روایتی از آخرین لحظات امام رضا (ع)

به گزارش جام جم آنلاین به نقل از خبرگزاری مشرق؛ امام علی بن موسی الرضا(ع) به تاریخ آخر صفر سال 203 هجری قمری غریبانه در شهر طوس یه وسیله مأمون خلیفه عباسی به شهادت رسید، رویدادهایی که در آخرین روزهای حیات این امام همام(ع) رخ داد می‌تواند نمونهای از صدها کرامت حضرت باشد که نقل آن از زبان یکی از یاران ثامن الحجج(ع) به نام «اباصلت هروی» بسیار شنیدنی است:

 

امام(ع) از شهادت خویش می‌گوید

اباصلت هروی می‌گوید: من در خدمت حضرت رضا(ع) بودم. به من فرمود:ای اباصلت! داخل این قبه‌ای که قبر هارون است، برو و از چهار طرف آن کمی خاک بردار و بیاور، من رفتم و خاک‌ها را آوردم.

امام خاک‌ها را بویید و فرمود: می‌خواهند مرا پشت سر هارون دفن کنند، ولی در آنجا سنگی ظاهر می‌شود که اگر همه کلنگ‌های خراسان را بیاورند، نمی‌توانند آن را بکَنند، این سخن را در مورد بالای سر و پایین پای هارون فرمود.

بعد وقتی خاک پیش روی هارون یعنی طرف قبله هارون را بویید، فرمود: این خاک، جایگاه قبر من است. ای اباصلت، وقتی قبر من ظاهر شد، رطوبتی پیدا می شود. من دعایی به تو تعلیم می‌کنم، آن را بخوان، قبر پر از آب می‌شود. در آن آب ماهی‌های کوچکی ظاهر می‌شوند، این نان را که به تو می‌دهم برای آن‌ها خرد کن، آنها نان را می‌خورند، سپس ماهی بزرگی ظاهر می‌شود و تمام آن ماهی‌های کوچک را می‌بلعد و بعد غایب می‌شود، در آن هنگام دست خود را روی آب بگذار و این دعا را که به تو می‌آموزم بخوان، همه‌ آب‌ها فرو می‌روند، همه‌ این کارها را در حضور مأمون انجام ده.

سپس فرمود: ای اباصلت! من فردا نزد این مرد فاجر و تبهکار می‌روم، وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است.

آخرین رفتار منافقانه مأمون در آخرین روزهای حیات امام رئوف

فردا صبح امام در محراب خود به انتظار نشست. بعد از مدتی مأمون غلامش را فرستاد که امام را نزد او ببرد، امام به مجلس مأمون رفت و من هم به دنبالش بودم، در جلوی او طبقی از خرما و انواع میوه بود، خود مأمون خوشه‌ای از انگور به دست داشت که تعدادی از آن را خورده و مقداری باقی مانده بود.

با دیدن امام، برخاست و او را در آغوش کشید و پیشانی‌اش را بوسید و کنار خود نشاند. سپس آن خوشه انگور را به امام تعارف کرد و گفت: من از این انگور بهتر ندیده‌ام!

امام فرمود: چه بسا انگورهای بهشتی بهتر باشد.

مأمون گفت: از این انگور میل کنید.

امام فرمود: مرا معذور بدار.

مأمون گفت: هیچ چاره‌ای ندارید. مگر می‌خواهید ما را متهم کنید؟ نه. حتماً بخورید. سپس خودش خوشه انگور را برداشت و از آن خورد و آن را به دست امام داد.

امام سه دانه خورد و بقیه‌اش را زمین گذاشت و فوراً برخاست.

مأمون پرسید: کجا می‌روید؟

فرمود: همان جا که مرا فرستادی.

سپس عبایش را به سر انداخت و به خانه رفت و به من فرمود: در را ببند، سپس در بستر افتاد.

 

حضور امام جواد(ع) بر بالین پدر

من در وسط خانه محزون و ناراحت ایستاده بودم که ناگهان دیدم جوانی بسیار زیبا پیش رویم ایستاده که شبیه‌ترین کس به حضرت رضا(ع) است، جلو رفتم و عرض کردم: از کجا داخل شدید؟ درها که بسته بود، فرمود: آن کس که مرا از مدینه تا اینجا آورد، از در بسته هم وارد کرد.

پرسیدم: شما کیستید؟، فرمود: من حجت خدا بر تو هستم، ای اباصلت! من محمد بن علی الجواد هستم، سپس به طرف پدر گرامیش رفت و فرمود: تو هم داخل شو!

تا چشم مبارک حضرت رضا(ع) به فرزندش افتاد، او را در آغوش کشید و پیشانی‌اش را بوسید.

حضرت جواد(ع) خود را روی بدن امام رضا انداخت و او را بوسید. سپس آهسته شروع کردند به گفت‌وگو که من چیزی نشنیدم، اسراری بین آن پدر و پسر گذشت تا زمانی که روح ملکوتی امام رضا(ع) به عالم قدس پر کشید.

امام جواد(ع) به تغسیل امام رضا(ع) پرداخت

امام جواد(ع) فرمود: ای اباصلت! برو از داخل آن تخت و لوازم غسل و آب را بیاور.

گفتم: آنجا چنین وسایلی نیست.

فرمود: هر چه می گویم، بکن!

من داخل خزانه شدم و دیدم بله، همه چیز هست. آن‌ها را آوردم و دامن خود را به کمر زدم تا در غسل امام کمک کنم، حضرت جواد فرمود: ای اباصلت! کنار برو، کسی که به من کمک می‌کند غیر از توست، سپس پدر عزیزش را غسل داد. بعد فرمود: داخل خزانه زنبیلی است که در آن کفن و حنوط است. آنها را بیاور.

من رفتم و زنبیلی دیدم که تا به حال ندیده بودم. کفن و حنوط کافور را آوردم،‌ حضرت جواد پدرش را کفن کرد و نماز خواند و باز فرمود: تابوت را بیاور، عرض کردم: از نجاری؟، فرمود: در خزانه تابوت هست، داخل شدم. دیدم تابوتی آماده است، آن را آوردم.

 

امام جواد(ع) پدرش را داخل تابوت گذاشت و سپس به نماز ایستاد.

ناگهان تابوت به سوی آسمان رفت

هنوز نمازش تمام نشده بود که ناگهان دیدم سقف شکافته شد و تابوت از آن شکاف به طرف آسمان رفت. گفتم: یا ابن رسول الله! الان مأمون می‌آید و می گوید بدن مبارک حضرت رضا(ع) چه شد؟

فرمود: آرام باش! آن بدن مطهر به زودی بر می‌گردد. ای اباصلت! هیچ پیامبری در شرق عالم نمی‌میرد، مگر آنکه خداوند ارواح و اجساد او و وصی‌اش را به هم ملحق فرماید، حتی اگر وصی‌اش در غرب عالم بمیرد.

در این هنگام دوباره سقف شکافته شد و تابوت به زمین نشست، سپس حضرت جواد(ع) بدن مبارک پدرش را از تابوت خارج کرد و به وضعیت اولیه خود در بستر قرار داد. گویی نه غسل داده و نه کفن شده بود. بعد فرمود: ای اباصلت! برخیز و در را برای مأمون باز کن.

 

کرامت رضوی از آینده مأمون خبر می‌دهد!

ناگهان مأمون به همراه غلامانش با چشمی گریان و گریبانی چاک کرده داخل شد. همان طور که بر سر خود می زد، کنار سر مطهر حضرت رضا(ع) نشست و دستور تجهیز و دفن امام را صادر کرد.

تمام آنچه را که امام رضا(ع) به من فرموده بود، به وقوع پیوست. مأمون می‌گفت: ما همیشه از حضرت رضا(ع) در زنده بودنش کرامات زیادی می‌دیدیم، حالا بعد از وفاتش هم از آن کرامات به ما نشان می‌دهد.

وزیر مأمون به او گفت: فهمیدید حضرت رضا(ع) به شما چه نشان داد؟

مأمون گفت: نه!

گفت: او با نشان دادن این ماهی‌های کوچک و آن ماهی بزرگ می‌خواهد بگوید سلطنت شما بنی عباس با تمام کثرت و درازی مدت، مانند این ماهی‌های کوچک است که وقتی اجل شما رسید، خداوند مردی از ما اهل بیت را به شما مسلط خواهد کرد و همه شما را از بین خواهد برد.

مأمون گفت: راست گفتی.

بعد مأمون به من گفت: آن چه دعایی بود که خواندی؟

گفتم: به خدا قسم، همان ساعت فراموش کردم، واقعاً هم فراموش کرده بودم.

منبع خبر: جام جم

اخبار مرتبط: روایتی از آخرین لحظات امام رضا (ع)