استاد جغرافیا و “گاوروش میانسالی” که همنشین داستایوسکی شد!
با یاد دکتر سیروس سهامی
علی شریعتی، دوست و همکار سیروس سهامی در دهه چهل در دانشکده ادبیات فردوسی مشهد بود؛ یکی تاریخ درس می داد و دیگری جغرافی؛ دو استاد جوان خلاف خوان و غریبه ؛ با دغدغه های مشترک، نزدیک به دانشجویان، دوستدار ادبیات و سنت چپ…و با این همه متفاوت با یکدیگر در نگاهشان به بسیاری از مقولات مورد توجه آن نسل از جمله مذهب و جایگاه آن …از اواخر دهه چهل علی شریعتی، آرام و آهسته از استاد ناراضی دانشکده ادبیات بدل می شود به چهره درخشان رفرم دینی،ایدِئولوگِ انقلابیِ نسلِ معترض و غیره و غیره. از دانشکده رانده می شود، «با شهر شهادت»خداحافظی می کند و این بار باز می شودغریبه ای در تهران و البته لحظه شمار روزهای آخر آزادی خود. سیروس سهامی هم تصفیه می شود و سر از پاریس در می اورد. این نامه در سال ۵۲، پس از بسته شدن حسینیه ارشاد در ایامی که شریعتی در اختفا به سر می برد، تنها است و منتظر اینکه « اطبای معالج »بر سر درمانش به توافق برسند و می داند که به زودی دستگیر خواهد شد، خطاب به سیروس سهامی نوشته شده که در پاریس است؛ نامه ای سر به مهر، پر استعاره، تلخ با زبان پر اشاره که با تصنیف مشهور خواننده زن محبوب پاپ آن ایام آغاز می شود:«دو ماهی»!
سیروس سهامی که بر خلاف شریعتی مشهد را ترک نکرد، امروز-۸ بهمن ۱۳۹۹- چهل و سه سال پس از او زندگی را وانهاد. او انقلاب را دید؛ ریاست دانشگاه فردوسی مشهد را تجربه کرد، مشمول قانونِ جهانشمولِ«پس از انقلاب»ها شد؛ محکوم گشت و مغضوب و سال ها-همچون دوست خود-تحت «درمان طبیبان معالج» و دست آخر نجاتی که ادبیات برایش به دنبال آورد: پرواز باشد یا گریزگاه؛ در«سکوت خانه باشد یا خلوت خیالاتی دردناک»…سرنوشت همه آنهایی که به«حباب های بزرگ نوک می زدند». وفادار به دوستی علی رغم تفاوت ها؛ به رویا علی رغم واقعیت ها؛ به وطن علی رغم بی مهری ها….آخرین باری که او را دیدم خود را «–بی هیچ غبنی- قطاری فرسوده می دانست و مرا محکوم به تداوم راهی که مسیر او نیست. یا این همه اطمینان می داد که مقصدمان یکی است: سرزمینی آزادتر با مردمانی نیکبخت تر»و این همه را پشت جلد زندگی و آثار داستایوسکی نوشته بود.
یاد آن بزرگ به خیر. جغرافیا را و سیاست را و ادبیات را با هم صرف کرد، بی هیچ غبنی….
****************
برادر
سلام.
ما دو تا ماهی بودیم
توی دریای کبود
خالی از اشکهای شور
از غم بود و نبود
خندهمان موجها را تا ابرها میبرد
گریهمان لبهای دشمن را به خنده میگشود…
همیشه «نوک میزدیم» به «حباب»های بزرگ!
تا که مرغ آدمخوار آمد و جفتم را برد
دلش آتش بگیره
دل اون خونهخراب
حالا نوبت منه
«سایهاش افتاده رو آب»!
ای خدا یادش نره
که یه ماهی این پایین منتظره
نمیخوام تنها باشم
ماهی دریا باشم
نمیخوام که پس از این
توی قصهها باشم!
آری «جفت من»! این است سرنوشت ما که «به حبابهای بزرگ نوک میزدیم»! و اکنون فاصلهمان که در مکان از چند گام بیشتر نمیشد، از چند هزار کیلومتر کمتر نیست و فاصلهمان در زمان که از چند ساعت بیشتر نمیشد، اکنون آنچنان که پیداست از چند سال کمتر نخواهد بود!
بیماریام تشدید شده است و خطرناک و سخت مسری. فعلاً در خانه بستریام. معاینات و آزمایشات پیدرپی میکنند تا برای معالجهام تصمیم بگیرند. تا حالا که بلاتکلیف ماندهام و خانهنشین. به علت اختلاف نظر اطبای معالج است نه تشخیص درد که در شیوهی درمان.
متخصصان امراض روحی معتقدند که برای معالجهی قطعی تنها راه این است که بروم خارج و معتقدند که یک روز ماندنم در اینجا مصلحت نیست. درست برخلاف نظر اینها، جراحها و بیطارها میترسانند که حرکتم از اینجا خطرناک است و ؟؟؟؟ را تشدید میکند. در عین حال خودشان باز بر سر نحوهی معالجهام در داخل اختلاف نظر دارند. جراحها میگویند باید در بیمارستان پهلوی بستری شوم و تحت عمل جراحی قرار گیرم و پنهان نمیکنند که عمل آسانی هم نخواهد بود و پس از عمل هم باید برای مدتی طولانی در قزلحصار که آسایشگاه مسلولین است دوران نقاهت را بگذرانم تا حالم سر جایش بیاید. اطبای بیماریهای عمومی سبکتر میگیرند و پیشنهاد کردهاند که باید از محیطهای شلوغ و آب و هواهای سنگین شهرها دور باشم و در یکی از نقاط دور و آرام و بیدردسر مدتی به استراحت مطلق بپردازم.
بههرحال هرچه پیش آید خیر است و به رضای خداوند راضیام، چه از آنچه پریشانی ما نوشتهاند گریزی نیست و چارهای جز صبر و شکر نه! خوشبختانه خدا که دندان دهد نان دهد وقتی درد هم میدهد صبرش را هم میدهد و من به لطف او اکنون که همهی خبرها ناگوار است و هر روز ناگوارتر، از اینکه سلامتم و شاید حیاتم در خطر است چندان بیمناک نیستم.
شاید یکی از عوامل تسلیتام این باشد که این بیماری نه نفرین آسمان است و نه تصادف زمین، بلکه گناه خود من است و کیفر زندگیام، بهخصوص که این اواخر بینظمی زندگی و بههم خوردن قاعدهی خواب و خوراک و فشار کار فوقالعاده و بدتر از همه، افراط در سیگار …………. شده بود و پیداست که چنین وضعی آن هم با این آبوهوای …… خانهی بینور ما که به قول ولایتیهای ما «پشت به قبله» است و به تعبیر امروزیها، «رو به مغرب» آدم را پاک از پا میاندازد و یا تیمارستانی میکند یا بیمارستانی و یا چون من در وسط راه هر دو!
روزهایم در سکوت خانه میگذرد و شبهایم در خلوت خیالاتی دردناک، البته نه برای خودم که برای خانوادهام، بچههایم، خواهرانم و برادرانم و مادر داغدارم و پدر پیرم که از هیچکدام از پسرانش چیزی ندید و هر کدام به گونهای مایهی رنج اویند، چنانکه میدانی و میشناسی. برادر بزرگترمان که در چنگال فقر جان میکند و از نعمت تحصیل محروم شد و کوچکتری که کارش به فساد و تباهی و پوچی کشید و من که اینچنین فلکزدهام و با اینکه همهی امیدش به من بود که خودم آدمی شوم و مایهی سرافرازی او، یاری آن دو برادر و کمکی به خواهرانم و خانواده و خویشاوندان و اقوام، کارم به جایی کشیده است که آنها خود را فراموش کردهاند و به درد من میاندیشند و آیندهی من که سرنوشت چه بازی خواهد کرد!
و من و خواهران و برادران و پدر و مادر و همهی اقوام باز شدهایم یک تن و همه تن یک چشم و در انتظار تو پسرعموی گرامی که مگر تو به داد ما همه برسی که همهی درها به رویمان بسته است و جز خوشبختی تو تسکینی نداریم.
به قول آن شاعر کویر – که نامش را فراموش کردهام- «در بستر بیماریام افتادهام و شبهای درد را بیآنکه بنالم تحمل میکنم و در سکوتی که تا انتهای دنیا دامن کشیده است و شبی که بر سر عالم خیمه زده است، تنها چشم به در دوختهام و در انتظار.
انتظار چندان است که هر لحظه صدای پای مرگ را میشنوم که از کوچهی ما میگذرد و در خانهای را میزند و من هر بار با ناباوری است که میبینم صدای در خانهی من برنخاست!
پسرعموی عزیز! ما را فراموش مکن که به یاد تو محتاجیم. اگر بتوانی از خوراکات هم بزن و چیزی برای ما پسانداز کن که زندگی ما هر روز سختتر میشود و قیمتها گرانتر!
خداحافظت، علی
زمستان ۱۳۵۲
منبع خبر: کلمه
اخبار مرتبط: استاد جغرافیا و “گاوروش میانسالی” که همنشین داستایوسکی شد!
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران