من و هفتاد سالگی داریوش
- حسن صلحجو
- بیبیسی
منبع تصویر، @DEGHBALI
توضیح تصویر،رادیو مونس تنهایی بچگیهای من بود. یک رادیوی قهوهای کوچک که چهارتا قوه بزرگ میخورد و پدر هر وقت خانه بود، سرش به این رادیو گرم میشد. او ضبط صوت هم خریده بود. اما این رادیو قدیمی را بیشتردوست داشت. مادر با چرخ خیاطی نونوارش برای رادیو یک لباس دوخته بود که از دسترس ما بچهها تمیز و سالم بماند.
سهم من از رادیو در وقتهای روز بود. ساعت ده صبح برنامه کودک داشت. برنامه کودک که تمام میشد، من درازکش برنامههای دیگر را هم همین طوری گوش میکردم. از برنامه گلهای رنگارگ تا سخنرانیهای مذهبی «دانشمند محترم حجت الاسلام راشد». گرچه حرفهای قلمبه سلمبهشان را نمیفهمیدم و چیزی برایم جذاب نبود جز آن که با صدای ثانیه شمارِ قبل ازاذان بازی کنم. زبانم را پشت دندانهایم میگذاشتم و آن صدا را تقلید میکردم. تاق.. توق .. تاق توق...
تا این که یک روز لابه لای این همه برنامه یک ترانه پخش شد. یک نفر میگفت: «بوی گندم مال من ... هرچی که دارم مال تو... ». من بوی گندم را خوب میشناختم. وقتی ترانه پخش میشد از همان پنجرهای که باز بود، رو به کوه میتوانستم مزارع گندم را ببینم. آن روز باد میآمد و لابه لای گندمهای طلایی میپیچید. یک آن دل من یه یک جای خیلی دور که نمیدانم کجا بود رفت و دیگر برنگشت. بوی گندم، بوی کیسههای آرد، بوی خمیر، بوی تنوری که درآن نان پخته میشد و بوی نان تازه که در تمام خانه میپیچید، همگی در وقت شنیدن این ترانه به ذهن کودکیام هجوم آوردند. از آن روز به بعد هی منتظر بودم که آقاهه باز بیاید و در رادیوی کوچک بخواند: «بوی گندم مال من..». فقط همین اش یادم مانده بود. اما خبری نبود. همهاش در رادیو زنها و مردهای دیگر میآمدند آواز میخواندند و از بوسه و اشک و شمع و دلبر و این چیزها میگفتند.
بالاخره یک روز دوباره باز صدایش را از رادیو شنیدم. اما این بار چیز دیگری میگفت. خواند: «پرنده که بالش میسوزه ... دل من به حالش میسوزه... » من پرندهها را دوست داشتم. به خصوص کبوترهای چاهی را که زیر سقف چوبی ایوان لانه کرده بودند وجوجه داشتند. بعد آقاهه خواند: «دنیای زندونی دیواره...» و من از زندان بدم آمد. نمیدانستم کجاست. اما خیلی بدم آمد. فکر کردم جایی است که پرندهها را میبرند و میسوزانند. حالا دیگر این آقاهه پاک دلم را برده بود. گوش میچسباندم به رادیو که بیاید بگوید بوی گندم، که بگوید پرنده که بالش میسوزه و من به کبوترهای چاهی نگاه کنم و به تنور که توی ایوان بود. نکند یک وقتی آتش تنور گُر بگیرد و بال جوجه کبوترها را بسوزاند؟
حالا دیگر«رادیو» اسباب بازی موردعلاقهام شده بود. هرروز گوشام را به رادیو میچسباندم. تاق... توق...تاق.. توق.... چند وقت بعد باز آقاهه آمد و خواند: «میون این همه کوچه...کوچه قدیمی ما، کوچه بن بسته...» کوچه ما خیلی قدیمی بود. بن بست هم بود و خانه ما ته این بن بست. فکر کردم این آقاهه کی هست که همه چیز را درباره ما میداند. خانمه توی رادیو گفت «با صدای داریوش».
پس اسماش این بود. توی دلم فکر کردم کاشکی اسم منم «داریوش» بود. یک روز پدر آمد. بار و بندیل را جمع کرد، پشت وانت تویوتای دوکابینهاش که تازه خریده بود ریخت و ازآن کوچه رفتیم. جوجه کبوترهای چاهی هم زیر آن ایوان جا ماندند و من برایشان اشک ریختم. مثل مادر. خانه که خالی شد، زن همسایه آمده بود برای خداحافظی. مادر به همسایه گفت: «اگر بارگران بودیم، رفتیم....» این را با آهنگ سوگواری گفت و زن همسایه را بغل کرد و هردو اشک ریختند. از«بار گران» که باعث گریه مادر می شد، خیلی بدم آمد.
داشت انقلاب میشد. پسرعموجان من را همراه خودش چندبار برد دم دانشگاهشان که تظاهرات بود. آن جا درنوار فروشی دیدم روی قاب یک نوار، عکس یک آقای ریشو هست که یقه اش بازه و زیرش نوشته: «بوی گندم، داریوش»
تازه دیدمش. همان آقایی که از ته دل من و قصههایم خبر داشت و تازه جای خانهمان را هم بلد بود و میگفت: «بیا برویم خونه کاه گلی توی کوچه بن بست را خراب کنیم». تصمیم گرفتم بزرگ که شدم، حتما ریش داشته باشم و موهام را مثل او شانه کنم .دلم میخواست مثل او از بوی گندم و پر پرندهها و کوچه حرف بزنم. بعد دست توی دست هم بگذاریم و با هم برویم خانه گلی مان را خراب کنیم ودوباره بسازیم. همانطور که او میگفت.
انقلاب شد. من بزرگتر شدم و یواشکی ترانههای داریوش را گوش میدادم. پدر اصلا از او خوشش نمیآمد. میگفت «این نالهها چیه؟ مگه کلهات بوی قوره سبزی میده؟». فهمیده بودم که داریوش از ایران رفته. از مجلات باقی مانده از زمان شاه کلی دربارهاش چیز خواندم. این که زنی به صورتش اسید پاشیده. این که با گوگوش فیلم بازی کرده و کلی ترانه دیگرهم خوانده. مجلههای دوره اوایل انقلاب نوشته بودند که ساواک زندانیاش کرده. بعضی شان هم نوشته بودند اعتیاد داشته. دلم گرفت. از آن به بعد کار من شده بود دنبال قصه های داریوش رفتن. در تمام سال های نوجوانی در آن سال های سیاه دهه شصت که ترانه ممنوع بود، این طرف و آن طرف دنبال ترانه های داریوش میگشتم. همه را یکی، یکی پیدا میکردم و میخریدم. محمد آقا نوار فروش مخفی شهر که میدانست من عاشق ترانههای داریوشام، خیلی کاستهای دیگر را هم به من میفروخت. با رفیق فابریک آن روزهایم هفتهای یک بار به او سر میزدیم. میگفت: «نوار جدید آمده. توش هایده و معین و ستارو فلان داره، یک دانه داریوش جدید هم توش هست. میخوای؟» بعد معلوم میشد که آن یک ترانه هم ترانه داریوش نیست و کسانی هستند که سعی میکنند مثل او بخوانند. اما کاری از دستمان نمیآمد. باید با محمدآقا و شرایط اش کنار میآمدیم. نوار فروش دیگری را به خوبی او نمیشناختیم. محمد آقا تنها امید ما به تازههای دنیای موسیقی درآن روزها بود.
نوار را فقط به خاطر آن یک ترانه فرضی داریوش میخریدیم. گاهی من و گاهی رفیقم. بعد با هم عوض میکردیم. . یک بار هم محمد آقا نواری به من فروخت که در آن یک چیزی را انگار داریوش در خانهاش یا جایی غیر از استودیو و کنسرت خوانده بود. در آن ترانه میخواند «نعشه حشیش و بنگ و کیفور شدن...». بس که کیفیت صدا خراب بود، معلوم نبود خود داریوش است یا کس دیگری. من دلم گرفت. ولی خریدمش. هر چه بود به اسم داریوش بود و من دوست داشتم کلکسیون همه ترانههای داریوش را داشته باشم تا از چیزی یک وقت جا نمانم. داریوش در ترانههایش انگار همیشه از ته دل من حرف میزند. من و فقط من. نه کس دیگری. همیشه هم از وطن و آزادی و مثلا حرفهای مهم دیگرمیگفت. از این لوس بازی های دخترانه، پسرانه و قر کمری خبری نبود توی ترانههاش. آن وقت ها خیال میکردم هر چیز شاد، لوس بازی است. به ما یاد داده بودند که رقصیدن کار بد و بی شرمانهای است. شادی گم شده زندگی ما بود. چنین چیزی را اصلا نمیشناختیم. شنیده بودیم حُزن خوب است و آدم را تزکیه میکند. داریوش اما با آن صدای گرفتهاش نه صدای حزن موسیقی سنتی بود و نه صدای شادی الکی لس انجلسی. او صدای اعتراض بود. اعتراض به وضع موجود.
منبع تصویر، @DEGHBALI
یک زمانی نواری به دستم رسید از کنسرت داریوش در لس آنجلس یا چه میدانم جای دیگری. در این کنسرت داریوش ترانههای وطنی اش را می خواند و یک جایی میگفت: «آقای مصطفی و خانم فری مرسی...». نمیدانم از چی تشکر میکرد. ما که نمیدیدیم. فقط صدا بود. صدای کنسرت. دلم میخواست من جای «آقای مصطفی و خانم فری بودم». بعد هم یک جایی گفت «به سلامتی». فهمیدم دارد عرق میخورد. بدم آمد. با خودم فکر میکردم: «ما این جا زیر بمبارانیم، اونوقت اینها میروند پی عرق خوریشان ...». ولی هیچ کدام این فکرها چیزی از عشق به ترانههایی که داریوش میخواند، کم نمیکرد. مگر میشد دل آدم آتش نگیرد آن جا که میخواند: «وطن پرنده پر در خون، وطن شکفته گل در خون... ستاره ها اعدامیان ظلمت». آن وقتها وطن کاملا پرنده پر در خون بود.
دانش آموز دبیرستان که شدم، پدر را مجبور کردم تابستان یک دستگاه «دک» برایم بخرد. استدلال کردم که با آن میتوانم پول دربیاورم. پدر هم که میخواست از شرّ پول توجیبی روزانه و خرجهای نامعلوم من خلاص شود، موافقت کرد. «دک» یک ضبط صوت دوکاسته بود که میشد با آن نوار تکثیر کرد. یک دک نقرهای بود؛ از این محصولات بازار مشترک که آن وقت خیلی رایج شده بود. باید یک جوری پول درمیآوردم که بتوانم کتاب و نوارهای مورد علاقهام را بخرم. شروع کردم به تکثیر نوار و درست کردن آهنگهای گلچین. هر آهنگ ۵ تومن یا ده تومن؛ بستگی به طرف مقابل داشت. به بچههای در و همسایه و همکلاسیها این آهنگها را میفروختم. آلبوم گلچین که درست میکردم، سعی میکردم ترانههای داریوش را بیشتر جا بدهم و به مردم بفروشم. حالا خودم یک پا «محمدآقا» شده بودم. ولی «این کاره» نبودم. یک گلچین درست کرده بودم از ترانههای معین و داریوش. نتیجه کار چیز مزخرفی شده بود. یک جای کار عیب داشت. «کفتر کاکل به سر» هیچ ربطی به « پرنده پر در خون» پیدا نمی کرد. داریوش مثل هیچ کس نبود. فقط مثل خودش بود. یک «ابرمرد مشرقی» برای من.
بعدها فهمیدم این ترانه را برای شاه خوانده و باز بدم آمد. به خیال آن وقتهای من، «آدم آزادی خواه »که نباید برای شاه و آخوند چیزبخواند. بعد با خودم فکرکردم: «اینها حرف مفت و شایعه است از کجا معلومه راست باشه؟» بعدتر جایی خواندهام که مجبورش کردهاند زمان شاه، در ازای آزادی از زندان این ترانه را بخواند. بازهم داریوش در ذهن من تبریه شد و همچنان اسطوره باقی ماند.
دو سه سال بعد، دک خراب شد و از کار افتاد. من سوادم کمی بیشترشد و فهمیدم پشت همه آن کلمات کسان دیگری هستند. با نام ایرج جنتی عطایی، شهیار قنبری، اردلان سرفراز و بقیه آشنا شدم. فهمیدم اینها هستند که ترانه مینویسند و قصههای ذهن من را گفتهاند. بعد فهمیدم کسانی مثل بابک بیات، واروژآن، اسفندیار منفرد زاده هم آهنگساز هستند وکارشان این است که این کلمات را با موسیقی تبدیل به ترانه کنند. حتی حاضر شدم قبول کنم از آوازخوانهای پاپ دیگرهم ترانه بشنوم. کسانی مثل فرامرز اصلانی، ابی، شاهرخ، حبیب، کوروش یغمایی و کسان دیگر. حتی مهمتر از آن حاضر شدم قبول کنم گوگوش خواننده خیلی خوبی است و ترانههایی که خوانده خیلی قشنگ هستند و صدای هایده هم از یک جهان دیگری میآید. نوارهای وی اچ اس که آمد، پسرهای هم سن من معمولا دنبال فیلمهای «بزن بکش» یا «سوپر» میگشتند. اما من بیشتربه دنبال فیلم کنسرتهای داریوش بودم. میخواستم ببینیم چه جوری میخواند، قیافهاش چه شکلی شده و آن «آقای مصطفی و خانم فری » که داریوش به سلامتی شان عرق می خورد، چه کسانی هستند. ویدیوها که آمد خشکم زد. دلم نمی خواست چهره اش را ببینیم.... صورتش در ویدیوها حسابی تکیده شده بود و به وضوح تاثیر مصرف مواد مخدر را نشان می داد. من خیلی قیافههای آدمهای معتاد را در شهرمان و در اطرافیان دیده بودم. میشناختم این حالت را. با این همه هنوز نمیتوانستم بسیار دوستش نداشته باشم. داریوش هنوز خود «ابرمرد مشرقی» بود.
ریشها هم که حسابی در آمد، سعی کردم شبیه ریش داریوش بشود. اما بدبختانه قیافهام اصلا شباهتی به داریوش پیدا نکرد. دانشجو شدم. رفتم سراغ فیلم وعکاسی و شعر و ادبیات. بعد اوضاع برایم سختتر شد. چه سخت است که اسطوره آدم کسی باشد که شاعر محبوباش «احمد شاملو» به او بگوید «نوحه خوان کابارهها». داریوش به آن زیبایی خواند بود: «دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم». خوانده بود: «پریای نازنین چتونه زارمیزنین». خوانده بود «بهار منتظر بی مصرف افتاد». او شعرهای احمد شاملو را سرزبان همه انداخته و تا ته روستاهای دور افتاده هم برده بود. حتی بچه های کوچک هم شعر پریا را با ترانه او از حفظ شده بودند. اما اسطوره محبوب شعرمن، به اسطوره محبوب دیگرم گفته بود «نوحه خوان کابارهها».
با جمع این اضداد چه باید میکردم؟ بعد از مدتی کلنجار تصمیم گرفتم داریوش را همانطور که هست دوست بدارم و شاملو را هم همانطور. به خصوص که فهمیده بودم شاملو هم روزگاری با اعتیاد شدید دست و پنجه نرم میکرده.
یعنی میشد روزی داریوش را از نزدیک ببینم و برایاش قصه کبوترهای چاهی را تعریف کنم، بعد دستاش را بگیرم ببرم جایی واز او بخواهم به خاطر ما هم که شده اعتیادش را ترک کند؟ بگویم تو اسطوره نسل سوخته مایی. صدای مایی. صدای اعتراض مایی. اصلا وطن با صدای تو معنا میشود. نباید که از دست بروی. باید بمانی. بمانی و بخوانی.
تازه کار بودم و دلم میخواست در تمام فیلم هایی که می سازم، صدای داریوش و ترانه هایش هم باشد. اما او ممنوع تر از همه ممنوع ها بود و نمی شد. از نظر حکومت فقط آدم بدها، خبیث ها و خلافکارها داریوش گوش می کردند. تازه من را هم در همان اوایل کار راه ندادند که فیلمسازی را ادمه بدهم. این بودکه رفتم خبرنگار شدم. اما به تدریج همه روزنامهها را گرفتند و بستند و بیکارمان کردند. بهاری در کار نبود و سال، سال دوهزار میلادی بود.
همیشه از سالهای قبل منتظر بودم سال دوهزار برسد ببینیم چه میشود و چقدر پیش بینیهای ترانه «سال دو هزار» به وقوع میپیوندد؟ قبل از انقلاب داریوش خوانده بود: «سال به بن بست رسیدن ... پنجه به دیوار کشیدن...سال سقوط سال فرار...سال سیاه دو هزار». سال دو هزار شد و هیچ کدام از آن اتفاقها نیفتاد. جهان هنوز سر جایاش بود و کامپیوتر داشت یواش یواش جای آدم را میگرفت. دنیا به بن بست نرسیده بود، اما من رسیده بودم. در ایران کاری نمیشد کرد. خارج شدم و آمدم لندن. هنوز یک ماهی از آمدن ام نگذشته بود که همه آن چیزی که در زندگی به اش فکر می کردم، اتفاق افتاد: داریوش داشت به لندن می آمد برای کنسرت.
بلافاصله بلیت خریدم و روز شماری کردم تا وقت موعود. بهترین لباسهایم را پوشیدم و خیلی زودتر خودم را رساندم به سالن کنسرت. اولین بار بود که جامعهای ایرانی خارج نشین را می دیدم. بیشتر زنها و مردها غرق در رنگ و روغن و ژل، مثل عروسیها لباس پوشیده بودند و آمده بودند کنسرت اسطوره من. خیلی هایشان داشتند از بار کنسرت مشروب میخریدند و میخوردند. دوستشان نداشتم. آیا من یکی از آنها شده بودم؟
مطمین بودم که نه من شبیه اینها نیستم. دستکم این جور خیال می کردم. فکر می کردم دردی بزرگ دارم در سینه. مثل همه آن کلماتی که ازسینه داریوش بیرون میزد. من که مثل اینها اهل قرو فر نبودم. هنوز نمیفهمیدم شادی یعنی چه و چه جوری میشود آدم شاد باشد. به گمانم آنها هم شادی را گم کرده بودند.
کنسرت شروع شد. قلب من از جا داشت کنده میشد. اسطوره بچگیها روی صحنه آمد و شروع به خواندن کرد. همان کلمات، همان ترانه ها که دوستشان داشتم و عمری با آنها زندگی کرده بودم. از فاصلهای خیلی نزدیک داشتم او را میدیدم. با همان ریش مدل داریوشی که مثل موهایش دیگر جوگندمی شده بود. همانی که در عکسها و ویدیوها دیده بودم. اما یه یک جای کار میلنگید. همه دیگران داشتند با او همین ترانهها را میخواندند. همین قر و فریهای رنگ روغنی. تازه بعضیها با همین ترانههای معترض و یا غمگین خودشان را تکان میدادند و در صندلیهای شان ایستاده میرقصیدند. فکر میکردم هر کدام از اینها میتوانند «آقای مصطفی و خانم فری» باشند. احساس کسی را داشتم که معشوقهاش را برهنه در آغوش همه آدمهای دیگر می بینید. میخواستم داد بزنم آهای این ترانهها، این صدا... اینها مال ماست. مال من است نه شما قرو فریها که پی لهو و لعب اینجا آمدهاید و نمی دانید مردم چه میکشند. دلم نمی خواست داریوش به سلامتی آن ها مشروب بخورد. آن وقتها نمیفهمیدم مردم همینها هستند. حق دارند هر جور که دلشان میخواهد باشند و خیلیهاشان هم همان زجر کشیدهها هستند. نمیفهمیدم قرو فر گاهی هم خوب است. نمیخواستم قبول کنم که کنسرت جای «دل گرفته بودن» نیست. جای تفریح است. نمیخواستم قبول کنم که داریوش اقبالی مال همه است نه من و کسانی مثل من. یک آقایی که کنار من نشسته بود و بطری مشروباش در جیب کتاش بود، به من گفت که کارش بنایی است واز شهرهای اطراف آمده. بعد انگارفهمید که هنوز بوی ایران میدهم، پرسید «تازه اومدی؟»
گفتم :«آره».
داریوش البته آن شب مشروب نخورد به سلامتی کسی. او در اوج پنجاه سالگیاش، ترانهها را خواند. خیلی هم خوب خواند. لابه لای شان مشتی پند وارز شاعرانه داد و طبق معمول گاهی اسم شاعرها را هم اشتباه گفت. این عادت او را میدانستم. از روی نوارهای کاست خیلی شنیده بودم و حرص خورده بودم که آخه چرا اسم شاعرها را درست نمیگوید. از خواجه عبدالله انصاری گرفته تا مهدی اخوان ثالث.
اواخربرنامه بود که داریوش قبل از شروع موسیقی ترانه بعدیاش، میکرفن را برداشت و به سمتی که من نشسته بودم آمد و ناگهان خواند: «بوی گندم مال من ....» صدای سوت و کف به هوا بلند شد. تمام وجودم میلرزید. کودکی ام مرا صدا میکرد... همین مرا بس بود. کنسرت تمام شد و به خانههای مان رفتیم. درراه پوستر آن کنسرت را از دیوارکندم برای خودم. هنوز این پوستر را دارم.
منبع تصویر، @DEGHBALI
یکی دوسال بعد قرار شد ویژه برنامههای فرهنگی برای عید رادیو بیبیسی را من درست کنم. حالا وقتاش بود که دینام را به اسطوره کودکیها ادا کنم. تصمیم گرفتم او میهمان اصلی برنامه باشد. حرف زدن با آدمهای معروف و بزرگ دیگر برایم کارعادی شده بود. به اوکه آن وقتها در فرانسه بود، زنگ زدم و قرار گفت و گوی تلفنی را گذاشتم. استقبال کرد. هیجان زده بودم برای گفتوگو با «جناب داریوش اقبالی». إحساسام وصف ناشدنی بود. اما آیا همان حرفها را باید به او میگفتم؟ آیا باید به او میگفتم از قصه کبوتران چاهی؟ آیا باید میگفتم که چه نگاه و احساسی به او دارم؟ آیا باید میگفتم که با همه فراز و فرودش، اسطوره همه این سالها بوده برای من؟
خودم را جمع و جور کردم و همه آن حرفها را کنار گذاشتم. شاید هم همه چیز از سرم پرید. برای مصاحبه نیازی به انجام تحقیقات نداشتم. همه چیز را درباره او میدانستم. مطمین بودم که از دانش من درباره خودش و کارهایش تعجب خواهد کرد.
گفتوگو که شروع شد، من در استودیو تنها نشسته بودم. سعی کردم که حرفهای باشم در کارم و علایق شخصیام را وارد نکنم. چیزی هم به او درباره ارادت شخصیام نگفتم. قرار بود یک برنامه نیم ساعته ازاین گفتوگو دربیاید. اما هر چه گفتوگوی مفصل ما پیشتر رفت، انگار اسطوره داشت در ذهنم یواش یواش رنگ میباخت و واقعیتر میشد. او تبدیل به یک آدم واقعی شده بود. یک آدم معمولی مثل هر کس دیگری که جملاتش گاهی غلط غلوط میشود. آقای اسطوره حالا انگار برایم فقط یک خواننده و یک هنرمند بود. از او پرسیدم که چرا هیچ ترانه شادی برای مردمش نخوانده و جواب داد که «همکاران من این کارها را بهتر انجام میدهند، بگذارید من به همین راهی که میروم ادامه بدهم». اواخر گفتوگو بحث را به موضوع «شایعه اعتیاد» کشاندم و این که «به اعتقاد برخی» این وضعیت بر کیفیت آثاراو تاثیر گذاشته است. برآشفت و ناراحت شد . گفت شما «بیبیسی چیها» باید هم از این سوالات بپرسید. فهمیدم این موضوع خط قرمز اوست و ناراحتاش میکند. اما من خبرنگار بودم و فکر میکردم حقیقت نباید قربانی مصلحت شود. حتی اگر او اسطوره آواز همه دورانهای زندگیام باشد.
منبع تصویر، @DEGHBALI
این گفتوگو به خیر و خوشی سرانجام به پایان رسید و پخش شد. اما شمایل اسطورهای و بی همتای داریوش برایم شکل سابقاش را از دست داد. هر چند ذرهای از احترام به او و عشق به ترانههایش کم نشد.
یکی دو سال بعد داریوش اقبالی واقعا رو کرد به «آیینه» خودش را دید و داد زد «این آیینه است یا که منم؟». بعد جای آیینه شکست. در مورد شرایط جسمانیاش به سخن درآمد و پذیرفت که اعتیاد داشته. آن اعتیاد قدرتمند چندین ساله را کنار گذاشت و زندگی دیگری را آغاز کرد. با آلبومهایی تازهتر و با صدایی همچنان قدرتمند. با نسل تازهای از ترانه نویسها ارتباط برقرار کرد و «بنیاد آیینه» را با هدف کمک به بازپروری معتادان مواد مخدر بنا نهاد. او درهمه این نزدیک به دو دهه گذشته، تلاش داشته با فعالیتهای مدنی و برنامه تلوزیونی آموزشی خود به آنان که اعتیاد دارند، کمک کند. داریوش اقبالی در این سالها شمایل یک ققنوس آواز را یافته که از خاکستر خود باز به پرواز درآمده و مسیردیگری دنبال میکند. او گرچه نتوانسته «وطناش را دوباره بسازد»، اما به بسیاری از هموطنان اش کمک کرده برای بازگشت به زندگی. داریوش در عین حال با حفظ فاصله از حاشیهها و رفتارهای دنیای سلبریتیها و همین طور با حفظ فاصله از رسانههای زرد، همچنان ترانههای معترض و عاشقانههای لطیف و شاعرانهاش را برای همه ما خوانده.
او در طول این سالها چند باری به لندن آمده و به بیبیسی. اما من هیچ وقت نزدیکاش نشدهام تا با اسطوره روزگار کودکیام لااقل یک عکس یادگاری بگیرم. خیلی هم دلم میخواسته اما نشده. حالا دیگر من، شاید به فراخور سن و حال و هوا، گوشم بیشتر به موسیقی کلاسیک و بی کلام تمایل پیدا کرده و بیشتر آنها را گوش میدهم. گرچه درطول این سالها هربار داریوش هر کنسرتی داشته رفتهام، یک جایی آرام نشستهام و یک دل سیر به یاد همه آن سالها لذت بردهام. اسطوره ترانه معترض نسل من و چند نسل دیگر، هفتاد سالگیات مبارک.
- تولد ۷۰ سالگی داریوش
منبع خبر: بی بی سی فارسی
اخبار مرتبط: من و هفتاد سالگی داریوش
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران