این زندگی جنگ است و دیگر هیچ … لیلی جان!
کمتر به سراغش می روند تا از ترجمه های ماندگاری چون« زندگی جنگ است و دیگر هیچ » یا 30 سال تجربه گالری داری اش بپرسند . بیشتر همان حاشیه های پیرامونی و عشق سر برآورده در ادبیات معاصر است که او را به سوژه جذابی برای رسانه ها تبدیل کرده است و صبر می خواهد که زن باشی و موفق هم باشی اما نام و نام های دیگری از کودکی تا 76 سالگی به تو چسبیده باشند و رهایت نکنند هر چند که با چنگ و دندان همواره تلاش کنی که خودت و خودت باشی؛ لیلی بی گلستان!
به هر حال در همه این سال ها این زن در برابر هجوم بادهای مسموم ، یکه و تنها ایستاده و کمر خم نکرده است و هیچ خواب و خیالی هم برای کندن ریشه هایش و پناه بردن به عمارت رویایی عصر گوتیک در ساکس لندن در سرنمی پروراند . لیلی گلستان ! بی هیچ همراه و با یدک کشیدن یک عنوان خانوادگی که به همان اندازه که برایش نام نشان داشت به همان اندازه هم دردسرهای خودش را داشته و دارد .
یک بوس سیاه کوچولو
طعنه های گزنده و پیدا و پنهان بهمن فرمان آرا با شخصیت پردازی مرد سرگشته ای به نام سعدی در فیلم «یک بوس کوچولو » را می توان نخستین دست درازی صریح به حوزه خصوصی و خانوادگی گلستان ها دانست . موضوعی که پا را از عاشقانه های فروغ و گلستان فراتر گذاشته و همسر و فرزندان او را نشانه رفته بود .
دیالوگ های زهرآگین این فیلم که از حد یک تسویه حساب و خصومت شخصی فراتر نمی رفت در همان زمان واکنش های گسترده ای را در میان منتقدین به همراه داشت تا جایی که روبرت صافاریان، منتقد سینمایی، در این باره نوشت : «با وجود اشاره های آشکار و پنهان یک بوس کوچولو به ابراهیم گلستان، بنا را بر این گذاشتیم که با دنیای خیالی و شخصیتهای ساخته و پرداخته ذهن نویسنده کار داریم، کمااینکه فیلمساز می تواند بگوید شما اشتباه می کنید، همه شباهت ها اتفاقی است و این فیلم هیچ ربطی به ابراهیم گلستان ندارد.اما واقعیت این است که بسیاری از بینندگان فیلم، سعدی را همان ابراهیم گلستان می گیرند و موضع خصمانه فیلم نسبت به سعدی را موضع فرمان آرا نسبت به ابراهیم گلستان تلقی می کنند. به گمانم این شیوه حمله به یک شخصیت حقیقی و زنده شیوه ناجوانمردانه ای است. چون میتوانی هرچه دلت خواست بگویی و بعد هم بگویی مرادت اصلاً آن نبوده که شما گمان کرده اید. پرخاشگریهای ابراهیم گلستان – که برای من گاه به شدت آزاردهنده اند – دست کم این حُسن را دارند که شفاف و روشن اند و هر عیبی که برای هر آدمی قائل اند با نام و بی پرده پوشی بیان می کنند.»
اما قاطعانه ترین پاسخ را ، خود لیلی گلستان تحویل سازندگان این روایت خانوادگی کاملا دستکاری شده داد . او در مصاحبه ای با احمد طالبی نژاد در واکنش به روایت های مطرح شده در این فیلم گفت:«آنقدراین فیلم بد بود که نمی خواهم راجع به آن صحبت کنم . آیا نباید ناراحت می شدم ؟ بیجا کرده که از موضع من صحبت می کند! من خودم هستم می توانم از موضعِ خودم صحبت کنم ایشان بیجا کردند ولی مساله این است که تمام آن دروغ بود، مادر من برای مرگ کاوه یک قطره اشک نریخت، لااقل در انظارِ عمومی حالا ممکن است در اتاق خودش و درِ بسته گریه کرده باشد اما آنجا یک مادری نشان داد که روی خاک قبر افتاده و خودش را دارد می کُشد!غلط کردند! اگر اینقدر واضح و این قدر آشکار دارید نشانه هایی می دهید که معلوم است ما هستیم دیگر درست رفتار کنید و اینقدر دروغ نگویید.»
یک هزار نظر و میلیون ها وامصیبتا
5 سال پیش بود که در کتاب هفته خبر گفت و گویی منتشر شد با لیلی گلستان . گفت و گویی جنجالی که لایه های شخصیتی این زن خودساخته را با زبردستی تمام به میان می کشید و سطر به سطر آن خواندنی بود . اما آنچه از همه این گفت وگوی مفصل برش خورد و دست به دست در فضای مجازی چرخید و هنوز هم که هنوز است برای جذب فالور و لایک و کامنت جزء یکی از پرکاربردترین محتواهای صفحات ادبی اینستاگرام است اظهار نظری است که او درباره فروغ فرخ زاد در این مصاحبه کرد .
لیلی گلستان در این گفت و گو در اظهارنظری صریح درباره فروغ می گوید : « او دختر جوان بدبختی بود که محتاج همه چیز بود. محتاج پول، محتاج زندگی بهتر، محتاج کسی که بیاید و راه و چاه زندگی را نشانش بدهد و یکی را گیر آورده بود و چسبید به او! من به او حق میدهم، چون پدرم واقعا مرد جذابی بود و هنوز هم هست. خیلی زیبا بود، یعنی زیباترین مردی است که من در ایران دیدم. خب، وقتی یک دختر جوان که شعر هم بلد است میآید پیش همچین مرد جذابی برای کار منشیگری، باید هم عاشق شود. طبیعی است که مرد الواطی نبود، خوشگل بود. مشهور بود، قشنگ حرف میزد، لباسهای معمولی میپوشید و دلش میخواست خوب زندگی کند. همه اینها قابل احترام هستند، اما خب، یک روز دلش خواست که از ایران برود و من این را متوجه نشدم که چرا چنین تصمیمی گرفت.»
لیلی گلستان در همین مصاحبه البته به تحسین کتاب تولدی دیگر فروغ هم می پردازد . کتابی که فروغ آن را به « الف . گ » تقدیم کرده است و چه کسی است که نداند « الف . گ » همان سایه پر رنگی است که بواسطه حضور چند وجهی و جنجالی اش هنوز هم که هنوز است نامش در کنار چهره هایی که با او سر و کار داشتند جا خوش کرده و حذف ناشدنی است . از فروغ گرفته تا لیلی و کاوه گلستان !
اما به هر حال بیان همین چند جمله کافی بود که جماعت قشون کش مجازی ، ناسزا ترین الفاظ و تحقیرآمیزترین طعنه ها را به سمت او روانه کنند . آدم هایی که بی شک حوزه های خصوصی هنرمند برایش بیشتر از آثار بر جامانده از او جذابیت دارد و در این کمشکش ها و یقه پاره کردن ها معلوم نیست که سر پیاز تشریف دارند یا ته پیاز !
برچسب ناجور آقازادگی
و اما در چند روز اخیر سکانسی از سریال آقازاده و کنایه های آن نشان داد که حاشیه پردازان از سر این زن دست بردار نیستند ، هر چقدر هم که او بخواهد حاشیه ای ایمن برای خودش داشته باشد.
در همان قسمت اول سریال آقازاده به ماجرای گالریداری پرداخته می شود که تابلویی جعلی از سهراب سپهری را در یک حراج عرضه میکند . سکانسی که منتقدان آن را اشاره ای صریح به لیلی گلستان می دانند .
او در واکنش به این سکانس معنادار هم به همان جملات همیشه کوتاه خود بسنده کرد و گفت :« من فکر میکنم این یک جریان برنامهریزی شده است و به نظرم با هدف خاصی انجام گرفته؛ نمیدانم هدفشان چیست اما میدانم حتما نیتی دارند؛ نیتی که خیر نیست شر است. این کارها برای چیست؟ مردم دارند به کرونا مبتلا میشوند و روزی 200 نفر جانشان را از دست میدهند و میبینیم اوضاع مملکت و گرانی بیداد میکند، آنوقت میآییم و چنین فیلمی میسازیم.من باز هم برای هزارمین بار از این گوش میشنوم و از گوش دیگر در میکنم و چون اهمیت نمیدهم به این چیزها. اما من از بالا به این اتفاقات نگاه میکنم. آدمهایی که از این کارها میکنند، بدانند همهاش نقش بر آب است».
رونق گالری را می بینند ، اشک های تداکس تهران را نه
با افتخار سرش را بالا می گیرد و از گاراژ خانه اش می گوید که در آغاز کتابفروشی می شود و بعدها یک گالری پررونق ؛ «شدم کتابفروش منطقه دروس . کارم از همون اول گرفت . طبقه زدم . در و دیوار را خودم رنگ زدم تا خرج زیادی نداشته باشد و کار گرفت … 6 سال گذشت تا این که زیر جنگ و بمباران کتابفروش ها وضع شان خیلی خراب شده بود من باید زندگی ام را می گذراندم من که هنر خوانده بودم و پدرم هم که مجموعه دار بود . با نقاشی های سهراب سپهری خانه خودمان این کار را شروع کردم … تا این که ارشاد گفت: از کی مجوز گرفتی ؟ گفتم از شهرداری . گفت : همین حالا می بندی یا پلمپ می کنیم … یک هفته تمام می رفتم و کسی محل نمی گذاشت . بالاخره مسوول آن جا گفت : خانم چیه این جا نشستید . گفتم : من مجوز گالری می خوام . گفت این جا که جای زن نیست برو مردت را بیار …. آن لحظه بغضی آمد در گلوم و گفتم : من مرد ندارم به پهنای صورتم اشک سرازیر شد …گفت : درخواستت را بده . درخواست را دادم مهر کرد و امضا وپرت کرد جلوی من …. تا دروس زار زار گریه می کردم .»
این ها را روی صحنه «تداکس تهران» تعریف می کند و همان گونه که شرح می دهد رد اشک از گوشه چشم هایش سرازیر می شود . آن هم جلوی چشم ده ها جوان نسل امروز که به خوبی بین حرف تا شعار تمایز قائلند و فرق بین آقازادگی تازه به دوران رسیده ها و پز بهره مندی از ژن خوب تا سیمای موقر یک زن خودساخته را می فهمند .
در لابلای قطرات اشکش می گوید :
« من برادر نازنینی را از دست دادم در جنگ آمریکا در جنگ مزخرف عراق- آمریکا … رنج با ما عجین است درد ما با عجین است باید صبوری کرد و تحمل. »
با دیدن آن قطره های اشک و فهم آن تحمل دشوار است که می فهمی او هم هزاران زن است همچون دیگرانی که به این باور و شهود رسیده اند که زن بودن یعنی مبارزه از گهواره تا گور .
و فرقی نمی کند مترجم چیره دست یکی از پرفروش ترین کتاب های حوزه جنگ باشی ، نویسنده آن یا حتی خواننده آن . مهم حس مشترکی است که از این چنگ انداختن زنانه برای ساختن گونه ای دیگر از زندگی به آدم دست می دهد .
مهم زیستن صبورانه در میان جماعتی است که زندگان هنر را به دشنام می کشند و از دست رفتگانش را ستایش می کنند حتی اگر شده به اندازه به اشتراک گذاشتن عکسی و برشی از آثارش در فضای هزار رنگ مجازی!
منبع خبر: خبر آنلاین
اخبار مرتبط: این زندگی جنگ است و دیگر هیچ … لیلی جان!
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران