مهاجرت ِ منجر به زندان و عمر منجر به تباهی یک نسل در «ناگهان درخت»

(۱)

نه یک سال و دو سال، بلکه یکی دو دهه است که تمامی نسل‌های اخیر ایرانی، خود را به طور ویژه «نسل سوخته» می‌دانند!

متولدین دهۀ چهل خورشیدی، نوجوانی خود را با سال‌های اولیۀ انقلاب و جوانی را با ناچاری در رفتن به خدمت سربازی و ترس از اعزام اجباری به جبهۀ جنگ ایران و عراق همزمان می‌بینند.

ما متولدین دهۀ پنجاه، هر «نخستین» تجربۀ عواطف و شیطنت‌ها را با سایه‌ای از جنگ و بمباران و موشک‌باران از سر گذراندیم و بسته به این که در چه سالی از آن دهۀ تغییر حکومت به دنیا آمده باشیم، در اوایل یا اواسط جوانی به اصلاحات موهومی که ادعا شد، امید بستیم و تجربۀ سرخوردگی از آن در هر ماه و سالی که از دوم خرداد ۷۶ تا کنون گذشته، تلخ‌تر شده است.

متولدین دهۀ شصت می‌گویند صدای انفجار و بمب یا در بهترین حالت، آژیر وضعیت قرمز از بچگی یا خیلی بچگی در ذهن‌شان مانده و کمبود شیر و مواد غذایی و بهداشتی و پوشک و غیره در طول سال‌های جنگ و بعد از آن، باعث شده دوره‌های مختلف کودکی آنها با بحران پیوند بخورد.

علیرغم ادعای نسل‌های پیشین که متولدین دهۀ هفتاد شمسی را آزادتر از نسل‌های قبل‌تر می‌دانند، در سرزمین و احوالی که وجود کافه در شهر و گاه تبدیل مقنعه به شال در برخی دانشگاه‌ها نوعی آزادی تلقی می‌شود، خود آنها بهره‌مندی از این آزادی را به‌کلی نفی می‌کنند.

هفتادی‌ها بر این باورند که بن‌بست اقتصاد و بیداد بی‌کاری، چیزی از مفهوم امید به زندگی برای عموم نسل آنان باقی نگذاشته و در دوران دسترسی همگانی به اینترنت با وجود موانعی چون فیلترینگ، بابت دیدن دنیایی که هیچ عنصر عادی و جاری آن نمی‌تواند در ایران عادی و جاری شود، هم حسرت آنها بیش از نسل‌های قبل شده و هم حرصی که می‌خورند!

اعتراض‌های سرکوب‌شدۀ خرداد و تیر ۸۸ و بعد هم دی ۹۶ و آبان و دی ۹۸، دوره‌های گوناگونی از کودکی و نوجوانی و جوانی متولدین سال‌های گوناگون دهۀ هشتاد را با اطمینانی مرگبار نسبت به این که تلاش برای احقاق حق و دگرگونی اوضاع هم به جایی نمی‌رسد، همراه کرده است و... تلخ آن که به نظر می‌‌آید می‌توان به یکایک این نسل‌ها در این که خود را سوخته و امید و آرزویشان را از دست رفته بدانند، حق داد!

(۲)

اولین فیلم بلند صفی یزدانیان «در دنیای تو ساعت چند است؟»، برای تماشاگر اهل فرهنگ در ایران، به‌لحاظ حسی نوعی غافلگیری به دنبال داشت. برای آنها که نوشته‌های سینمایی او را خوانده بودند، با تمام عواطفی که نثار «آوای موسیقی/اشک‌ها و لبخندها» و فیلم‌های ویم وندرس و آندری تارکوفسکی می‌کرد و نثر و توصیفی که به کار می‌برد و می‌شد آن را نامتعارف و متمایل به شعر توصیف کرد یا برای کسانی که در جشنواره فیلم کوتاه تهران سال ۱۳۸۴ فیلم نیم ساعته و جایزه‌گرفتۀ «قایق‌های من» او را دیده بودند، چند نکته در فیلم اول او اگر نگوییم قابل حدس، دست‌کم قابل شناسایی بود.

یعنی از آدمی با حس جاری در آن نوشته‌ها و فضاسازی و روایت آن فیلم کوتاه، انتظار می‌رفت: گریز به خاطرات کودکی، پرسه در زیبایی‌های رشت و باران و خزۀ روی دیوارها و پیله‌میدان/بازار بزرگ آن و البته موسیقی و ترانه‌هایی که آهنگ چند ترانۀ مشهور فرانسه‌زبان و اسپانیولی‌زبان را با کلام گیلکی همنشین می‌کرد. همچون هر گوشۀ دیگر سینمایی که نوستالژیک خوانده می‌شود، لازم نبود بیننده هم حتماً خاطرات کودکی و نوجوانی کارگردان را تجربه کرده باشد یا در آن فضاها گشتی زده باشد تا بتواند احوال حسی فیلم را دریابد.

حتی افرادی با سلیقۀ نه‌چندان وسیع در سفر که فقط آن طرف شمال ایران را دیده بودند، با رشت و انزلی «در دنیای تو...» می‌توانستند سرمست شوند و در انتخاب مسیر و مقصد مسافرت‌های بعدی، تجدیدنظر کنند. حتی انبوهی که نمی‌دانستند و نمی‌دانند کریستف رضاعی چند ترانۀ مشهورشدۀ فیلم را فقط ارکستراسیون کرده و ترانه‌های «کیسه؟» (بر اساس ترانۀ کوبایی Quizás ) و «او چوم سیایه» (بر اساس فولکلور روسی «چشمان سیاه») با همین شعرها (سرودۀ جهانگیر سرتیپ‌پور) و صدای روزبه رخشا از قبل وجود داشته‌اند و صفی آنها را به آهنگساز فیلمش معرفی و وصل کرده، در ترنم این ترانه‌ها طوری شریک می‌شدند که انگار مانند حضار مهمانی‌های اعیانی گیلان قدیم، با آنها خاطره‌ها دارند.

اما اینها فقط لایۀ بیرونی جذابیت اولین فیلم بلند یزدانیان بود. در اصل، فیلم ورای این ویژگی‌های موردپسند محیط مجازی فارسی‌زبان با گرایش به دلنوشته و دکلمه‌های مثلاً عاشقانه با صفت رایج «احساسی»، شخصیت مرد عاشقی را در مرکز خود داشت که برخلاف توقع عموم، حسرت‌خوار نبود.

در دوری از محبوبی که البته هرگز به‌درستی عشق خود را به او ابراز نکرده بود، زبان سرزمینی که او در آن زندگی می‌کرد را یاد می‌گرفت؛ با مادر پابه‌سن‌گذاشتۀ او گپ می‌زد و برای همین مادر، پنیر فرانسوی درست و در ساعت صبحانه خوردن محبوب در فرانسه، آن را سِرو می‌کرد! خود یزدانیان در گفت‌وگویی با نگارنده (مجلۀ ۲۴، تیر ماه ۹۴) گفته بود از این که فیلمش مورد توجه عشاق شکست‌خوردۀ سراسر کشور قرار گرفته، بابت اقبالی که به دست می‌آورد، استقبال می‌کند؛ اما فرهاد فیلم (علی مصفا) یکی از این آه‌کشان حسرت به دل نیست (نقل به مضمون).

پیمان معادی و مهناز افشار در صحنه‌ای از فیلم ناگهان درخت
(۳)

آن چه در بخش (۱) گفتیم، به‌ندرت در سینمای ایران ثبت شده و اشاره‌ای به آن در دل روایت «ناگهان درخت»، ویژگی مهم دومین فیلم سینمایی یزدانیان به شمار می‌رود. شاید توجه اندک منتقدان و مخاطبان به «ناگهان درخت» در جشنواره فجر سال ۹۷ و حالا هم اکران آنلاین بی‌هیاهوی آن، بیشتر نتیجۀ کم‌اعتنایی به تصویر نسلی باشد که با چند کاست اشعار فدریکو گارسیالورکا با صدای احمد شاملو و مقادیری مطالعۀ فرهنگی و سیاسی، بدون گرایش لزوماً جدی حزبی، در دهۀ اول انقلاب، «چپ» تلقی شدند و برخورد حکومت با آنها به از دست دادن شغل یا به دست نیاوردن آن بعد از تحصیل منتهی شد.

این جا تلاش سادۀ فرهاد (پیمان معادی) برای مهاجرت، به بازداشتی می‌انجامد که دیگر هرگز نمی‌گذارد زندگی او به آن چه پیش از زندان بود، برگردد. برای بسیاری دیگر از افراد آن نسل، این اتفاق بازدارنده می‌توانست چیز دیگری باشد.

شاید پاکسازی، مثل اخراج و بی‌کار شدن شخصیت مرد فیلم «شب یلدا» ساختۀ کیومرث پوراحمد با بازی محمدرضا فروتن یا پدیدۀ معمول سربازگیری در طول سال‌های جنگ، مثل شخصیت بابک حمیدیان در «طبل بزرگ زیر پای چپ» ساختۀ کاظم معصومی که دارد خدمت سربازی‌اش را تحمل می‌کند و طبعاً به شعارهای ایدئولوژیک رزمنده‌های مخلص نظام، اعتقادی ندارد.

بخش عمداً کشدار بازجویی‌ از فرهاد در «ناگهان درخت» درست مانند دستگیری عمداً بی‌هیجان او، برای هم‌نسلان او که چیزی به اسم زندگی را در ایران دهۀ شصت گذرانده‌اند، یادآور دست و پا زدن مأموران نهادهای مختلف است که مثل مأمور کند و بی‌کاریزما و بازجوی کم‌هوش فیلم (با درک درست شهروز آقایی‌پور و سیامک صفری از این نقش‌های منفور) می‌‌خواستند چیز دندان‌گیری در سابقۀ فرد معمولی بازداشت‌شده پیدا و بر اساس آن پرونده‌سازی کنند. اصراری که هم خنده‌آور است و هم به شکلی پوچ و تلخ، عصبی‌کننده می‌شود: بیننده از خود می‌پرسد یعنی به همین مفتی، سال‌ها فرهاد را در زندان نگه داشتند؟ و مسیر زندگی او بدون دلیل و سند و جرم و حتی بدون اتهام اثبات‌شدۀ سیاسی، فقط طبق قرائنی که به نظر می‌رسد شبیه طیف چپ است، به‌کلی عوض شد؟ همین قدر مسخره؟

اما آن چه در بخش (۲) آمد، به شکاف «ناگهان درخت» بدل شده است. اگر فرهاد متمایل به دیوانگی «در دنیای تو...» را در نظر آوریم که برای جلب نظر محبوبش در کوچۀ خانۀ پدری او در ساغری‌سازان رشت کله‌معلق می‌زد (!)، فرهاد این یکی فیلم، جلوۀ تمام‌عیار رکود و انجماد به حساب می‌آید. نه فقط واکنش این فرهاد به تنگنای تحمیلی مأموران، بلکه حتی نوع رویارویی او با عشق دوران بزرگسالی‌اش مهتاب (مهناز افشار) نیز منفعلانه است.

آنچه از زن می‌خواهد آشکارا نوعی ترحم‌طلبی است و به‌گمانم توصیفی که در نقد تصویری فیلم در زمان جشنوارۀ فجر دو سال پیش داشتم، می‌تواند گویای دلایل کم‌جاذبه‌گی شخصیت او برای همان تماشاگری باشد که بدون گرایش‌های عام، فرهاد «در دنیای تو...» را سمپاتیک می‌یافت: فرهاد «ناگهان درخت» شخصیتی بازنده دارد و یک Loser است. این نوع آدم‌ها را در سینما وقتی می‌توان به‌درستی پردازش کرد که تلاش آنها برای بهبود وضعیت خود و اطراف‌شان صرفاً مسخره نباشد و به نوعی ناگزیری برسد. چنان که در فیلم درخشان ولی گمنام «مجری هواشناسی/ The Weatherman» ساختۀ گور وربینسکی می‌توان دید.

اما در «ناگهان درخت» گاه این تلفیق جنبۀ تلخ و جنبۀ کمیک زندگی و کوشش‌های فرهاد، اثرگذار از کار درنیامده و باعث سردرگمی بیننده در دریافت لحن شوخ یا تلخ فیلم می‌شود. مانند ایده‌ای که اساساً اسم فیلم از آن سرچشمه می‌گیرد و در سکانس پایانی، زمینۀ گفتار متن و تصاویر غمبار نهایی را برای کودکی که هرگز زاده نشد، شکل می‌دهد. قرار است دل بیننده را ببرد اما با نابلدی و ناشی‌گری فرهاد در رانندگی، می‌توانست ایده‌ای کمیک به شمار رود.

نکته در این است که شاید اگر فرهادِ پیش از دستگیری را بهتر و بیشتر می‌شناختیم، این انفعال او را نتیجۀ فشار سال‌های جوانی فناشده‌اش در زندان می‌یافتیم. در آن صورت، می‌شد او را همچون نماینده‌ای از نسلی که بدیهی است از این گونه افراد هم در دل قشر فرهنگی خود داشته، پذیرفت و سیمای بی شوق او در بخش‌های پس از زندان را همچون نوعی ازپیش باختگی دید.

درست همان چیزی که به قول دوستی، به توقف فعالیت فرهنگی و نوشتاری شماری از همتایان فرهاد در سال‌های بعد از دستگیری مشابه و بی‌دلیل چند منتقد سینمایی در ایران انجامید. دریغ و دردش هنوز با ماست که از امتداد نوشته‌ها و ذهن بهترین ِ آنها محروم مانده‌ایم.

منبع خبر: رادیو فردا

اخبار مرتبط: مهاجرت ِ منجر به زندان و عمر منجر به تباهی یک نسل در «ناگهان درخت»