مهندسی که در پاسگاه امنیتی آشپز شد و سپس با دوستانش تیرباران
- سحر رحیمی
- بیبیسی
هشدار:محتوای این گزارش ممکن است ناراحتکننده باشد.
از کارگری در معدن زغال سنگ و روی زمینهای کشاورزی مردم در روستایی دور افتاده تا راه یافتن به دانشکده مهندسی، روایت زندگی جوانی است که به دلیل فقر و بیکاری به در یک پاسگاه امنیتی به عنوان آشپز شروع به کار کرد و سپس در یک نیمهروز او و همسنگرانش از سوی افراد مسلح تیرباران شدند.
وزارت دفاع افغانستان نیز با نشر خبرنامهای این حمله را تایید کرد و در خبرنامهای نوشت که نخست یک انتحار کننده قصد داشت یک خودرو بمبگذاریشده را در یکی از پایگاهها انفجار دهد اما نیروهای ارتش عامل حمله را شناسایی و از بین بردند.
وزارت دفاع افغانستان این حمله را به طالبان نسبت داده و مدعی شده که در این رویداد به جنگجویان این گروه نیز تلفات سنگینی وارد شده است. اما گروه طالبان تا کنون در این مورد ابراز نظر نکرده است و مسئولیت این حمله را نیز تا کنون فرد و یا گروهی بر عهده نگرفته است.
چهارشنبه (۱۹ آذر سال ۱۳۹۹) ، گروه طالبان هفت سرباز پلیس شاهراه مزار-شبرغان را در راه برگشت به خانههایشان در منطقه سلیمانخیل، ولسوالی چهاربولک ولایت بلخ از ماشین پیاده و آنها را تیرباران کردند. همه آنان اهالی ولایت دایکندی بودند.
در این مطلب به روایت یکی از سربازان بازمانده از آن رویداد و خانوادههای سربازان جان باخته پرداخته شده است.
"نم نم باران مرا به یاد خاطرات و روزهای خوش میاندازد، اکنون باران شروع به باریدن کرده، آهسته و کم کم میبارد، هوا سرد است، مخابره بین گوشم وزوز میکند، حرفهای تکراری و تشویقی قومندانها/فرماندههان خستهکن و بیمعنی است، این حرفها درد سرباز را دوا نمیکند، نان و هوای گرم برای سرباز نمیشود، این حرفها برای سرباز روحیه نمیدهد، سرباز نان و اسلحه درست و تشویقیه/پاداش لازم دارد."
جملات بالا قسمتی از یادداشتهای حمزه الفت در یکی از روزهای بارانی و سرد پاییز سال ۱۳۹۹ در جبهه است. او ۲۸ ساله است و لیسانس حقوق و علوم سیاسی از دانشگاه بلخ دارد. او همان بازمانده است.
حمزه به رغم "نداشتن تجربه نظامی" فرماندهی شاهراه بلخ را به عهده داشت. او و شش نفر دیگر از دوستان و اعضای فامیلش برای ماموریتی یک ماهه به این شاهراه گماشته شده بودند.
او اما روز دهم دفاع در سنگر زخمی و به دایکندی برمیگردد. زخمی که دلیل زنده ماندن او میشود.
مهندس عظیم، رفیق، جمال، پسر کاکا/عمو، اسماعیل، ماما/دایی و علیحسین هم از دوستان حمزه بودند که آن روز کشته شدند.
روز رویداد؛ همسنگران حمزه تیرباران شدند
روز سهشنبه (۱۸ آذر/قوس ۱۳۹۹) هفت نفر پس از تکمیل یک ماه ماموریت فردا صبح شاهراه را به قصد خانه ترک خواهند کرد.
حمزه به آنها هشدار میدهد که در ماشینهای جداگانه و در ساعات مختلف پاسگاه را ترک کنند تا مورد تعقیب قرار نگیرند."متاسفانه به حرف من گوش ندادند."
فقر و "دفاع از جمهوریت" پای آنها را به جبهه کشیده بود، رنگ فقر اما در تصمیم آنها برای پیوستن به سربازی پررنگتر است.
قبل از ظهر روز چهارشنبه (۱۹ قوس/آذر سال ۱۳۹۹) بار و بندیل میبندند و راهی دایکندی میشوند.
حوالی ساعت ۱۲ظهر کاروان حامل مهندس عظیم و همسنگرانش با ایست "گروه طالبان" رو به رو میشود. راننده به قصد در رفتن ترمز میگیرد اما در لحظهای از ثانیه تایرهای ماشین با ضربات گلوله از حرکت میماند و هفت سرباز به دست افراد مسلح میافتند.
به گفته حمزه سربازان تا شش شام همان روز در اسارت باقی مانده و پس از آن تیرباران شدند. راننده اما زنده رها میشود.
حمزه میگوید افراد منسوب به گروه طالبان پس از آنکه از راننده قومیتش را پرسیده و در جواب "تاجیک" شنیده بودند، او را آزاد کردند.
مهندسی که در پاسگاه آشپز شد
هفت سرباز همه جوان بودند و فقیر. آنها برای تامین مخارج خانواده برای ۱۵ هزار افغانی (۲۰۰ دلار آمریکایی) حقوق ماهانه به میدان جنگ پناه برده بودند.
از آن میان عظیم ۲۴ ساله مهندس بود. مهندسی مدرک به دست که با بیکاری و بدهیهای خانواده سر از جبهه و سنگر بیرون آورد.
گل جان، مادر عظیم، گلی که مرگ فرزند جانی برای او باقی نگذاشته، در میان ضجههایش زخمهای روی بدن عظیم را مویه میکند.
مادر با افتخار از مدرک مهندسی پسر در گور خفتهاش یاد میکند. با حسرت ماهها تکاپوی عظیم برای پیدا کردن کاری مناسب را به خاطر میآورد.
"عظیم را با مشکلات بسیاری بزرگ کردم، به دهقانی و کار سر زمینهای مردم... گفتم درس بخواند، به یک جای خوب برسه..."
زخمهای روی بدن عظیم، زخم عظیمتری روی سینه مادر به جا گذاشته. از کبودی روی گونههایش میگوید. از خون روی دستهای کارگری پسرش، از اینکه چشم در راه ورود از در خانه بود که جنازهاش را آوردند.
"بسیار شکنجهاش داده بودند. در سرش زده بودند، در گوشش، دستهایش..."
منبع تصویر، MOHAMMAD AZIM FACEBOOK
توضیح تصویر،عظیم ۲۴ سال داشت
مادر میگوید عظیم آرزوهای زیادی داشت که به هیچ یک نرسید. "شش سال است که مریض هستم، همیشه میگفت مادر پول پیدا کنم میبرمت دکتر."
خانواده یازده نفری عظیم در روستای دهن قل، ولسوالی میرامور ولایت دایکندی زندگی میکند. مادر و پدری پیر دارد و سه خواهر و شش برادر که همه کوچکتر از او هستند.
در حال حاضر تنها یک برادر عظیم شاغل است؛ آن هم کارگر معدن ذغال سنگ در ولسوالی درهصوف، ولایت سمنگان.
نسیم ابراهیمی، برادر عظیم میگوید او برای کامیاب شدن در کنکور با تنگدستی و گرسنگی زحمتهای فراوانی کشیده بود،"آخرش هم ناکام رفت از دنیا..."
او که مسئولیت آشپزی در جبهه را داشت به گفته حمزه "همیشه میگفت این روزگار سخت هم میگذرد..."
دوستانش میگویند او آرزو داشت روزی طعم آسودگی را بچشد.
جسد عظیم، فردای همان روز زیر درختی در نزدیکی خانه پدریاش آرام گرفت.
توضیح تصویر،عظیم ابراهیمی ۲۴ سال داشت
فقر جمال را به جبهه کشاند
جمال ۲۰ ساله هم پسرکاکا/ عموی حمزه بود و به دلیل فقر پس از چند سال مکتب را ترک و به اردوی ملی/ارتش پیوسته بود.
نادر، پدر جمال میگوید او آرزوی زندگی بهتر داشت "ولی ناامید رفت."
جمال هم مانند بسیاری از سربازان در جبهه به دلیل فقر و وضعیت نامناسب اقتصادی به جبهه پیوسته بود. "مکتب را ترک و برای پیدا کردن یک لقمه نان سرباز شد."
پدر زخم روی سینه پر امید جمال را مینالد میگوید. از خونِ روی پیشانی و زخم روی صورت جوان او... "خدا این روز را به هیچکس نشان ندهد."
نادر آخرین بار یک هفته قبل از مرگ جمال با او تلفنی صحبت کرده بود. جمال مژده پایان ماموریت و برگشتن به خانه را توام با ترس از فقر و بیکاری به پدر داده بود.
پدر خبر مرگش را هم تلفنی از همسنگرانش شنید.
حمزه میگوید او حدود پنج ماه در ارتش ملی دره جلریز میدان وردک کار کرد و برای تامین مخارج خانواده دوباره به سنگر پیوست و یک ماه در شاهراه بلخ کار کرد، تا آخرین روز زندگیاش.
خانواده فقیر جمال یازده نفری است. پدر کارگر، مادر بیمار و ۹ برادر کوچکتر از خودش. او مخارج دوره دانشجویی برادر کوچکترش را هم پرداخت میکرد.
جسد جمال در حومه روستای پدریاش دفن است، جایی که بیست دقیقه با خانهشان فاصله دارد و بادها که شدت میگیرند، بوی خاک گورش را به مشام مادر میرساند.
توضیح تصویر،جمال ۲۰ سال داشت
وقتی اسماعیل مرد، کودکش پنج ماه داشت
اسماعیل ماما/دایی حمزه بود. او ۲۷ سال داشت و کمتر از دو سال قبل ازدواج کرده بود. از او یک فرزند شش ماهه، دختری با موهای بور به جا مانده است.
مادر پیر و همسر داغدیده اسماعیل هر دو بیمار و قادر به صحبت کردن با من نبودند.
پس از مرگ اسماعیل کاری جز گریه و حسرت از همسر جوان او بر نمیآید. حمزه میگوید او هر لحظه خاطراتش با اسماعیل را به یاد آورده و فریاد میزند. "هر لحظه عکسش را میبوسد."
مادر اسماعیل، مادربزرگ حمزه هم در بستر بیماری از وضعیت بدی برخوردار است. "وضعیت مادربزرگم غیر قابل تحمل است. حتی نمیتوانم به چهره او نگاه کنم. خیلی سنگین است برایم. به همین دلیل نتوانستم بیشتر در دایکندی بمانم، آمدم به کابل. اما هر روز تلفنی همرایشان حرف میزنم و احوالشان را میگیرم. هنوز هم در همان حال هستند."
ساعت ده شب (۳۰ عقرب/آبان سال ۱۳۹۹)، لحظه ترک جبهه با بدنی زخمی، دستهای اسماعیل را فشرد؛ این آخرین تصویری است که حمزه از داییاش به خاطر دارد.
"باور داشتم که دوباره میبینمشان، دوباره همان شوخیها و قصهها... اما..."
حمزه یک سال قبل نیز یکی از ماما/داییهایش را در ولسوالی چمتال بلخ از دست داده بود. او جوان و سرباز ارتش ملی بود.
حمزه هنوز بیکار است اما قصد برگشت به سنگر را ندارد.
جنگ، جبهه، سنگر، تفنگ، تیراندازی، مبارزه و مرگ روایت تلخی از زندگی سربازان در میدان نبرد با حقوق ناچیز در افغانستان است. کشوری جنگزده با سرنوشتی تار که مردم آن امید چندانی به روزهای روشن ندارند.
منبع خبر: بی بی سی فارسی
اخبار مرتبط: مهندسی که در پاسگاه امنیتی آشپز شد و سپس با دوستانش تیرباران
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران