برگی مانده در باران زمستان*

خبر سکته مغزی احمدرضا احمدی(۱)، از آن خبرهای تلخی بود که هیچ‌گاه نه انتظارش را داری و نه می‌خواهی حتی به احتمالش فکر کنی چون حضور او یک حضور خاص حیرت‌زاست از نوع شعرش. در واقع حتی ترجیح می‌دهم بگویم حیرت‌انگیزتر از شعرش.

سادگی و صداقت کودکانه در کالبد یک بزرگسال از خصوصیات شخصیت فردی احمدرضا احمدی است و برای همین شخصیتی بس دوست داشتنی از او در ذهن‌تان جای می‌گیرد حتی اگر دلایلی برای کدورت از وی داشته باشید.

شعر احمدرضا احمدی برای من یک بیشه شگفت‌انگیز در شعر معاصرمان محسوب می‌شود و کتاب «هزار پله به دریا مانده است» را جزو معدود کتاب‌های شعر چهار دهه اخیر ایران می‌دانم که یکی از زیباترین نمونه‌های شعر خالص را به ادبیات ایران هدیه کرد. بخصوص استفاده جادویی وی از ضمیر «شما» در این کتاب منحصر به فرد است:

شاخه‌های درختان در پشت شيشه‌ها خوشبخت بودند
شما به خانه‌ام
آمديد
هوا خوش بود
چشمان سياه همراه شما بود
به خانه مادرم رفتيم
مادرم دانست
که پس از سال‌ها
بهار و زمستان بی شما
به خانه ما دويده است
در اين بهار
جهان سبز است
و شما در کنارش
روی صندلی هستيد
جهان ديگر در ۴ فصل
فرسوده نيست. (۲)

احمدرضا احمدی شاعری است که نباید هیچ‌گاه انتشار یک کتابش را از دست داد. شاید تنها شاعری که حاضر باشم برای خرید کتابش در صف بایستم احمدرضا احمدی باشد.

دنیایی باورنکردنی سرشار از احساسات ناشناخته در شعر او جریان دارد که بیان و تفسیرش غیر ممکن است. من نمی‌دانم او چگونه موفق به خلق چنین دنیایی در کنار روزمرگی‌های دنیای خشن اطرافش می‌شود، فقط می‌دانم اگر شعر احمدرضا احمدی وجود نداشت، بی تردید کم و کسری در ادبیات دیده می‌شد. یک نوع نقصان، حالتی مثل یک جور دلتنگی برای کسی که عادت داریم کنارمان بنشیند وقتی داریم به طلوع خورشید نگاه می‌کنیم.

برای این‌هاست که نمی‌خواهم خبر بدی درباره به خطر افتادن سلامت وی بشنوم. بعد از فقدان بیژن جلالی و جوانمرگ شدن شهرام شیدایی، حضور و تداوم سایه احمدرضا احمدی را بیش از یک ضرورت در عرصه شعرمان می‌دانم.

شاید روزی به این نتیجه برسیم که شعر احمدرضا احمدی بیشتر برای شاعران سروده شده تا سایر مردم. چون در واقع شاعر بودن و درک شعر را به ما آموزش می‌‌دهد. من هیچ ابایی ندارم از این که بگویم بعد از «رنه شار» فرانسوی، شعر او را یک کلاس درس برای خود می‌دانم. هرگاه دلم برای خودم تنگ می‌شود نه به شعرهای خودم بلکه به شعرهای او پناه می‌برم. او بود که به من آموخت برای شعر سرودن احتیاج به شعبده‌بازی‌های کلامی غیر ضروری و توسل جستن به ادا و اصول «آشنایی‌زدایی» نیست. شعر در سادگی محض رخ می‌دهد هرچند بی‌تردید یک شاعر واقعی می‌تواند در بطن همان سادگی دست به شعبده‌های کلامی و آشنایی‌زدایی هم بزند اما شرط اصلی‌اش همان شاعر بودن است که در روزگار ما نوعی کیمیا شده است.

تخیل چند لایه از ويژگی‌های اساسی در شعر احمدرضا احمدی به شمار می‌رود. این هم یکی دیگر از درس‌های بزرگ شعر اوست بخصوص برای شاعران جوانی که شاید به دنبال ویژگی های دیگر باشند:

از سپیده صبح خبرها در روزنامه‌ها محو می‌شد –مسافران می‌گفتند تو هنوز در راه هستی– درختان انار آرایش برگ را به پایان برده بودند. بر کتیبه‌ها خوانده می‌شد تو با سبدی از انار در باد به خانه من خواهی رسید.(۳)

نیما یوشیج در جایی گفته است شعر باید به کلام روزمره نزدیک شود. به نظرم شعر احمدرضا احمدی دقیقاً به این مرحله رسیده و شاید برای همین از خواندنش متعجب می‌شویم. تعجب از اینکه وی چطور توانسته با کلمات روزمره خودمان که هیچ گمان نمی‌بریم از امکان بالقوه شعری برخوردار باشد، شعرهایی بی بدیل بسراید:

مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بر الوارهای نور ببندید
از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید
گوش‌هایم را بگذارید
تا در میان گلبرگ‌های صدا پاسداری کنند
چشمانم را گل‌میخ کنید
و بر هر دیواری
که در انتظار یادگاری کودکی است بیاویزید
در سینه‌ام بذر مهر بپاشید
تا کودکان خسته از الفبا
در مرغزارهایم بازی کنند.

مرا نکاوید
واژه بودم
زنجیر کلمات گشتم
سخنی نوشتم که دیگران
با آرامش بخوانند
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بکارید
در زمینی استوار جایم دهید
نه در جنگلی که زیر سایه درختان معیوب باشم
جای من در کنار پنجره‌هاست.(۴)

شاید انتظار بزرگی باشد که بخواهی کسی عمر طولانی داشته باشد اما من همیشه حسرت این را خورده‌ام که چرا بتهوون در ۵۶ سالگی مرد و فکر این که چه بسیار قطعات شاهکار دیگر می‌توانستیم از وی داشته باشیم که الان نداریم آزارم می‌دهد. در واقع برخی آدم‌ها هرگاه بمیرند زود است و نمی‌توان از آنها دل کند حتی اگر سالخورده باشند. نمونه‌اش: خسرو آواز ایران، محمدرضا شجریان.

احمدرضا احمدی نیز یکی از همان هنرمندان است که هر لحظه حیاتش را غنیمت می‌دانم. پس آرزویم را به شعری از خودش گره می‌زنم:

بمان:
که برگ خانه‌ام را به خواب داده‌ای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب. (۵)

* عنوان این یادداشت را از یک شعر احمدرضا احمدی وام گرفته‌ام:
«از یک برگ مانده در زمستان معصومیت انسان را در زمین دیدم» هزار پله به دریا مانده است، احمدرضا احمدی، نشر نقره، چاپ اول زمستان ۱۳۶۴، ص ۳۵ ۱) احمدرضا احمدی سکته مغزی کرد| توضیحات خانواده و پزشکان معالج ۲) هزار پله به دریا مانده است، احمدرضا احمدی، نشر نقره، چاپ اول زمستان ۱۳۶۴، ص ۸۴ ۳) ​هزار پله به دریا مانده است، احمدرضا احمدی، نشر نقره، چاپ اول زمستان ۱۳۶۴، ص ۳۱ ۴) ​رجوع کنید به این نشانی. ۵) ​رجوع کنید به این نشانی.

منبع خبر: رادیو فردا

اخبار مرتبط: برگی مانده در باران زمستان*