گیسو؛ مجلس عزا برای محبوبی به نام تئاتر

گیسو؛ مجلس عزا برای محبوبی به نام تئاتر
صدای آلمان

در هستی اجتماعی هر شخص لحظه‌‌‌ها‌‌یی یافت می‌شوند که تاریخ زندگی او را رقم می‌زنند. می‌توان گفت «من» پیش از این لحظه و «من» بعد از این لحظه دو شخصیت کاملاً متفاوت می‌شوند از یک وجود. لحظه و حادثه گاه آنچنان عمیق و کارآ هست که دگرگونی بنیادینی را در انسان سبب می‌شود و بر شخصیت او تأثیری ابدی خواهد گذاشت. در تاریخ اجتماعی هر کشوری نیز می‌توان چنین موقعیت‌‌‌ها‌‌یی را یافت. برای نمونه جنبش مشروطه ایران را در مسیر مدرنیته قرار داد و یا با انقلاب سال پنجاه و هفت روند واپسگرایی آغاز شد و ایمان برعقل و خرد پیروز گردید.

«گیسو»، رمانی که از قاضی ربیحاوی اخیراً منتشر شده، بر چنین لحظه‌ای بنیان می‌گیرد. اردشیر شخصیت اصلی رمان جوانی است هنرمند و دانشجو که به شادی و خوشی به تحصیل مشغول است، به نمایش علاقه دارد و با دوست خویش، فرخنده قرار می‌گذارد تا نمایشی با عنوان گیسو را بر صحنه بیاورند. زمان اما به اراده او پیش نمی‌رود، به تصادف در مسیری قرار می‌گیرد که سر از زندان درمی‌آورد. و این‌جاست که حادثه اتفاق می‌افتد. در واقع، به قول نویسنده؛ «رمان گیسو در پوسته اولیه، یک مجلس عزا برای محبوبی به نام تئاتر در آن کشور است.»

رمان با آزاد شدن اردشیر از زندان آغاز می‌شود. همسرش، فردوس که پرستار است، در انتظار آزادی او بود و فکر می‌کرد پس از آزادی دگربار روند زندگی آنان بر آن مسیری پیش می‌رود که آغاز شده بود. در پی چند روز پس از آزادی فردوس درمی‌یابد که اردشیر دیگر آن کسی نیست که پیش از زندان بوده است. پنداری با انسانی دیگر سر و کار دارد، انسانی بی‌علاقه به همه چیز؛ «به هیچ چیز مشتاق نیست. نه به غذا نه به سر و وضع خودش... با همه [نیز] تلخ است.» فردوس از همان فردای آزادی درمی‌یابد که او فرصتی می‌جوید تا به زندگی خویش پایان دهد.

اردشیر در واقع نیز به شخصیتی دیگر تبدیل شده است. در دنیای ذهنی خویش زندگی می‌کند. وسوسه خودکشی یک آن ر‌‌ها‌‌یش نمی‌کند. توان رابطه با انسان‌‌‌ها‌‌ی دیگر، حتی همسرش را از دست داده است. حرفی نیز بر زبان نمی‌راند تا دانسته شود در زندان چه بر سرش آمده است. کسی نمی‌داند چرا بازداشت شده، در زندان چه شکنجه‌‌‌ها‌‌یی را متحمل شده و یا حتی در کدام زندان و با چه کسانی بوده است. در بیرون از زندان احساس می‌کند که «زنده ماندن لطفی ندارد دیگر، هیچ، از همه چیز و همه کس بیزار بود. همه به او دروغ می‌گفتند همه با او مهربان بودند تا در فرصت مناسب شلاق بر کف پا‌‌ها‌‌یش فرود آورند و او باز احساس خفت و خواری بکند. دیگر نمی‌خواست زندگی اینطور ادامه یابد.»

برای نویسنده پنداری مهم این نیست که از زندان و شکنجه و یا مقاومت بگوید. او می‌خواهد آن لحظه‌ای را در زندگی برجسته کند که انسان در موقعیتی ویژه به انسانی دیگر تبدیل می‌شود.

با نگاهی به دیگر آثار ربیحاوی می‌توان گفت که در داستان‌‌‌ها‌‌ی او همین لحظه‌‌‌ها‌‌ نقش‌آفرین هستند و او نویسند‌‌ه‌ا‌‌ی است که می‌کوشد از موقعیت‌‌‌ها‌‌ بنویسد. خود می‌گوید: «موقعیت‌‌‌ها‌‌ی سخت و غم‌انگیز که بر نسل من نازل شدند بی آن‌که خواسته باشیم‌شان. مرثیه‌گو نیستم بلکه یک کنجکاوم که بدانم چه شد که آنطور شد. بعضی از آن اتفاق‌‌‌ها‌‌ خیلی به شخص خودم نزدیک بودند و هنوز هستند مثلا آنچه که رمان گیسو بر آن بنا شده.»

«بهار آزادی» که از راه رسید، ربیحاوی نیز چون بسیاری دیگر از جوانان کوشید تا شور انقلاب به شعور بی‌آمیزد. عاشق نمایش بود. از جنوب به عشق آموختن راهی تهران می‌شد؛ «حضور در کلاس‌‌‌ها‌‌ی درس اشخاصی چون هوشنگ گلشیری، بهرام بیضایی، حمید سمندریان، محمد کوثر، شمیم بها‌‌ر برای جوان نوزده بیست ساله شهرستانی علاقمند به تئاتر و ادبیات، چه نعمتی بهتر این؟ شب‌‌‌ها‌‌ هم با همان بچه‌‌‌ها‌‌ بودیم برای تماشای تئاتری یا فیلمی. بنابراین دانشکده هنر‌‌ها‌‌ی زیبا یک محل زیبا بود برای ما. محلی که من چقدر در آنجا آموختم و در آنجا عاشق شدم. اما ناگهان آن همه رابطه محکم عاطفی، آن تصویر زیبای واقعی، در بهار شوم سال یکهزار و سیصد و پنجاه و نُه، با شلیک گلوله‌‌‌ها‌‌ی مرگ که نامشان گلوله‌‌‌ها‌‌ی انقلاب فرهنگی بود، فرو ریخت و چیزی از آن باقی نماند جز کوم‌‌ها‌‌ی خاک خونین در باد. بعد از آن دانش و صداقت و شعور تاتر جای خود را به یک محل بی دانش و ریاکار کم شعور داد. آن باخت نشانه بدی بود برای من که هرگز نتوانستم با آن کنار بیایم. دیدن حیاط اشغال شده دانشکده و مردان مسلح ... از پشت میله‌‌‌ها‌‌، از غم‌انگیزترین صحنه‌‌‌ها‌‌یی بود که در ایران مرا آزار می‌داد. عبور از کنار نرده‌‌‌ها‌‌ی تئاتر شهر که زیر پوتین‌‌‌ها‌‌ بود همیشه مرا به گریه می‌انداخت.»

ربیحاوی از نویسندگانی است که پس از انقلاب نوشتن را به شکل پیگیرانه آغاز می‌کند. جوان جنگزد‌‌ه‌ا‌‌ی است آواره در تهران. «جنگزده» نخستین واژ‌‌ها‌‌ی است که او را در صف اقلیت می‌نشاند؛ رانده شده از منطقه جنگی جنوب کشور و میهمانی ناخوانده به عنوان پناهنده و یا مهاجر جنگی در تهران. شاید قرار گرفتن در همین موقعیت باشد که از او نویسند‌‌ه‌ا‌‌ی می‌سازد حساس به موقعیت. در مجموعه داستان‌‌‌ها‌‌ی «نخل و باروت» و «خاطرت یک سرباز» که از نخستین آثار ربیحاوی است، چیزی از تبلیغ برای جنگ دیده نمی‌شود. همه داستان‌‌‌ها‌‌ بر مرگ و نیستی حاصل از جنگ نظر دارند. 

«حفره» نخستین داستان کوتاه ربیحاوی است که موقعیت سربازی ایرانی را در سنگری بازمی‌گوید که پنداری سربازی عراقی است. جنگ جنگ است و انسان انسان. کشتن انسان بد است و این فریاد وجدان‌های آگاه است. کشتن انسان ایرانی همان اندازه غیرانسانی است که کشتن سرباز عراقی. آنکه می‌خواست شهید شود و به سعادت دست یابد، حال خود را در سنگری زخمی و غرق در خون قاتل کشف می‌کند. حفره داستان روایت مرگ یک سرباز است از دو منظر. سرباز می‌تواند قاتل باشد و مقتول. و اینجاست که ادبیات ضد جنگ سر بر می‌آورد. «حفره» از نخستین داستان‌ها‌‌ی ضد جنگ است در ادبیات معاصر ما. داستانی خلاق که امید‌‌ها‌‌ در آن در تلاشی بیهوده در جنگ پا به پای سربازان امیدوار می‌میرند و واقعیت جنگ به زیر سوأل برده می‌شود.

در «گیسو» نویسنده پنداری به عمد اردشیر را شخصیتی غیرسیاسی انتخاب می‌کند تا فجایع زندان را نه از زبان او، بلکه رفتارش پس از زندان بازنماید. گیسو به حتم تکه‌‌‌ها‌‌یی از وجود نویسنده را نیز با خود دارد. ربیحاوی خود بی آن‌که در سیاست فعال باشد، به بهانه محتوا وموضوع داستان‌‌‌ها‌‌یش بازداشت می‌شود و نزدیک به یک سال در زندان می‌ماند.

یک سوی زندان وحشت است؛ هراسی که زندانی بدان گرفتار می‌آید و تا پایان عمر چون کابوسی جانکاه با او خواهد بود. سوی دیگر آن اما شرم است؛ ننگی که متوجه رژیمی می‌شود که قصد دارد با شکنجه و کشتار آدم‌ها را بازسازی کند و به قالبی دراندازد که محتاج به آن است. خواننده با به پایان رساندن داستان به شناخت تاز‌‌ها‌‌ی از قدرت شکنجه و زندان و توان تن می‌رسد، بی‌آنکه توصیفی از زندان و شکنجه خوانده باشد.

در گیسو پیش از آن‌که راوی بیان کند، مخاطب کشف می‌کند. با این شگرد قضاوت و ادامه داستان به ذهن خواننده واگذار می‌گردد. ربیحاوی این شیوه را در «خاطرات یک سرباز» نیز به کار گرفته بود تا فجایع جنگ را از نگاه سربازی بازگوید که نه از نیرو‌‌ها‌‌ی داوطلب و ویژه بلکه سرباز وظیفه است.

در میان یادمانده‌‌‌ها‌‌ی ذهن اردشیر و دیگر راوی‌‌ها‌‌ درمی‌یابیم که او، دانشجویی عاشق تئاتر بود. روزی در درگیری بین ارتش و مردم که یادآور روز‌‌ها‌‌ی انقلاب است، سنگی بر سرش اصابت می‌کند و زخمی‌‌ ‌‌می‌شود. دختری به نام فردوس کمک ‌‌می‌کند تا به خانه برسد، زخمش را مداوا ‌‌می‌کند و در این آشنایی در‌‌می‌یابد که اردشیر دوست دختری داشته که به ناگهان او را ول کرده و رفته است. اردشیر ‌‌می‌خواست به اتفاق او نمایشنامه‌ای با عنوان گیسو بنویسد. در پی این آشنایی فردوس و اردشیر در خرداد ۱۳۵۹ ازدواج ‌‌می‌کنند. چند ماه پس از ازدواج، در شب اول پاییز عد‌‌ها‌‌ی مسلح به خانه ‌‌می‌ریزند و اردشیر را با خود ‌‌می‌برند و این زمانی است که جنگ آغاز ‌‌می‌شود. چهار ماه بعد فردوس به همراه مادر اردشیر موفق ‌‌می‌‌شوند او را از پشت شیشه ضخیم زندان ملاقات کنند. آنان با مردی روبرو ‌‌می‌شوند «رنگ‌پریده با مو‌‌ها‌‌ی تراشیده و نگاه‌ها‌‌ی گیج سرگشته.» بر اردشیر در زندان چه رفته دانسته نیست، اما او همسر و مادر را نمی‌شناسد و آنان را به یاد ندارد.

بعد‌‌ها‌‌ علت بازداشت اردشیر معلوم ‌‌می‌شود؛ در مرداد سال ۵۷ او به خواهش کیان، برادر یکی از دوستان خویش، که در درگیری با ساواک مجروح شده، قرار ‌‌می‌‌گذارد یک کلت را در پارک شهرآرای تهران به دوستی برساند. در روز قرار متوجه ‌‌می‌‌شود که پارک در محاصره نیرو‌‌ها‌‌ی امنیتی است. در هراس حاکم، اسلحه که در روزنامهای پیچیده شده بود، بر باغچه پارک ‌‌می‌‌افتد و دیگر یافت نمی‌شود. و این همان روزی است که سینما رکس آبادان به آتش کشیده ‌‌می‌‌شود. پس از انقلاب با همین اسلحه یک کارگر نانوایی ترور ‌‌می‌‌شود. نیرو‌‌ها‌‌ی امنیتی رژیم جدید فکر ‌‌می‌‌کنند ضارب نمی‌تواند کسی جز کیان، دوست اردشیر باشد. مأموران نشانی از کیان نمی‌یابند، اردشیر را بازداشت ‌‌می‌‌کنند تا مخفیگاه کیان را بدانند. و چنین است که حادثه اتفاق ‌‌می‌‌افتد.

در گیسو رفتار بر گفتار پیشی ‌‌می‌‌گیرد. پنداری ذهن درگیر موضوعی شده که توان ر‌‌ها‌‌یی از آن ندارد. شاید به همین علت باشد که در پریشان‌گویی‌‌‌ها‌‌ و روان‌پریشی‌‌‌ها‌‌ بسیاری از جمله‌های کتاب پایان ندارند. جمله‌‌‌ها‌‌ عامدانه با نقطه تمام نمی‌‌شوند. نویسنده انگار با عدم رعایت دستور زبان در نقطه‌گذاری خواسته  فضایی ویژه برای داستان بیافریند تا نشان دهد که ذهن مغشوش فرصت نقطه‌گذاری‌های پایان جمله‌‌‌ها‌‌ را از این شخصیت‌‌‌ها‌‌ گرفته است.

نویسنده فرم را در این داستان به خدمت فضاسازی ‌‌می‌‌گیرد تا گیسو از واقعیت زندگی شخصیت‌‌‌ها‌‌ فراتر رود و حقیقت زندگی آنان را بازنماید. پنداری برای او چگونگی  آن حقیقتی مهم است که از یک انسان، انسانی دیگر آفریده ‌‌می‌‌شود. این‌که چه بلایی بر سر او آورد‌‌ه‌ا‌‌ند، در این‌جا مهم نیست، اما این‌که به چه تبدیل شده، این مهم است. این چه اتفاقی است که هستی انسان را به دو شقه تقسیم ‌‌می‌کند و این اتفاق برای او ‌‌می‌شود آغاز و پایانی برای یک دوره از زندگی.

حوادث داستان نه از منظر یک شخصیت، بلکه چند شخصیت روایت ‌‌می‌‌شوند تا ابعاد حادثه ملموس‌تر گردند. هر شخصیتی گوشه‌ای از فاجعه را باز‌‌می‌‌گوید و خواننده از کنار هم گذاشتن این گفته‌‌‌ها‌‌ روایتی دیگر در ذهن باز‌‌می‌آفریند. زمان داستان نیز با این حادثه‌‌‌ها‌‌ شکاف بر‌‌می‌‌دارد و از روند تاریخی خویش باز‌‌می‌ماند.

گیسو در ایران نوشته شد. چهار سال برای اجازه انتشار منتظر ماند و سرانجام در سال ۱۳۷۳ در تیراژی محدود منتشر شد و سریع ممنوع گشت. پس از گذشت بیش از سه دهه دگربار در خارج از کشور انتشار یافت.

گیسو به زمان خویش تجربه‌ای بود نو با دستمایه زندان. آن زمان آینده و یا حال شخصیت‌هایی چون اردشیر آن سان که بعد‌‌ها‌‌، به ویژه در پی کشتار‌‌ها‌‌ی گسترده مخالفان نظام در زندان‌‌‌ها‌‌ی کشور، ملموس گردید، ناشناخته بود.

از قاضی ربیحاوی تا کنون چندین نمایشنامه و فیلمنامه منتشر شده است که به نمایش درآمده و یا فیلم شد‌‌ه‌ا‌‌ند. از آثار داستانی او نیز ‌‌می‌‌توان به «نخل و باروت»، «از این مکان»، «پسران عشق»، «لبخند مریم»، «چهار فصل ایرانی» اشاره کرد.

گیسو را انتشارات پیام (گوته- حافظ) در بن (آلمان) منتشر کرده است.

*نقل قول‌‌‌ها‌‌ی خارج از متن کتاب از گفت‌وگو با قاضی ربیحاوی آورده شده است.

* مطالب منتشر شده در صفحه "دیدگاه" الزاما بازتاب‌دهنده نظر دویچه‌وله فارسی نیست.

منبع خبر: صدای آلمان

اخبار مرتبط: گیسو؛ مجلس عزا برای محبوبی به نام تئاتر