البته تازگی ندارد و بارها در سدهی گذشته از سوی انواع اسلامهراسان مطرح شده است (و واپسین بار توسط کودتاچیان ایدئولوژیک در سازمان مجاهدین در سال ۵۴). تفاوتِ طرحِ مجدد این مدعا اما این بار مصادف با تسلطِ گفتمانِ «اصولگرایی» در حاکمیتِ نظامِ برآمده از انقلاب بویژه در دههی شصت است و رشد گرایش موسوم به بنیادگروی یا اسلامگرایی در جهان، که به طرح مجدد و تهاجم جدید جان و قوتی دیگر داده است.
فراسوی همهی مجادلات، ضرورتهای ذاتی، تاریخی و منطقیِ گرایش یا جنبشِ فکری که میبایست به نظرم بیشتر آنرا با توجه به کارکردش در فرهنگ و جامعه، «روشنفکری دینپیرا» (و نه «دینی» یا دیندار) خواند، کدام است؟ یعنی آن دلایل وجودی که این جریان و پدیده را راهکاری اصیل و درونزا و ضروری معرفی میکنند (و نه با تعاریف سلبی، در واکنش علیه سایر ایدئولوژیها).
برای یادآوری و تذکار (و نه فقط در پاسخ به منتقدان)، دیگربار بایست دلایلِ وجودیِ جنبش نواندیشی دینپیرایانه را بیان و تکرار کرد که:
۱) «ضرورت» (ازجمله بهمعنای اضطرار-آمیخته با اضطراب-، و به آلمانی Not-wendigkeit)، یعنی آنچه که نمیتواند نباشد، ممکن نیست نباشد، محتمل و متناقض نیست، مانند علّت یا دلیلِ وجودی یک چیزِ موجود؛ خواه چونان ضرورتِ منطقی در قیاس و نسبت میانِقضایا، و خواه همچون نسبتِ میان اهداف و وسایلِ نیلِ به آنها. ضرورتِ تاریخی، برخاسته از متنِ هستی و ادوارِ زمانی است و نه محصولِ ذهنِ متفکران و ارادهی روشنفکران؛ و بلکه عکسِ آن صادق است: نفسِ پیدایش پدیده، پروژه، و گرایشِ «روشنفکریِ دینپیرا» نشانگرِ ضرورت یک دوران و مرحلهای از زندگی ومرگِ یک دین یا ایدئولوژی است. بهعبارت دیگر، رُشد و زوال، تصلّب و پویشِ تمدنها و فرهنگها، ادیان و ایدئولوژیها در تاریخ، خود را بهشکل ضرورت یک دوران و یک رُخدادِ بزرگ، اعم از اصلاح یا انقلاب، پیوستگی یا «گسستِ معرفتشناختی» نشان میدهد؛ و بهتعبیرِ هگلی: «تاریخِ جهانشمول نوعی پیشرفت در آگاهی از آزادی است؛ این پیشرفت را میبایست در آنچه از آن یک «ضرورت» میسازد، بازشنایم.» ؛
۲) علل و عوامل مادی و معنوی که ضرورتِ تحولات دورانی و تاریخی را میسازند درهم تنیده عمل میکنند. برای نمونه، وقوع بیماری همهگیر طاعون سیاه در قرن ۱۴ اروپا (مشابه ماجرای کنونی فاجعهی کرونا یا کوید ۱۹)، را از موجبات برآمدن رنسانس و رفرماسیون میدانند: آشکار شدنِ ورشکستگی ساختاری نحوهی مدیریت این بحران، از عجز در توجیه کلامی این شرّ گرفته تا پیآمدهای اجتماعی که موجب مهاجرت به شهرها و رشد بورژوازی شد، و..، در تحول بزرگ فکری دورهی بعد که موجب نوعی بازگشت به خویش و بازخوانی متون کلاسیک و برگرداندن متون مقدس در دورهی اومانیسم و نوزایی سنت ملی و ازسرگیری تجربه نبوی و ترجمه و تفسیر و تأویل دوبارهی منابع و خاستگاههای دینی شد، ابعاد چندگانهی «ضرورت»های چندساختی تاریخی را نشان میدهد. چنانکه باز برای نمونه، شیوع آنفولانزای اسپانیایی سده بیستم نیز در تحولات همهجانبهی در کشورهای خاورمیانه و سرزمینهای اسلامی ورشکستگی و شکننده بودن ساختارها و نگرشهای پیشین را به نمایش میگذارد و به بازاندیشی فرامیخواند. مجموعهی بحرانهای حیاتی که در سرمشق و پارادایم یا صورتبندی معرفتی و وضع و نظم موجود و مسلط در هر دوره خلل ایجاد میکند، در آشکارسازی ضرورت «اجتهاد» مؤثر اند و زمینه یا علت و عاملهای اصلیِ نیاز به رهایی (وجدان یا خودآگاهیِ آزادی) و مقتضیات اصلاح دینی توسط روشنگران یا روشنفکرانِ پیرایشگر دین را میسازند؛
۳) نقد یا سنجش دین بهتعبیرِ مارکس، «پیششرط هر نقدی» است؛ یعنی همچنانکه تاریخ اروپا نشان میدهد، بر نقد (و تغییروتحولخواهی) سیاست و اقتصاد تقدم دارد. دین قلب هر فرهنگ است، زیرا باز بهقول هگل دین همان «جایی است که در آن یک ملت تعریف خود از آنچه حقیقت میداند راعرضه میدارد .» در یک دورهی بحرانی از تاریخِ یک دین، سنجش و پیرایشِ آن برای تطبیق با مرحله یا دورهی جدید پیشنیازی حیاتی و شرطِ بقای آن فرهنگ، دین، یا عقیده میشود؛ و حتی اگر، برای نمونه به باورِ پراگماتیستها، خود فرهنگ عاملِ سازندهی اصلی و مستقیم نباشد، تلاشگری وتغییروتحولخواهیِ فرهنگی نماد یا عارضهی نشانگر نیازها و ضرورتهای یک نسل، جامعه در یک دورهی تاریخی است. و بویژه، در برابر حاکمیت دینی و همزمان با برآمدن «بنیادگرایی اسلامیستی» رسالت و مسئولیتِ بدیلسازی توسط روشنفکران مسلمان ایرانی صدچندان میشود؛
۴) پیش از ورود تجدد و مکاتب جدید مغربزمین به شرق و به جنوب، دین اسلام و مذهب تشیع در تاریخ ایران و سرزمینهای مسلمان حیات فرهنگی زنده و پویایی داشته و در هر دوره و بحران، بحث احیاء و تجددِ دینی پیش میآمده («احیاء علوم الدین» مهم ترین کتاب غزالی)، حضور و نقشآفرینیِ جنبشهای ملی (شعوبی) و منطقهای (از سامانیان تا سربداران و تا صفویه)، انشعاباتِ مذهبی (شیعی، زیدی، اسماعیلی، امامی)، و تلاطمِ معنوی، فلسفی، فکری (تصوف، اشراق، تأله، شیخیه، بابیه، و..)، گواهِ زنده بود چراغِ اندیشه و چالشهای فکری نیرومند است. با ورود تجدد و نهادهایش و ایدئولوژیهای مُدرن به این سرزمینها، تعارض و تعامل فکری با «دیگری»، بیش از پیش و صد چندان فعال میشود و با تأثیرپذیری از روشهای شناختِ علمی-تجربی و فنآورانه، مسئلهی قیاس و تطبیق با شرایط نوین و مقتصیاتِ جدید بدل به ضرورتی با کیفیتی دیگر و برتر میشود. رابطهی روشنفکری دینپیرا با ایدئولوژیهای مدرن همواره، بهتعبیر شریعتی، «رقابتی» بودهاست و نه واکنشی و یا «خصمانه» (همچون نسبت با استعمار و استبداد ونظام سُلطه و سرمایه). برغم این تحریک و تعامل، وجودِ گرایش و پروژهی وابسته به سایر گرایشات ایدئولوژیک نبوده است، زیرا آنها دلیلِ وجودی این گرایشی نیستند، که معلولِ علیت و پاسخی به ضرورت خاص خود است؛
۵) از اینرو، حتی در صورت افولِ جاذبهی ایدئولوژیها، روشنگری دینپیرا وفادار به داعیه است و به و معارضهجویی خود ادامه میدهد، برای نمونه پس از اُفتِ جاذبهی ایدئولوژی مارکسیستی، روشنفکران مسلمان هنوز و همچنان، و حتی بیش از پیش و بهشکل ریشهایتری، دعوی عدالتخواهی دارند. و خلاصه، در شرایطی که با تضعیف حضور و پویش سایر ایدئولوژیها و گرایشات عمده فلسفی (مانند مارکسیسم در گذشته و نئولیبرالیسم و پستمدرنیسم که در حال حاضر به چالش گرفته شدهاند)، نواندیشی ملیومذهبی همچنان در صحنه مانده و از زمان انقلاب تا کنون در اکثر ماجراهای فکری-سیاسی جامعه درگیر و مطرح بوده است.
اشارات فوق به مجموعهی دلایل مبرهن و نشانههای بارزی که سرخطوار ذکر شد، اثباتکننده و مؤید ضرورت و دلیل وجودی و تاریخی این جریان و جاذبهی چهرههای معاصر متعلق به این پروژه و گرایش فکری در جامعهی ایران است.
مهمتر از همه اما، اعتبار یا به تعابیر بوردیویی، وجودِ «سرمایه«های «نمادین»، «اجتماعی»، و «فرهنگیِ» است که گرایشِ روشنفکرانِ دینپیرا در جامعهی ایران، و حتی در سایر جامعههای مسلمان بیشتر، از آن برخوردارند («بیشتر» از آنرو آنان کمتر متحملِ دافعه و حاملِ پیآمدهای ناشی حاکمیت و اقتدار رسمی شریعتمداران بودهاند).
منبع: ایران فردا
منبع خبر: کلمه
اخبار مرتبط: در ضرورتِ «روشنگریِ دینپیرا»
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران