آیت‌الله سید محمود طالقانی؛ نستوه مثل کوه

آیت‌الله سید محمود طالقانی؛ نستوه مثل کوه
تابناک

تابناک: آن روز یعنی ۱۲ خرداد ۱۳۴۲ بر بالای منبر مسجد هدایت تهران فریاد زد: مرا به زندان بردند، توهین کردند، زن و بچه‌ی مرا ناراحت کردند، ولی من شکست نخوردم، رفقای من هم که در زندان هستند شکست نخوردند.

نامش محمود بود و مرامش ستوده که در راه مکتب حقیقت، لحظه‌ای سستی به خود راه نداد. آیت الله طالقاتی نمونه‌ای از روحانیت آگاه، مردمی و انقلابی بود. ده‌ها سال با ستم، مبارزه کرد و سال‌های فراوانی از عمر بابرکت خویش را در تبعید و زندان با شکنجه‌های جسمی و روحی گذرانید، اما در مسیر عقیده و ایمان خود که اعتلای اسلام و تعالی انسان بود، تردید نکرد و سستی نورزید. با گرامیداشت یاد و نامش، نگاهی گذرا داریم به گوشه‌هایی از مبارزات آن بزرگمرد انقلابی.

هيچ‌گاه در جهاد بزرگ خود سستي نداشت

امام خمینی (ره): آقای طالقانی از اول جوانی تا وقتی که به دار بقا به اجداد طاهرینش ملحق شد، انگیزه او مخالفت با جباران و ستمکاران و چپاولگران بود، هیچ وقت از پای ننشست و دنبال همین معنا، حبسهای متعدد، هر گاهی از حبس به حبس دیگر منتقل می شد. او يك شخصيتي بود كه از حبسي و به حبس و از رنجي به رنج ديگر در رفت و آمد بود و هيچ‌گاه در جهاد بزرگ خود سستي و سردي نداشت.



به رییس دادگاه، بی اعتنا بود

آقای طالقانی، اهل عمل بود؛ یعنی توی میدان بود، احساس درد می‌کرد حقیقتاً؛ این را ما که با ایشان معاشر بودیم – رفت و آمد می‌کردیم، می‌دیدیم، محسوس بود در ایشان، واضح بود که آدمی اهل درد بود و می‌خواست مبارزه کند؛ لذا تبعات مبارزه را هم قبول کرد و به زندان افتاد. گاهی از مشهد که من می‌آمدم، روز‌های ملاقات میرفتم زندان قصر. از پشت میله‌ای صحبت میکردند؛ دائم روحیه می‌دادند.
من دادگاه تجدید نظر ایشان، توی دادگاه بودم. یک صورت ظاهری درست کرده بودند که هر کس میخواهد بیاید. یک سالن کوچکی گذاشته بودند آقای طالقانی و دیگران نشسته بودند، ما هم آمدیم به عنوان تماشاچی آنجا نشستیم. در وقت تنفس، من اول‌بار آنجا آقای طالقانی را از نزدیک دیدم. از دور ایشان را می‌شناختیم و اسمش را شنیده بودیم، اما از نزدیک، من اول‌بار آنجا ایشان را دیدم. منشِ آقای طالقانی توی این دادگاه اصلاً روحیه‌بخش بود؛ خودِ منش ایشان. ایشان توی آن دادگاه نشسته بود، یک عصا هم دستش گرفته بود، با بی‌اعتنائی تمام. رئیس دادگاه اسم متهمین را می‌آورد که بلند شوند خودشان را معرفی کنند؛ ایشان نه بلند شد، نه خودش را معرفی کرد؛ همان طور نشسته بود! آن رئیس دادگاه هم یک سرلشکری بود، هی دو بار سه بار تکرار کرد؛ ایشان هم بی‌اعتنا نشسته بود و به نظرم شاید این را هم گفت: خب من را که می‌شناسید، من محمود طالقانی‌ام! یک آدم اینجوری‌ بود، یعنی آدم مبارز، متکی به نفس، دارای اعتماد به نفس، متکی به خدا.

بخشی از بیانات مقام معظم رهبری آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار اعضای ستاد نکوداشت آیت‌الله طالقانی (۹/۱۲/۱۳۸۹)


در مقابل امام خمینی (ره) تواضع می کردند

مرحوم آقای طالقانی به خود من گفت که امام می‌گوید «شاه باید برود»؛ خب، معلوم است که شاه نمی‌شود برود. باورش نمی‌آمد که ممکن است شاه برود. مرحوم آقای طالقانی به خود من گفت این مرد حرفهایش عجیب است؛ چیزهائی که نشدنی است، او می‌گوید و می‌شود. یکی‌اش رفتن شاه بود. این را بعد گفت. امام گفت شاه می‌رود، هیچ کس باور نمیکرد؛ اما رفت. نه فقط شاه رفت، آمریکا رفت، غرب رفت، استعمار و استکبار رفت. هیچ کس باور نمیکرد، اما شد.

بخشی از بیانات مقام معظم رهبری آیت‌الله خامنه‌ای در جمع روحانیون شیعه و اهل سنت کرمانشاه (۲۰/۷/۱۳۹۰)

 

در اتاقی تاریک بدون هیچ روزنه ای حبسم کردند

ساعت از ده شب یکشنبه گذشته بود و در آن روز، خواب و غذای مناسبی هم فراهم نشده بود. مرا به بنده ۲ آوردند و در اطاق شماره‌ی ۱ که از همه‌ی اطاق‌ها تاریک‌تر و گرم‌تر بود، جای دادند و قدغن کردند کسانی که در اطاق‌های دیگر بودند، حتی برای روشویی هم از سمت من عبور نکنند. در این اطاق زیلویی کثیف و پر از غبار و شیشه خرده بود و هیچ گونه وسیله‌ی خواب و استراحت فراهم نبود. در اطاق را از پشت بستند و روزنه‌ی آن را هم گرفتند و پاسبانی را که از جهت شقاوت و حماقت، در میان همه‌ی پاسبانان مشخص بود، مامور مراقبت کردند. وقتی مطالبه‌ی غذا کردم، گفتند: «وقت گذشته و غذایی نیست.» وقتی از آن پاسبان خواستم که به روشویی بروم و مهر نماز خواستم، شروع به بدگویی کرد. وقتی به او گفته شد سید و عالم است، به هر چه سید و عالم است، ناسزا گفت. صدای زجر دیده‌ها و دست‌بند‌هایی که به در اطاق‌ها آویخته یا به دست زندانی بسته بودند و ریزش شدید آب روی حلبی بنزین که در محوطه و حیاط پیچیده بود، گویا وسیله‌ای برای بی‌خوابی و ایجاد وحشت و نشنیدن صدای زندانیان بود، گرما و خفگی هوا در اطاق مجرم، تشنجی بر اعصاب، فشار می‌آورد. از دور در میان این صداها، صدای آشنایی به گوش می‌رسید که با پاسبانان صحبت می‌کردند، ولی حق صحبت از دور با یکدیگر نداشتند. از روزنه‌ی سلول دور، صدای پسرم ابوالحسن و خواهرزاده‌هایم را که هر یک در سلول‌های جدایی بودند، می‌شنیدم. آن‌ها می‌خواستند با صدای سرفه و صحبت با پاسبان به من بفهمانند که آن‌ها هم در آن‌جا هستند، ولی معلوم نبود چه به سرشان آمده بود و در چه وضعی به سر می‌بردند. تا نزدیک صبح با اعصاب کوفته و قلب متشنج و فشار گرما بین موت و حیات به سر بردم. هر روزنه‌ی امیدی بسته بود و جز استغاثه به درگاه باری‌تعالی ملجاء و پناهی نداشتم.

(بخشی از خاطرات خاطرات خودنوشت آیت‌الله سیدمحمود طالقانی از دستگیری‌ها و بازجویی‌های خود در سال ۱۳۴۱)

 


من شکست نخوردم

به شما می‌گویم مامورین سازمان امنیت که در این مسجد هستید، به اربابان خود گزارش دهید که ملت را نمی‌شود از بین برد، تمام این فرماندهان و مسئولان مانند عروسک‌های باد کرده می‌مانند. مرا به زندان بردند، توهین کردند، زن و بچه‌ی مرا ناراحت کردند، ولی من شکست نخوردم، رفقای من هم که در زندان هستند شکست نخوردند.

بخشی از سخنان آیت‌الله طالقانی در مسجد هدایت (در ۱۲/۳/۱۳۴۲)

در دادگاه ، نماز را برپا کرد

در دادگاه سال ۴۳ یکی از این لوایح خیلی طول کشید و ظهر شد و آقا یک مرتبه از جا بلند شد و با صدای بلند گفت: الصلوه، الصلوه. رییس دادگاه آمد اعتراض کند، آقا گفت: از همه چیز واجب‌تر نماز است. شما حق ندارید مانع نماز خواندن ما بشوید. خودش راه افتاد و ملت پشت سر آقا راه افتادند و روی همان شن‌های محوطه‌ی عشرت‌آباد شروع کرد به نماز خواندن.

(راوی: مهدی طالقانی – فرزند آیت‌الله طالقانی)

 


به دستور پدر در پادگان فعالیت انقلابی داشتیم

در دوران اوج گرفتن جریان انقلاب مشغول خدمت سربازی در مرکز آموزش نیروی هوایی بودم. آبان سال 57 که آقای خمینی دستور فرار سربازها را دادند، من رفتم سراغ بابام که تازه از زندان آزاد شده بود و پرسیدم تکلیف چیست؟ فرار کنم؟ گفت نه، شما کار خودت را بکن.

ما آن‌جا در همان پادگان مرکز آموزش، اعلامیه پخش می‌کردیم؛ البته کسی هم در مرکز آموزش نمی‌دانست من فرزند چه کسی هستم. روز اول خدمت تمام پرسش‌نامه را نادرست جواب داده بودم. مثلاً به من گفتند فامیل زندانی داری؟ گفتم ندارم! در صورتی که پدرم و اعظم خانم همان زمان زندان بودند. آن‌جا خودم را هم علایی معرفی کرده بودم، چون فامیلی ما در شناسنامه علایی طالقانی است.

بعد از مشورت با پدر، من در پادگان ماندم و فعالیت‌های زیادی آن‌جا به خصوص بین دانشجوهای خلبانی و همافران، همان‌هایی که به نوعی حرکت‌شان شروع پیروزی انقلاب بود، داشتم. همه‌ی همافران را می‌شناختم، ولی هیچ کسی نمی‌دانست من چه کسی هستم. بعد از مدتی ضد اطلاعات مشکوک شد و من را به صورت محرمانه خواستند. بار اول که اطلاعات غلط در پرسش‌نامه‌ها نوشته بودم، چون احتمال می‌دادم دوباره از من اطلاعات بگیرند، حواسم بود تا ضد و نقیض نگویم و به هر حال دفعه‌ی دوم هم همان را نوشتم. اما دفعه‌ی سوم که من را خواستند، من دیگر در ستاد مشغول بودم و به پرونده‌ها و مهر دست‌رسی داشتم، سریع برای خودم مرخصی رد کردم و از پادگان آمدم بیرون و دیگر برنگشتم.

از زمانی که از پادگان خارج شدم، در خانه‌ی پیچ شمیران که در آن روزها تبدیل شده بود به مرکز مدیریت امور انقلاب، پدر به من مسئولیت رسیدگی به سربازهای فراری را داد.

(راوی : سید محمدرضا طالقانی – فرزند آیت‌الله طالقانی)

مسجد هدایت، پایگاه مهم انقلابیون شد

آيت‌الله طالقانی، بعد از آزادی از زندان (سال46)، محوری شده بود برای طیف گسترده‌ای از طرف‌داران مبارزه، ایشان با افراد نهضت آزادی بیشتر ارتباط داشت. آن روزها رابطه‌ی ما با نهضت آزادی، رابطه‌ی خوبی بود و در بیرون، چندان احساس جدایی نمی‌شد. به جامعه‌ی مذهبی تعلق داشت. به هر حال مسجد هدایت هم برای ما پایگاه خوبی بود که در مناسبت‌هایی آن‌جا سخنرانی می‌کردیم و از این طریق زمینه‌ی ارتباط گسترده‌تری با دانشجویان و دانشگاهیان و روشنفکران مذهبی فراهم می‌شد. در آن مقطع، انجمن اسلامی مهندسین، انجمن اسلامی پزشکان، دبیرستان کمال ... هر یک پایگاهی بودند برای مبارزه و مکمل پایگاه‌هایی که ما داشتیم.
( راوی: مرحوم آیت‌الله هاشمی رفسنجانی)

مراقب باش، مبادا دستگیر شوی

قبل از انقلاب زمانی که هنوز معمم نشده بودم و طلبه‌ای کلاهی بودم، سعی می‌کردم در جلسات محاکمه پیشگامان نهضت آزادی شرکت کنم و دفاعیات آنها را بشنوم. نوع مواجهه آیت‌الله طالقانی بسیار آموزنده بود؛ ایشان دادگاه را اصلا قبول نداشت و اعتنایی به روند دادگاه نداشت و سوره‌ کوتاهی از قرآن را که عاقبت ستمگران در آن آمده بود، به آرامی زمزمه می‌کرد. در نهایت او محکوم شد و به زندان رفت. من پنجشنبه‌ها از قم به تهران می‌آمدم و به دیدار ایشان در زندان قصر می‌رفتم. آن زمان در تهیه نشریه بعثت، ارگان سیاسی-اجتماعی طلاب مبارز هم فعالیت می‌کردم.


هر دفعه که به ملاقات آیت‌الله طالقانی می‌رفتم شماره تازه‌‌منتشرشده نشریه را در لباسم مخفی می‌کردم و هنگام ملاقات دور از چشم نگهبان‌ها به ایشان می‌رساندم. مرحوم طالقانی برای این شجاعت من را تحسین می‌کرد اما نصیحت هم می‌کرد که این ریسک را نکن؛ زیرا به طرق مختلف اخبار سیاسی به گوش ما می‌رسد و نیازی نیست که برای رساندن نشریه خود را به خطر اندازی و همین که هر هفته به ملاقات می‌آیی و نشان می‌دهی که راه مبارزه ادامه دارد، کافی است.

( راوی: حجت الاسلام سید محمود دعایی)


از زندانیان دفاع می کرد

یک بار سال ۴۱ با ایشان در زندان بودم که یک مدت آن قزل قلعه بود و بعد به قصر بردند و در دادگاه نظامی محاکمه کردند. آقای طالقانی و مهندس بازرگان را به ده سال زندان محکوم کردند. من و علی بابائی را شش سال. در این مدت ما در زندان خدمت آقای طالقانی بودیم.

البته من چندین بار با ایشان زندان بودم و در زندان آدم واقعاً محکم و با استقامتی بود و همیشه سنگری بود در مقابل زندانبانان و آن‌ها به عللی با ایشان زیاد برخورد سخت نمی‌کردند، برعکس ایشان تندی می‌کرد و اگر زندانبان زندانیان را اذیت می‌کرد ایشان جلو می رفتند و ممانعت می کردند.

( راوی: دکتر عباس شیبانی)

منبع خبر: تابناک

اخبار مرتبط: آیت‌الله سید محمود طالقانی؛ نستوه مثل کوه