ای ساکن جان ما آخر تو کجا رفتی...
تمام سنگینی این اندوه بر ما حسرتی از رفتن تو نیست که هستی! از دیگر نداشتن توست. تویی که زندگی را با تمام وسعتش زیستی، تمام و کمال در موهبتی که نصیبت شده بود زندگی کردی و سخاوتمندانه آنچه را داشتی به دنیای پیرامونت عرضه کردی. اما حالا زندگی تو را از دست داده، دیدگان تار و کوتهبین دنیای کوچک اطرافمان از وجود همیشه خروشان و در جستوجوی معنایت تا همیشه بیبهره میماند. امروز تلخ است چون مردم این سرزمین دیگر صدایشان را در کوران بیصدایی کنار خود ندارند، تویی که راوی مرثیههای «شرنگ» این کهن مرز و بوم بودی و «سرود مهر» را در گوش زمانهات نجوا کردی. تو که مودتت با زندگی آنقدر بود که حتی بیماری بدشگون را میهمان ناخواندهات خطاب کنی چرا که طریقت مروت با دوستان و مدارا با دشمنان است و همین روست که حتی بدخواهان جزماندیش را که ناجوانمردانه در دورانی که سکوت مرام و مسلکت بود، بیامان بر تو تاختند و توان گزند بر پیکره قامت هنر و جوهر شرفت نبود که تو ریشه در خاک پُر گوهر این دیار داری. ریشه در وجود مردمان نجیبی داری که گوهرانی اصیل از تباری به بلندای تاریخند.
و نوشتن از تو در تمام این سالها وقتی هنرت را همدلانه با دیگران سهیم شدی و شادی روزگار را هر چند اندک اما با سخاوت تقسیم کردی برایم مایه دلخوشی و مباهات بود و آخرین بار در زادروزت نوشتم و امروز هم اگر مینویسم جز این در باورم نیست که تو حالا زاده شدی، زاده شدی چون از رنجِ تن رها شدی، از مصیبت جزماندیشی و بلای کوتهبینی فارغ شدی، از اندوه تنگنای مردمت وارستی و ملال زمانهات را واگذاشتی و رها شدی! امروز اگر کام ما تلخ است برای تو حلاوتی گواراست که ادامه وجودت را در جایی دیگر فزونی میدهی. تویی که عمری نغمه آواز کردی در دیاری که جز ناله زیر و بم در گوش نداشت، سالها ساز ساختی وقتی زندگی سر ناسازگاری داشت، بیهم نفسی هم نغمه ساز و آوازت را نینداخت. تو نیکو خط مینگاشتی در روزگاری که خط و ربط آدمها گُنگ و نامفهوم بود اما قلم وجودت جز بر جوهر آدمیت نقش نبست. از همین است که اندوه این روز بر ما نهیب میزند که تو تا همیشه استاد آواز ایرانی، تو استاد بیبدیل برای مردم خواندن و با مردم ماندنی! تو بلبل نوبهار ایران بودی و مرغ سحری در شام تاریکش شدی، تو که مرکبخوان لحظههای عاشقی در ضیافت بندگان در ماه صیام بودی حالا خود میهمان عزیز بزم خوبانی. همین است که قلب تو از امروز در دلهایی میتپد که با تمام ماتمشان امیدوارند، تو دیگر در سینههایی میتپی که حسرت دارند اما بیم نه، در حنجرههایی میخوانی که بغض دارند اما کین نه!
یار دیرینم! هیچ شکی ندارم، امروز روز رسیدن و وصل عاشقان است. تردید ندارم بودن و ماندنت را وقتی که میدانم دنیایی که در آن زیستی برایت سرای گذر بود، تو را میبینم که جایی دور از این دیار، گوشهای از عالم هستی، همجوار پدر شدی که خواندن را از کلام خدا به تو آموخت، او که امروز به قدر تمام دنیایی که با حنجرهات ساختی، به تو میبالد، من میبینم آن هنگام که مولانا آمدن جانِ جهانی دیگر را خوشامد میگوید «ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا، وی شاه طراران بیا مستان سلامت میکنند» و سعدی که رنگ روی رخسارهات را جویاست و تو با همان حزن و کنایهای که آواز کرده بودی میگویی «اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم». من امروز تو را میبینم که خیام فرا میخواندت و با سرور عمر جاودانهات را بشارت میدهد «مِی نوش که عمر جاودانی اینست» و میبینم که تجسم «سایه» از بوسه باران حافظ بر پیشانیات امروز محقق میشود وقتی در گوشت رندانه زمزمه میکند «عشقبازان چنین مستحق هجرانند»
تو حالا مشیری را کنار خود داری که برایت شعرهایی از جنس خودش بگوید و تو بخوانی. با پرویز باز هم چاووشانی بیتکرار شدهاید و شهناز و تارش تو را سرشار میکند. اخوان هست و قاصدکش که دیگر خوش خبر است و قاصد نیکی و همنشینی همیشگیات با او را مژده میدهد.
امروز آرمیدنت در کنار فردوسی چه معنا دارد جز آنکه این هزار سال فاصله، بین آمدن و رفتنتان به دمی در لحظهای و پلکزدنی در آنی میماند که چه بسیار آمدند و رفتند و نماند نامی و نشانی از ایشان، خاکستر یادشان هم باقی نیست بر قفای قدمهایی که بر زمین کوبیدند و سایه هیبتشان دیگر نیست که بر دوش زمانه ایستادنشان هم فرو ریخت! اما او مانده و نامش و آنچه از خود به وجدان تاریخ سپرد و حالا تو میمانی، نامت میماند و صدایت که آبروی ما بود و
شرف ما شد.
من همه اینها را میبینم و میدانم اما دلم محزون است چون تو در اینها ادامه مییابی و من و ما همچنان دور از تو، زندگی مان باز هم نحیفتر و کمبارتر شده. این رفتنت چون زندگیات پربار و ثمر است اما کتمان نمیکنیم دل ما برای آن لبخند بیبدیلت تا همیشه تنگ میماند، امروز حزینیم چون میبینیم زندگی بدون دیدارت چقدر کم میآورد، چقدر تهی و کموزن میشود!
محمدرضای عزیزم! رفتن تو از همین حالا بوی دلتنگی دارد، اندوه «یاد ایام» را دارد. ما به جای خالیات عادت نمیکنیم، به نبودنت، به نشنیدن «راز دل»ت خو نمیکنیم وقتی هنوز نغمه «نوا»یت جادوی عبور در زمان است وقتی طنین آوازت گویی700 سال است از باغهای شیراز از حنجره غزل میتراود، همان سرود سماعی که پیش از آن در خانقاهی در قونیه دم گرفته بود وقتی پیشترش در نیشابور رباعیهای طرب زندگی را نغمه کرده بودی تا همین امروز که هنوز کوکترین صدای دنیا را داری به تناسب نتهای زمانهات. تو شدی وسیعترین صدای دوران، وقتی با خلوص روحت، کلام خدا را به ترنم ربنا بانگ برداشتی به «غوغای عشق بازان». صدای تو که سکوت نمیداند و جان تو که خاموشی بر نمیدارد، تو «چاووش» خوان تمام نغمهها و مرثیههای مردمانت شدی در این سالها؛ از سپیدهدم قیامشان خواندی، از فروریختن بم در غم با آن همنوا شدی چون تو در سرزمینی بالیدی که «سرّ عشق» میداند و سر تعظیم بر «آستان جانان» فرود میآورد. تو از تبار دیاری هستی که از جلوه «سرو چمان»ش قد کشیده و تا «آسمان عشق» اوج میگیرد.
دیگر تو برای ما حسرت ندیدن و نشنیدنت هستی، برایمان دریغ این سالها را داری که بودی اما نبودی. برایمان غبطه تمام غزلهایی را داری که نخواندی و همه نغمههایی که نمیخوانی. برایمان رشک تنهایی خودخواستهات در این سالها را داری وقتی اینقدر بلدی آدم زمانهات باشی، زمانهای که سکوتت رساترین «فریاد»ش شد. امروز برای ما اندوه آزردگی خاطر عزیزت را دارد، تو که بهتر از هر کسی «طریق عشق» میدانی به جهانی که عاشقی کردن را از یاد برده است.
ما نمیخواهیم ستایشگر شکوه از دست رفته باشیم، نباید مرثیهخوان اسطورههای خاموش باشیم. هرگز نخواستیم تبحرمان بدرقههای حسرتباری شود از افتخار بر شانههای ندامت وقتی رد آدمها و دامنه وجودشان را در هویت ملی و جوهر شریعتمان میبینیم. بودنت «بهاریه» مصفای «جان عشاق» است و حالا در رفتنت روحمان چون «دل مجنون» بیقرار شده و جانمان «در خیال»ت و تمنایت در «پیوند مهر» پر میکشد، با آمیزهای از حزن و امید در این «شب، سکوت، کویر»... فصلهایی که بیلبخندت «زمستان است» و «گنبد مینا»یی که بیطنین صدایت کوتاه مینماید.
امروز دلهای زیادی «جام تهی» شده از آرزوی دوباره دیدنت و جانهایی که «ساز خاموش» شده از نومیدی بودنت، وقتی «فریاد»ها خاموش است و «بیداد»...
تویی که سرشت ذاتت برای ما با باور فناناپذیری روح انسانی در کالبد هنر پیوند خورده، وجود نازنین تو برای ما تا زندگی آمیخته به روح هنر در هر کجای این هستی جاری باشد، ماناست. امروز از آرزوی دوریای که از تو داریم ملولیم اما با تو سخن میگوییم و «چهره به چهره»ات میشویم و میدانی که «آرام جان» ما هستی و این محنت، «بیتو به سر نمیشود» حتی وقتی دیگر نیستی که «آهنگ وفا» را در گوش زمانهات زمزمه کنی!
کاش ببینی نغمههای جهان بیصدای تو رنگ ندارند و زنگ آوازت حالا بزرگترین فقدان این زندگیست. تو «جان جهان» ایران و ایرانی که عزای فقدانت بیاعلام و اعلامیه در دل این مردمان و بر چهره این خاک و بوم عمومی و فراگیر است، کاش بدانند این نغمه جاودان است و جان از بدن میرود اما از یاد نه، از کلام نه، جان از جانها نخواهد رفت چون تو ساکن جان ما هستی.
۴۵۲۴۱
منتشر شده در روزنامه اعتماد
منبع خبر: خبر آنلاین
اخبار مرتبط: ماجرای طلاق پسر سفیر از همسرش، آقای صدرالساداتی تو زندگی ام را گرفتی! - Gooya News
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران