بی «مرغ سحر» سحر نمی‌شود

چکیده :رضا شکراللهی محمدرضا شجریان حالا به خوابی بی‌بیداری رفته‌ است و نه‌تنها مام میهن که زبانِ مادری‌اش را هم به سوگ نشانده است، که چنین زار و پریشان باید پی کلمه و جمله گشت برای سوگواری. مهم نیست این‌که شجریان کی به دنیا آمد و کی از دنیای ما رفت. حتی این هم مهم نیست...


رضا شکراللهی

محمدرضا شجریان حالا به خوابی بی‌بیداری رفته‌ است و نه‌تنها مام میهن که زبانِ مادری‌اش را هم به سوگ نشانده است، که چنین زار و پریشان باید پی کلمه و جمله گشت برای سوگواری. مهم نیست این‌که شجریان کی به دنیا آمد و کی از دنیای ما رفت. حتی این هم مهم نیست که آخرین آواز شجریان کدام بود و اولینش کدام. محمدرضا شجریان خطی بود ممتد به درازای عمر ایران.

شجریان تیماردار گوش مردمش بود و مرهم تن‌های زخمی‌شان. پرسش این است که، در یکی از مه‌آلودترین گردنه‌های تاریخِ این سرزمین همیشه‌ناآرام، اگر صدای او نبود، مردمش چه‌ می‌کردند؟ چگونه به خاطر می‌سپردند که «از خونِ جوانان وطن لاله» خواهد دمید تا دل‌هاشان قرص شود و انگشتان‌شان را درهم گره کنند و در خیابان‌ها فریاد بزنند؟

اگر او نبود، این مردم چگونه می‌توانستند مرغِ خیال‌شان را پرواز بدهند بر فرازِ شهر تا برایشان تعریف کند که «شب است و چهرهٔ میهن سیاهه»؟

اصلاً اگر او نبود تا در آن باغ سفارت، در روزهای ملتهب و سیاه، کنار محمدرضا لطفی بنشیند و بخواند «عاقلان نقطهٔ پرگار وجودند»، مردمش چگونه به عشق ایمان می‌آوردند و دل‌شان به «سرگردانی در دایره‌اش» خوش می‌شد؟ این‌ها بدون شجریان محال می‌نمود.

تنها محمدرضا شجریان بود که محمدرضا شجریان شد. تنها او بود که از سیاوش بیدکانی شروع کرد و شد تنها شجریانِ دنیا با منحصربه‌فردترین امضای دنیا به خط شکسته‌نستعلیق سحرانگیز خودش در آلبوم سه‌گانهٔ سرو چمان: «خاک پای مردم ایران‌زمین، محمدرضا شجریان». شد یک کلمه که مردمش در لحظه‌های تنهایی، لحظه‌های غربت و هجران، لحظه‌های ناب عاشقی، لحظه‌های تلخ و هراسناک جنگ، و لحظه‌های افتخار و غرور می‌توانستند با بر زبان آوردنش کرور کرور حرف‌های نزده و ناگفته به همدیگر بگویند بی‌آن‌که حرفی بزنند.

محمدرضا شجریان رمزِ آشنایی مهاجران بی‌وطن بود که در لحظه‌های تهی از رفاقت و خاک، صدایش را بریزند در گوش غربت و با او هم‌صدا شوند که «اگرچه دل‌ها پرخون است، شکوه شادی افزون است».

او بود که در یک شبِ زیبای آرام با صدای مرغ حق، کنار پرویز مشکاتیان نشست و در «آستان جانان» فریاد کشید «جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند»، و ما وقت گوش سپردن به این آواز تلخند زدیم و ته دل‌مان گفتیم مهم نیست؛ «در دایرهٔ قسمت، اوضاع» همین است که هست.

این‌ها را شجریان یادِ مردمش داد. در «معمای هستی» او بود که خواند «نه راه است این‌که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی»، و حالا این ماییم که می‌گوییم این راهش نبود. راه این نبود که ما را بگذاری بر این خاکِ پرآشوبِ ویران و بگریزی. حالا مردمت باید بی‌صدای تو بروند در خیابان‌ها و بخوانند آن‌چه را که آن‌گونه پرسوز در «چشمهٔ نوش»، در شبی مهتابی، کنار یارت لطفی زانو زدی و خواندی «آلاله‌ی روزگارانُم تِه‌ای یار… بنفشه‌ی روزگارانُم تِه‌ای یار».

شجریان بود که در کالبدِ طاهرِ آوازه‌خوانِ «دلشدگان» دمید و در آوازِ مخالف سه‌گاه خواند «ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است». آخ و امان از راهزنانی که به کاروانِ شادی‌ها و خاطرات ما شبیخون زدند!

شجریان خودِ مردمش بود؛ بلبلانی که در موسم گل خاموش بودند. ما خاموش بودیم، اما او نبود. این حنجرهٔ او بود که «آتش زد در عودِ» مردمش. «آتش عشق تو در جان خوش‌تر است»، ولی حالا دیگر نیست تا بگوید درد و سوزِ این گُرگرفتن‌ها را چه کسی باید با مردم فریاد بزند. حالا کدام صدا مثل او خیام‌ بخواند؟ کدام صدا مثل او اشک را تحریر بزند و پیچ‌وخم بدهد و مسِ دلتنگی را طلا کند به کرشمه‌ای، آن‌گونه که او در «دستان» می‌خواند که «اکسیر عشق بر مسم آمیخت، زر شدم».

این سطور مرثیه نیست؛ این فقط حال کسی است که، مانند داغدیده‌ای که دست برده توی موهایش و نمی‌داند چه باید کرد با این غیابِ بزرگ، دارد دست می‌برد در تاریخِ خودش و هزاران هزار مثل خودش. کدام نسل از مردمی که شجریان را زندگی کردند، بیشتر وامدار اوست؟

آن‌هاکه برادران و خواهران‌شان را او در آوازش جاودانه کرد؟ همان مردان و زنان دههٔ پنجاه که کاکل برادرهاشان در آواز او «آتشفشون» شد؟ آنان که با صدای او در سال‌های تیرباران و اعدام دههٔ شصت، در زیر سایه خفه‌کنندهٔ استبداد دینی، در کنج ترس‌زدهٔ خانه‌ها زمزمه کردند «دوستی کِی آخر آمد، دوستداران را چه شد» و هی «بیداد» را شنیدند و دم نزدند، چون او داشت به جای آنان فریاد می‌کشید و اشک می‌ستاند؟

یا آن‌ها که خودشان را با هزار زخم و رنج رساندند به دههٔ هفتاد و جمعه‌‌هاشان را با «مرغ سحر» او شب می‌کردند که قرار بود ناله سر کند و داغ‌ها را تازه‌تر؟

محمدرضا شجریان صدای این‌همه داغ بود، داغ روی داغ؛ اما روشنای چراغ کم‌سوی امید مردمش هم بود. با داریوش طلائی در «شب وصل»، مردم را «به الطاف خداوندی واثق» کرد و به یادشان آورد که «ورای حد تقریر است شرح آرزومندی».

شجریان تمامِ مردمش بود. همان حدیثِ عشق که هرگز از دل آنان بیرون نشد، حتی وقتی رسیدند به دههٔ هشتاد و بم را زلزله با خود در خاک کرد. آن درد مشترک او را باز به روی صحنه آورد تا باز صدای مردمی باشد که خود را خاک پایشان امضا می‌کرد. مردمی که صدایشان را گم کرده بودند. مردمی که صدایشان را دزدیده بودند. با پسرش همایون و حسین علیزاده و کیهان کلهر نشست پای نمادی از ویرانه‌های بم، و در زمستان سرد ۱۳۸۲ خواند «دل دیوانه‌ام، دیوانه‌تر شی/ خراب خانه‌ام ویرانه‌تر شی»، و مردم از خودشان پرسیدند مگر ویرانه‌تر از این هم می‌شود که بشود؟

نمی‌دانستیم که می‌شود، اما تاریخی که بر فراز ما دل‌نگران در پرواز بود، این را می‌دانست. چه سال‌های تلخی پیش رو داشتیم و دلخوش بودیم به موهای سیاه او که انکارِ گذرِ عمر بود. نگاهش می‌کردیم و او برای ما همان مردِ همیشه بر خود مسلطِ کنسرتِ برکلی و پاریس بود. سال‌ها در وطنش، بر خاکش، نخوانده بود و بمِ خاک‌انبارشده او را به ما پس داده بود. و چه کوتاه بود عمرِ این عیش دوباره!

در روزهای سبز از امید و سرخ از خونِ ۱۳۸۸، مردم به هزار مکافات می‌خواستند صدایشان را دوباره یکی کنند و دست‌های سردشان را دوباره مشت کنند و حق‌شان را، رأی‌شان را، این بار از جمهوری اسلامی پس بگیرند، اما تنها بودند. شجریان تنهاشان نگذاشت.

باورش سخت بود، اما آمد میان معرکه و این بار دست‌هایش را دوشاخهٔ پیروزی کرد و نشان داد و به یادشان آورد که تنها نیستند و همه با هم یک صدا دارند که هنوز هوای خواندن دارد. آن زمان دیگر آن جوانِ رعنای «بهار دلکش» در حافظیهٔ شیرازِ دههٔ پنجاه نبود، اما این‌ها از هوش و فرزند زمانه بودنش هیچ کم نکرده بود. باز فریاد مردمش شد. مردم زیر آب بودند و او آن بالا، در آسمان، فریادِ آنان شد.

پس شاید سهم دههٔ هشتاد از شجریان بیشتر باشد تا‌ دیگر سال‌های تلخ و سیاه این وطن. و لابد هم بیشتر بود که خشمِ دیکتاتورمآبان ولایت‌مدار را چنان شعله‌ور کرد که فرمانِ «شجریان ممنوع» صادر کردند. می‌دانم که به پرنده نمی‌شود گفت نخوان و به دانه نمی‌شود گفت خاک را نشکاف و سبز نشو، اما دیدیم که می‌توانند داس بردارند و بال پرنده و صدای بلبل و ساقهٔ گل را ببُرند. و با شجریان چنین کردند.

با شجریان چنین کردند، اما دیگر دیر شده بود، خیلی دیر. دیگر گوش و زبانِ مردم آکنده و اندوده بود از شجریان. او در سلول‌های حافظهٔ مردمش دالانِ منحصربه‌فردی شده بود که هیچ فراموشی‌ای به آن راه نداشت و ندارد. شجریان برای خودش پادشاهیِ ابدی‌ای ساخته بود که هیچ بدخواه و دشمنی توان ویران‌کردنش را نداشت و ندارد.

در نوروز ۱۳۹۵ که آمد نشست جلوی دوربین خانگی و با لبخندِ اندازه و برازندهٔ همیشگی و موهای سیاهی که دیگر نبود، به مردم گفت بیمار است، ته‌ماندهٔ شادی هم کم‌کم از خطهٔ میهنِ بر خاکسترنشسته رخت بست و رفت. و ما تازه خبردار شدیم که سال‌های سال است بی‌ریه می‌خواند.

با این حال سال‌های سیاه‌تری در پی آمد که هیچ‌‌کس یارای تحملش را در خود نمی‌دید. اما او برای تک تک لحظه‌های مردم، برای تحمل دردهاشان، اندوخته‌ای گذاشته بود.

آن هنگام که ناقوس قتل و حصر و حبس و شکنجه و اعتراف نواخته شد، آن زمان که آذربایجان و کرمانشاه را زلزله زیرورو کرد، هنگام که سوارانِ سانچی در آتش و آب سوختند و فرو رفتند، هنگامهٔ تهدید‌های تمام‌نشدنی جنگ‌طلبان، دقیقه‌های بر زمین افتادنِ معترضان پیر و جوان دی و آبان، لحظهٔ هول‌آور شلیک موشک سپاه پاسداران به قلب مسافران در آسمان و چه و چه و چه، صدای او بود که تسلا می‌بخشید.

مردمِ شجریان جز او صدایی ندارند، و صدا ساقه و بال ندارد که داس‌های ستمکاری و استبداد بتوانند زخمی‌اش کنند. صدا می‌پیچد در هوا. جسم ندارد، بو ندارد، طعم ندارد؛ فقط می‌توان احساسش کرد. آزاد و رها. صدا حتی در تنگ‌وتارترین زندان‌های جمهوری اسلامی و در اتاق‌های نمناکِ تبعید هم همراه آدم است.

گفتم که، مهم نیست شجریان کی به دنیا آمد و کی از دنیای ما رفت. حتی این هم مهم نیست که آخرین آواز شجریان کدام بود و اولینش کدام. تا وقتی یک عاشق به یک معشوق می‌تواند بگوید دوستت دارم، محمدرضا شجریان است که دارد می‌خواند «هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم».

تا وقتی کسی یار، فرزند، همسر، پدر، مادر یا رفیقش را انتظار می‌کشد، شجریان است که دارد می‌خواند «قاصدک، در دل من همه کورند و کرند». تا وقتی گلوله‌های حکومت بر سر و سینه ملت می‌نشیند، اوست که می‌گوید «تفنگت را زمین بگذار». و تا وقتی ایران پاره‌ای از این زمینِ گردِ بلاخیزِ بلاتکلیف است، شجریان است که دارد شعر ابوالقاسم لاهوتی را استوار می‌خواند: «تنیده یاد تو، در تاروپودم…»

محمدرضا شجریان را حکیمان و نویسندگان و شاعران و هنرمندان بسیاری ستوده‌اند. همنشینی و همکاری با او از بزرگ‌ترین افتخارات بزرگ‌ترین هنرمندان ایران است در دفتر خاطرات‌شان. شجریان در عکس‌ها و پوسترها و قاب‌ها، بر دیوارها و در خانه‌ها و اتاق‌ها و بی‌شمار حافظه‌ها، برای همیشه زنده خواهد ماند. با همان موهای سیاهِ انبوه و با همان انگشتانِ کشیده‌.

او در آن عکسی که یک پرتقال تازه را در مشت گرفته، یا در آن یکی عکس کهنه که خوشه‌انگوری بزرگ را با لبخند به دوربین نشان می‌دهد، تا ابد زنده خواهد ماند. او در آن فیلم پرخط‌وخشِ اجرای «جشن هنر»، کنار محمدرضا لطفی و ناصر فرهنگ‌فر، در آن فیلم‌های رنگی‌شده با پیراهن‌های فیروزه‌ای و شلوارهای سیاه، کنار گروهش زنده خواهد ماند. او در جلیقه‌های رنگی و زیبای ترکمن، و در لباس‌های سیاه و سفید و خاکستری، برای همیشه زنده خواهد ماند.

اما بیش از تمام این‌ها، او خط سرخی است در روایت سیاه و سفید و خاکستریِ این وطن، در این پنجاه و اندی سال که آواز خواند، تا به یاد همگان بماند که صدای مردم بود؛ مردمی که جمهوری اسلامی صدایشان را دزدید، هم‌چنان‌که شادی‌شان را، امیدشان را، آینده‌شان را، و حتی ایمان‌شان را.

شجریان را مسلمانان در «ربّنای» رمضان، عاشقان در «ببار ای ابر بهار، به یاد عاشقای این دیار»، انبوه داغ‌دیدگان در «این سرای بی‌کسی» و همهٔ آزادی‌خواهان و ایران‌دوستان در «مرغ سحر»، رگ به رگ و تپش به تپش تکرار خواهند کرد.

محمدرضا شجریان خودِ مردم بود؛ مردمی که تمام نمی‌شوند و تمام‌نشدن‌شان تمامی ندارد. و روزی که، دیر یا زود، مرغ سحر از کنج قفس درآید تا نغمهٔ آزادی بسراید، شجریان بار دیگر در ایران طلوع خواهد کرد.

شماری از عبارات داخل گیومه برگرفته از اشعاری است که شجریان در آثارش خوانده است.

ایدهٔ این یادداشت وامدارِ رشته‌گفتار سحر سخایی در«روایت چهل سال موسیقی» است.

منبع: رادیو فردا

منبع خبر: کلمه

اخبار مرتبط: بی «مرغ سحر» سحر نمی‌شود