داستان ملاقات من با آقایان سیّد جواد ذبیحی و مؤذن‌زاده اردبیلی؛ بقلم فرامرز دادرس، افسر گارد شاهنشاهی

داستان ملاقات من با آقایان سیّد جواد ذبیحی و مؤذن‌زاده اردبیلی؛ بقلم فرامرز دادرس، افسر گارد شاهنشاهی
خبرنامه ملی ایرانیان

این داستان یک خاطره شنیدنی از چند ساعت هم‌نشینی با دو روحانی سرشناس دوران حکومت پهلوی می‌باشد. قرار بود در روز اول نوروز سال ۱۳۵۵ خورشیدی به مناسبت جشن‌های پنجاهمین سال شاهنشاهی دودمان پهلوی  در آرامگاه رضاشاه، سرسلسله دودمان پهلوی مراسمی با شرکت بیش از ده هزار تن از مردم ایران و سران حکومت شاهنشاهی و مقامات خارجی برگزار شود.

در آن هنگام ۲۴ سال داشتم و در گارد شاهنشاهی خدمت می‌کردم. چند روز پیش از برگزاری مراسم احضار شدم و مسئولیت تاًمین حفاظت مرقد شاه عبدالعظیم و باغ طوطی در جوار آن و خانه‌های همسایگان مشرف به آرامگاه رضاشاه که مراسم در آن محل انجام می‌شد را به من محول کردند.

برای این ماًموریت دویست و پنجاه تن از درجه‌داران پادگان گارد در سلطنت آباد را با لباس شخصی در اختیار من قراردادند. به‌جز گروه ما، یک دسته از سربازان گارد جاویدان، مسلح به مسلسل‌های دستی با لباس نظامی هم در همین محدوده زیر امر فرمانده خود حضور داشت.

حساسیت محل ماًموریت ازنظر حفاظتی به این دلیل بود که این نقاط مشرف به محل برگزاری مراسم بودند. به‌ویژه گنبد مرقد شاه عبدالعظیم و گلدسته‌های آن، تنها نقاط مرتفع در آن محل بودند و دید خوبی به محل برگزاری مراسم داشتند. همه این پیش‌بینی‌ها برای جلوگیری از خطر احتمالی سوءقصد و تیراندازی از یک نقطه مرتفع به‌سوی خانواده سلطنتی و مراسم بود.

چند روز پیش از اجرای مراسم برای توجیه و شناسایی به محل رفتم و روز نوروز پنجشنبه یکم فروردین‌ماه ۱۳۵۵ خورشیدی که از همان سال به ۲۵۳۵ شاهنشاهی تغییریافته بود، در ساعت دو و سی دقیقه بامداد در پادگان سلطنت آباد گرد آمدیم و ازآنجا به‌سوی محل ماًموریت محوله رهسپار شدیم. روز اول عید نوروز بود و نیمه‌شب، خیابان‌ها خلوت و در کمترین زمان به شهر ری رسیدیم.

به خاطر این مراسم بازار شهر ری، مرقد شاه عبدالعظیم و مغازه‌های اطراف آن تعطیل شدند. رئیس کلانتری شهر ری چند پاسبان آشنا به محل را برای کمک به استقرار ماًمورین در خانه‌های مشرف به مراسم در اختیار گذاشت.

قرار بود در هر خانه‌ای دو تن درجه‌دار گارد تا پایان مراسم میهمان صاحب‌خانه‌ها شوند.

لازم است توضیح دهم چرا در هر خانه دو نفر؟ در آن زمان گروه‌های مخالف و مسلح حکومت شاه مانند؛ چپ‌ها، چریک‌های فدایی، مذهبی‌ها و مجاهدین خلق، در ترور و خرابکاری به شدّت فعال بودند. به همین خاطر جای نگرانی بود که اگر تنها یک ماًمور در خانه‌ای میهمان شود او را از بین ببرند و اگر توطئه‌ای از قبل برنامه‌ریزی‌شده بود موفق شود.

مراسم رسمی در ساعت ده بامداد آغاز می‌شد. صبح بهاری و هوا کمی خنک بود، رفتیم به حرم شاه عبدالعظیم تا کمی هوا روشن شود و بتوانیم درب خانه‌های مردم را بزنیم تا دو میهمان برای چند ساعت در خانه آنان بگماریم.

سلیم مؤذن‌زاده اردبیلی

 سی داخل حرم نبود، همین‌که چشم درجه‌داران یزدان‌پرست گارد به گنبد و بارگاه و حرم شاه عبدالعظیم افتاد، از من خواستند اجازه دهم به داخل رفته ضمن زیارت و نماز، مراسم سال‌تحویل را در حرم برگزار نمایند. گفتم یکی برود از خدام حرم اجازه بگیرد و در ضمن وقتی داخل حرم شدید آنجا را خوب بررسی کنید اگر کسی داخل است و یا پنهان‌شده باشد به من خبر دهید.

هوا روشن شد و چند پاسبان از کلانتری شهرری درجه‌داران گارد را به خانه‌های مشرف به مراسم راهنمایی کردند. البته چند روز جلوتر شهربانی به صاحب‌خانه‌ها خبر داده بود و آنان در جریان بودند. جالب است که پس از پایان ماًموریت همه ماًمورین بدون استثناء از میهمان‌نوازی صاحب‌خانه‌ها، آن‌هم در روز نوروز به نیکی یاد می‌کردند.

وقتی استقرار تمام شد من چند تن از درجه‌داران ورزیده را با خود نگهداشتم تا ارتباط من با باقی گروه دویست و پنجاه‌نفری را حفظ کنند و اگر لازم بود دستورات تازه را به آنان ابلاغ نمایند. در آن زمان تجهیزات ارتباط انفرادی به‌اندازه کافی وجود نداشت.

کم‌کم سروکله نزدیک به دوازده هزار تن از شرکت‌کنندگان در مراسم پیدا شد. به‌جز سفرای کشورهای خارجی، امرای ارتش شاهنشاهی، وزیران و مسئولین دولت و دربار، ده هزار ایرانی از اقشار گوناگون جامعه از سراسر نقاط کشور انتخاب و به مراسم دعوت‌شده بودند.

در محوطه روبروی آرامگاه رضاشاه، جایگاه‌هایی سرپوشیده برای مقامات ایرانی و خارجی فراهم کرده بودند، ولی برای ده هزار تن از اقشار گوناگون مردم ایران جایگاه‌ها روباز بودند و چون احتمال بارش باران پیش‌بینی می‌شد بیش از تعداد شرکت‌کنندگان چتر آماده کرده بودند. کامیون‌هایی حامل بهترین میوه و شیرینی برای پذیرایی در محل حضور داشتند. کمی باران ‌هم بارید ولی به‌زودی قطع شد و به اجرای مراسم لطمه نزد.

من هم با لباس شخصی بودم و می‌خواستم به بام حرم بروم و از کنار گنبد طلایی ماًموریتم را ادامه دهم. ساعت هشت بامداد در حیاط روبروی حرم ایستاده بودم که تیمسار سرتیپ علی نشاط سرلشکر بعدی و فرمانده گارد جاویدان، با انیفورم تشریفات به همراه چند افسر گارد و افسر شهربانی و یک آخوند با عبا و عمامه و آقایی که کلاه فینه بر سر داشت وارد شد.

تیمسار نشاط قدری به چپ و راست نگاه کرد و پرسید افسر گارد مسئول اینجا چه کسی است؟ من جلو رفتم و خودم را معرفی کردم و گزارش ماًموریتم را دادم و سپس تیمسار نشاط با من روبوسی کرد و نوروز را تبریک گفت و من هم به او تبریک گفتم.

افسران شهربانی که تیمسار نشاط را همراهی می‌کردند با تعجب به من نگاه می‌کردند، شاید تصورشان این بود که افسر گارد مسئول در آن محل باید سن و سالی ازش گذشته باشد و من خیلی جوان بودم.

سپس تیمسار نشاط رو به آقایان معمم و فینه بر سر کرد و هم‌زمان خطاب به من گفت؛ شما حتماً آقایان را می‌شناسید، من مرد فینه بر سر را زود شناختم، چون او را قبلاً در تلویزیون ملی ایران دیده بودم، آقای سیّد جواد ذبیحی مداح سرشناس ایران بود و تیمسار نشاط ادامه داد که قرار است آقایان ذبیحی و مؤذن‌زاده اردبیلی به ترتیب در خاتمه مراسم جشن به‌سلامتی شاهنشاه یک مراسم مذهبی برگزار کنند. تیمسار نشاط رو به آقایان کرد و گفت شمارا به دست ایشان می‌سپارم، این افسران مانند بچه‌های من هستند.

سپس تیمسار نشاط رو به من کرد و افزود هر چه لازم داشتند برای آقایان فراهم کن و با تلویزیون ملی هم برای پخش نیایش و اذان‌ هماهنگ کن. من اطاعت کردم و به آقایان گفتم؛ بفرمایید در خدمت هستم.

اینجا هنگام جدا شدن، تیمسار نشاط ضمن دست دادن با من به‌سرعت در گوش من جمله‌ای گفت که من شوکه شدم، ولی جلوی افسران گارد و شهربانی که همراه ایشان بودند به‌سرعت خود را کنترل کردم. در کمال ناباوری تیمسار نشاط در گوش من گفت؛ «مواظب این پفیوز ها باش» و من هم گفتم اطاعت می‌شود.

به‌اتفاق آقایان ذبیحی و مؤذن‌زاده اردبیلی به راه افتادیم، من از آنان پرسیدم که چه برنامه و چه نیازهایی دارند. آقای ذبیحی توضیح داد که قصد دارند از گلدسته مشرف به مراسم جشن بالا بروند و تلویزیون ملی مراسم نیایش و سپس اذان پخش کند و آنان لب! بزنند.

اما پیش از بالا رفتن از گلدسته همین کنار صحن برای چنددقیقه‌ای قصد دارند از چند روحانی دیدن کنند. به‌اتفاق رفتیم به آن محل کمی شیب داشت و شبیه به زیرزمین بود. وارد اتاق کوچکی شدیم چند روحانی مسن با عمامه‌های سفید و سیاه دور منقلی نشسته بودند که قوری‌های چای روی آن قرار داشت.

سید جواد ذبیحی درکه‌ای

وارد شدیم و پس از سلام و تعارف نشستیم و یک چای هم برای من ریختند و آقای ذبیحی مرا معرفی کرد که از افسران گارد می‌باشم ولی از نگاه آقایان روحانیون دریافتم که باور نکردند و با دیدن جوانی با کت، شلوار و کراوات به نظرم آمد که تصور می‌کنند من از ماًمورین ساواک هستم.

صحبت آقایان گرم شد و من متوجه شدم که آن چند معمم به‌راحتی صحبت نمی‌کنند و بقول معروف به زبان رمزوکنایه حرف می‌زنند. پس از چند دقیقه به آقای ذبیحی گفتم که من با اجازه می‌روم بیرون یک سر به افرادم بزنم و شما هم پس از پایان ملاقات بیایید بالا.

حدود نیم ساعت بعد آقای ذبیحی و آقای مؤذن‌زاده اردبیلی آمدند و به‌اتفاق رفتیم بالای بام و کنار گنبد طلایی شاه عبدالعظیم نشستیم. من به آقای ذبیحی گفتم شما اینجا بمانید تا من بروم و پله‌های گلدسته را از نزدیک ببینم در چه وضعیتی هستند. قبلاً دو نفر از درجه‌داران از پله‌های گلدسته‌ها بالا رفته و هر دو گلدسته را کنترل کرده بودند تا کسی آنجا پنهان نشده باشد.

این بار خودم رفتم و مقداری هم بالا رفتم، راه‌پله بسیار باریک بود و پیچ‌اندرپیچ و هر دو این آقایان مسن و به‌ویژه آقای مؤذن‌زاده اردبیلی کمی چاق بود و بیمار به نظر می‌رسید. بازگشتم و به آقای ذبیحی گفتم فکر نمی‌کنم بتوانید به بالای گلدسته بروید و بهتر است از این فکر منصرف شوید. آقای ذبیحی قبول نکرد و گفت حتماً باید برویم. گفتم آزمایش کنید ولی اجازه بدهید من دو نفر درجه‌دار همراهتان کنم تا برای بالا رفتن به شما کمک کنند و آقای ذبیحی پذیرفت. از دو نفر از درجه‌داران ورزیده که دوره‌های چتربازی و رنجر را گذرانده بودند خواستم که به آقایان در بالا رفتن از پله‌ها کمک کنند و این چهار نفر رفتند.

حدود بیست دقیقه بعد هر چهار نفر بازگشتند ویکی از درجه‌داران گفت امکان ندارد چون آقای مؤذن‌زاده در همان چند پله اول نفس اش گرفت و امکان دارد برایش حادثه ناگواری رخ دهد و آقای ذبیحی چند پله بالا رفت و خسته شد.

تصمیم گرفتیم همان کنار گنبد و لب بام که به مراسم جشن مشرف بود بنشینیم و با تلویزیون ملی هم هماهنگ کردیم که این دو نفر آقایان را در کنار گنبد طلایی بگیرد و از همین‌جا این آقایان لب بزنند و آن‌ها از این زاویه فیلم‌برداری کنند. مراسم به‌طور زنده از تلویزیون ملی پخش می‌شد.

همه این ماجراها تا ساعت نه صبح رخ داد و یک ساعت وقت داشتیم تا مراسم آغاز شود. در این مدت آقای مؤذن‌زاده اردبیلی به‌جز چند جمله کوتاه و با لهجه بسیار غلیظ ترکی حرفی نزد، در عوض آقای سیّد جواد ذبیحی که مرد بسیار خوش‌صحبت و اجتماعی بود این مجلس سه‌نفره را گرم می‌کرد.

آقای ذبیحی به دولت و دربار نزدیک بود و با خلق‌وخوی اجتماعی و گرمی که داشت با بسیاری از متنفذین در حکومت شاه آشنایی و دوستی داشت.

آقای سیّد جواد ذبیحی صدای صاف و رسایی داشت و ردیف‌های موسیقی را می‌شناخت، او تنها مداحی بود که به‌عنوان خواننده در برنامه گل‌های رنگارنگ رادیو ایران شرکت کرده و در مایه بیات ترک در دستگاه شور هنرنمایی کرده بود.

آقای مؤذن‌زاده اردبیلی هم با اذان معروف و بی‌مانند اش بسیار سرشناس بود ولی مردم با چهره او آشنا نبودند. شنیدم که آقای مؤذن‌زاده نیز اذان را دریکی از دستگاه‌های موسیقی تلاوت می‌کرد.

آقای سیّد جواد ذبیحی سر شوخی را با آقای مؤذن‌زاده اردبیلی باز کرد و از حال و احوالش جویا شد. من هم شنونده بودم و گهگاه درجه‌داران رابط مراجعه می‌کردند و اخبار و اطلاعاتی درباره اوضاع و نیروی مستقر ما در منطقه می‌دادند و دستوراتی می‌گرفتند.

همه‌چیز به‌خوبی می‌گذشت و به یاد دارم یکی از ماًمورین به دلیل مسمومیت غذایی حالش به هم خورد و او را به بیمارستان اعزام کردیم. البته تحقیق شد، خوراک مسموم را شب عید در خانه خودش صرف کرده بود.

من که از آغاز علاقه‌ای به بحث این دو نفر نداشتم، سرم بکار خود مشغول بود و از بالای گنبد مشغول نگاه کردن به محل مراسم جشن و اطراف بودم، چون بهترین چشم‌انداز همان کنار گنبد طلایی بود. دیدم چند عدد از برگه‌های روکش طلای گنبد را بچه‌های رند شاه عبدالعظیم به غارت برده بودند و جای طلاها خالی بودند. البته وقتی دقت کردم طلاکاری گنبد از طلای هیجده عیار نبود و عیار آن پایین بود.

ضمن گفتگوی آقایان ذبیحی و مؤذن‌زاده متوجه شدم که اذان گوی سرشناس کشور بیمار است و مشغول معالجه می‌باشد و از دارو درمان خود می‌گفت و از دردهایش می‌نالید. سپس آقای ذبیحی به آقای مؤذن‌زاده گفت؛ «حاج‌آقا دوای درد شما یک دختر چهارده‌ساله است» و رو به من کرد و گفت درست می‌گویم جناب سروان؟

من که گمان کردم شوخی می‌کند، در پاسخ گفتم چه عرض کنم حاج‌آقا و در همین اثنا آقای مؤذن‌زاده اردبیلی با هما ن لهجه شیرین اش گفت؛ «آن را هم امتحان کردیم ولی افاقه نکرده است».

من حیرت‌زده به این‌ها نگاه کردم و آقای ذبیحی متوجه حیرت من شد و برایم توضیح داد که نفس دختر جوان پیر را جوان و بیمار را شفا می‌دهد، اما با نگاه ناباور من روبرو شد و از من پرسید ازدواج‌کرده‌ام یا هنوز مجرد هستم. من هم گفتم آقای ذبیحی در این دوره و زمانه کسی دم به تله نمی‌دهد.

خلاصه، کاشکی به‌دروغ می‌گفتم بله ازدواج‌کرده‌ام و شر را از سر خود کم می‌کردم. آقای ذبیحی شروع کرد به نصیحت و موعظه در مزیت ازدواج و تشکیل خانواده دادن و … بسیار سخن گفت و در پایان گفت من خودم با اجازه والدین ات ترتیب کار را می‌دهم و برایت زن خوبی پیدا می‌کنم، حیف نیست که تو افسر جوان به این خوبی و با موقعیت مهمی که داری ازدواج‌نکرده باشی.

من دیدم آقای ذبیحی درراه زن گرفتن برای من خیلی جدی است، از او تشکر کردم و خواهش کردم که فعلاً اقدامی نکند.

در همین هنگام باران بهاری شروع به باریدن کرد و ما فکر چتر نکرده بودیم. پس از چند دقیقه آقای ذبیحی به من گفت جناب سروان اون پایین دارند چتر توزیع می‌کنند، من هم از یکی از درجه‌داران خواستم برود و برای ما سه نفر چتر بیاورد و او هم رفت و چند دقیقه بعد با حدود هفت یا هشت چتر زیر بغل آمد و من گفتم سه تا کافی بود ولی آقای ذبیحی گفت چترهای خوبی هستند و بقیه را برداشت.

باران بند آمد و آقای ذبیحی که پایین را به‌خوبی نظاره می‌کرد با چشمان تیزبین اش دید که با میوه و شیرینی از شرکت‌کنندگان پذیرایی می‌شود و رو به من کرد و گفت شانس نیاوردیم، این بالا چیزی گیرمان نمی‌آید. گفتم نگران نباشید الآن ترتیب اش را می‌دهم و از یکی از درجه‌داران در پایین خواستم مقداری میوه و شیرینی برایمان به بالا بیاورد و این هم انجام شد.

ساعت ده صبح شاه، شهبانو و ولیعهد با هلیکوپتر در صحن آرامگاه رضاشاه فرود آمدند و سوار کالسکه سلطنتی شدند و از میان مدعوین گذشتند و فریادهای جاوید شاه گوش‌ها را کر می‌کرد. به نظرم آمد که هر چه ژنرال در ارتش ایران بود آن روز در آنجا صف‌کشیده بودند. سپس خانواده سلطنتی برای ادای احترام به مقبره رضاشاه به داخل آرامگاه رفتند.

من و آقایان ذبیحی و مؤذن‌زاده اردبیلی از بالای بام مرقد شاه عبدالعظیم مراسم را نظاره می‌کردیم، خاندان سلطنتی از آرامگاه رضاشاه بیرون آمدند و پس از سخنرانی محمد رضاشاه، نوبت به سخنرانی مسئولین رسید.

در آغاز آقای هویدا نخست‌وزیر و سپس رؤسای مجلسین شورا و سنا، آقایان عبدالله ریاضی و جعفر شریف امامی و رئیس ستاد بزرگ‌ارتشتاران ارتشبد ازهاری نطق کردند و نوبت به سفیر اتحاد جماهیر شوروی رسید که مقدم السفراء بود و نوعی انیفورم مخصوصی به تن داشت.

آقای ذبیحی در کنار من نشسته بود و درباره هر یک از سخنرانان اطلاعاتی می‌داد و از خاطرات خود با آنان گفتگو می‌کرد و من دریافتم که نظر ایشان درباره این اشخاص چه می‌باشد.

آقای ذبیحی هنگام سخنرانی شاه گفت؛ «هنگامی‌که جسد اعلیحضرت فقید را به ایران آوردند در مراسم انتقال جسد به شهر ری آن را روی یک عراده توپ گذاشتند و اعلیحضرت همایونی به دنبال پیکر رضاشاه می‌رفت و لباس تشریفات بر تن داشت و عینک دودی بر چشم و من هم بافاصله کمی با سوزوگداز می‌خواندم و اعلیحضرت هم آرام اشک می‌ریخت ولی عینک مانع شد تا اشک‌های اعلیحضرت دیده شوند».

آقای ذبیحی، از هویدا نخست‌وزیر یک تعریف آبکی کرد که متوجه شدم رعایت ظاهر می‌کند ولی از آقای جعفر شریف امامی رئیس مجلس سنا، بی‌اندازه تعریف و تمجید کرد.

آنگاه‌که نوبت به آقای عبدالله ریاضی رئیس مجلس شورای ملی رسید، آقای ذبیحی در پوشش ادب از او بسیار بد گفت و دریافتم که اصلاً از آقای ریاضی خوشش نمی‌آید.

درباره ارتشبد ازهاری رئیس ستاد بزرگ‌ارتشتاران نظری خاصی نداد و اما درباره سفیر اتحاد جماهیر شوروی کمونیستی، یک پدرسوخته حواله‌اش کرد.

به‌هرحال هنگامی‌که ظهر فرارسید نوبت به آقایان سیدّ جواد ذبیحی و مؤذن‌زاده اردبیلی رسید و من از صحنه کنار رفتم و دوربین‌های تلویزیون ملی مراسم مذهبی پایان جشن را نمایش دادند.

پس از انقلاب شنیدم که آقای سیّد جواد ذبیحی دستگیر ولی پس از مدت کوتاهی آزاد شد؛ اما تعدادی از انقلابیون وی را ربودند و در بیابان‌های اطراف تهران با شکنجه فراوان او را به اتهام دعا کردن به جان شاه و نزدیکی به دربار و دولت به قتل رساندند.

اما آقای رحیم مؤذن‌زاده اردبیلی در سال ۱۳۸۴ خورشیدی در سن ۹۵ سالگی در ایران درگذشت.

شهر لیون در فرانسه

۲۹ اوت ۲۰۲۰

منبع خبر: خبرنامه ملی ایرانیان

اخبار مرتبط: داستان ملاقات من با آقایان سیّد جواد ذبیحی و مؤذن‌زاده اردبیلی؛ بقلم فرامرز دادرس، افسر گارد شاهنشاهی